(قسمت اول)
غلامحسین خیّر
از گفتگوهایی که با بعض دوستان میشود، چنین فهمیده میشود انتظاری که از رفقای نویسندهی خود دارند بیش از اقتضای زمان و مکان و امکانات عقلی و هنری و اجتماعی است. ممکن است بعض دوستان نویسندهی ما نیز مدعی باشند که از نویسندگان بزرگ معاصر چیزی کم ندارند؛ ولی با فروتنی باید اعتراف کرد که ما علاوه بر تمام رشتهها در رشته ادبیات نیز از دنیا به مقیاسی وسیع عقب ماندهایم و همین ادعای برابری با نویسندگان دنیا دلیل کممایگی و بیاطلاعی از زیر و بم فن نویسندگی است. من در این نوشته میخواهم پارهای از علل عقبماندگی هنر ادبیات را نشان دهم و در مقدمه میگویم که در وضع حاضر، ما اگر هم بخواهیم، نمیتوانیم ادبیاتی به وسعت و غنای ادبیات زندهتر دنیا داشته باشیم. امکانات زمانی و مکانی ما، نابغهپرور نیست و اگر به نظر خواننده چنین برسد که من شهامت نداشتهام تمام علل آن را بیان کنم، باید منتظر آیندگان باشد. یک علت این است که نویسندگان غرب، چندین قرن ادبیات غنی و پرورش یافته پشت سر نهادهاند ولی ما، در نثر، با وجود سابقهی یک هزار ساله (صرفنظر از یک دریا تذکره و شرح حال و تاریخ به شیوهای که همه از آن با خبریم) جز چند کتاب از قبیل نوشتههای «سعدی» و «عبید زاکانی» چیزی نداریم و اگر (گلستان) بتواند از نظر قدرت بیان، انسجام و ایجاز، آموزنده باشد از جهات دیگر، که امروز در نثر جهان ملحوظ است، فقیر است. در آثار قدیم ما، موضوع (سوژه) و ترسیم (نمایش تیپها، روحیهها، برخوردها، تمایلات و آرزوها، حالات و غیر آنها) و بعض نکات دیگر در نظر نبوده است. لیکن ادبیات فرانسه، هنگامی «بالزاک» را به وجود آورد که «رابله» را به خاک سپرده بود. «تولستوی» در روسیه، به دنبال کاروانی کشیده شد که پیش از وی رهبری «گوگول» را دریافته بود. ولی ما از این ذخایر، بیبهرهایم. ما ممکن است بتوانیم آموزگار آینده باشیم تا آیندگان با استفاده از تجارت ما و ابداعات خود آموزگارانی ورزیدهتر بر آیندگان خود باشند و از این طریق سابقهای به وجود آید که بتواند در آینده بالزاک و تولستوی را بپروراند. ادبیات غرب، قرنها ترقی داشته است و سطح فهم هنری ملتها، هر چه همراه با پیشرفت ادبیات بالا میرود به نوبهی خود هنر را به پیش میراند. حال آن که بیش از پنج قرن است که ادبیات فارسی در هر رشته نه تنها پیشرفتی نداشته، بلکه به قهقرا رفته است. در مدتی قلیل که ادبیات، به مقیاس وسیع خود، در کشور ما دارد فهمیده میشود باید پذیرفت این هنر در میان ما پیشرفتی امیدوارکننده داشته است. نکتهی دیگر این که هر چقدر سطح فهم هنری مردم غرب، به کمک ادبیات و غیر آن، بالا میرود قدرت قضاوت هنری هم اوج میگیرد؛ به حدی که امروز تنقید از آثار هنری، رشتهای فنی و بغرنج است و نویسندگان غرب میتوانند از تجزیه و تحلیل عالمانهی هموطنان بهرهمند گردند. لیکن نقد هنری، به علت پستی سطح فهم، هنوز برای مفهوم نگردیده است و کسانی که جستهجسته به تنقید میپردازند – اگر چه مشغول پیریزی این فن میباشند– فعلا نظریات ایشان غیر فنی، سر و دست شکسته و تصفیه حساب خصوصی است. ما مُنقّد نداریم. هر نویسندهای مجبور است خود نخستین و گاهی تنها مُنقّد آثار خویش باشد. کسانی که تبحر در این فن را ادعا میکنند، چون حرفهایشان را به تمامی میگویند، آن گاه معلوم میشود که فقط به اقتضای سلیقه خود سخن گفتهاند. از نظر یک مُنقّد ایرانی، یک اثر نامطلوب است زیرا وی نپسندیده است؛ بدون آن که بتواند دریابد که چرا نپسندیده است. حال آن که فقط یک عامی اگر اثری را نپسندد حق دارد که علت آن را در نیابد. مُنقّد آن است که این علت را بیابد و بیان کند؛ اگر چه خودش پسندیده باشد (اگر مُنقّد به مردم نزدیک باشد، این اختلاف سلیقه، تحقق نمییابد) مُنقّد ایرانی اثری را نمیپسندد، بدون آن که توجه کرده باشد این اثر برای چه کسانی، به وسیله چه کسی، در چه شرایطی و برای پرورش چه مضمونی نوشته شده است؛ بدون آن که مکتبهای مختلف و منافع فردی و طبقاتی و اجتماعی نویسنده را بفهمد و در نظر بگیرد. نکته سوم این که اگر نویسندهای چون «گورکی» توانست یک نویسنده بزرگ جهانی شناخته شود و آثار خود را از نظر مضامین اجتماعی غنی سازد، از این جهت بود که زندگی او اجبارا وی را در مقابل بدبختی و محرومیتهای فردی و اجتماعی (که نخستین و مهمترین مایهی نویسندگی است) قرار داد. گورکی خود در کام زندگی بود؛ بنابراین زندگی را شناخت و آن را به اجتماع خود شناساند. او در همان حالی که برای امرار معاش به این در و آن در میزد، ضمن همین تلاش مایه فراهم میآورد و تیپها و علل اجتماعی محرومیتها را از نزدیک میدید و لمس میکرد. ولی غالب نویسندگان ما، به دلیل شرایط اجتماعی موجود، از طبقه متوسط میباشند؛ نه دارای زندگی اشرافی هستند که مانند تولستوی بتوانند هر کاری را رها کنند و به مطالعه در امور مربوط به هنر خود بپردازند و نه آن قدر درماندهاند که خود در کام محرومیتها قرار گیرند و در عمق طبقات محروم فرو روند. من خود از جمله نویسندگانی هستم که در تمام عمرخویش گودهای معروف جنوب شهر را ندیدهام و به فرض این که بروم و ببینم، فقط “میبینم” و از احساس آن چه در گودالها بر مردم میگذرد، ناتوانم. هم چنین حدس میزنم که هیچ یک از نویسندگان معاصر ایران از گودهای جنوب شهر بر نخاستهاند و هیچ یک، حتی یک بار به دیدن آن نقاط نرفتهاند، حتی آنان که میکوشند فقط از دردهای مردم بنویسند، تصنع و تکلّف از آثارشان میبارد و کاملا پیداست که از دور، دستی بر آتش دارند. گورکی شدن برای گورکی آسان تر است تا برای تولستوی. ادامه دارد….