ما از دور نوری میبینیم
بهناز حسامیان
از دور نوری را میبینم؛ گویی قرار است هر زمان که میگذرد روشن و روشنتر شود. از دور نوری میبینم؛ شاید آن نور حاصل سوختنِ خانه های امید است. خانه هایی که زمانی سرای عشق و محبت بود. شاید آن نور سوختن جنگلِ سبز و امید است. نه به گمانم نور آتش در ویرانه ی سیاهی در قلب من و ما باشد…
از دور نوری میبینم بسان چراغی که سرایی را روشن میکند و من به دنبال روزنه ای هستم که با آن نور را به دنیا هدایت کنم…
میآید زمانی که در مکانی آسوده خاطر، سوار بر اسب خیال، صدای پایش را میشنوم، یال سفید اسب در باد میرقصد و روی دستانم احساسش میکنم. میخواهم یال را با دست هایم بگیرم و مالک آن اسب شوم…
گویی از آن دور نوری درخشان هر سوی دنیایم را روشن میکند و من لبخند زنان با چشم دل آن را میبینم …
وقتی دفترچه خاطرات زمان را ورق زده و برگ درختان را لمس میکنم، در آن از پاییز زیبا میخوانم، از زمستان سپید و از صدای شرشر باران؛ صدای جیک جیک گنجشککی که در پی دانه ای برای جوجه های خود، به این طرف و آن طرف میپرد، در آسمانِ آبیآبی…
زمان میگذرد و من همراه با زمان قدم بر میدارم و میبینم که کودکِ درونم همراهِ من است، دستم را محکم گرفته مبادا او را گم کرده یا تنها بگذارم. از دور نوری میبینم، نور را نشانش میدهم، لبخندی بر چهره سفید و زیبایش نقش میبندد. من نور را میبینم، او هم نور را میبیند. من هم چنان نور را نشان میدهم و او هم چنان لبخند میزند. من به دنبال حرفی، کلامی میگردم که از آن هالهی روشن بگویم؛ کلامی نمییابم. انگار نور دارد رنگ به رنگ میشود. سفید بود، آبی میشود، گاهی سبز میشود. آه شاید… شاید نورِ رنگین کمانِ عشق باشد! گویی هر رنگِ رنگین کمان از من میگوید: “سبز: من زندهام. آبی: من آرامم. زرد: من شادم. قرمز: من خروشانم… آری! این رنگین کمانِ عشقِ من است، من و کودک درونم زندهایم و عاشق… و ما از دور نوری میبینیم.آری این رنگین کمانِ امیدِ من است.