چشم انتظار

فرحناز حسامیان

غروب‏ که می‏شد دلش همیشه می‏گرفت. از پشت پنجره اتاق، غروب را تا آخر نگاه می‏کرد و بعد دوباره بلند می‏شد به کار و خانه‏داری می‏پرداخت. مادر حدود سه سال بود که پسرش محمدرضا را ندیده بود. بی‏خبر از او، تمام روزگار مادر جهنمی شده بود. حتی خود مادر هم نمی‏دانست که کجاست و چطوری زندگی می‏کند. اول جنگ بود که همه داوطلب می‏شدند و به جنگ می‏رفتند حتی با وجود مخالفت‏های بسیار خانواده‏ها.

یک روز محمدرضا نزد مادر آمد و از جنگ برایش گفت و ادامه داد که الان بهترین موقع است که من هم بروم و روزی بر می‏گردم که جنگ تمام شده و آن موقع ادامه درسم را می‏خوانم. شوکه شد و گفت: “جنگ؟! تو؟! برای چی؟! تو همین درس را بخوان و دکتر و مهندس شو. این جوری بیشتر به درد می‏خوری.” ته دل مادر لرزید. محمدرضا اما دست بردار نبود. مقدمات رفتن به جبهه را برای مادر، آرام‏آرام می‏گفت. مادر که به جز داشتن او، پنج دختر و دو پسر دیگر هم داشت، اما برایش محمدرضا که بچه سومی می‏شد، یک جایگاه خاص داشت. مادر در برابر توضیحات محمدرضا دیگر  چیزی نگفت. ولی با هر حرفی که محمدرضا از رفتن به جبهه می‏گفت،  اشک مادر بی‏اختیار پایین می‏آمد و قلبش به طپش می‏افتاد.

یک روز که مادر مشغول غذا پختن در آشپزخانه بود و خواهر و برادر کوچک‏تر از محمدرضا را آماده می‏کرد که به مدرسه، تایم ظهر بفرستد، محمدرضا را دید که از مدرسه زودتر از وقت به خانه آمد. محمدرضا خود را به  آشپزخانه رساند و مادر را بغل گرفت و بوسید. مادر گفت: “خیر باشد. زود آمدی. امروز تو یک چیزی‎ت هست. راست‎شو بگو محمدرضا! چی می‏خوای که دور و برم می‏چرخی؟!” پدر هم که بیرون از آشپزخانه ایستاده بود و آن‏ها را می‏دید، گفت: “حتما زن می‏خواد، خودشو لوس می‏کنه.” محمدرضا به سمت پدر رفت. صورتش را بوسید و با او هم شوخی کرد. پدر و محمدرضا با هم به طرف اتاق نشیمن رفتند. مادر با سینی چای و کیک به اتاق رفت و دید که پدر و پسر، دارند پچ‏پچ می‏کنند، جوری که متوجه آمدن او نشدند. مادر هم همین طور که سر پا ایستاده بود، نگاه‏شان می‏کرد. بعد از کمی، گفت: “آهای شماها نقشه چی را با  هم می‏کشید؟!” محمدرضا به مادر نگاه کرد و بلند شد سینی را از دست او گرفت و گفت: “عزیز دلمی! بیا بشین کارت دارم.” سرش را کج کرد تا بتواند مادر را ببوسد. مادر کنار پدر نشست. محمدرضا به هر دوی آن‏ها چند لحظه‏ای با مهربانی نگاه کرد و به چهره مادر خیره شد؛ انگار داشت خود را به عمق نگاه مادر می‏کشید. ترس و دلهره را در چشم‏های مادر دید. به کنار زانوی مادر رفت زد و دست‏های او را در دست خود گرفت و گفت: “مادر تو رو به خدا  این طور نگاهم نکن. اجازه بده زود برم. تا آخر هفته بر می‏گردم. ببین مادر اجازه تو برام مهمه. تو رو خدا چیزی بگو که دلم آروم بشه. هم دل تو، هم دل خودم.” مادر که دست‏هایش هنوز در دستان محمدرضا بود، اشک‏هایش سرازیر شد و گفت: “تو از من چی می‏خوای؟ فدات بشم. من زندگی‏م برای شماهاست. عزیز دلم، چرا اینو از من می‏خوای؟ این خیلی سخته برام. نبود هرکدام از شماها یعنی نبود من. من نفسم به نفس‏تون بنده عزیزانم.” محمدرضا هم همراه با جاری شدن اشک‏های مادر، اشک می‏ریخت و همین طور دست‏هایش را که در دست داشت، می‏بوسید. پدر نیز با چشمان اشک‏بار ناظر صحنه عاشقانه‏ی مادر و فرزند بود. هر طوری بود محمدرضا با دعوت کردن مادر به آرامش و سکوت، رضایت را گرفت و دیگر ایستادن را جایز ندید. زیرا می‏ترسید، مادر نظرش برگردد. شب که شد از خواهرها و برادرها هم خداحافظی کرد. صبح زود که داشت از خانه بیرون می‏زد، توی کوچه، لیلا  دختر همسایه‏شان را دید. با این که شرم داشت که پیش رود اما هر طور بود جلو رفته و از او هم خداحافظی کرد و تسبیحی را به یادگاری به لیلا داد. لیلا نیز با اشک او را بدرقه کرد. محمدرضا به پایگاه رفته و همراه با گروهی به جبهه اعزام شد.

بعد از چند روز دلتنگی همه خانواده، مخصوصا مادر، محمدرضا توانست از خرم‏شهر، تلفنی خبر سلامتی خود را به خانواده بدهد و دل مادر را کمی آرام کند.  مادر هر روز با این که به بچه‏ها و خانه‏داری همیشگی خود می‏رسید، مدام گوش‏ به اخبار از رادیو و تلویزیون می‏داد که خبری از جنگ و جبهه بشنود. بعضی روزها هم به مسجد محله می‏رفت و با زن‏های همسایه، مربا و ترشی درست می‏کرد یا شال و کلاه می‎بافت. و وسایلی و موادی را که مردم برای کمک به جبهه، به مسجد آورده بودند را  بسته‏بندی و آماده می‏کرد. گاهی ضمن آماده‏سازی بسته‏ها با خود فکر می‏کرد که شاید این بسته به دست محمدرضا برسد. دوران سختی بود. همه به نوعی برای جبهه مشغول کاری بودند. هر موقع صدای مارش پیروزی از بلنگوی مسجد یا بلندگوهای ماشین‏های نظامی توی سطح شهر پخش می‏شد همه مردم خوشحال می‏شدند و شیرینی و شربت پخش می‏کردند. بعضی موقع‏ها هم  بلندگوها خبر آوردن جنازه شهیدان را می‏دادند و  روز تشییع را اعلام می‏کردند، آن موقع بود که توی دل مادر می‏لرزید و خود را به خانواده شهیدان می‏رساند و آن‏ها را همراهی می‏کرد. هر چه همسر و بچه‏ها بهش می‏گفتند که به خود فشار نیاورد، فایده نداشت. دل او  برای محمدرضا بی‏طاقت شده بود. شب‏ها بیدار می‏نشست فکر می‏کرد. نماز برای سلامتی تمام سربازان می‏خواند و هم برای آن‏ها و محمدرضا، تا نزدیکی‏های صبح، دعا می‏خواند.

چند ماهی از رفتن محمدرضا نگذشته بود که یک روز صبح مادر از خواب بیدار شد و هراسان به همسر خود گفت: “خواب عجیبی دیدم. محمدرضا در گودالی گیر کرده بود؛ انگار قایم شده بود؛ بهم گفت مادر این‏جا منو پیدا نمی‏کنن، نگران نباش! بالاخره می‏آم خونه. فقط تو نذار تا پیدام کنن! می‎آم خونه مادر! منم هی تو خواب می‏بوسیدمش و بهش می‏گفتم که خودتو قایم کن تا عراقی‏ها تو رو پیدا نکنن! بعد هم دستم رو بوسید و گفت فدای چشمای اشکبارت بشم. می‏آم نگرانم نباش. تو برگرد خونه؛ که یهو از خواب بیدار شدم. مادر گریه ‏کرده و می‏گفت: “حتما برای محمدرضایم اتفاقی افتاده.” از اون روز به بعد، مادر پریشان و  در سکوت به کارهایش می‏رسید. به مسجد و پایگاه محله می‏رفت و در کارهای پخت و پز و دوخت و دوز به زن‏های حاضر در آن جا، با سکوت کمک می‏کرد.

مدتی گذشت و خبری از محمدرضا نبود، مادر  بی قرار شده بود. به همسرش گفت که برود از پایگاهی که محمدرضا اعزام شده بود، سراغی بگیرد. فکر می‏کرد که آن‏ها شاید خبری داشته باشند. آن روزها مدام از جبهه صدای مارش جنگ، حمله، پیروزی و گاهی هم عقب‏نشینی به گوش می‏رسید. مادر گوش از اخبار نمی‏گرفت و برای شنیدن خبرهای دیگر به مسجد و پایگاه می‏رفت. حالت خاصی به او دست داده بود. توی خانه مثل آدم‏ آهنی کارهایش را انجام می‏داد ولی نمی‏دانست که کجاست. شب‏ها پای سجاده، مشغول دعا برای محمدرضا بود که خوابش می‏برد. مادر با خود می‏اندیشید که حتما برای محمدرضا اتفاقی افتاده و از این فکر می‏ترسید و خودش خودش را می‏خورد ولی می‏خواست روحیه خانواده را حفظ کند. ولی خانواده هم بی‏توجه نبودند. آن‏ها می‏دیدند که مادر روز به روز پیرتر و فرسوده‏تر می‏شود. حتی اهل محل بی‏تابی او را متوجه بودند و به فکرش بودند. مادر برای پسرش مجالس دعاخوانی می‏گذاشت و زن‏های محله را دعوت می‏کرد. آن‏ها هم برای حضور در این مجالس می‏آمدند و دلداریش می‏دادند و برای او دست به دعا بر می‏داشتند.  اما مادر روز به روز افسرده‏تر و بیمارتر می‎شد. او در دل احساس می‏کرد که برای محمدرضا اتفاقی افتاده است و این غم بزرگ را در دل می‏گذاشت و برای روحیه دیگران خودش را حفظ می‏کرد و سعی می‏کرد به همه بگوید که محمدرضا حتما می‏آید و ما را چشم انتظار نمی‏گذارد. دل خوشی او خواب‏هایی بود که از محمدرضا می دید. با این وجود همسر و دیگر فرزندانش نگران سلامتیش بودند.

پدر محمدرضا بدون این که به خانواده بگوید به بیمارستان‏ها و سردخانه‏هایی که زخمی و شهیدان را می آوردند سر می‏زد. او با  مجروح‏ها صحبت می‏کرد و عکس محمدرضا را نشان می‏داد. اما بی‏فایده بود. او مایوس و افسرده به خانه بر می‏گشت. سخت‏تر از همه وقتی بود که به دیدن سردخانه‏ها می‏رفت. هر دم که در سردخانه‏ای را باز می کردند، او انگار می‏مرد و زنده می‏شد. وقتی محمدرضا را آن جا نمی‏یافت، نمی‏دانست از ترس است یا از خوشحالی نیافتن او در سردخانه، بلند‏بلند گریه را سر می‏داد. جالب این جا بود که بعضی از روزها هم مادر محمدرضا، بدون این که به کسی بگوید او هم به بیمارستان‏ها و سردخانه‏ها سر می‏زد و همین کار را دیدن زخمی‏ها و جناز‏ه‏ها را انجام می‏داد. هر دفعه که می‏شنیدند که گروهی عازم جبهه هستند مادر و پدر محمدرضا خود را به آن جا می‏رساندند و عکس او را نشان می‏دادند و سفارش می‏کردند که اگر خبری یافتند آن‏ها را بی‏خبر نگذارند.

روزهای سختی می‏گذشت. مادر دیگر پیر و فرسوده شده و مانند پیرزن‏ها با کمری خمیده و با اندوهی بسیار روزگار می‏گذراند. آخر نه خبر بودنش می‎رسید و نه خبری از شهادت می‏رسید و نه خبری از اسیر شدن محمدرضا. گاهی فکر می‏کردند شاید او را جزو مفقودالاثرها نام ببرند. اما نه. بی‏خبری بدترین وضع ممکن را برای خانواده رقم زده بود. هر کس حتی پدر، یک جوری با این وضع کنار آمده بودند. فقط این مادر بود که حاضر به پذیرش نبود و زجر می‏کشید و خود را در سکوت عذاب می‏داد. نباید نگرانی لیلا را هم از نظر دور داشت. ناراحتی و بی‏تابی لیلا از خانواده کمتر نبود. او مداوم برای خبر گرفتن سری به خانه آن‏ها میزد و کمی با خواهرهای محمدرضا می‏نشست. با هم درددل می‏کردند بعد به خانه برمی‏گشت و گاهی شب‏ها تا صبح بیدار می‏ماند و دعا می‏خواند و اشک می‏ریخت و از خدا می‏خواست که او را سالم برگرداند.

حدود دو سال از این روزهای سخت و کشدار گذشت. دیگر مادر هیچ تحمل و صبری برایش نمانده بود. او از گشتن باز ننشسته بود اما تلاش او هیچ سودی نداشت. به همین خاطر دیگر طاقت نیاورد. یک شب که تا صبح دعا خواند و گریه می‏کرد و از خدا برای سلامتی محمدرضا دعا می‏کرد سرش را به سجده برد و ساکت شد. دیگر هیچ صدایی از او بر نمی‏آمد صبح که پدر و بجه‏ها از خواب بیدار شدند دیدند مادر با چادر نماز، سر سجاده است. به خیال این که او خواب است، سعی کردند که صدا ندهند تا استراحت کند. صبحانه را آماده کردند اما باز مادر برنخاست. پدر متوجه عجیب بودن این وضع شد. وقتی به بالای سرش رفتند و او را خیلی آرام و ساکت دیدند صدایش زدند. پدر دستش را گرفت. سرد بود. با ترس صدای دخترها زد. مادر خیلی آرام و بی صدا با خواندن دعا برای محمدرضا و با چشم انتظاری از دنیا رفته بود و خانه را در سوگ و ماتم فرو برد. مراسم مادر را با غم و اندوه فراوان، خانواده، مردم و دوستان به انجام رساندند و همه به خاطر این که او چشم انتظار پسرش بود، افسوس خورده و ناراحت بودند.

بعد از مرگ مادر،  پدر برخاست و عازم جبهه‏های مختلف شد و به دنبال فرزندش گشت اما هر جا را گشت او را پیدا نکرد. غمی بزرگ‏تر از فراق پسر، مرگ مادر  بود که بر خانه و افرادش چیره شده بود. خواهر بزرگ‏تر که حالا حکم مادر را برای خانواده داشت، مواظبت و رسیدگی خواهرها و برادرها را به عهده گرفت و با دلسوزی و مهربانانه به آن‏ها و همین طور به پدر رسیدگی می‏کرد. از مرگ مادر حدود پنج ماه می‏گذشت. بعد از چند ماه از مرگ مادر یک روز صبح از ستاد جنگ به دنبال پدر محمدرضا فرستادند. پدر با پسرهای دیگر خود به ستاد رفتند. همگی می‏ترسیدند که شاید خبر از کشته شدن او باشد اما در ستاد به آن‏ها خبر دادند که محمدرضا در اردوگاه اسیران موصل پیدا شده و طبق آماری که گرفته شده، او زخمی شده بوده و تازه شناسایی شده و گزارش داده‏اند. آن‏ها وقتی این خبر را شنیدند، حسابی شوکه شدند.  پدر همان جا سجده شکر به جا آورد. همگی گریه سر دادند؛ گریه‏ای که دو معنا داشت هم گریه شوق بود که محمدرضا زنده است، هم گریه‏ای سوزناک از نبود مادر تا لحظه آخر چشم انتظار بود که خبری از محمدرضا بشنود. بچه‏ها توی خانه جشنی گرفتند و همسایه‏ها و دوستان همه از زنده بودن محمدرضا خدا را شکر کرده و خوشحالی کردند و این خوشحالی بدون وجود مادر برای بچه‏ها خیلی سخت بود. بعد از آن هر چند ماهی یک نامه از محمدرضا می‏آمد و خانواده هم می‏توانستند نامه‏ای برای او تحت شرایطی خاص بفرستند. محمدرضا در هر نامه از مادر سوال می‏کرد و می‏خواست که برایش عکسی از مادر را بفرستند. خواهرها و برادرها در جواب به او می‏نوشتند که مادر خوب است و خیلی از زنده بودنت خوشحال است. اما از مادر جز عکس‏های قدیمی، مربوط به همان زمانی که محمدرضا هنوز به جبهه نرفته بود، دیگر عکسی نداشتند و مجبورا عکسی از عکس‏های قدیمی را می‏فرستادند و در نامه بعدی محمدرضا تکرار می‏کرد که از مادر عکس جدید بفرستید. تا این که خواهر بزرگ‏تر در جواب برای محمدرضا نوشت که مادر کمی کسالت دارد و نمی‏گذارد از او عکس بگیریم و انشاالله خودت به زودی می‏آیی. وقتی نامه به محمدرضا می‏رسید، تعجب می‏کرد اما دوست نداشت این فکر را بکند که دیگر مادر نیست.

سه سال دیگر از آن زمان گذشت و محمدرضا هم چنان در اردوگاه اسرا بود. سال ۶۷ بود که جنگ تمام شد و بعد از مدتی تبادل اسرا بین دو کشور انجام شد. تعدادی از اولین اسرا که آزاد شدند از اردوگاه موصل بود. خبر آزادی محمدرضا را ستاد مربوطه به خانواده اعلام کردند. خانواده به قدری خوشحال و شاد شدند که قابل وصف نبود. این خوشحالی همراه غم بزرگ نبود مادر، در دل همه افتاده بود. حالا همه به این فکر بودند که نبود مادر را چگونه به محمدرضا بگویند و برای خود این حقیقت را یک فاجعه دیگر می‏دانستند.  غمی بزرگ در خانه سایه انداخته بود. پدر خود را ملامت می‏کرد که چرا زودتر از این‏ها در نامه جریان مادر را برای محمدرضا ننوشته بود. یک ماهی از این جریان گذشت. همه خودشان را برای دیدار با محمدرضا آماده می‏کردند. زهرا خواهر بزرگ‏تر  محمدرضا آتشی در دل داشت و نمی‏دانست چطوری با او رو به رو شود. هر روز که به آمدن محمدرضا نزدیک می‏شد دلهره‏ای عجیب همه خانواده را می‏گرفت.

بالاخره روز موعود رسید. محمدرضا به لب مرز رسیده و از آن جا اسرا را به شهرهای محل زندگی‏شان رساندند. همه خانواده و فامیل نزدیک و همسایه‏های مهربان، چشم انتظار او در ابتدای راه شهر، منتظر رسیدنش بودند. محمدرضا نسبت به زمانی که به جنگ رفته بود، خیلی تغییر کرده بود. آن موقع، جوانی شاد و سرشار از انرژی و طراوت بود و الان بعد از گذشت چندین سال چنان تغییر کرده بود که او را مردی میان‏سال با موهایی که بیشتر آن سفید شده بود، همه تعجب می‏کردند؛ حتی خواهرهای کوچک‏تر اصلا او را نمی‏شناختند. در هنگام استقبال از او با هر کس که روبوسی و خوشحالی می‏کرد اما در میان جمع، با چشم به دنبال مادر می‏گشت. او را روی دست گذاشتند و با خوشحالی کردن او را می‏گرداندند و دسته‏های گل بود که به گردنش آویزان کرده و نقل و گل بود که بر سرش و به پای قدمش می‏ریختند. محمدرضا هر چه چشم‏چشم کرد، مادر را ندید. رو به پدر کرده و گفت: پس مادر کو؟ مادر و زهرا رو نمی‏بینم؟” پدر که این غم دلش را به درد آورده بود، نمی‏دانست چه بگوید. عموی محمدرضا گفت: “مادرت خونه منتظره. کسالت داشت. زهرا هم پهلویش ماند.” محمدرضا ته دلش خالی شد. او حس می‏کرد ته چشم‏های همه غمی نهفته است. در آن شلوغی، چشمش به لیلا افتاد که شاخه گلی در دستش بود. محمدرضا مطمئن بود که او خجالت می کشد جلو بیاید. محمدرضا هم خجالت می‏کشید که جلو رود. او با خود فکر می‏کرد که شاید لیلا ازدواج کرده باشد. اما این مدت هم همیشه به لیلا فکر می‏کرد و با عشق به او تنهایی خود را در لحظات سخت اردوگاه اسرا، پر می‏کرد.

همگی سوار ماشین‏ها شدند و آماده رفتن به سمت خانه. دلهره و ترس از رو به رو شدن با گفتن حقیقت به محمدرضا، دست از سر خانواده به خصوص پدر، بر نمی‏داشت. عموی بزرگ محمدرضا که رحمان نام داشت، او و پدر و برادرهای محمدرضا را به ماشین خود دعوت کرد. کمی که از راه افتادن گذشت، محمدرضا گفت: “دلم برای مادر یک ذره شده؛ عمو! زودتر بریم که او چشم به راه نمونه.” دیگر پدر نتوانست خود را نگه دارد و بغضش ترکید. عمو رحمان با هزار بدبختی و جان کندن سعی داشت به محمدرضا بگوید و از این که آدم‏ها همیشگی نیستند و یک روز عمر به سر می‏آید. محمدرضا که عصبانی شده بود از این گونه حرف‏ها، گفت: “یعنی چی عمو؟ لطفا واضح بگید مامانم طوریش شده؟!”  بعد به چهره پدر و برادرهایش نگریست همه آرام در حال اشک ریختن بودند. عمو رحمان گفت: “بله عزیزم. مادرت به رحمت خدا رفته. ما نمی‏تونستیم اینو به تو بگیم.” محمدرضا با بغض گفت: “زهرا چی؟ او کجاست؟” عمو با طمانینه گفت: “اون الان مثل یک مادر برای خواهر و برادرهاته. او خودشو وقف رسیدگی به خانواده کرده. او  نمی‏تونست با تو رو به رو بشه. اما حالش خوب‏ست، می‏خواست بره سر خاک مادرت. بعد برگرده خونه و منتظر تو بمونه.” محمدرضا که انگار دنیا توی سرش خراب شده بود، با حالتی شوک زده گفت: “حدس زده بودم. با خودم می‏گفتم که چرا عکس جدیدی از مادرم برام نفرستادن. خوب چرا همون موقع نگفتین؟ چرا؟ چرا؟” بلند‏بلند گریست. بعد چند لحظه رو  به عمو کرد و گفت: “لطفا منو ببرید پیش مادرم.” عمو پذیرفت و به طرف قبرستان راه را عوض کرد.

غمی سنگین به قلب و دل محمدرضا نشسته بود. او جوری آرام و بی‏صدا شده بود که بقیه برایش ترسیدند. و پدر چند بار حالش را پرسید و بعد گفت: “محمدرضای عزیزم توی غربت بودی. اسیر بودی. چیزی نگفتیم تا اون جا سخت‏تر از اون چیزی که بود، نشود و زمان برات بدتر و تلخ‏تر از اونی که بود نگذره.”  بالاخره به بالای سر مادر رسیدند. همه سکوت بودند. محمدرضا کنار سنگ مزار مادر نشست و با چشم گریان به قبر مادر، خیره شد. او زیر لب با مادر حرف می‏زد. بعد روی قبر دراز کشید. و یواش‏یواش حرف زد و یک دفعه، فریادی برآورد و ضجه‏ای زد که دل سنگ هم کباب می‏شد. هیچ کس مزاحمش نمی‎شد. همه گذاشتند که او راحت باشد و گریه کند. گریه کند. دست عمو و پدر روی شانه‏اش بود. کمی که آرام شده بود نگاهش به بالای قبر افتاد زهرا را دید. خواهر بزرگش را. به سمت زهرا رفت. او را خیلی شکسته دید و خوب که دقت کرد، چقدر چهر‏ه‏ی زهرا را  شبیه چهره‏ی مادر دید. هم دیگر را بغل گرفتند و بوسیدند و در آغوش هم گریستند جوری که هر کسی در آن جا بود، به گریه افتاد. محمدرضا دستان زهرا را بوسید و بعد گفت: “این به یاد مادر بود.” وقتی که کمی آرام گرفت کنار قبر نشست و گفت: “نمی‏بخشمتون. شما  منو با این مخفی کاری سوزوندید. طوری که این آزادی برام تلخ شد. این خاطره در ذهن و قلبم باقی می‏مونه.” همه با اشاره عمورحمان ساکت ماندند تا محمدرضا هر چه که دلش می‏خواهد بگوید. بالاخره عمو توانست محمدرضا را راضی کند که به خانه بروند. در محله مراسم استقبال از محمدرضا توسط دوستان و همسایگان انجام شد اما انگار آن مراسم، مراسم یادبود و قرائت قرآن و فاتحه برای مادر بود. گویی برای محمدرضا مادر تازه فوت کرده بود. او خود را عزادار مادر دانسته و از درون خورد و شکسته شده بود.

مدتی از این جریان گذشت. محمدرضا هر روز صبح زود بیدار می‏شد و بدون این که به کسی بگوید، خود را به قبرستان، به بالای سر مادر می‏رساند و تا نزدیکی‏های ظهر به خانه بر نمی‏گشت و در آن جا می‏نشست و با مادر حرف می‏زد، حرف‏هایی که توی این مدت در دل داشت و هر چه که برایش پیش آمده بود را کنار قبر مادر به زبان می‏آورد. بعد آرام گرفته و  به خانه بر می‏گشت. این روش کم‏کم به یک عادت برای محمدرضا، تبدیل شده بود. چند ماهی از این جریان گذشت. او بسیار فرسوده، گرفته و منزوی گشته بود. همه خانواده و حتی لیلا نگرانش بودند و سعی می‏کردند برای خوشحالی‏ش کاری کنند. محمدرضا با تمام سختی‏هایی که کشیده بود، با مواجه شدن با مرگ مادر، خود را باخته بود. زهرا با روانکاو و روانشناس و دکترهای از این دست صحبت کرد و مشاوره گرفت. اغلب از دادن فرصت به او می‏گفتند تا بتواند خودش را بیابد. حتی بعضی از اقوام پیشنهاد دادند تا برایش زن بگیرند. و وقتی این حرف به گوش محمدرضا رسید، آن را رد کرد. زهرا که مثل مادری دل‏سوز و غم‏خوار خواهرها و برادرها شده بود، می‏دانست که همه چیز احتیاج به زمان دارد و این که محمدرضا برای پیدا کردن خود باید فرصت داشته باشد. او با رفتن محمدرضا بر سر قبر مادر، مخالف نبود؛ زیرا او اعتقاد داشت که محمدرضا کمبود حرف زدن با مادر را دارد و این گونه خود را تخلیه می‏کند تا کمبود این چند سال را جبران کند. زهرا حتی در دل خود با مادر صحبت می‏کرد و دعا می‏کرد تا دل محمدرضا آرام گیرد.

یک روز که محمدرضا کنار مزار مادر نشسته بود و اشک می‏ریخت و حرف می‏زد و در عالم خودش بود، شنید که کسی به او سلام کرد. سر را بلند کرد با اینکه نور خورشید توی چشمش بود و صورت شخص را درست نمی‏دید اما بوی خوشی را حس کرد. خوب که دقت کرد، متوجه شد که لیلاست. لیلا کنار قبر مادر نشست و بعد از این که فاتحه‏ای زیر لب خواند. به محمدرضا نگاه کرد و گفت: “زنده‏ها را فراموش کردی یا این که اون‏ها هم باید بمیرند تا تو براشون ارزش قایل بشی؟” محمدرضا با تعجب نگاهش کرد. لیلا ادامه داد: “امروز اومدم اینو بهت بگم که هر کسی یک روز می‏میره. دیروز مادرت، فردا… . برای تو چه فرقی می‏کنه که دیگه کی زنده باشه!؟ فکر کنم به مردگان بهتر برسی. پس اگر من مُردم می‏دونم برام بیشتر ارزش قایلی و می‏آی سر قبرم باهام حرف می‏زنی. مثل الان که با مادرت این همه شبانه‏روز هستی. طوری که بقیه را نمی‏بینی. تو مثلا مرد جنگ رفته‏ای بودی. تو خیلی چیزها را تو جبهه و اردوگاه اسرا دیده‏ای. درسته که مادر عزیزه ولی تو با این کارهات، با این زیاده‏روی‏هات نه فقط زنده‏ها که حتی اونو داری عذاب می‏دی. تو با غصه خوردن و گریستن، اونو تو قبر میلرزونی. بسه محمدرضا! به خونه بیا. همه را نگران خودت کردی. به خودت بیا! نشون بده مرد جنگ و مقاومتی. تو فقط به فکر خودتی!” محمد رضا با تعجب نگاهش کرده اما با حرف‏هایش کمی به فکر فرو رفت. بعد هم چنان اشکش سرازیر بود گفت: “حسرت دیدنش تا ابد توی دلم مونده. انگار هیچ کس نمی‏فهمه من چه می‏گم!” لیلا با تلخی گفت: “این چه حرفیه؟! اولا که خودتو کشتی تا مادر اجازه‏ بده بری جبهه. تو نمی‏تونی کسی را مقصر بدونی. من هم از کوچیکی، پدرمو را از دست دادم، اصلا صورتش یادم نمی‏آد، فکر می‏کنی من غصه‏ اینو نمی‏خورم؟ غم نداشتنش را ندارم؟ دارم. ولی تحمل می‏کنم. محمدرضا به خودت بیا. تو که این قد خودخواه نبودی. حتی اگه به فکر هیچ کس نیستی، به فکر روح مادرت باش که از گریه‏های تو آزرده می‏شه؛ بعدش به فکر پدر و خواهر و برادرهات باش. همه اون‏ها زجر کشیدند از نبود تو و بعد هم از بین رفتن مادرت کمر اون‏ها رو شکست. یک کم مقاومت کن و قوی باش. کاری کن که یه به جنگ رفته‏ی قهرمان باقی بمونی. عاقلانه رفتار کن. این حرفها را خیلی وقته خواستم بهت بگم، ولی جایی را نیافتم که بهت بگم. الان هم اومدم گفتنی‏ها را بهت بگم که گفتم. دیگه هر طور خودت صلاح می‏دونی.” لیلا بلند شد خواست برود. محمدرضا که در تمام این مدت او را با سکوت نگاه کرده و به حرف‏هایش گوش می‏داد، لیلا را صدا زد و گفت: “می‏دونی توی اردوگاه، با اون سختی‏ها، همیشه نگاه تو و چشم‏های معصومت بود که آرومم می‏کرد و بهم امید به  آینده می‏داد و فکر کنار تو بودن، زمان را برایم آسون می‏کرد. اون جا دوست نداشتم فکر رفتن و نبودن مادر یا پدر را بکنم. چه خواب‏های شیرینی می‏دیدم. چه حرف‏هایی با تو یا مادر می‏زدم. توی رویا می‏خواستم مادر ترا برام خواستگاری کنه. با این فکرها زمان را می گذروندم ولی فکرش رو نمی‏کردم مادر رو دیگه نبینم. جز یک بار توی خواب. شب خواب دیدم عشقم به تو رو برای مادر گفتم. مادر با رقص و هلهله گویان تا خونه شما اومد و تو را بغل گرفت. من با تعجب مادر را می‏دیدم و می‏گفت که اومدم حرفش رو بزنم شاید دیگه نباشم. می‏خوام عروسمو ببینم. بعد اومد و دست تو رو توی دستم گذاشت و مثل یک پرنده پرواز کرد و من و تو با حیرت و تعجب نگاهش می‏کردیم که یک دفعه از خواب پریدم. مدتی بعد این خواب همش مریض بودم. وقتی هم نامه می‏اومد به جای مادر از خودشون حرف می‏زدند یا عکس قدیمی برام می‏فرستادن. می‏دونی همان موقع حس کرده بودم ولی انگار نمی‏خواستم بپذیرم. لیلا نمی‏دونی چه روزهای سختی بهم گذشته! وقتی قرار شد آزاد بشیم، نمی‏دونی چه شوقی برای دیدن همه، مخصوصا مادرم و تو رو داشتم. وقتی دیدمت اول شهر، قاطی بقیه بودی و یه شاخه گل توی دست گرفته بودی، چنان گرمای آرامش بخشی توی قلبم حس کردم که تمام رنجم را یک آن فراموش کردم؛ ولی غم ندیدن و نبودن مادر کمر مرا شکست.” محمدرضا به گریه افتاد و با گریه برای لیلا حرف زد. لیلا هم در سکوت به حرف‏های او گوش داد. انگار محمدرضا با حرف زدن با لیلا  آرام‏تر شده بود. بعد از آن سکوتی بین‏شان برقرار شد. تا این که لیلا گفت: “من دیگه باید برم دیر شده. نمی‏دونند کجام. دیگه هم حرفی برای گفتن نمونده. منتظر می‏مونم تا خودت رو پیدا کنی.” بعد از آن خداحافظی کرد و رفت. محمدرضا چند ساعتی دیگر بالای سر مادر نشست و به فکر فرو رفت و به حرف‏های لیلا فکر کرد. کمی دیگر آفتاب غروب می‏کرد. برخاست و با سنگ مزار مادر خداحافظی کرد و به خانه برگشت.

به خانه که رسید، بعد از مدت‏ها رفت کنار پدر نشست و با او کمی حرف زد. سر شام هم با خواهر و برادرانش حرف زد. بعد از شام هم رفت و خیلی زود خوابید. نیمه شب بود که با صدای گریه‏ی بلندی از خواب بیدار شد. صدای گریه زهرا بود. همه دور زهرا جمع شده بودند. زهرا گریان گفت: “مادر رو خواب دیدم. باهام دعوا کرد که چرا به فکر محمدرضا نیستی؟ بعد یه جعبه داد به دستم گفت این برای محمدرضاست. بازش کردم دو تا انگشتر فیروزه توش بود. مادر گفت که این دو انگشتری را برای لیلا و محمدرضا از مشهد خریدم. بعد یهو از خواب پریدم. پدر گریه‏ی سوزناکی را سر داد و همه متوجه او شدند. پدر برخاست و رفت در اتاقش و کمی بعد برگشت. جعبه‏ای در دست داشت آن را به دست زهرا داد. همه با چشمان خیس خیره و متعجب بودند. پدر با هق‏هق گفت: “اینا رو مادرتون سالی که باهم رفتیم مشهد خرید. به من هم گفت بود که به چه امیدی اینا رو خریده.” زهرا در جعبه را باز کرد. درون جعبه انگشترهایی نقره‏ای با نگین فیروزه‏ خودنمایی می‏کرد.

ممکن است دوست داشته باشید

1 Comment

  1. I am not sure where you are getting your information, but good topic. I needs to spend some time learning more or understanding more. Thanks for great information I was looking for this information for my mission. Laurette Clemmie Brownson

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *