دیگر «خر» نباش!

از مجموعه داستان(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

لیلاحسامیان

سلام. خوبی عزیزم؟من که خوب نیستم. پدرت هم خوب نیست. اگر کسی خوب است خوب بیاید خوب بودنش را تعریف کند تا ما هم یاد بگیریم خوب بودن را چگونه تعریف کنیم. اگر دوست داری برات نقش بازی کنم و خودم نباشم، خواهم گفت که ما خوبیم. اما اگر می خواهی خود خودم باشم، بدان که خوب نیستم. اما تو نگران نباش. بچه ها همیشه نگران والدین شان هستند. خوب نبودن، مرا نمی کشد، فقط آزار دهنده است. ما مدت هاست که این گونه ایم. می دانی این وسط چه چیز خوب است؟ گذر زمان. خوب است که می گذرد وگرنه مثل آب راکد، گندآب متعفنی می شدیم.

خوب حالا بیا از خودمان بگوییم. از چه برایت بگویم فرزند؟ آخ نمی دانم. قبل از نوشتن نامه به تو، کتاب کتاب حرف داشتم؛ الان گویی همه از ذهنم پریده؛ قلم در دستم جای نمی گیرد؛ هی می پرد. بی خیال. هر چه به ذهنم آمد، می نویسم. تو هم اگر حال داشتی بخوان. حال نداشتی، نامه را کنار بگذار. بعد، سر حوصله بخوان؛ برو به کارهایت برس. دوست ندارم اجبارا، نامه ای را بخوانی که حال خواندنش را نداری. بگذریم.

می دانی که مثلا ما در زمانه ی علم و تکنولوژی و … هستیم. علم و تکنولوژی در زمینه های مختلف پیشرفتی داشته که گاه در مخیله ات هم نخواهد گنجید. حال تصور کن در همین زمانه، بعضی ها مشغول پیدا کردن راهکار زندگی شان با رمل و اسطرلاب هستند و برای پیشبرد آن، به جادو و جمبل و طلسم، متوسل می شوند. خدای من! چه بگویم از این حماقت ها؟ هنوز بعضی دوای دردشان در نگه داری چند مثقال پر پشه است، به اضافه ی چند سیر چشم مورچه که گوشه ی اتاق شان می گذارند، جوری که کسی نبیند. هنوز برای این که دل شان قرص شود که فلان کارشان حتما به نتیجه می رسد،  برای رسیدن به این مهم، مثلا به طلسم دم روباه یا پای گربه ای زنده نیاز دارند. آن را یا می سوزانند و خاکسترش را چال می کنند یا در جایی می آویزند. عزیزم نمی دانی من با چشم های خودم در همین پایتخت، چقدر گربه های پا بریده و دم بریده دیده ام. خیلی رقت انگیز است. این افراد را چه بنامم؟ این بی شعوران چقدر هم احساس می کنند آدم های دل رحمی هستند؛ چون قسمت بریده شده این گربه ها را دوا گلی و مرحم می زنند. آه! خیر سرشان، مثلا می خواهند بگویند که دل رحم هستند. حتما قرص مسکن هم به آن گربه های بیچاره خورانده اند تا کمتر جیغ بزنند. در این موارد، رقت انگیزترین تصویر زنده ای که دیدم، یک شب در مسیری، متوجه گربه ای شدم که دو پا نداشت؛ با دو دست خود را روی زمین می کشید. یعنی قسمت عقب بدن و دمش را عین دنباله ی لباس عروس با خود می کشید. انگار زمین را دارد جارو می کند. من با این که حس خوب و علاقه ای نسبت به این حیوان زبان بسته، ندارم اما با دیدن این صحنه آن قدر متاثر شدم که … . چه بگویم؟ پیر شده ام دیگر. قلبم توان دیدن این ناملایمات و دیگر جفاها که با حیوان و آدمی می شود را ندارد. به نظرت کسانی که دل شان برای حیوانی نمی سوزد، برای آدمی می سوزد؟ هرگز. کسی که از آزار دادن، لذت می برد، حس اش عمومیت دارد. بیمار است؛ بیماری که درمان ندارد.

به خاطر همین قبیل موضوعات، مدت هاست آدم ها را که می بینم، احساس می کنم، نمی شناسم شان. این موجود برایم غریبه شده. به صورت و حرکات آدم ها که  توجه می کنم، نمی دانم پشت آن صورت موجه و حق به جانب بعضی های شان، چه موجودی نهفته است؟ دیو یا فرشته ی درونی آدم ها چه شکلی دارد؟ کدام یک، از آن هاست که حیوانات را آزار می دهند؟ کدام یک هستند که آدم ها را می آزارند؟ خدای من!

مدت هاست که دیگر احساس غربت از قلبم نمی رود. واقعا احساس غریبی است. در جایی که خاکم محسوب می شود، این احساس را داشتن دردی کشنده و مرگی تدریجی است. به آدم ها نگاه کن. در کارشان تفکر کن. احساس نمی کنی سر جای خود هی درجا می زنند؟ اینان چون خر آسیابانی هستند که قبلا هم برایت از آن مثال زده ام. خر آسیابان هی می چرخد و هی می چرخد. خسته و کوفته. آخر سر هم به سر جای اولش برگشته. چه باعث می شود که این خر باز سر جای اولش باشد؟ آسیابان. همان کس که خر بیچاره را با طنابی به میله ای، اهرمی، متصل می کند و دایره وار خر را می گرداند. گاه روی صورت خر، کیسه ای می کشند که تا چشمش بالا می آید و در آن کیسه، مقداری جو یا کاه می ریزند تا خر هی بخورد و هی دور آن اهرم یا میله بچرخد. تا نفهمد که هر بار به نقطه اول خود برگشته است. لعنت به آسیابان که خر را «خر» می کند. او از ناآگاه بودن خر استفاده می کند. خر حیوان نجیب، آرام و مظلومی است. ناآگاه است؛ به خاطر همین بعضی افرادی که نادانی می کنند را در عوام، «خر» می نامیم.

خر مخلوق خداست. کارش خدمت به خلق خداست. همان کاری را می کند که از او می خواهند. همان جا می رود که هدایتش می کنند. به خاطر دو سیر جو و یک بغل کاه خشک، آن قدر خدمت می کند که گاه از پای در می آید. من زیاد از اسم این حیوان استفاده می کنم. مثلا می گویم: (قد خر، کار کردم) یا (قد خر، دوستش دارم) یا (مثل خر نباش، بفهم!) یا مثلا (مثل خر سرم را پایین انداختم و رد شدم)، (فکر کردند خر هستم)، (دیگر خر نمی شوم) یا (مثل خر آسیابان هی دور خود می چرخم)، (قد خر، غذا خوردم)، ( قد خر، خوابیدم) یا (مگر من خر هستم که این کار را بکنم؟) ببین هر کدام از این خرها معنای خاص خود را دارد. اما در هر صورت، «خر»، خر است و صد البته از افراد نانجیب و ظالم و بدکار، بهتر. هم چنان که یک شاعر می گوید:

گاوان و خران باربردار

به ز آدمیان مردم آزار

فرزندم! واقعا به نظرت خر بهتر است یا آدمی که دل می شکاند؟ خر بهتر است یا آدمی که اذیت می کند؟ قطعا تو، خر را ترجیح خواهی داد. باور من بر این است که خدا هیچ مخلوقی را بی دلیل نیافریده. ولی به ما عقل و شعور و زبان و فهم و درک و منطق داده. پس بایست سعی کنیم و بخواهیم که خر نباشیم و اگر هم متوجه شویم که خر شده ایم، دیگر خر نمانیم.

الان چه کار می کنی عزیزم؟ می دانم که الان داری نامه مرا می خوانی. به غیر از آن، چکار می کنی؟ کلی پرسیدم. امیدوارم صرفا کارهایت نیک و خیر باشد. درست است تو هم مثل هر آدمیزاده ای، معصوم نیستی. خطا خواهی داشت. کاش اگر خطایی هم داشته باشی، شعور و جسارت این را داشته باشی که خطایت را بپذیری و آن را جبران کنی و اگر خطا را در حق کسی انجام داده ای، به عذرخواهی برآیی. ببین عزیز مادر! خر نباش؛ فقط حرف نزن؛ تو بر عکس خر، باید فهم این را داشته باشی که خطایی که کرده ای را از دل بندگان خدا بیرون بیاوری و به جبران آن بپردازی. اما نبایست با زبان فقط حرف بزنی. باید عمل هم بکنی.

ببین عزیزم، حق دیگران را ضایع نکن. رعایت حال افراد را به جای آر. تو نیز مثل هر مخلوقی روزی خواهی مرد. بگذار بعد مرگ، نامی نیک از تو بماند و کسی خدای ناکرده نگوید: «تف به گورش!» وای ببین چه باید کرده باشی که بعد از تو این را بخواهند بگویند. کاش خر باشی؛ اما آدمی نباشی که به تو لعنت بفرستند. من نگرانت بودم. پدرت نیز نگرانت بود. یکی از دلایلی که موافق آمدنت نبوده و نیستیم، وجود همین نگرانی است. به خاطر همین نگرانی ها، تو نباید پای به این دنیای شیرینِ  بد بگذاری. آخر دوست نداشتم که مثل خر باشی. شاید هم تو مثل خر نشدی، مثل آن آسیابان، ظالم شدی. می دانی که من و پدرت هم طاقت و حوصله ی و صبر پدر و مادرهای دیگر را نداریم؛ به همین خاطر ترجیح دادیم که اصلا تو نیایی. به نظرت این گونه بهتر نبود؟! من احساس می کنم که تو هم راضی تری که این جا نباشی، چون وقتی بودی و نمی توانستی کاری انجام دهی که دلت می خواست، اعصابت خرد و خاکشیر می شد و می نشستی درمانده و مستاصل که چه کنی. پس سر جایت آرام بمان و هوس آمدن نداشته باش. بگذار افراد فضول و بیکار هنوز در این اما و اگر بمانند که من نازا بوده ام یا پدرت عقیم بوده!

آخ فرزند نازنینم! گاهی می اندیشم به قدر یک دایناسور کهنسالم. روزگار پوستم را به سان یک کروکودیل کلفت کرده. می دانی این حرف ها بیهوده است. این افکار خرد کننده است. بهتر است باز از آن بگذریم. باشد من می گذرم؛ همه چیز درست می شود؟ نه! وقتی در این بیشه زار دنیا چشم باز می کنی، با چه رو به رو می شوی؟ با یک گله شغال و کفتار گرسنه که دارند خرها را می درند. خرهای خوش خدمت طفلکی را. کنار این خرها هم کلی بره ی سرگردان می بینی و چندین جوجه که جیک جیک کنان به هر طرفی می دوند. اما یک به یک از چنگ شغال ها و کفتار ها در امان نیستند. حال وقتی نتوانی این خران و ببعی ها و جوجوهای بی گناه را نجات دهی، اذیت می شوی. چشمانت را هم که ببندی توفیری ندارد. حتی تصورش هم آزار دهنده است. آخر بیشه است دیگر. تصویری از یک بیشه زار.

حکمت خدا را نمی دانم. خدای بزرگ مصلحت را در چه می بیند؟ اصلا من در حدی نیستم که بخواهم به این چیزها فکر کنم. چه برسد به این که جواب این سوال ها را بدانم. من حتی نمی دانم خدای من با دیدن تصاویر دنیا، به چه می اندیشد؟ گاه در عالم کوچک افکار ناقصم، دلم برای خدایی که می شناسم، می سوزد که از دست بعضی از مخلوقات بد خود، به تنگ آمده است. پناه بر خود خدا می برم.

فرزندم! این ها که گفتم تصورات عامیانه ی من است که برای تو می گویم. یک وقت افراد فضولی که نامه مرا دزدکی می خوانند، نخواهند از ماست نامه من، مویی استخراج کنند که حوصله شان را ندارم. بروند به جهنم. این سرا شده، سرای آدم های بیکار و موذی و فتنه گر. آن خدایی که من می شناسم، از حرف های ساده مادری به فرزندش، به تنگ نمی آید؛ بلکه از افعال آدم های ظالم و بد به تنگ می آید و قطعا روزی داد مظلومان عالم را از ظالمان خواهد ستاند.

عزیز دلبندم! ارتباطاتت با اطرافیان، چگونه است؟ امیدوارم اطرافیانت کسانی باشند که تو به آن ها اعتماد داشته باشی و آن ها نیز متقابلا به تو. حتی اگر با هم اختلاف نظر داشته باشید، ارتباطات تان به بی احترامی کشیده نشود. وقتی سن بالا می رود و روزگار خوب نمی گذرد، انسان تردتر و شکننده می شود. پس از وقتی جوان هستی، مراقب ارتباطاتت باش. تا قبل از آن که افرادی له ات کنند، آن ها را از خود دور کن. زودتر از آن که سلامتی تو  به خطر افتد. آخر هیچ چیز جای سلامتی را نمی گیرد. لازم نیست با سلامتی ات، ضامن بی شعوری و نفهمی دیگران شوی. چون اصلا نمی فهمند که تو چه گوهر گرانبهایی(منظورم سلامتی است) را به پای آن ها ریخته ای. من این تجربه را داشته ام.

عزیزم به عقیده دیگران احترام بگذار. هیچ گاه کسی را به خاطر عقایدش اذیت نکن. آخر مگر مرض داری که دیگران را آزار دهی؟! مراقب دل آدم ها باش. وقتی که چینی دلی بشکند، دیگر هیچ چینی بندزنی نمی تواند آن را به روز اولش بازگرداند. زمانی اطرافیان، مرا تقویم زنده می نامیدند. تولدها، سالگردها، سالروزها، از نامزدی و عقد و ازدواج و تولد و مرگ، همه را یادآوری می کردم. خودم از این کار لذت می بردم، دوست داشتم. زمان گذشت. توقع ها بالا رفت. گاهی ایراد می گرفتند که چرا پیام داده ای؟ بایست تماس می گرفتی. یا برعکس تماس لازم نبود، پیام می زدی، کافی بود. ای وای! مگر من قرار است با ساز شماها برقصم؟! اوایل همه چیز خوب بود. شاید تحملم می کردند! بعد از مدتی، بعضی شروع کردند به اذیت کردنم. گاهی سرزنشم می کردند که فلانی کیست؟ چرا تولدش را یادآوری می کنی؟ یا چرا سالگرد ازدواج را یادآوری می کنی؟ من از این ازدواج ناراضی ام. خوب به من چه که شما از ازدواج تان ناراضی هستید؟ یا چرا سالگرد مرگ فلانی را اعلام می کنی؟ ما را به یاد مرده و قبرستان می اندازی. بعضی هم پا را فراتر گذاشتند. ایراد از این که چرا سالگرد قمری را هم می گویی؟ سالگرد شمسی را فقط بگو. مگر ما عربیم؟ یا این که یک بار فقط بگو. چه خبر است هر دو تاریخ را می گویی؟ ای داد بر من! می بینی فرزند؟! جای من بودی چه می کردی؟ دیگر به تنگم آوردند. گاهی دلم را شکاندند. گاهی حتی اشکم را در آوردند. بعد از مدتی هم خَرَم می کردند و باز روز از نو، روزی از نو. بعد سعی کردم به فراخور حال هرکس، رعایت کنم. چون قصدم ناراحت کردن کسی نبود، من فقط می خواستم خوشحال شان کنم و خودم هم از این خوشحالی لذت ببرم. برخی می خواستند که تاریخ ها را به آن ها هم یادآوری کنم. من هم با کمال میل پذیرفتم. مدتی گذشت، صدای بعضی ها در آمد. انگار ارتباطات شان که به هم می خورد، نظرشان تغییر می کرد. رسید به آن جا که با یادآوری تولد کسی، به من می گفتند: «این کیست؟ نمی شناسیمش! و … .» پناه برخدا! مریض بودند این افراد. روح شان بیمار بود. با روح و روان من نیز بازی می کردند. آن ها نمی دانستند که در این برهه ی زمانی حساس که من و پدرت در آن هستیم، اینان با حرف های تلخ شان، چقدر اذیتم می کردند. حرف های شان چونان شلاقی به جانم می نشست. ولی من هم چنان خر بودم؛ آدم نمی شدم. ای داد! ای بیداد! کار آن ها، دل آزردن بود و دل آزردن خطاست. شیوه قطع ارتباطات، دل شکستن نبود. از کسانی که سن شان هم از من کمتر بود، دیگر انتظار نداشتم. این ها را از افق دید کوتاه و عدم داشتن سواد ارتباط اجتماعی شان می دانستم.

می دانی فرزندم! ما آدم ها، خیلی بدیم. همیشه می خواهیم به یکدیگر نشان دهیم و همدیگر را متقاعد کنیم که ما بهتر از آن دیگری می فهمیم، ما بیشتر بلدیم، ما مدرن تر هستیم، ما با حال تر هستیم. انگار معرکه ای گرفته شده و به آن کس که بیشتر حال دیگری را می گیرد، جایزه می دهند؛ یا ارج و قرب آن ها بیشتر خواهد بود. انگار فکر و نظر و عقیده دیگران بد است، مال آن ها، برتر است. آخر چرا نمی دانند که نظر و عقیده و فکر هر کسی محترم است سر جای خود؟ ما حق  این را نداریم که کسی را به خاطر نظر یا عقیده اش مسخره کنیم. مگر قرار است چه شود؟! وای! کاش آخر دنیا می شد. همه چیز تمام می شد و می رفت. دیگر نه کسی به کسی ظلم می کرد، نه کسی، کسی را خر فرض می کرد. نه کسی گربه ها را دست و پا می برید. نه این قدر دل ها می شکست. دیگر بی خیال فرزندم! بیش از این حوصله این گونه توضیحات را ندارم.

گاهی می اندیشم اطرافیان هنوز مرا سی ساله می پندارند. خدای من! چه بگویم؟ سن من از چهل و پنج شناسنامه ای هم گذشته. گویی چهار صد و هفتاد سال است که در این خراب آباد دنیا زیسته ام.

فرزندم بیا ما بد نباشیم. ما در این روزگار سخت، بیا بد نباشیم. کاش آدم ها ذره ای گذشت داشتند و می گذاشتند من مثلا با اعلان های خود خوش باشم. راه خود را می رفتم. به کسی کاری نداشتم. این قدر برایم صغری، کبری، نمی چیدند. این قدر برایم تعیین تکلیف نمی کردند. این قدر خود را صاحب رای و نظر نمی دانستند. مگر چه می شد؟ متاسفم برای دیدهای کوتاه اینان. یادت نرود تو هیچ گاه خود را برتر از دیگران ندانی؛ حتی اگر واقعا برتر از افراد باشی، باز متواضع و خاکی باش. فقط لطفا «خر» نباش. یعنی فرصت سواری گرفتن شان را بگیر. حال اگر دوست داری خر باشی و خدمت کنی به خلق خدا، آن به خود تو بستگی دارد. چه بگویم؟ خود دانی.

ای فرزند دردانه ی من! (گفتم دردانه، چون حتی اگر قرار بود بگذاریم تو به دنیا بیایی، دیگر بعد از تو فرزند دیگری نمی خواستیم. خواه ناخواه، یک دانه فرزند می شدی.) وقتی تو بد نباشی وقتی تو خوب باشی، هم خودت آرامش داری هم ما را در گورمان نمی لرزانی. آخر دلبندم، خوب بودن چه اشکالی دارد که بخواهی بد باشی؟ قبلا هم به تو گفته ام، خوب بودن لذت بخش است. هر چند که بد بودن، منفعت دارد. اما تو به آن نفع نیاندیش و خوب بمان.

ببین نازنینم! اگر تو بودی و من و پدرت می مردیم، اصلا لازم نبود که خود را به سختی بیاندازی و به سر گور ما بیایی. ما در ذهن و قلب تو، در یاد تو جاری خواهیم بود. مثلا پدرت یارای این را ندارد که سر مزار مادربزرگت(مادرش) برود. خوب چه اشکالی دارد. مادربزرگت در قلب و یاد پدرت، تا ابد زنده است. داشتم این را می گفتم که اگر ما مردیم، تو  به جای دیدار از گور سرد ما، برو به افراد زنده سر بزن و کلبه سرد آن ها را با حضورت گرم کن. آن وقت قطعا از شادی دل آن ها، روح ما نیز شاد می شود. شک نکن. لازم نیست برای ما خیرات و مبرات دهی. زیرا ما اگر اعمال نیکی داشته ایم، همان ها، به اعتقاد خودمان، برای ما توشه ی راه است. تو خود را به زحمت نیانداز. اگر به خاطر دلت، قصد داری یاد ما کنی، افراد نیازمند، در اطرافت فراوان است. همان ها که گاه خون و کلیه خود را نیز برای مخارج زندگی شان می فروشند. لازم نیست به یک مشت افراد شکم پرست و طماع، کیک و شیرینی و خرما بخورانی، تا لب و لوچه شان را تکان دهند که مثلا دارند برای ما فاتحه می خوانند. طفلک من! اگر فحش دهند به جای فاتحه، تو از کجا با خبر می شوی؟ بی خیال شو.

من و پدرت بعد از مرگ مان هیچ گونه مراسمی نخواهیم خواست. خدا نبخشد کسی را (با تاکید می گوییم) خدا لعنت کند کسی را که برای من و پدرت، مراسم ختم و چهلم و سالگرد در مسجد یا جای دیگری بگیرد. بدون آن که کسی به زحمت بیافتد ما را چال کنند و بروند خانه های خود. بسیار زیاد از رستوران رفتن های معمول بعد از خاکسپاری یا در خانه کسی آوار شدن، متنفریم. بعد چال کردن ما، هرکس برود خانه خودش. دیگری را زحمت ندهد. روح ما را هم نیازارد. اگر کسی ما را دوست دارد، ما را فقط در قاب دل و ذهنش یاد می کند. اگر هم از خاطر ها رفتیم که سرشان سلامت باد. به دنیا آمدن مان که دست خودمان نبود، لااقل در رفتن مان به میل ما احترام گذاشته شود.

فرزند نازنینم! مردن یک تولد است. دل آدم برای آن ها که می میرند، تنگ می شود. مرگ رهایی است. اشتباه نکن افسرده نیستم. آن قدر پلشتی این دنیا را دیده ام و گذر عمر سخت بوده که مرگ را بسیار طالبم. منتظر زندگی دوباره ای هستم دور از این دنیا. چون معتقد به این شعرم که:

عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی

زیرا می دانم (به اعتقادم) بعد از مرگ به نزد خدایی خواهم رفت که عادل مطلق است. منصف محض است. عشق بی نهایت است. و … . مگر من چه می خواهم جز این از یک دنیا؟ حال چه این دنیا چه آن دنیا. آن دنیا خدا حاکم مطلق است. بهشت و جهنم را کار ندارم. چون به عدالت خدا معتقدم، پس جهنم آن را هم اگر قسمتم باشد، عین عدل می دانم. حتما حق من، جزای من، این بوده؛ چون به عدالت خدا که شک ندارم. در محکمه ی خدا، احتیاج به دادگاه تجدید نظر نیست. من راضی به رضایت اویم و بر قضاوتش سر تعظیم فرود می آورم. می دانی فرزند! من یاد گرفته ام که خدا را بشناسم و  بعد آن را دوست داشته باشم. نه آن که از او بترسم. چون ترس آدم را به انزجار می کشاند. آدم را فراری می دهد. اما دوست داشتن آگاهانه، به عشق محض خواهد انجامید و چه بهتر از این که انسان، عاشق خالق مهربان خود باشد. باز تاکید می کنم هر کس با اعتقاد خودش عزیزم؛ این که گفتم و می گویم، صرفا اعتقاد من است، فکر من است. نظر من است. تو هر گونه که خواستی باش. من به اعتقاد و نظر تو، احترام خواهم گذاشت. تو هم به اعتقاد من، پدرت و دیگران، یاد بگیر، احترام بگذاری. آفرین فرزند مودب من!

نازنینم! تو را به جان من، تو را به جان پدرت، در کار کسی دخالت نکن. در امورات دیگران سرک نکش. به خودت اجازه دخالت در کار و زندگی دیگران را مده. از آدم ها، برای ارضای حس کنجکاویت، از زندگی و کارشان، پرسش نکن. زیاد حرف نزن و انشاگونه دیگران را با کلماتت خر نکن. فکر نکن که همه حوصله شنیدن حرف های تو را دارند. گاه حرف های تو برای دیگران اراجیف است. ارزش ندارد.  پس خودت رعایت کن.

پاییز است. چون گذشته های دور، من و پدرت نمی توانیم جیغ برگ های پاییزی را در بیاوریم. ما هر دو پاییز را دوست داریم.  زندگی مشترک ما، در یک پاییز آغاز شده است. قبل تر از آن هم در یک پاییز دیگر، برگ های درخت عمر مادربزرگت (مادر من) به همرا باد رفت. یاد و خاطره اش در قاب دل و ذهنم همواره جاری خواهد بود، تا زنده ام.

خدا تو را حفظ کند، از دست خودت (اگر اندیشه ات بد باشد) و از شر آدم های بد. خدا تو را از شر دست و زبان و چشمِ آدم های به ظاهر خوب، اما با باطن بد، سلامت نگاهدارد. دیگر بروم. خسته ام. به قول خاله شراره، خواب دارم. روی ماهت را غرق بوسه می کنم و به خدای مهربان و عاشق خوبی ها، می سپارمت. قربانت مثل همیشه خودم: مادرت.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *