آرزو دارم افتخارات ملی به یک موسسه بزرگ مطبوعاتی تبدیل شود! گفتگوی سردبیر کورش با «جلال غنی ‏زاده»

جلال غنی‏زاده

گفتگوی سردبیر کورش با «جلال غنی‏ زاده»

امیر کاویان

تابستان ۱۳۶۰ بود که فضای مطبوعات کشور بی‏رونق و خاموش بود. من نشریه (افتخارات ملی) را دیده و خوانده بودم. فقط در ۴ صفحه منتشر می‏شد. نشریه ‏ای به مدیریت دکتر جلال غنی‏زاده از اعضای فعال جبهه ملی در دهه‏ های گذشته و هوادار سرسخت «مصدق». مدتی بود که کیوسک‏ها دیگر نشریه افتخارات ملی را نداشتند. تصمیم گرفتم با شماره تلفنی که در شناسنامه نشریه درج شده بود، تماس بگیرم. گوشی را برداشته و زنگ زدم. یک خانم که بعدها فهمیدم همسر آقای غنی‏زاده بودند، تماس را جواب دادند:

افتخارات ملی؟

بله

خواستم بپرسم نشریه دیگه چاپ نمی‏شه؟ چون در دکه‏ ها موجود نیست.

چرا چاپ می‎شه!

پس از کجا باید تهیه کنم؟

شما باید مراجعه کنید به نشانی که در نشریه درج شده. تشریف ببرید از همون آدرس نشریه را بگیرید!

این جا بود که متوجه شدم که غنی‏زاده در آن فضای غریب، خودش ترجیح داده نشریه‏اش را سپر بلا نکند. او مدتی نشریه را به کیوسک ‏ها نداد تا حساسیت‏ ها بخوابد و این تاکتیک موفق بود.

جلال غنی زاده مدافع انقلاب ۵۷ بود و حتی خود را سهام‏دار انقلاب می‏دانست. بارها در مقالات طولانی‏اش نوشته بود که در جریان ۲۸ مردادماه سال ۱۳۳۲ ماموران به مطب و خانه‏اش ریخته ‏اند تا او را دستگیر کنند و او با کمک همسایه ارمنی خود به خانه آن‏ها فرار کرده و در زیرزمین خانه آن‏ها مخفی می‏شود. او می‏گفت که در جریان این حمله حتی نوزاد خود را از دست داده است.”

غنی‏ زاده در سال‏ های بعد با وجود داشتن پرونده سیاسی، اما به راحتی در وزارت کشور استخدام می‏شود و در نهایت در سمت دولتی بازنشسته می‏شود. او با سقوط شاه، هفته نامه افتخارات ملی را راه اندازی می‏کند. با وجود تعلق خاطر به جبهه ملی و ارتباط با سران نهضت آزادی، اما احتیاط لازم را اعمال می‏کرد تا این تریبون دوست داشتنی‏اش را از دست ندهد. یک بار نوشت: “(افتخارات ملی) نزدیک‏ترین رفیق من است!” من او را درک می‏کردم. زیرا در احساسش نسبت به نشریه‏اش، مانند او بودم. او کسی بود که نسبت به نشریه‏اش تعصب داشت. می‏خواست بیشترین دقت شود تا بدون غلط تایپی چاپ شود و تیراژش هم بالا رود.

در سال ‏های ۱۳۶۸ تا ۱۳۷۷ مطالبی می‏نوشتم و به ایشان پست می‏کردم و ایشان همه را با مِهر چاپ می‏کرد. او نشریه را برایم با اشتراک “همت عالی” پست می‏کرد. من هم گاهی مبالغ اندکی برای حق اشتراک نشریه داخل پاکت می‏گذاشتم و پست می‏کردم.

افتخارات ملی روزهای یکشنبه چاپ می‏شد اما در تمام کیوسک‏ها توزیع نشد. دکتر غنی‎زاده درسال ۱۳۷۵ به «کرباسچی» شهردار تهران تاخت و عنوان کرد که شهرداری جیب‏اش را پر می‏کند، او از دکترغنی‏زاده که پیرمردی بزرگ بود، شکایت کرد! در جلسه دادگاه تنهایش نگذاشته و کنارش نشسته بودم. او دفاعی ه‏ای مفصل نوشته بود و با صدایی لرزان آن را خواند. در وسط جلسه کرباسچی که گویا فقط می‏خواست پیرمرد را آزار دهد و پایش را به دادگاه بکشاند، از شکایت‏اش انصراف داد. تا زمانی که زمانه چرخید و از کرباسچی شکایت شد و پایش را به دادگاه کشاندند، دکتر غنی‏زاده هم از فرصت استفاده کرده و حملات تندی به او کرد.یک مقام دولتی در مشهد هم از وی شکایت کرده بود. شکایت آن مقام مشهدی هم مورد قبول واقع نشد و پرونده بسته شد.

آقای غنی‏زاده به دلیل مشکلات مالی نشریه، مجبور شد چند سالی نشریه را به فردی غیر مطبوعاتی اجاره دهد‏. البته چند صفحه ‏ای برای خودش نگه داشت تا مقالاتش را ادامه دهد اما دیگر “افتخارات ملی” یک نشریه ورزشی شد که صفحه اولش پر بود از عکس‏های فوتبالیست‏ها! آن زمان بود که به تمام کیوسک‏ها نشریه توزیع می‏شد و تیراژش بالا رفت. اما دردمندانه آن بود که هویت واقعی افتخارات ملی در غبار اباطیل ورزشی گم می‏شد.

سال‎ها بود که دیداری با دکتر غنی‏زاده نداشتم؛ مطالبم را برایش پست می‏کردم. در سال ۱۳۷۷ به دیدارش رفتم. او قرارداد جدید با شخصی که قبل از آن نشریه را به او اجاره داده بود، نبسته بود. دکتر می‏خواست افتخارات ملی را که ۸ صفحه‏ای و دو رنگ شده بود، را به شکل قبلی خود بازگرداند. او می‏خواست مطالب ورزشی و هنری در نشریه باشد اما مانند گذشته صفحه اول را سیاسی کند و متعلق به خودش باشد و کسی در کارش دخالتی نکند.

دوره جدید کار من، البته این مرتبه رسمی‏تر، از سال ۱۳۷۷ شروع شد. تمام بار نشریه به دوش من افتاده بود چون عشق این کار را داشتم سنگینی این بار احساس نمی‎شد. از تهیه مطالب ورزشی، هنری و … تا رساندن دست نوشته‏ ها به تایپیست در خانه‏ ای در حوالی عباس آباد، سپس رفتن سر صفحه ‏بندی نزد صفحه ‏بند در خانه ‏ای در خیابان میرزای شیرازی و ساعت‏ها معطل شدن تا صفحه ‏بندی دستی تمام شده و تحویل بگیرم. آن گاه که اواخر شب شده باید خودم را به حوالی خیابان جمهوری می‏رساندم و فورا نشریه صفحه‏ بندی شده را به چاپخانه می‎سپردم و تا بر می‏گشتم به خانه، ساعت حدود دوازده شب بود. اما من باز هم دلم طاقت نمی‏آورد. از خانه به سرکارگر چاپخانه زنگ می‏زدم: “همه چیز مرتبه؟ آقا مشکلی نیست؟ نشریه رفته زیر چاپ؟” و زمانی که او اطمینان می‏داد که فردا صبح یکشنبه، نشریه در کیوسک‏ها خواهد بود، آرام می‏گرفتم. صبح یکشبه ۱۰۰ نسخه روزنامه را از چاپخانه تحویل می‏گرفتم که خود غنی‎زاده برای مشترکان می‏فرستاد و برای آرشیو خود نیز نگه می‏داشت.

دکتر غنی ‏زاده سال‏ها یک اتاق از دفتری که متعلق به دوستش در کوچه ایرج واقع در خیابان حافظ بود را به صورت دوستانه بدون کرایه‏ای گرفته بود. هفته ‏ای دو یا سه بار به آن‏جا می‏آمد. نامه ‏ها را بر می‏داشت و من با شوق شماره جدید را جلویش می‏گذاشتم. عجیب‏ترین صحنه این بود که با وجود تمام دقت‏های من و … ، دکتر وقتی پشت میزش می‏نشست و نگاه به شماره جدید می‏انداخت با وجودی که چشمانش را چند مرتبه عمل کرده بود، به سرعت برق، یک کلمه که غلط تایپی داشت را در لا به لای خطوط ریز نشریه کشف کرده و انگشت می‏گذاشت و نشان می‏داد! این در حالی بود که من چندین بار متن تایپ شده را می‏خواندم و  غلط‎گیری می‎کردم و صفحه‏بند هم غلط را ندیده بود – هر چند صفحه‌بند حواسش به این موارد نبود! – تیز بودن و دقت دکتر غنی‎زاده، مرا یاد تعریفی که از حافظه ‏ی بی‏نظیر «محمد مسعود» مدیر روزنامه (مرد امروز) شنیده بودم، می‏انداخت. دکتر «مظفر بقایی» می‏گفت: “این مسعود سواد درستی نداشت اما وقتی با شما در یک اتاق می‏نشست سیصد نکته‏ی ریز در آن اتاق را به حافظه‎اش می‏سپرد!” کار با آقای غنی‏زاده سخت بود اما برای من که عاشق کارم بودم مملو از لذت بود. کار در نشریه در حالی که تمام وقتم را می‎گرفت اما مرا خسته نمی‏کرد.

آقای غنی‏زاده در ۲۹ اردیبهشت‎ماه سال ۱۳۷۸ در سالروز تولد دکتر مصدق به احمد‎آباد آمده بود. من نیز آن جا بودم. دسته‎ای نشریه افتخارات ملی دستش گرفته بود و هم چنان آهسته قدم بر می‏داشت، از چپ و راست به او سلام کرده و نزدیکش می‎شدند. او به همه آن‎ها یک نسخه از نشریه را می‎داد. آن زمان من یک بولتن به نام (سیما) منتشر می‎کردم. توزیع عمومی نمی‎شد، بیشتر برای دلم تهیه‏اش می‎کردم. هر شماره که آماده می‏شد را به غنی‏زاده می‏دادم. او با دقت ورق می‏زد و می‏گفت: “واقعا پر محتواست…” در بالای کارت خبرنگاری که به من و چند تن دیگر داده بود، نوشته بود: “استوارنامه‏ی روزنامه نگاری!”

از سال۱۳۷۷ تا پاییز ۱۳۷۸ افرادی برای مشارکت در انتشار نشریه افتخارات ملی آمدند و ساعت‎ها با دکتر به مذاکره نشستند. او دیگر نمی‎خواست افتخارات ملی را اجاره دهد. او می‏خواست کسی در کنارش از نظر مالی حمایت کند و البته در سود هم سهیمش کند. اما توافقی حاصل نشد و هم چنان هرینه‎ها را خودش به عهده می‎گرفت و من بدون هرگونه اعتراضی بار اجرایی کار را به دوش می‎گرفتم. جوانان علاقه‎مند به کار را جذب کردم و برای‎شان کارت خبرنگاری درخواست می‏دادم و او برای آن‏ها استوار نامه افتخارات ملی آماده کرده و با خنده و تعجب از من می‏پرسید: “این‌ها را از کجا پیدا می‎کنی؟!” یاد استوار نامه خودم افتادم. در حادثه تلخ سال ۱۳۸۰ توسط برادرم در نبود اجباری من، آن را روانه مسیل کرد! حیف شد.

جلال غنی‎زاده در مدتی که با هم همکاری می‏کردیم چندین نوبت در بیمارستان بستری شد. چندین بار به عیادتش رفتم و زمانی که بستری بود، نشریه را منتشر نمی‎کرد.

در مهر ماه ۱۳۷۸ با رسیدن یک احضاریه به شدت آزرده شده بودم. در آن زمان دکتر غنی‎زاده در بیمارستان بستری بود. از همه چیز بیزار شده بودم. دیگر نمی‎خواستم در ایران بمانم. یک روز به او زنگ زدم که آن بار، آخرین بار شد. با صدایی که ضعف بیماری‎اش مشهود بود، گفت: “باید مطالب شماره جدید را آماده کنیم.” من با یاس گفتم: “آقا من دیگه بیزار شده‏ام، می‎خواهم بروم.” با صدایی آرام گفت: “کشور ما مثل دختر زیبایی است که همه بهش نظر دارن، کجا می‏خواهی بروی؟! پس من چه بگویم؟” او می‎خواست از رفتن من جلوگیری کند. دوست داشت بمانم و در کنارش باشم تا چراغ نشریه خاموش نشود. جوابی برایش نداشتم. چند روز گذشت، در اواخر آبان ماه ۱۳۷۸، صبح بود که زنده یاد «علی اردلان» به من زنگ زد. حرفش کوتاه بود و ناراحت کننده: “آقای غنی‎زاده در بیمارستان پارس فوت کردند!”

دکتر غنی‎زاده در اواخر عمر، خانه‎ واقع در خیابان ستارخان را بازسازی کرده بود که دفتر نشریه کند. آخر صاحب ملک کوچه ایرج عذر او را خواسته بود. خانه ستارخانش نقاشی می‎شد و سیم‎کشی جدید و حسابی آماده و نو نوار شده بود برای دفتر جدید نشریه که دکتر بیمار شد و راهی بیمارستان… و همه چیز نشریه با رفتنش به انتها رسید.

آقای غنی زاده آرزو داشت که افتخارات ملی پس از مرگش، هم چنان چاپ شود تا زمانی که به یک موسسه بزرگ مطبوعاتی تبدیل شود. آرزویی که محقق نشد و من هنوز پس از گذشت ۲۴ سال از فوت او، وقتی به یاد آرزوهایش و حرف‎هایش می‎افتم، دلم می‏گیرد. دلم می‏گیرد که آقای غنی ‏زاده هرگز فرزندی مانند خودش نداشت. فرزند داشت اما هر کدام دنبال کار و کاسبی خودشان بودند. پسر بزرگش که  برای من اصلا قابل تحمل نبود، پس از فوت پدرش من را دعوت کرد تا با تیم خودم یاریش کنم تا چاپ نشریه را یا با اجاره دادن یا راهی دیگر، ادامه دهد. امتیاز را به نام خودش کرده بود. با دو نفر دیگر به دیدار او و دو برادر دیگرش رفتیم. سال ۱۳۷۹ بود. زمستان ۷۹، سر پول گرفتن به عنوان اجاره، یکی از پسران دکتر گفت: “من که ماهی ۳۰۰ هزار تومان از دانشگاه حقوق می‎گیرم این پول‎ها (حق اجاره) که چیزی نیست!” خود آقای صاحب امتیاز جدید هم تازه از شهرداری بازنشسته شده بود. روی کاغذی به طرز چندش‏آوری نوشته بودند: “دفتر مشاوره شهرداری!” آن به در ورودی خانه‎ای که روزی قرار بود دفتر نشریه باشد، نصب کرده بود. القصه حرف ما به جایی نرسید و  سرانجام به احترام «جلال غنی ‏زاده» فقط مطالبی به او دادم تا در شماره جدید آن را چاپ کند تا ببینیم چه می‎شود. این کارمند شهرداری که مرتب نام یک نابلد دیگر که او هم کارمند شهرداری و دستیار کرباسچی شده بود و هنوز هم مشغول حزب بازی بود و گمان می‏کرد، چیزی از روزنامه نگاری می داند بدون مشورت گرفتن باهم نشریه را چاپ کردند. روزی که نشریه شماره اولش بعد فوت دکتر به چاپ رسید، تیتر اصلی‏اش این بود: “عید سعید غدیر مبارک!” از مطالبی هم که به آن‎ها داده بودم فقط یکی را استفاده کرده بودند. با ناراحتی به محض گرفتن نشریه از دکه مطبوعاتی، از تلفن عمومی به او زنگ زدم که بپرسم چرا مطالبی که داده بودم را کار نکرده؟ زیرا برای تمام آن مطالب از وقت و هزینه و جان مایه گذاشته بودم. با همان غرور چندش‏آورش گفت: “از این به بعد من مدیر مسوول هستم و باید تصمیم بگیرم!”

اولین شماره نشریه، آخرین شماره افتخارات ملی شد که با افتضاح هر چه تمام‎تر به چاپ رسیده بود. او چون برای کار مطبوعاتی ساخته نشده بود، نشریه را به تعطیلی و لغو مجوز کشاند و نشست و برای امور شهرداری پولی می‏گرفت و مشاوره می‎داد! سال‎ها بعد در دفتر دوستم زنده‏ یاد «پرویز ژافره» بودم که او گفت: “پسر دکتر هم مرد!” او میراث ۵۰ ساله‎ی پدر مطبوعاتی، فرهنگی و عاشق کار خود را به نابودی کشاند. کاش می‏شد آرزوی آقای غنی‏زاده را محقق کرد. کاش…!

 

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *