دانه ی زندگی

بهناز حسامیان

این جا هوا مه آلوده‏ست… . اما در دلم هوا صاف و آبی‏ست… . انگار از آسمان برایم نوید آمده‏ست که تو باید همیشه، بهاری باشی… .

برگ سبزی بر زمین افتاد… . به چشم خود دیدم که چه نقش و نگاری دارد… . دیدم که دفتر سبز خدا، چه پیامی دارد! چه زیبا کلامی و نویدی دارد!

بوی زمستان، بوی آرامش باران، بوی خاک، قلبام را به تپش می‏اندازد… . من دوست‏تان دارم  باران‏ من، خاک من، آسمان ابری‏ام، زمستانم، بهارم، … . من دستانم را باز می‏کنم تا شما را در آغوش بگیرم.

آه! ببین چگونه گنجشک کوچک من، به دنبال دانه می‏گردد! در نظر من، گویی گنجشک کوچک به دنبال زندگی میگردد. من دستانم را به سوی‏اش دراز کرده و هدیه‏ی خدا، دانه‏ی زندگی را به او می‎بخشم و به او می‏گویم: “بیا! این دانه‏ی زندگی را از من بگیر و برای‏ام پیغامی ببر.” پیغامی به آن دور دورها؛ پیغامی از صلح؛ پیغامی از بهار. گنجشک آمد، دانه را از من ربود …، پرید و رفت.

 

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *