اتوبوس

ليلا حساميان

مدتی بود که به مادرم سر نزده بودم می دانستم که او بيشتر از هرکس ديگر نگران من و پسرم آرمين است. از وقتی همسرم، پروين مرد، مادرم هرچه اصرار کرد که من به تهران بروم و با او زندگی کنم، قبول نکردم. برايم شيراز مملو از خاطرات شيرين پروين بود. هنوز خانه بوی پروين را می داد. البته نگرانی مادر بيشتر از بابت آرمين بود که وقتی پروين فوت کرد، پنج ساله بود. مهر سال پيش رو آرمين به کلاس اول می رفت. آه. . . اگر پروين زنده بود چه کارها که برای او نمی کرد. وقتی آرمين سه ساله بود، پروين برايش يک کيف مدرسه  خريد. آن را برای آرمين نگه داشته ام.

با خود فکر کردم تا  مهرنشده يک سفر چند روزه به تهران برويم برای ديدن مادر و و بقيه آشنايان. بليط اتوبوس را تهيه کردم و با آرمين که به شدت برای سفر رفتن شوق و ذوق می کرد به طرف ترمينال به راه افتاديم.

سوار اتوبوس شديم. مدت کمی طول کشيد تا مسافرها سر جای خود قرار بگيرند. صندلی های ما کنار پنجره بود. به همين خاطر آرمين پنجره اتوبوس را باز کرد و دستش را بيرون برد. جفت صندلی بغلی ما هنوز يکي اش خالی بود. کنار پنجره مرد ۴۰- ۴۵ ساله ای نشسته بود. کمی نگذشت که دختری با عجله سوار اتوبوس شد. رنگش سرخ شده بود. شايد ترسيده بوده که از اتوبوس جا بماند.

متوجه شدم صندلي آن دختر همان صندلی کنار دست من است که خالی بود. دختر وقتی متوجه شد که مسافر کنار دستي اش يک مرد است، هم چنان که از تند آمدن نفس نفس می زد، شاگرد راننده را صدا کرد تا جای او را تغيير دهد. شاگرد راننده با غرزدن از دير آمدن دختر و اين که باعث تاخير در حرکت اتوبوس است از خانم هايي که در اتوبوس بودند و با همسر يا فرزندشان بودند خواست که جا به جا شوند و کنار دختر بنشينند. متاسفانه هيچ کدام شان قبول نکردند و شاگرد راننده هم گفت که کاری نمی توانم بکنم. دختر که حسابی مستاصل و عصبانی می نمود، گفت: “پس من چکار کنم؟” شاگرد راننده گفت: “شما که اين جوری سختتون است بايستی دوتا بليط می خريدي.” دختر هم جواب داد: “من به خودم مربوطه چندتا بليط می خرم اما اين شماييد که بايد درون اتوبوس را نظم بديد.” من که تا آن زمان فقط شاهد اين جر و بحث ها بودم؛ پا در ميانی کرده رو به دختر گفتم: “اگر راضی هستيد بياييد کنار پسر من بنشينيد؛ من به جای شما می نشينم.” دختر که انگار او را از غم بزرگی نجات داده باشم نفسی به راحتی کشيد و پذيرفت و آمد کنار آرمين نشست  و من روی صندلی او نشستم.

با گوشه چشم دختر را نگاه می کردم. گرما کلافه اش کرده بود. صورتش گل انداخته بود و سرخی پوستش قدری زيبا ترش می نمود. چشم هايش را بسته بود و نفس عميق می کشيد. با خود انديشيدم حتما دارد تمديد اعصاب می کند. با کشيدن نفس عميق و صداداری چشم هايش را باز کرد و به آرمين نگاه کرد. لبخندی زد و دستش را به طرف آرمين گرفت و گفت: “اسمت چيه آقا کوچولو؟” آرمين کمی خودش را جمع و جور کرد و دستش را به سمت دختر برد و با او دست داد و گفت: “آرمين.” دختر گفت: “چه اسم قشنگی! منم ژيلا هستم.” من با خودم گفتم: “اسم تو هم قشنگ است ژيلا.”

من حواسم  به حرکات پر جنب و جوش آرمين بود که توی صندلی خودش جا نمی گرفت و مدام تکان می خورد. رو به آرمين کرده و گفتم: “آرمين جان، خانم را اذيت نکنی.” ژيلا با لبخند، نگاه کوتاهی کرد و گفت: “هنوز اول راهيم، کدام اذيت؟ تازه ما با هم دوست می شيم. شما نگران نباشيد.” دست انداخت دور آرمين و او را به خود فشرد و هر دو با هم خنديدند. چيزی در درونم لرزيد.

از آن پس هر چه چشمانم را می بستم قيافه خندان ژيلا را جلو رويم می ديدم. صورتی معصوم داشت و از گرما ملتهب بود. لبخندش او را زيباتر می کرد. صدای او و آرمين تمام مدت به گوشم می رسيد. آرمين ديگر با من کاری نداشت. حسابی سرش با ژيلا گرم بود.

افکار پريشان و گرمای درون اتوبوس کلافه ام کرده بود. گاهی چشمانم را که اغلب بسته بود، باز می کردم و به سمت آن ها می نگريستم تا ژيلا متوجه ام شود و از او به خاطر پر حرفی های آرمين عذرخواهی کنم. او نيز هر بار با لبخندی جواب مرا می داد که مثلا آرمين مزاحمش نيست.

هميشه فکر می کردم با نگاه کردن به چشم ديگران می توانم به کنه ذات آن ها پی ببرم؛ به خاطر همين دلم می خواست کاری کنم يا اتفاقی بيافتد تا ژيلا مستقيم نگاهم کند، تا چشم هايش را واضح ببينم. اما او حيای خاصی داشت، مستقيم نگاه نمی کرد؛ لبخند می زد و چشم هايش را به يک سويي می دوخت.

با افکار خودم غرق بودم که خوابم برد. وقتی بيدار شدم، هوا تاريک شده بود و چراغ های کم نور و رنگی، فضای داخل اتوبوس را روشن کرده بود. به سمت آرمين و ژيلا برگشتم. آرمين در آغوش ژيلا خواب رفته بود و ژيلا هم به بيرون چشم دوخته بود. ديدن اين صحنه برايم شيرين و دلچسب بود.

سرم را نزديک بردم و گفتم: “ببخشيد خانم.” انگار از حال خود بيرون آمده باشد، محکم سر برگرداند و نگاهم کرد. ادامه دادم: “ببخشيد پسرم به شما خيلی زحمت دادند. اجازه بديد من بگيرمش يا حداقل روی صندلی بخوابند.” لبخند زد و گفت: “من راحتم. تکانش نديد بيدار می شه.” باز لبخند زد اما نگاهم نکرد. صبوری ام را داشتم از دست می دادم. سکوت درون اتوبوس را صدای موزيکی که راننده گذاشته بود می شکست و پچ پچ های مداوم شاگرد راننده با راننده هم تمامی نداشت.

آرمين تکانی خورد و گفت: “گرممه.” ژيلا دفترچه ای از توی کيفش بيرون آورد و او را باد زد و سعی کرد يقه لباس آرمين را باز کند تا او خنک شود. آرمين صورتش را به صورت ژيلا نزديک کرد و او را بوسيد و دوباره همان گونه جا خوش کرده و خوابيد. انگار اصلا من همراهش نبودم. گويا تا من خوابم برده بود، اين دو با هم خيلی صميمی شده بودند!

صحنه خواب آرمين در بغل ژيلا مرا به ياد پروين انداخت. کاش او الان به جای ژيلا بود. با تمام محبتی که به آرمين می کردم جای پروين و محبت مادرانه اش خالی بود. شايد هم جذب شدن سريع و شديد آرمين به خانم هايي که به او محبت می کردند به خاطر نبود مادرش بود. در هر صورت من نمی توانستم چشم از آن دو بگيرم. اما می بايست مراقب می بودم مبادا که ژيلا ببيند و ناراحت شود يا جلب توجه افراد توی اتوبوس را بکنم. از بس سرم را کج می کردم و به آن ها می نگريستم، گردن درد هم گرفته بودم.

مدتی گذشت؛ با حرکت سر انگشتان ژيلا که لا به لای موی آرمين فرو رفته بود، می فهميدم که او خواب نيست. افکارم مشوش بود. نه می توانستم بخوابم و نه بيدار باشم. چشم هايم را که می بستم آرمين را می ديدم که يک دستش در دستان من است و دست ديگرش در دستان ژيلا. صدای ژيلا باعث شد چشم هايم را باز کنم. شنيدم که می گفت: “چی می خوای عزيزم؟” چشم هايم را که باز کردم ديدم آرمين بيدار شده و در جواب ژيلا گفت: “تشنمه.” آرمين خودش را از آغوش ژيلا رها کرد و در صندلی نشست و خميازه ای کشيد و دوباره به ژيلا تکيه داد و چشم هايش را بست.

من رفتم تا برای آرمين آب بياورم، برای آب آوردن  از ليوان درون اتوبوس استفاده کردم. وقتی خم شدم تا آب را به آرمين بدهم، صورتم دقيقا مقابل صورت ژيلا قرار گرفت. ژيلا ليوان آب را گرفت و چشم به چشم نگاهم کرد و گفت: “چرا از ليوان اتوبوس استفاده کرديد اين کار خوبی نيست واسه بچه.” قدرت سرپا ايستادن نداشتم. ديدن چشم هايش عذابم داد. روی صندلی ام افتادم و چشم هايم را بستم.

چشم های ژيلا يک لحظه آرامم نمی گذاشتند. زير نور قرمز درون اتوبوس رنگ چشمان او تيره می نمود. چه نگاه زيبايي داشت. در دلم با پروين حرف می زدم اما در مغزم با ژيلا بودم. نگاهم  نيز با او بود. يعنی به خاطر آرمين بود که من همه حواسم به ژيلا بود؟! نه! اعتراف می کنم که به خاطر خودم بود.

آرمين از حال انتقال بعد خواب، بيرون آمده بود. ژيلا به او شکلات داده بود که بخورد. آرمين با صدای بلند از ژيلا خواست که کنار پنجره بنشيند. جابه جا شدند. اين گونه ژيلا به من نزديک تر نشسته بود. گر گرفته بودم.

آرمين خوشحال بود. پنجره بغل را باز کرده بود و برای خودش صفا می کرد. رو به آرمين کرده و و با عصبانيت گفتم: “آروم بشين بچه.” ژيلا برگشت اما نگاهم نکرد. دلم می خواست بدانم در دلش راجع به من چه فکری می کند و مرا چگونه مردی می بيند. آرمين با دلخوری نگاهم کرد و گفت: “مگه چکار می کنم بابا.” گفتم: “تو همش اذيت می کنی.” البته خودم هم می دانستم که چرت می گفتم، طفلک آرمين. ژيلا روي اش را به سمت من کرد و گفت: “کدام اذيت آقا! چرا بي خودی بچه را می رنجونيد؟” حرف زد اما نگاهم نکرد و من دوباره از درون سوختم. من رام حرف ژيلا شدم و رو به آرمين کرده و گفتم: “بشين بابا پسر خوبی باش.” بعد به صندلی تکيه داده  و چشم هايم را بستم و دوباره غرق ژيلا شدم که حاکم به ذهنم شده بود.

اتوبوس نگاه داشت. برای صرف شام و خواندن نماز. ژيلا و آرمين دست در دست هم از اتوبوس پياده شدند. منتظر من مانده بودند که پياده شوم وقتی به نزديک شان رسيدم، ژيلا دست آرمين را رها کرد و او را به طرفم فرستاد. گفتم: “بفرماييد با هم شام بخوريم.” گفت: “ممنونم شما راحت باشيد.” آرمين دستش را کشيد و گفت: “با ما شام بخور ژيلا جون.” او گفت: “نه عزيزم؛ من می خوام برم نمازخونه شما راحت باشيد.” من گفتم: پس ما منتظر می شيم شما تشريف بياريد، شام سفارش بدم.” او در جوابم  با اخمی که به ابرو انداخته بود، گفت: “نه آقا؛ ممنونم. من با خودم غذا دارم. شما راحت باشيد.” تشکری کرد و با لبخندی که تحويل آرمين داد به سرعت از ما دور شد.

با جدا شدن ژيلا، آرمين پکرشده بود. انگار نه انگار که با من به سفر آمده بود. به داخل رستوران رفتيم و شام سفارش دادم. زياد طول نکشيد تا شام را آوردند و مشغول خوردن شديم اما دل تو سينه ام نمانده بود. صندلی ام را جوری قرار دادم که به محض ورود ژيلا به رستوران بتوانم او را ببينم. ژيلا وارد شد. نوشابه ای گرفت و پشت ميزی رو به روی ما نشست اما چشمش ما را نديد. از توی کيفش چيزی شبيه ساندويچ بيرون آورد و سرگرم خوردن شد. چشم از او بر نمی داشتم. خوش شانسی من از آن جا بود که آرمين پشت به او نشسته بود و او را نمی ديد که کولی بازی در بياورد و رسوايم کند. ژيلا هم که اصلا سرش را بالا نمی آورد اطراف را بنگرد. بعد از خوردن سريع شامش يک ليوان چای هم سفارش داد و ليوان چای را گرفت و از رستوران بيرون رفت. من با آرمين که شام خوردنش تمام شده بود هم به بيرون رفتيم.

بيرون رستوران، مقابل اتوبوس، ژيلا را ديدم. تکيه به ستونی داده و چشم به تاريکی دوخته بود و چای می نوشيد. مست ديدنش بودم که آرمين او را ديد و يک دفعه داد زد: “ژيلا جون!” ژيلا رويش را برگرداند و من را که داشتم بر و بر او را می نگريستم، غافلگير کرد. خواستم نگاهم را بدزدم اما دير شده بود. دست آرمين را سفت و سخت در دست نگاه داشته بودم و او نمی توانست به سمت ژيلا برود. آرمين با لحنی ملتمسانه گفت: “بابا می خوام برم، دستمو ول کن.” اخمش کردم که نمی شود و فهميد که بايد همان جا پيش خودم بماند. دلخوری در چهره ی آرمين نمايان شد. با خود انديشيدم که خيلی هم ارتباط آرمين با ژيلا بد نيست يعنی به عبارتی اصلا بد نيست. شايد باعث نزديک تر شدن رابطه من با ژيلا هم بشود. به خاطر همين دست او رها کردم. ژيلا هم چنان به آرمين می نگريست. آرمين به طرفش دويد. ژيلا دو زانو نشست و او را به طرف خود کشيد.

نشاط آن دو من را از خود بي خود می کرد. به بهانه ديدن آرمين، راحت ژيلا را می نگريستم و زير نظر داشتم. وقتی قرار شد که سوار اتوبوس شويم آرام آرام خودم را به پشت سر آن ها رسانده بودم. آن ها متوجه حضور من پشت سرشان نبودند. کمتر از يک قدم با ژيلا فاصله داشتم. گر گرفته بودم. عرق شرشر از شقيقه هايم فرو می ريخت. سوار اتوبوس شديم. چقدر دلم می خواست سيگار بکشم اما نمی شد. تحمل کردم. از آرمين خواستم که بيايد و در بغلم بخوابد تا ژيلا راحت باشد. ژيلا گفت که راحت است. آرمين هم دلش نمی خواست جايش را تغيير دهد. آن ها را به حال خود گذاشتم. چه اگر آرمين را به سمت خود می کشيدم از ديدن روی ژيلا محروم می ماندم. ژيلا، آرمين را از ورجه  وورجه کردن بازداشت و سر او را به شانه خود تکيه داد و آرام آرام در گوش او حرف زد. گمان کردم برايش قصه می گفت. بعدا فهميدم حدسم درست بوده است. خيلی طول کشيد تا آرمين خوابش برد. اما متوجه بودم که ژيلا بيدار است. اگر چشم هايش را هم می بست از تکان دستش می فهميدم که بيدار است و خواب نيست. صورت آرمين در خواب آن چنان آرام و معصوم می نمود که دوست داشتم در همان حال ببوسمش.

سکوت در اتوبوس حکمفرما بود. گه گاه صدای ماشين هايي که از اتوبوس سبقت می گرفتند يا از روبرو با سرعت رد می شدند، سکوت حاکم بر فضا را می شکست. از بس ژيلا را ديد زده بودم، گردنم درد گرفته بود. به بهانه ی حرکت دادن سر و گردنم و خستگی در کردن، کش و قوسی به خود دادم. سرم را آرام به طرف صندلی ژيلا بردم و گفتم: “پسرم امشب به شما خيلی زحمت داد. جدا شرمنده شما شدم.” انگار ژيلا را از عالم خودش بيرون کشيده باشم تکان تندی خورد و گفت: “نه خير. اين طور نيست. بچه که کاری نکرد.”

– چرا. خيلی عذابتون داد.

– اصلا. اين طور نيست. پسر دوست داشتنييه.

– کاش روی صندلی خودش می خوابيد و به شما تکيه نمی داد تا شما راحت باشيد.

– نه. من راحتم. مشکلی نيست.

بلند شدم تا مثلا سر آرمين را از روی شانه ژيلا بلند کنم که… ژيلا مانع شد و نگذاشت. عذرخواهی کردم و سرجايم نشستم. نمی توانستم آرام بنشينم. الکی می خواستم کاری کنم يا حرفی بزنم.

حواسم بود، ژيلا نمی خوابيد. من چون قبلا خوابيده بودم ديگر خوابم نمی آمد. با خود فکر می کردم شايد ژيلا از آن آدم هايي است که توی اتوبوس نمی خوابند. هر چه می گذشت و به تهران نزديک تر می شديم، من بی قرارتر می شدم. دلم می خواست از احساسم با ژيلا حرف بزنم. اما کی؟ توی اتوبوس حرف بزنم يا وقتی که رسيديم؟ با خود کلنجار می رفتم. کلافه شده بودم. کاش خوابم می برد. کاش می شد دست کم يک سيگار بکشم.

بالاخره راه به پايان رسيد و به تهران رسيديم. اما هنوز به ترمينال نرسيده بوديم. آرمين بيدار شده بود و با ژيلا بيسکوييت می خوردند. آن ها با هم پچ پچ کرده و آرام آرام می خنديدند. از شادی پسرم لذت می بردم اما از اين که چند لحظه ديگر می بايست از ژيلا دور شوم، ته دلم غمگين بودم. آرزو کردم کاش هيچ وقت اتوبوس به ترمينال نمی رسيد.

به ترمينال رسيديم. از اتوبوس پياده شديم ورفتيم کنار صندوق اتوبوس جمع شديم تا هرکس  ساک يا چمدانش را بگيرد. من زودتر از ژيلا چمدان مان را گرفتم و گوشه ای ايستادم. دست آرمين را در دستم سفت می فشردم تا ژيلا ساکش را بگيرد و بيايد. ژيلا آمد. و با لبخندی گفت: “خب با اجازتون.” روی سر آرمين دستی کشيد و ادامه داد: “از همسفری باهات خوشحال شدم آرمين جان.” آرمين دستش را گرفت. من که ديگر طاقت نداشتم، زبان را باز کردم. گفتم: “راستش من از شما خواهشی داشتم.” با تعجب نگاهم کرد و گفت: “خواهش می کنم، بفرماييد.” من من کردم. زبانم درست باز نمی شد. جوان بيست ساله نبودم، بار اولم هم نبود؛ اما سخت بود. بالاخره جانم به لبم آمد و گفتم: “شما حاضريد با من ازدواج کنيد، مادر آرمين بشيد.” بعد که جمله از زبانم در آمد، تازه فهميدم چه گفته بودم! با تعجب نگاهم کرد و گفت: “مگه آرمين… مادر… ” گفتم: “بله. مادر آرمين عمرشو به شما داده.” چشم هايش جوشيد و پر اشک شد. صدايش تغيير کرد و گفت: “عجب آدم بی انصافی هستيد. شما اصلا روحيه اين بچه را در نظر نمی گيريد. چرا اشاره ای نکرديد تا من مراقب باشم… اصلا حواستون هست… شما چقدر آدم ظالمی هستيد.” صورت ژيلا از اشک خيس شده بود. احساس خوبی پيدا کردم، فکر کردم انگشت روی نقطه حساسی گذاشتم. فکر کردم حتما به خاطر علاقه مندي اش به آرمين جواب مثبت می شنوم. صورت ژيلا با چشم اشکی معصوم تر می نمود. بلبل زبانی کرده و گفتم: “ارتباط شما با آرمين مرا مصمم کرد که به شما پيشنهاد بدم. حال اگر موافق باشيد ادامه ی حرف هامونو…” ژيلا نگذاشت حرفم تمام شود. وسط حرفم پريد و هم چنان که با دست، صورتش را پاک می کرد، گفت: “لازم نکرده.” و زير لب آرام غريد: “مرديکه…” وبعد نگاهم کرد و ادامه داد: “اميدوارم ديگه شما را هيچ وقت نبينم.” خم شد و آرمين را بوسيد و با دست از او خداحافظی کرد و ساکش را برداشت و رفت. آرمين صدايش کرد و می خواست به سمتش برود که من مانع شدم. ژيلا رفت و من هم چنان که رفتنش را می نگريستم با خود انديشيدم که او نيم دل من را با خود برد هم چنان که نيم آن با پروين در زير خاک مدفون شده بود.

سال ها از آن زمان می گذرد و آرمين بزرگ شده و زندگی مستقلی يافته است و من هم چنان با ياد پروين و خاطره آن شب در اتوبوس با ژيلا، تنها زندگی می کنم و ديگر هرگز با ژيلا روبرو نشدم.

 

 

ممکن است دوست داشته باشید

3 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *