نازگل

فرحناز حساميان

Farahnaz.hesamian@gmail.com

خانم مسنی کنار حوض بزرگ واقع در حياط شاهچراغ نشسته بود. سختی و گذشت روزگار او را پيرتر از سن اش نشان می داد. تنها نشسته و به گفتن ذکر مشغول بود. دختر بچه ای زيبا با موهايی که با روبان قرمزی، دو گوشی بسته بود؛ کنار حوض، در نزديکی پيرزن، بازی می کرد.  مادر دختربچه آن طرفتر نشسته بود و مدام صدايش می زد: “نازگل، بيا بنشين؛ بيا؛ می افتی توی آب.”

 پيرزن با صدای مادر دختر به فکر فرو رفت و در خيال به سالهای دور و به عشقی که او بر خود ممنوع کرده بود، رفت. عشقی عميق که او آن زمان برايش کاری نمی توانست بکند. چند سالی آز آن ماجرا می گذشت. آن زمان ها پسری در محله شان بود که عاشق و دلباخته “نازگل” شده بود. نام پيرزن نازگل بود. پسر از زندگی اش دست شسته بود و  حاضر بود هر کاری برای نازگل انجام دهد.  پسر او را صدا می زد: “نازگلم، خانمم، عشق زندگيم.” پيرزن با اين اوصاف، احساس جوانی می کرد ولی  احساس خود را بروز نمی داد. پسر ديوانه وار او را دوست می داشت. هر چه نازگل به او می گفت که اين عشق امکان ندارد. سرانجام ندارد. ما اختلاف سنی زيادی داريم؛ به خرج پسر نمی رفت.  او گويي هر روز دلباخته تر از قبل از سرکار پيش نازگل می رفت. وقتی نازگل او را راه نمی داد، مرتب دنبال بهانه ای بود تا با او تماس بگيرد. نازگل از ترس آبرويش رعايت می کرد. دوست نداشت اسمش بر سر زبان بيفتد. پسر مداوم خواسته اش را تکرار می کرد تا نازگل با او ازدواج کند. نازگل در دل عشق پسر را قبول داشت اما با زبانش به او می گفت: “تو ديوانه شده ای، اين عشقی گذرا است، مدتی که گذشت سرد می شوی؛ تو روی هر دختری که دست بگذاری، حاضر می شود با تو ازدواج کند، چون هم خوبرو هستی هم موقعيت اجتماعی خوبی داری؛ از من دست بردار. سن من خيلی بالاتر از توست.” پسر در جواب نازگل می گفت: ” برای من این چيزها مهم نيست، من حاضرم در راه عشق تو بميرم، بله! دختران زيادی وجود دارند اما تنها تو هستی که در دلم جای داری و بس. می دانم که تو مرا درک می کنی، دوازده سال اختلاف سن که چيزی نيست؛  هيچ کس نمی تواند احساسی را که تو در من بوجود می آوری، بوجود آورد. من فقط تو را می خواهم نازگل.” نازگل باز تلاش می کرد پسر را منصرف کند و می گفت: “من بيوه هستم، دوتا بچه دارم، کمی ديگر برای دخترم خواستگار می آيد، اصلا اين ازدواج درست نيست؛ بگذر؛ از اين عشق بگذر.”

 نازگل هميشه سعی داشت به نوعی از ديد پسر فرار کند. زمان کمی گذشت تا روز تولد ناز گل رسيد. پسر گردن بند کوچک و زيبايي براي نازگل خريد که رويش با خط خوشی نوشته شده بود نازگل. نازگل در دل احساس پسر را می فهميد اما بخاطر حرف مردم و اطرافيانش، حتی احساسات بچه هايش، آن عشق را رد می کرد. وقتی پسر هديه تولدش را داد، نازگل دلش نيامد، دل او را بشکند. هديه را گرفت.

 وقتی در تنهايي آن را به گردن می آويخت و با خود انديشيد: خودش که روی خوشی از زندگی نديده، ترسيد  مبادا پسر با عشق به او، زندگی اش خراب شود. تصميم گرفت که از جلو چشم پسر دور شود. شايد اينگونه پسر او را فراموش کند و از عشقش دست بردارد.

 يکروز صبح بدون  خبر به هر کسی، با بچه هايش از آن جايي که محل زندگی شان بود، جمع کردند و رفتند تا ديگر دست پسر به او نرسد.

از آن زمان حدود پانزده سال می گذشت، اين خاطرات مثل باد از جلو چشم نازگل، همچنان که دخترک بازيگوش را می نگريست، گذشت. دخترک به نازگل نزديکتر شد. با دست کوچکش با آب حوض بازی می کرد و به روی نازگل می خنديد. مادر دختر بچه خود را به آنها رساند و گفت: “خانم را اذيت نکنی دخترم؟” نازگل به روی مادر بچه لبخندی زد و گفت: “اذيتم نمی کند؛ دخترت اسم زيبايي دارد؛ چقدر هم دختر شيرينی ست.” مادر بچه گفت: “شما لطف داريد، اسمش را پدرش انتخاب کرد، می گفت اين اسم خاطره يک عزيز است برايش، چون حس همسرم را درک کردم، قبول کردم اسمش را نازگل بگذارد.” باز بچه با دست به آب حوض زد و صدای مادرش را در آوود که” “نازگلم بيا بريم پيش بابا؛ ببين بابا آنجا نشسته.” نگاه پيرزن همراه با دست مادر بچه کشيده شد به سمتی که پدر بچه نشسته بود. چشم پيرزن به پدر بچه که افتاد، بر خود لرزيد. پدر بچه، همان پسر عاشق جوان بود.

پدرگوشه ای از حياط حرم نشسته بود و در دستش کتاب کوچکی که انگار کتاب دعا بود. سرش پايين بود و چشمانش را به کتاب دوخته بود. پيرزن دستش را روی قلبش گذاشت. تپش قلبش گذشته را به يادش آورد. با دست گردنبندش، همان هديه قديمی تولد را لمس کرد. بعد دست را در گردن خود برد و گردنبند را درآورد. دختر بچه را صدا کرد و او را به سمت خود خواند. گردن بند را به گردن دختر آويخت. مادر دختر بچه آمد که مانع شود. پيرزن گفت: “اين بچه هم نام من است، از من سنی گذشته، دلم خواست که آن را به اين بچه بدهم، يادگاری باشد از اين زيارت. خواهش می کنم دست مرا رد نکنيد.” مادر دختر بهت زده بود، انگار نمی توانست حرفی بزند. ديگر هيچ نگفت و پذيرفت. پيرزن دختربچه  را در آغوش گرفته و بوسيد و از مادر بچه نيز خداحافظی کرد و به آرامی با چشمان خيس اشک از آنجا دور شد و در جمعيت خود را گم  کرد.

 دختر که از هديه پيرزن بسيار خوشحال بود، بازی با آب حوض را رها کرد و به طرف پدرش دويد. با شيرين زبانی گردنبندش را نشان پدرش داد. پدر با ديدن گردن بند حيران و متعجب شد. گفت: “اين را کی به تو داده؟” دخترک گفت: “اون خانومه.” مادر بچه پيش آنها رسيده بود. پدر از همسرش پرسيد که اين چيست؟ مادر نازگل هم ماجرای ديدارش با پيرزن را برايش گفت. پدر چون صاعقه زده ها با چشمان خيره جمعيت را نگريست. اما غير ممکن بود که بتواند نشانی از او بيابد. قلب او نيز چون قلب نازگل به تپش افتاده بود. گويا عشق قديمی در دلش شعله می کشيد. غمزده، رو به حرم ايستاد، دخترش را در آغوش گرفت؛ به گردنبند دست کشيد و همچنان که دختر را به سينه می فشرد، آرام گريست.     

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *