بهناز حسامیان
افسانهای خواندهام، دیدم که در آن جز نشانهی از مکر نیست…
خواندهام و به چشم خود دیدهام بیمهری آدمهارا…
گذشتم از پی راهی، برای عشق سپردن به آن چه چشمانم دیده بود…
ولی افسوس که چشم سرابی دیده بود…
شیره جان دادم و مهر و محبت افشاندم…
خیال من و دل باطل بود… تو گویی مهر و محبت به آب روان ریخته بود…
دیدم به چشم خود تحفهایی از عشق… اما آن هم حبابی سر بر آورده از سرابی بود…
لب به سخن، لبخندی زد…گویی خار و خاشاک به آب روان انداخته بود.
آغوش گشودم به عشق… تو گویی که تیر بلا در پهلو نشسته بود…
آه! تو که به نام خود بهنازی… با ناز خود به که مینازی؟!
دل بسپار به آن چه چشم دیده است و باور کن.. .
عشق چیزی جز حباب به آب روان نبوده است.