اندر روابطِ جوان، چشم و دگرگونی

دکتر شروین وکیلی

قصد من از نوشتن این نوشتار، تنها و تنها پرداختن به کالبدشناسی چشم جوانان است. و پیش از هر چیز میخواهم در مورد چشم یک جوان خاص – یعنی اسفندیار – بنویسم. اسفندیار، تا جایی که به یاددارم، در هنگام نبرد با رستم جوان – ولی بی‏تردید سرد و گرم چشیده- بوده است. جوانی که از مقدسان دین زرتشتی محسوب می‏شده، ولیعهد پادشاهی باشخصیت ضد و نقیضِ اوستایی/ شاهنامه‎ای گشتاسپ(۱) بوده و هفت خوان خود را نیز پشت سر گذاشته، باید انسانی نیرومند و گرگی باران‏دیده باشد. با این وجود، بر مبنای گفتگویی که پیش از نبردش با رستم از او نقل شده، فکر می‏کنم که سن و سال چندانی نداشته و از آن جوان‏های پر شر و شور قدیمی بوده است. سرنوشتی که این جوان در اساطیر ما پیدا می‏کند بسیار آموزنده است. دلاوری که از نظر همه – از جمله از دید دشمنش رستم- عزیز و مقدس است و رویین‏تنی و پاک‏دینی را یک جادارد، به ظاهر می‏باید بختی بلند و سرنوشتی درخشان داشته باشد. اما داستانی که در پیش روی ماست، این انتظار را برآورده نمی‏کند. این عصاره‎ی غرور و شکوهمندی، در پی فرمانبری از پدری ناسپاس و در جریان نبردی که به اندازه‎ی زیبا بودنش بی‏معناست، به دست رستم – ابرمردی که تبلور اوج شکوه روح ایرانی است، و با تیری گزین و بی ارج از اسب سرنگون می‏شود و عمر حماسه‏زایی‏اش بی‏گاه به پایان می‏رسد.

در داستان اسفندیار درسی شگفت وجود دارد. اسفندیار جوان است و سرکش و همچنین جویای افتخار. او به دستور پدری که چشم دیدنش را ندارد به جنگ رستم می‏رود. پدری که این نبرد را دست‏مایه‏ی خلاص کردن تخت سلطنت خویش از شر تهدید نام‏آوری پسر کرده است. اسفندیار، که از نامش نیز تقدس و نیکی می‏بارد(۲)، درگیر جنگی چنین بی‏معنا می‏شود و چون چشمانش را در برابر تیر رستم نمی‏بندد، از پای در می‎آید.

به گمان من، اسطوره‏ی مرگ اسفندیار یکی از زیباترین نمادهای ادبیات ما را در خود دارد. نشانه‏هایی معنادار مانند جوانی، سرافرازی، رویین‎تنی، که در برابر نمادهای‏ دیگری هم چون پدر، پادشاه و فرمان او قرار گرفته‏اند، به نتیجه‏ی زیبایی چون دیالکتیکِ چشم و تیر انجامیده است. این شاه بیتِ اساطیر ایرانی، علاوه بر زیبایی هنری، معنای عمیقی هم دارد. معنایی که خطرات ناشی از گشودن چشم جوانان را به سرکشان گوشزد می‏کند. فردوسی، که به پیشگویی افسانه‏ای شباهت دارد، در بخشهایی مهم از شاهنامه ساختار تاریخی جامعه‏ی‎ ‏ایرانی و پویایی حاکم بر آن را تصویر کرده است. رمزگانِ غنی استادِ طوس، آن گاه که با دستگاه نشانه‏شناسی امروزی‎نما واگشایی شود، شگفتی لازم و کافی برای باز نگه داشتن دهان هر مدعی را فراهم می‏کند و داستان اسفندیار یکی از همین اوج‎های معناشناختی شاهنامه است.

جوان را به هزاران شکل گوناگون می‏توان تعریف کرد. جوان می‏تواند جانوری در سن بلوغ، کارگری آموزش‏پذیر، یا سرمایه‏ای ملی دانسته شود. جوان را می‏توان به عنوان ماده‏ی خامی برای چرخ گوشتِ هنجارسازِ جامعه‏ی ما نیز در نظر گرفت. یا گوشتی که بتواند در برابر لوله‏ی توپ دشمنان قرار بگیرد. در این قصابی بزرگ- که شاید به توان نام فاخرِ آکادمی جوان‏شناسی را به آن داد- یک چیز در مورد جوانان همواره نادیده گرفته می‏شود و آن هم چشم‏شان است. چشم، به نظر من، مهم‏ترین عضو بدن یک جوان است و هر عصب‏شناس علاقه‏مند به استعاره‏ای، خوب می‏داند که مغز نیز چیزی جز رگ و ریشه‏ی چشم در داخل کاسه‎ی سر نیست. بی‏تردید اگر لوریا و شرینگتون کمی ذوق ادبی داشتند، مغز را همچون ریشه‏ی گیاهی می‏دیدند که چشم، گل‏های آن است. جوان، به آن دلیل جوان است که چشم‏هایی جوان دارد و می‏تواند جوانانه بنگرد. جوانانه نگریستن لزوما به معنای خامی و نادانی و منطقا به معنای ضدهنجار و عصیانگر بودن نیست، چنان که در مورد اسفندیارنبود. چشم جوان، چشمی است که بتواند فارغ از پیش‏داشته‏ها و پیش‏داوری‏ها بنگرد و جدای از دلهره‏های شخصی و چشم‏داشت‏های خوشایند فردی، ببیند. فهمیدن پدیدارها، فارغ از آلودگی‏هایی که پیشینه‏ی ذهنی ما از آن را تیره و کدر می‏کند، هنر جوان است. جوان کسی است که با چشمانی تازه می‏بیند. اما جوان بودن و با چنین چشمانی نگریستن خطرناک است. مگر نه این که اسفندیار به کیفر نگریستن شکست خورد و مگر نه این که ازوپ  شهریار چشمان خود را به بادافره‏ی آن چه که می‏دید از دست داد؟ چشم، نخستین خسارت بینندگان است و این به ویژه در مورد جوانان مصداق دارد.

درایران، بر خلاف ازوپ که پدر خویش را از پای در آورد، با سهراب‏هایی رو به رو می‏شویم که به دست پدر خویش کشته می‏شوند. گویا در این سرزمین، جوان بودن به بهایی گران‏تر از آن چه که در تِبِس معامله می‎‏شد، داد و ستد شده است. به هم آمیختن خرد پیرانه سر یکه طریقه‏ی حفاظت از چشمان را آموزش می‏دهد و جسارت جوانی که چشمانی گشوده و کاوشگر دارد، فنی دشوار است که در نسل ما هنوز به خوبی آموخته نشده است. یاد گیری درست دیدن، در کنار معمای بقا، مهم‏ترین چالش جوان امروز است.

و اما دگرگونی…

دگرگونی را در دو معنا می‏فهمم. دگرگون ساختن و دگرگون دیدن. نخستین، همواره به حضور چشمانی تازه و گناهِ نخستینِ پیش‏داوری مدیون است و دومی به چشمی که چنین باشد. به این ترتیب، سه گانه‏ی پر افتخارِ چوان، چشم و دگرگونی تشکیل می‏شود. مثلثی که انگار سه فضیلت افلاطونی شجاعت، حکمت و اعتدال را تصویر می‏کند. مگر نه این که چهارمین فضیلت وی – عدالت- از هماهنگی هر سه صفت یاد شده پدید می‏آمد و مگر نه این که در حضور هم زمانِ جوان، چشم و دگرگونی است که معجزه‏ی پیشرفت ممکن می‏شود؟

دگرگون دیدن، دیباچه‏ی تغییر است. چشمی که جسارت “جور دیگر دیدن” را دارد، چشم جوان است و این جور دیگر دیدن سرچشمه‏ی ‏ورجاوند کلید واژگان برجسته‏ای‏ست که مانند رشته کوه البرز، بر دامنه‏ی پهناور شناختِ عصر ما تکیه زده و افق مناظر روزمره‏ی پیرامون‏مان را در خود حل کرده‏اند. این کلید واژگانِ بزرگ، بسیار ساده‏اند. چرا؟ و چرا نه؟ رمزهای صعود به این چکاد سربلندند و دگرگون ساختن، فرجام این داستان است. نقطه‏ی پایانی است که بر حماسه‏ی چشم نهاده می‏شود و تداوم اثر آن را در جهان رقم می‏زند. اگر جهان را به شکلی دیگر – جدای از روش مرسوم- ببینی و به شکلی دیگر آرزوشکنی، اگر در خود توانایی شگرف تبدیل کردن آنچه هست به آنچه باید باشد را حس کنی و اگر جهان را دگرگون نمایی، آن گاه جوان هستی.

به این ترتیب جوانی روندی است که از چشم آغاز می‏شود و هم عنان با خطری که اسفندیار را از پا در آورد، تا مرز دگرگون ساختن جهان ادامه می‏یابد و جوانی در این چارچوب از پیچیده‏ترین پدیدارهای موجود در جهانِ غریبِ ماست.

جوان امروز چه می‏بیند؟

 

گویا نخست چشمان جوانان دیگر را ببیند. چشمانی که در پی یک انفجار جمعیت بیمارگونه، در توده‎هایی متراکم بر سطح کف‎آلود دریای جامعه‏ی ما پدیدار شده‏ است. آری، جوان پیش از هر چیز، چشمان نگران و سرگشته‎ی جوانانی دیگر را می‎بیند که آنان نیز در چشم دیگران جز شگفتی هیچ نمی‎بینند. معادلات ریاضی دارای مفهوم بی‏نهایت همواره برای ریاضیدانان مشکل‎ساز بوده‎اند و هیچ دردسری وخیم‏تر از برخورد با بی‎نهایت ناشی از توازی آیینه‎ی چشمان با یکدیگر نیست. جوانان امروز در تالاری از آیینه‎ها زندگی می‎کنند. جهانی خالی و تکراری که در آن هر دیوار تصویر تهی آیینه‎های دیوار رو به رویی را تا ابد تکرار می‏کند و برخورد با این بی‎نهایت آغازِ کار چشمان است.

این چهل میلیون چشم، در جنگلی از بی‏نهایت‏های سر در گم، به دنبال معنا می‎گردند. معنایی که تداوم خوشایند و آرامش‏بخش قدیمی خود را در جهانی متفاوت با آن چه وعده داده شده بود، از دست داده است. جوانان، مانند هر جاندار دیگری، واقعیات پیرامون خود را بر اساس نشانه‎هایی که خواندن‎اش را از کودکی آموخته‎اند، برای خود باز تولید می‏کنند. مشکل در این جاست که این آموخته‎ها گه‎گاه کارکرد موعود خود را از دست می‎دهند. جهانِ واقعی برای همه‎ی ما، دستگاهی ساختار یافته و موروثی از نشانه‎هاست. نشانه‎هایی که از کودکی تا بزرگسالی، از آغوش مادر تا امنیت قبر، ما را دنبال می‎کنند و دنبال‎شان می‎کنیم. نشانه‏هایی که جز در موارد استثنایی، در آفرینش و معنادهی به آن‎ها نقشی نداشته‎ایم و با این وجود، برای زیستن در واقعیتی مشترک که بالاخره باید به شکلی در میان این همه انسان قرارداد شود، آن را جذب کرده‎ایم. ما همگان وارث یاخته‏های لویاتانی بزرگ‏تر از آن چه هابز ادعا می‎کرد، هستیم. واقعیت در کلیت خود، در انسجام خوشنود کننده و آرامش‎بخش‎اش، آفریده‎ای مصنوعی و تحمیلی است که از زمان تولد در مغز ما برنامه‏ریزی شده است. زبان، هنجارهای اخلاقی و رفتاری، سنن مربوط به سلسله مراتب اجتماعی و واقعیت‏های بدیهی مربوط به تفسیر علمی و غایت‎انگارانه‏ی جهان، تنها بخشی از چیزهایی هستند که ما به عنوان یک انسان می‎آموزیم تا بپذیریم‎شان.

این مجموعه‎ی غول‎آسا از داده‏ها و اطلاعات، این شبکه‏ی بغرنج از روابط معنایی و نشانه‏های قراردادی، نه تنها به جهان پیرامون ما، که به خود ما هم واقعیت می‎بخشند. هویت فردی ما- خودانگاره‏هایی که از خود در ذهن داریم- و جایگاهی که برای خود در این جهان قایل هستیم، همگی توسط این واقعیت آموخته شده و معمولا باز‏اندیشی نشده تعیین می‏شوند و این جهانی است که ما می‏شناسیم و شیوه‎ای‎ست که هستیم.

جوان نیز مانند سایر انسان‏ها ناچار است تا برای زیستن به این نمادها و نشانه‎ها اعتماد کند. ناچار است تا برای پرهیز از بر باد رفتن قواعدی که بقای خویش را بدان وابسته می‎انگارد واقعیتی را که محاصره‏اش کرده به درون راه دهد و آن را در هر یاخته‎ی ساده‏ لوح وجودش جذب کند. اما این کار همواره ساده نیست. گاه این دستگاه نشانه‏ها در جهانی که روابطی پیچیده‏تر از پیش‎بینی‏های نظام‏های نمادین ما دارند، کارکرد خود را از دست می‎دهند. گاه حضور دستگاه‎هایی رقیب که هر یک مدعی توصیف و تفسیر بهتر واقعیت هستند، هنگامه‎ای از آشفتگی ایجاد می‎کند. جوان امروز، با هر دوی این آشوب‎ها دست به گریبان است. دستگاه نشانه‌هایی که به مدت هزاران سال به صورت میراثی عزیز و گران‏بها در تاریخ پرفراز و نشیب این سرزمین دست به دست شده، حالا که به ما رسیده، کهنه، فرسوده و حقیرانه می‎نماید. انگار که مشعل المپیک نامداری را پس از بیست و پنج قرن دست به دست شدن به صورت چوبی نیم‏سوخته و خاموش در دستان تشنه‏ی خویش ببینیم. از جمله نگرانی‏هایی که در چشمان جوان امروز خوانده می‏شود، هراس از مندرس بودن و فقر میراثی است که انتقال‎اش را به او با بوق و کرنای بسیار جار زده‏اند، اما به ظاهر ارزش چندانی ندارد.

مشکل دیگر، به دهکده‎ی‎کوچک جهانی، عصر ارتباطات و نیز امکان رقابت‎منش‎هایی با زیستگاه‎ها و خاستگاه‎های گوناگون باز می‎گردد. روزگاری پادشاهی را به این دلیل که می‎توانست در سه روز پیامی را از شوش تا ری برساند، صاحب پیچیده‎ترین و کارآمدترین دستگاه تبادل اطلاعاتی سطح زمین دانسته می‎شد. اما امروز، شبکه‏های رایانه‎ای و ماهواره‎های بازتابنده‎ی داده‎های تلفنی، معجزه‎ای را آغاز کرده‎اند که داریوش بزرگ در آن روزگاران دور حتی جسارت آرزو کردنش را هم به خود راه نمی‎داد.

در جهانی منقبض و چروکیده هم چون جهان امروزی‎نِما، مقایسه‏ی ارثیه‏های گوناگونی که در قالب نظام‎های تعریف واقعیت به دست فرزندان پراکنده‌ی آدم رسیده‎ است امکان‎پذیرتر می‎نماید. امروزه هر جوان ایرانی انبوهی از فیلم‎های جذاب و لذت‎بخش را در تاریک‎خانه‎ی حافظه‎اش تلنبار کرده است، خزانه‎ای که الگوهایی کاملا متفاوت از تعریف واقعیت را به نمایش می‎گذارند. امروز من میتوانم به زبان مادری‌ام، کتاب‎های بسیاری را در مورد مکتب‎های گوناگونِ کارگاه ساخت واقعیت بخوانم. دسترسی به عقاید پرستندگان کوئتزالکوآتل مکزیکی و مردوک بابلی برای من امکان دارد و میتوانم طیفی وسیع از اندیشه‏ها را – از آرای ویتگنشتاین دوره‎ی دوم تا عقاید فرقه‏ی اوم در ژاپن- بر صفحه‏ی نمایشگر رایانه‎ام ببینم. امروز، برخلاف گذشته، هراس چندانی از تفتیش عقایدِ مرسوم در این آب و خاک باقی نمانده است. به همین دلیل نیز می‎توان موج‎های فراوان شگفتی را در برکه‎ی چشمان جوانان باز جست.

جوان امروز، ساختِ واقعیتی آسیب دیده دارد. نه مانند گذشتگان خود در جهانی بسته، قطعی و نقد ناپذیر زندگی می‏کند و نه مانند جوانان کشورهای پیشرفته‏تر، ادعایی که تازی در زمینه‏ی تولید واقعیت را دارد. جوان امروز، هرم پولادینی را که لایه‎های سلسله مراتب‎ش به یک کشور، یک کدخدا، یک خان و یک شاه منتهی می‎شد درشکسته است و مانند واسکودوگاما تجربه‌ی دور زدن کره‎ی زمین و کروی دیدن آن را دارد. جوان امروز در سیاره‎ای سبز رنگ زندگی می‏کند که با نیرومندتر شدن تارهای اطلاعاتی تنیده بر گوشه و کنار آن، روز به روز کوچک‏تر می‎شود و هر لحظه دانستنی‎ها و شگفتی‏های جذاب و نو ظهوری را در برابر چشمان‏مان به نمایش می‎گذارد. جوان امروز سرزمین ما، بدون آن که آمادگی تاریخی‎اش را داشته باشد، بی‏پشتوانه‏ی والدینی توانمند و فهیم، در جهانی به این زیبایی و به این پیچیدگی شناور شده‌است و غرق شدن در امواج این‏ هاویه‏ی اطلاعاتی چندان هم دشوار نیست.

جهان امروز، برای چشمان تشنه‎ی جوان می‏تواند بازتابی از یک آرمان‏شهر باشد. جانی انباشته از چیزهای نو دگرگونی‏های تب‏آلود و پیاپی، که لذتِ نوخواهی و خوشنودی از یک زندگی هیجان‏آمیز را هم زمان برای او فراهم می‎کنند. اما من به آرمان‏شهرها بدبین هستم. پینوکیو هم در شهر تفریح و شادی آرمان‏شهر خود را یافت و بسیاری از آرمان‏شهرها کارخانه‎ی تبدیل قهرمانانی مانند پینوکیوها – یعنی امکانات انسان شدن- به الاغ هستند. افلاطون نیز در جمهور خویش در جستجوی آرمان‏شهری بود که چیزی جز کاریکاتوری رنج‏بار از جامعه‏ی خشن اسپارتی نبود. آری، آرمان‎شهرها در تاریخ‏ اندیشه سابقه‎ی خوبی ندارند. با این همه، به گمان من دنیای امروز می‎تواند برای یک جوان، سودمند و خوشایند باشد. این دنیای قشنگ نو، این معرکه‏ی بازمانده از تخریب اقیانوسیای۱۹۸۹، امکانات فراوانی را در خود نهفته است. تبدیل شدن به یک سیب‎زمینی بر مبل، که چشمانی گره خورده بر داده‏های سطحی و کودکانه‏ی تلویزیون دارد در این جهان ممکن است. هم چنان که آموختن از این جعبه‎ی شست و شوی مغزی نیز امکان دارد. یک جوان می‎تواند چشمان کاونده‎اش را در تمام اوقات روز به نمایشگر رایانه‏ها بدوزد و ۹۸ fifa بازی کند یا معناهایی چالش برانگیز و اطلاعاتی سودمند را جذب کند. جهان امروز، جهانِ امکانات است و برعهده‏ی جوان است که بهترین‎ها را برای خویشتن برگزیند. جوان امروز چشمانی خالص و پاک دارد. اما هنوز اراده‏ی دگرگونی را به دست نیاورده است. ماراتن بزرگی در میان جوانان کشورهای گوناگون برگزارشده و من نگران آن هستم که جوان ایرانی در این میان با عصایی در زیر بغل ظاهر شود. لاف و گزاف همواره در فرهنگ ما بسیار بوده است، اما به راستی آیا هنگامی که نوبت تیراندازی به ما برسد، آرش‎مان چشمان خویش را مه گرفته و نابینا نخواهد یافت؟

انتقاد از وضع کنونی جامعه نقل مجالس است و سخن رایج. تبارشناسی مشکلاتِ گریبانگیرمان، نه موضوع این نوشتار است و نه در چنین مقالی می‏گنجد. اما آن چه در این میان به کار من می‏آید، ارتباط این مشکلات است با سه گوشِ جوان- چشم- دگرگونی. چشمان جوان ایرانی امروز، چشمانی هذیان‎زده و بیمار است. ولی این بیماری می‏تواند سرچشمه‏ی نوعی مصونیت عمرانه نیز باشد. جوان ایرانی امروز، در واقعیتی زندگی می‏کند که با نشانه‎های آموخته و آشنای آن ارتباط چندانی ندارد. با معانی فراوانی رو به روست که نشانه‏هایی به ازای آن‏ها در اختیار ندارد و نشانه‏هایی را به ذهنش اماله کرده‏اند که اکنون بی‏معنا بودن‏شان آشکار شده است. چشمان جوان، توانایی نظاره‏ی مناظر چشم نواز و دلفریب بسیاری را دارد، اما برای پرهیز از شیفته‏ی این نیرنگ نشدن، نخست باید فن دقیق و درست دیدن را از نو بیاموزد. چشمان جوان اگر با این هنر کهنسال رام شود، اراده‎ی تغییر نیز خود به خود پدید خواهد آمد. جوان، اسبابی شکسته و ناچیز را از والدین خویش به ارث برده است. اما اگر درست جست و جو کند، در زیرزمین غبارگرفته‏ی همین آلونک خجالت‎آور نیز گنجینه‏هایی را باز خواهد یافت. ناخرسندی از آن چه که داریم –اگر چه به عنوان نوعی خودآگاهی از غرور و خیره‏سری منکرانِ فقر این ارثیه ارزشمندتر است،- اماکافی نیست. این که چه چیزهایی در مسیر زمان از این بار کج بر زمین ریخته و چه عناصری از آن ارزش نگهداری و بازیابی را دارد، نخستین دگرگونی‎ایست که چشم جوان بدان نیاز دارد. آشنایی با گوهرهای درخشانی که از خزانه‏ی میراث جوانان سایر ملل بیرون آورده شده، گام دوم تغییر است. درعرصه‎ی فرهنگ این قانون به آب زر نوشته شده است که میراث اندیشه‎ی ابنای بشر خاک و خون نمی‏شناسد و تنها شایسته‏ترین‎ها هستند که مالک آن خواهند شد. هر کس به قدر همت خویش از این خوان بر می‎گیرد. اگر اراده‎ای باشد، بازشناسی، جذب و درونی ساختن هر صخره از این کوه زمردین ممکن است. پس جوان و چشم به تنهایی کافی نیستند. خروج از برهوت بی‎نهایت‏های سرگشته‏ی چشمان موازی، ازراه پلکان فرارِ اراده برای دگرگونی ممکن می‏شود.

آه، خواننده‏ی‎عزیز، تو هنوز در مقابل این صفحه‏ی سپید گنگ نشسته‏ای؟ درددل کردن با خود با صدای بلند، گاه آدمی را از دیدنِ دیگرانی که در کار شنیدن‏اند باز می‏دارد. مرا ببخش! امیدوارم جوان باشی. نه در سن و سال و نه در الگوی تپش قلب و ترشحات غدد، که در چشمانت. برای جوان بودن اسباب و لوازم بسیاری لازم نیست. این گوهر گران‏بها در بازار مکاره‎ی تاریخِ امروز فراوان و ارزان است. دو چیز برای جوان بودنت کفایت می‏کند: داشتن چشمی جسور و اراده‎ای برای دگرگونی. اگر این دو را داری، با من باش و اگر نداری…افسوس.  من و تو، در اشتراک با بیش از چهل میلیون جوان ایرانی دیگر، در برشی طنزآمیز از تاریخ و جغرافیا زندگی می‏کنیم. برشی که به زبان علمی، “پویایی آشوب گونه‏ی سیستم‎های پیچیده‏ی در حال تغییر فاز” بر آن حاکم است. به اختصار، یعنی ما در شرایطی بحرانی زندگی می‏کنیم که هرج و مرج و آشوب بر قواعد حاکم بر نظم گیتی حاکم است و دگرگونی‎هایی کوچک در شرایط اولیه‏ی سیستم /گیتی/ جهان، به بروز تغییراتی بزرگ و کلان در ساخت فرهنگی/ اجتماعی آینده‎مان منتهی می‏شود. هر یک از ما می‎تواند شاپرکی باشد که اثر پروانه‏ای مشهور را موجب شود و با تکان دادن بال‏های کوچکش گردبادی را در آن سرِ دنیا ایجاد کند.

دوستِ جوانِ من، زمان، زمان پرداختن به چشمان است و دیدن. ما این بخت را داشته‎ایم که در بهارِ شکفتنِ این بی‎شمار چشم، در گلستانی که شاید برهوت بنماید، زاده شویم. کوته فکر و حقیریم اگر سایه‎ی این هما را که بر سرمان افتاده است، با چتر غفلت از خویش دور کنیم. ما در شرایطی زندگی می‏کنیم که ساخت‏های واقعیت هنجار و مرسوم‏مان دچار شکست و خدشه شده است. در جهانی که هزاران ساختِ دیگر، ادعای رقابت جویانه‏ی خود مبنی بر این که تنها راه درست دیدن هستند را در گوش‎مان فریاد می‎کنند. جهان فرو ریخته و ویرانه‎ی نشانه‏های ما، می‏تواند آشیانه‏ی ققنوسی باشد که از دل این خاکستر دیرینه سر برکشد و با نوای سحرآمیز خود آفرینش جهانی جدید را نوید دهد. گذشتگان را فراموش کن که خلق آرمان‏شهری با پتک و شلاق را نوید می‏دادند، به سرزمین آینده بنگر که من و تو، شهرمان – و نه آرمان‏شهرمان- را با خشت‏هایی از اندیشه در آن بنیان خواهیم نهاد.

بختِ آفریدن نظامی نو از نشانه‎ها و تفسیری تازه و شخصی از واقعیت، هر روز به دست نمی‏آید و من و تو در بردن این قرعه‏ی افسانه‎ای با هم شریک هستیم. دنیایی از کار در برابر ماست و چه تفریحی بزرگ‎تر از چنین کاری، که هر قدم پیش‏روی در آن کشف چیزهای نو و شگفت است و طرح معماهای جذابِ جدید ما در حصار است و در این گربه‏ی خفته، تمدنی کهنسال و غنی داریم که زیر لایه‏های رسوبین قرون و اعصار مدفون شده و از یادها رفته است. میراث حقیقی ما در آن جاست. جایی که از دسترس چشمان سرگردان و ناتوان خارج است. در بیرون از این حصار نیز، جهانی پهناور و غریب برای کشف شدن انتظارمان را می‏کشد. جهانی انباشته از چشم اندیشمندان، هنرمندان و جوانان دیگری که هر یک چیزی برای آموختن به ما دارند. افسوس که بیکن دیگر در میان ما نیست تا ببیند که دیگر نیازی به تسخیر جهان باقی نمانده است. در این جهان نو، برگرفتن هر چه که طاقت حمل‏ش را داشته باشیم، خوش‏آمد گفته می‏شود. این بازاری است که هر کس به قدر همت خویش از آن سود می‏برد. در این بازار، کالاهایی که رایگان به ما بخشیده شود بسیارند. اما دوست من، فراموش نکن که اگر چیزی برای بخشیدن نداشته باشیم، با ننگ گدایی جز گامی فاصله نداریم. گویا جای امید هنوز باقی باشد.

جوانان ایرانی چشمانی دارند که با ضرورت خشن تاریخ معاصرمان تا حد زخم و جراحت شسته شده است. استعداد جور دیگر دیدن، در این چشمان بسیار است، اگر که زیر سیطره‏ی دردهای اسفندیارانِ گذشته، از دیدن نهراسند و حقِ آنچه را که هستند را به جای آورند. دوست من، در جمجمه‏ی هر یک از ما، یک و نیم کیلوگرم ماده‏ی سفید و خاکستری چروکیده وجود دارد. این گردوی متفکر، همان تکیه‏گاهی است که ارشمیدس قرن‏ها برای تکان دادن جهان به دنبالش می‏گشت. در جغرافیای اندیشه، از هگل و مارکسِ قدیمی گرفته تا فوکویامای جدید، بزرگان بسیاری پایان تاریخ را اعلام کرده‏اند.

امروز، من با تکیه بر اهرم سه گانه‏ی جوان، چشم و دگرگونی، آغاز تاریخ را اعلام می‏کنم.

پای‏نوشت:

(۱)گشتاسپ در اوستا پادشاهی خردمند و دادگر و در شاهنامه، مردی تنگ‏نظر و جاه‏طلب تصویر شده است.

(۲)اسم اسفندیار به اوستایی، سپنتَه یودات است که مقدس معنا می‎دهد.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *