دکتر شروین وکیلی
دوستی گرامی و فرهیخته که کتابی خواندنی دربارهی سیاست ایرانی نوشته بود، چند روز پیش اثرش را برای خواندن و اظهار نظر برایم فرستاده بود. در کتاب تعبیر «ایران؛ جامعهی شکستخورده» دیده میشد. خواستم اعتراضی به این برچسبگذاری کنم و به این اندیشیدم که “از چه زاویهای با این عبارت مخالف هستم؟” دیدم که این تنها مخالفتی با کلیشهای رایج و خودخوارانگارانه نیست، که به تاملی دربارهی نسبت شکست و ایران نیز راه میبرد. در اندیشهی صورتبندی این فکر بودم، که چند روز بعدش خبری دلخراش منتشر شد. از آنها که فراوانیشان مایهی بیحسی شده، اما کافیست مکثی کنی تا دلخراش بودناش هویدا شود. خانوادهای پنج نفره که اسم خانوادگیشان هم «ایراننژاد» بوده، در راه پناهندگی به اروپا، در دریا افتاده و جان باختهاند. یکیشان دختری بود که چندی پیش به عنوان نامزد بازیگری در فیلمی، نقشی کوتاه ایفا کرده بود و صحنهای از تست بازیگریاش با دریغ، دست به دست میشد. آن گاه خبر دلخراش کشتار دانشجویان دانشگاه کابل، به دست اهریمنکیشهای سلفی را شنیدیم و سوگوار شدیم. هم زمان با اینها، گپ و گفتی با دوستی فرهیخته داشتم از مهاجران ایرانی به ایالات متحده، که مثل خانوادهی ایراننژاد، تبار کرد داشت و بر خلاف ایشان دههها بود که از سفرش میگذشت و شهروندی موفق و برجسته، در جامعهی میزبان، محسوب میشد. برایم از انگیزههای پانکردها و پانترکها میگفت و این که علت اصلی رویگردانی بیشترشان از هویت ایرانی آن است که به خاطر انگارهی تبلیغاتی رسانههای خارجی و تایید مشتاقانهاش توسط دولتمردان داخلی و دستهگلها و تپهکاریهایشان، چیز جذابی در (ایرانی بودن) نمیبینند و چه بسا پولی و منافعی در انکار این هویت هم داشته باشند. هم زمان با این بحثها، هفتم آبان فرا رسید و یادداشتی در تایید بزرگی «کورش» بزرگ و اهمیت تاسیس کشور متحد ایران منتشر کردم که با حملهی همان اوباش قومپرست رو به رو شد و چیزهایی میگفتند که عجیب با سخن آن دوست اندرزگویم سازگار بود. پس تامل کنونی دربارهی نسبت میان هویت ایرانی و شکست با این پنج عامل تکوین یافت: ۱)کتابی نگارش یافت. ۲)خانوادهای در دریا غرق شد. ۳)دوستی رایزنی کرد.۴)گروهی مامور به ناسزاگویی شدند. ۵)دستهای جوانان بیگناهِ مردم را سر کلاس درس کشتند. نتیجه آن بود که میخوانید:
شکست مفهومی روشن و شفاف است. به ویژه در تاریخ، شکست تقریبا با غیاب و عدم برابر است. وقتی میگوییم نازیها در جنگ جهانی دوم شکست خوردند، یعنی نازیها کشتار شدند و در اردوگاههای کار اجباری روسها یا زندانهای آمریکایی کشته شدند و پوسیدند. شکستشان بدان معناست که نازی بودن در داستانها و فیلمها و تاریخنگاریها طوری تصویر شد که به امری شرمآور و ناممکن بدل گشت. به این ترتیب نشانهی شکست نازیها، غیاب نازیها و مرگ نازیها بود. به همین ترتیب میتوان از شکست سرخپوستان از سفیدپوستان در ایالات متحدهی آمریکا سخن گفت. شکست خوردن شایانها، سوها، چیروکیها و لاکوتاها بدان معنا بود که این مردم در مقام یک قبیله، از میان رفتند و سبک زندگیشان و قلمروشان در کتم عدم پنهان گشت. در تاریخ، شکست با غیاب و عدم هم زمان است. شکست در ضمن شرایطی دارد و در بافتی از رخدادها تحقق پیدا میکند. جبهههایی با هم رویارو میشوند و جنگ و ستیزهای در میگیرد و سویهای بر سویهای دیگر، پیروز میشوند و یکی تداوم مییابد و حضور دارد و دیگری میمیرد و غایب میشود. آن وقت است که میتوان از شکست سخن گفت. یعنی که این نقطهی پایان جنگ است. جنگها با دگردیسی همآوردان به شکستخوردگان یا پیروزمندان پایان مییابند.
این نکته دربارهی شکست را در ذهن داشته باشیم و بنگریم به تاریخ کشور ایران و رخدادهای جنگی در حوزهی تمدن ایرانی. وقتی سخن از جنگ و ستیزه به میان میآید، ایرانیان در تاریخ دیرینهشان، دو تفاوت چشمگیر با سایر تمدنها دارند و شاید به همین خاطر تا به امروز دوام آوردهاند و دیرپاترین واحد تمدنی زنده بر زمین شدهاند. یکی از تفاوتهایشان آن است که نیروی نظامیشان در عین حال که بسیار زبده و اثرگذار و نیرومند بوده و بزرگترین و پایدارترین دولتها را در سراسر دوران پیشامدرن تاسیس کرده، اما به لحاظ اندازه، بسیار کوچک بوده است. اندازهی کل نیروی نظامی ایران در سراسر تاریخ پیشامدرن بین پنجاه تا صدهزار تن، نوسان میکرده و این بسیاربسیار، کمتر از تمدنهای همسایهی رومی و چینی است که هر ارتششان و تلفات هر جنگ داخلیشان در این حدود بوده است. هر چند دولتهای هخامنشی و اشکانی و ساسانی و سلجوقی و صفوی عمری بسیار دراز داشته و بر قلمروی بسیار پهناور، حکم میراندهاند، اما بزرگی ارتشهایشان حدود یک دهم همسایههای خاوری و باختریشان بوده است. دومین ویژگی استثنایی آن است که ایران تنها تمدنی است که لشکرکشی تهاجمی به فراسوی مرزهای تمدنی خود نداشته است. در سراسر پنجهزار سال تاریخ مدون بشری، که ایران در سراسر آن هم حضور داشته، ایرانیان همواره در درون مرزهای تمدنی خود جنگیدهاند. گرفتن مصر در دوران هخامنشی و ساسانی و بعدتر عصر فاطمیون و ممالیک با ابزارهای سیاسی و نه نظامی تحقق یافت و هرگز ایران در زمان سیطره بر مصر در آن جا نیروی نظامی بزرگی نداشت. به همین ترتیب لشکرکشیها به هند، تنها به حاشیهی شمالیاش محدود بود که بخشی از حوزهی تمدن ایرانی بود و تنها لشکرکشی توسعهطلبانه در هند که «اورنگزیبگورکانی» انجام داد، پر هزینه و نابخردانه و فاجعهبار بود و در تاریخ سیاست ایرانی بسیار حاشیهای و استثنایی. این در برابر هجومهای پیاپی چینیها به مرزهای جنوبی و غربیشان و هجوم پیاپی و همیشگی اروپاییان در چهار طرف قرار میگیرد. پس در ایران تاریخ جنگ بسیار ویژه بوده و متمایز با سایر جاهای دنیا. جنگهای داخلی در ایران، کمیاب و کمدامنه، جنگهای مذهبی نادر و تقریبا غایب و جنگهای تهاجمی استثنا بودهاند. تقریبا همهی جنگهای بزرگ ما، دفاعی بوده و در اغلبشان هم پیروز بودهایم. اما گاه مغلوب مهاجمانی بیرونی شدهایم. مقدونیها، مغولها، و روسها و انگلیسیها مشهورترین نمونهها هستند. شکست در این جنگها، موضوعی است که باید دربارهاش تامل کرد. این نکته روشن است که مقدونیها در جنگ بر سپاهیان هخامنشی، پیروز شدند و بنیان این دودمان را گسیختند. هم چنین در پیروز شدن مغولها بر خوارزمشاهیان و فتح شدن استانهای شمالی ایران به دست روسها تردیدی وجود ندارد. اما این پویاییهای جنگی که قاعدتا باید شکست دانسته شوند، با آن تعبیری که به دست دادیم، تفاوتی دارد. شکست، نشانهی پایان یافتن یک جنگ است. اما انگار جنگها در ایران پایان نمییابند. همهی ایرانیهایی که هوش و سوادی برابر یا بالاتر از میانه داشته باشند، هنوز با «اسکندر» گجسته، با «چنگیز» خونریز، و با «تزار» روس سر دشمنی دارند و این نامها برایشان طنینی تیره و تار دارد. برعکس فرانسویها که «یولیوس سزار رومی»، قاتل بزرگ گلها را میستایند؛ یا سیاهپوستان آمریکا که «بنجامین فرانکلین» بردهدار را بزرگ میدانند؛ یا آلمانیهایی که اجدادشان به دست رومیها کشتار میشدند و خودشان ستایشگر تمدن رومی از آب در آمدند. حقیقت آن است که جنگ با مقدونیها و مغولها و روسها هرگز پایان نیافت و هرگز پیروزیهای اینان در میدان نبرد، به شکستِ همآورد ایرانیشان منتهی نشد. مقدونیها هرگز در ایران ماندگار نشدند و حتا نتوانستند دودمانی نیرومند – هر چند دو رگه- تاسیس کنند. مغولها به همین ترتیب از همان ابتدای کار و دوران «هولاکوخان» خود را زیر چتر اندیشهی ایرانی «خواجهنصیرالدین» قرار دادند و باز هم به سرعت طی یک قرن منقرض شدند. روسها هم کمتر از یک قرن توانستند در استانهایی که فتح کرده بودند، بمانند. هر چند هنوز نفوذ سیاسیشان را در آن منطقه حفظ کردهاند. پرسشی که این جا مطرح میشود آن است که پس در این حالت “شکست خوردن” دقیقا به چه معنا بوده است؟ اگر شکست با عدم، مترادف باشد، در واقع مغولها بودند که در نهایت شکست خوردند. چون صد و اندی سال پس از چنگیزخان، دولت تیموری جایگزین آن شده بود که فرمانروایش مقیم سمرقند بود و حافظ قرآن و زبان درباریاش پارسی بود و ولیعهدش «شاهرخ» نام داشت. چهار قرن پس از چنگیز، ایرانیان نسخهای بازسازی شده از دولت ایرانی کهنشان را زیر پرچم صفویان احیا کرده بودند و مغولان در لا به لای صفحات گذشته، محو شده و به کابوسی رنگ پریده، بدل شده بودند. امروز مغولان، چیزی جز دو شِبهِ استانِ مستعمره، با حاکمانی دست نشاندهیِ چین و روس نیستند و ایرانیان هم چنان به جای خود نشستهاند. دربارهی مقدونیها هم داستان به همین شکل بود. هفتاد سال پس از اسکندر جز در حاشیهی شرقی مدیترانه، نشانی از مقدونیان در ایران به جا نمانده بود و تا صد سال بعد همان دولت پارسی به دست پارتها احیا شده بود و پولیسهایی که در نظامیگری به سبک مقدونیان، اصراری داشتند، یکسره به دست پارتها ریشهکن شدند. پس از آن هم همیشه مقدونیان قوم کوچک و حاشیهنشینی مثل دوران پیشااسکندری بودند و ایرانیان نیز هماناند که پیشتر بودند. چنین مینماید که ایرانزمین به شکلی شگفتانگیز، در برابر شکست، مصون است. مغلوب شدن در جنگ برای ایرانیان همیشه رخدادی موقت، وقفهای خونین، گسستی دودمانی و تجربهای تلخ بوده است، اما این با شکست در تعریف کلاسیکاش تفاوت دارد. ایرانیان هرگز به عدم نپیوستند؛ هرگز نظمهای قدیمی خود را از دست ندادند و جالبتر از همه آن که، هرگز جنگی که در آن مغلوب شده بودند را خاتمه یافته، قلمداد نکردند. «قائممقام فراهانی» پس از (شکست) از روسها بود که نوشت: “به مردی و نامردی، از اجرای عهدنامهی صلح، بین دو کشور جلوگیری خواهد کرد و ایرانگرایان، پس از یک و نیم قرن، هم چنان بر همان عهد و همان قصد، استوارند. جنگ با مقدونیها، با روسها، با مغولها و با انگلیسیها، هرگز پایان نیافت، چون هرگز یکی از طرفها – که به ظاهر شکست خورده بود- نابود نشد و غایب نگشت.
این جاست که این پرسش پیش میآید که شکست، دقیقا در کجا تحقق مییابد؟ اغلب بدیهی میپندارند که در میدان جنگ رخ میدهد و با کشتار و سلاخی شکستخوردگان همراه است؛ اما گاهی وقتها میدان جنگ به گستردگی یک تمدن است و کشتار همگانی ممکن نیست. در این شرایط تکیهگاه شکست کجاست؟ سیاهپوستان مقیم نیجریه، همه توسط بلژیکیها و فرانسویها کشتار نشدند، اما شکست خوردند و امروز زبانشان شبهفرانسوی و سبک زندگیشان، شبهمدرن است و آن قبیلههای جنگاور و سرافرازی که زمانی در آن قلمرو میزیستند، یکسره غایب شدهاند. نوادگان سرخپوستان آمریکای جنوبی و مرکزی هنوز زندهاند، اما زبانشان اسپانیایی و پرتغالی، دینشان مسیحی و سبک زندگیشان به کلی متفاوت با اجدادشان است. هویت سرخپوستان قدیمی همراه با بخش عمدهی جمعیتشان محو و نابود شده است. به همان ترتیبی که سرخپوستان از جهانگشایان اروپایی شکست خوردند، مصریها از مقدونیها، کارتاژیها از رومیها و شیونگنوها از چینیها، شکست خوردند؛ یعنی محو نابود شدند و به عدم پیوستند. هر چند نوادگان سکاهای شیونگنو در ترکستان و قبطیها در مصر و مغربیها در تونس، هم چنان زندهاند و حاضر. پس شکست، تنها در کالبدهای زنده یا مرده، تجلی پیدا نمیکند و داستان قدری پیچیدهتر است. چنین مینماید که میدانگاه اصلی شکست، سطح فرهنگی باشد و نه سطح زیستی؛ یعنی مهمتر از باقی ماندن یا نماندن تنهای جاندار، دوام یا محوِ معناها، باشد. بیشک تنها اگر عدم شوند، شکستی رخ داده است؛ اما بسیار پیش میآید که بدنها زنده و معناها مردهاند و انگار از این جاست که شکست آغاز میشود.
اخیرا دو فیلم تکاندهنده در فضاهای مجازی مورد توجه قرار گرفت. یکی از «آنیتا ایراننژاد» که به تست بازیگریاش در فیلم (درخت گردو) مربوط میشد، دیگری از «محمد راحد»، دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه کابل که چند روز پیش از کشته شدناش از امید و شادمانیهای زیستن سخن میگفت. فیلمها هر یک، دقایقی به درازا میکشند و به ظاهر، سادهاند و پیش پا افتاده. محمد بیست و یک ساله، سر زنده و شادان از عزماش برای درست زیستن میگوید و آنیتای پنج ساله، با چشمان درشت و چهرهی دلنشین که قرار است برابر دوربین نقشی را ایفا کند، تنها بخش گریستن را خوب اجرا میکند و در بخش دیگر که به حرف زدن و گفتن چیزی مربوط است، ناکام میشود. در همین چند دقیقه میشود کل آن چه از شکست گفتیم را به شکل خلاصه تماشا کرد. آنها که محمد راحد را کشتند، با او دشمنی شخصی نداشتند. قصدشان کشتن دانشگاه بود و دانش؛ او به تصادف دانشجویی بود در زمان و مکانی نامناسب. قصد قاتلان اهریمناندیشاش البته شکست دادن خرد و عقلانیت و دانایی بود؛ اما روشن است که در این نبرد نامردانه، هر چند محمد کشته شد، اما جبههاش پیروز خواهد شد. دانشجویان بیشتر و بیشتر خواهند شد و فرزندان و اطرافیان آن اشموغانی که دست به خون بیگناهان آلودند، بیشتر و بیشتر از کژ راهه و تعصبات آدمکشان فاصله خواهند گرفت. آن چه محمد در واپسین گفتارش گفت، مرثیهای برای شکست نبود، نشانهای از پیروزی بود، از زبان کسی که چند روزی دیگر جان میباخت. از آن سو، آنیتا ایراننژاد به واژگونهی این تصویر میماند. اعضای این خانواده همگی اسمی ایرانی داشتند و هم شناسنامهای ایرانی و نامهایی ایرانی. رسول و شیوا به همراه فرزندانشان آنیتا و آرمین و آرتینِ شیرخواره، پا در راهی گذاشتند که به نظرشان آیندهای روشنتر را نصیب فرزندانشان میکرد. آنان ایران را ترک کردند و چندان در این کار سر سخت بودند که به شکلی غیر قانونی و در قایقی ناامن کوشیدند از دریا بگذرند و در نتیجه همگی جان باختند. تردیدی نیست که خانوادهی ایراننژاد، شکست خوردهاند. آنها امروز غایب هستند و تنهایشان به افق عدم پیوسته است، به همراه کل معناهایی که آنها را به مهاجرت وا داشته بودشان. میتوان درباره تقصیر شیوا و رسول در مرگ سه فرزندانشان بحث فراوان کرد و گناه و جرمی که از این مرگ و غیاب، برخاسته را به عللی گوناگون، نسبت داد. از سویی، بیشک، تصمیم شخصی پدر و مادر خانواده، عامل اصلی تعیین کننده بوده است. از سوی دیگر، بیتردید، بیلیاقتی کسانی که کشورشان را به گریزگاهی جهنمآسا بدل کردهاند را نیز نمیشود نادیده گرفت. هم چنان که خون محمد، نخست به گردن آدمکشان است و بعد به گردن سیاستمدارانی که به وقت، سرطان القاعده و طالبان را ریشهکن نکردند. بحث من اما داوری دربارهی دلیل مرگ آن یک و این پنج، نیست، که فهم ماهیت شکست خوردن یا نخوردن در سرنوشتشان است. آناتومی شکست، تا حدودی در فیلم تست بازیگری، نمایان است. آنیتای کوچک در برابر دوربین راحت و آسوده مینماید؛ اما به شکل غریبی، گریستن را طبیعی و دقیق و سخن گفتن را ناموفق اجرا میکند. او نمیتواند چیزی بگوید و سخنی ابراز نمیکند؛ در مقابل، میگرید و اشکهایش سخت طبیعی مینماید. در تفسیر این فیلم، گفتهاند که انگار آنیتای کوچک، از سرنوشت غمانگیز خودش و خانوادهاش آگاه بود و بر آن میگریست. زاویهی نگاه دیگری هم میتوان داشت و آن این که انگار این شکل خاصِ ایفای نقش بود که به آن سرنوشت منتهی میشد. گریهی آنیتا، گویی گریهی خانوادهاش بود. موضع پدر و مادری که شکست در سرزمین زادگاهشان را پذیرفته بودند و برای شروعی نو و فراموش کردن این شکست بود که به کشوری بیگانه پناه میبردند. آن گریه پیشآگهی از مرگ در میانهی امواج نبود، نشانهی شکستی بود که ریشهکنی خانوادهای از سرزمینشان را و گم شدنشان در دریایی توفانی را به شکلی سر راست نتیجه میداد. گریه و تسلیم، نشانهی شکست نبود، علت شکست بود.
چیست که باعث میشود کسی شکست را بپذیرد؟ چنین مینماید که همواره نوعی سیاست اقناع برای پذیراندن شکست در پشت پرده، فعال باشد. انگار هم زمان با شکست خوردن سربازان، در جبهههای نبرد، پشت سرشان سخنگویانی و مبلّغانی دست اندر کارند تا به حریف بقبولانند که شکست خورده است. کل صنایع عظیم سینمای هالیوود، برای چندین دهه، در خدمت این هدف بود که شکست خوردن نازیسم را به جنگزدگان اروپایی بقبولاند. هم چنان که بالیوود، شکست خوردن هندیان از انگلیسیها را جار میزند و اشعریان و ظاهریه و سلفیها – نه چندان قانع کننده- با تفنگ و بمب اصرار میورزند که ساسانیها و سامانیها به راستی شکست خوردهاند. شکست بیش از آن که رخدادی نظامی در میدانی باشد و پیش از آن که وجود و عدم مغلوبان را رقم بزند، گفتمانی است برای اقناع. خانوادهی ایراننژاد مانند هزاران خانوادهی ایرانی دیگر، قانع شدهاند که شکست خوردهاند. آن بندهخدایِ قومگرایی که در برابر دستمزدی اندک – یا شاید فی سبیلالله- میآمد و به نام (پان تورک) و (پان کورد) با غلطهای املاییِ پیاپی در فضای مجازی، به هویت ایرانی حمله میکرد، قانع شده که شکست خورده است. او هم شهروندی زادهی ایران است و پدران و نیاکانش احتمالا همگی ایرانی بودهاند. اما او در نقطهای احساس شکست کرده است. هم چنین است آن مجاهد تکفیری که با علم به این که کشته خواهد شد، به عملیاتی میشتابد که آماجش گروهی دانشجویِ بیسلاح و بیگناه است، نشسته پشت نیمکتهای مدرسهای. او نیز قاعدتا روزی فرزندی برای والدینش، شاید پدری برای فرزندانش و شاید دوستی خوب برای یارانش بوده است. اما جایی، در هم شکسته و به این عقیده مومن شده که چیزی جز شکست و نیستی در برابرش نیست؛ از این رو مرگی چنین ننگین و کارنامهای چنین پلید را پذیرفته است. بیشک تبلیغات و ماشین فریب در این میان موثرند و بیتردید کمک مالی فلان سازمان و حمایت بَهمان حزب، انگیزههایی ایجاد میکند؛ اما زیر بناییتر از همهیِ اینها، یک قومگرای ایران ستیز، یک سلفی آدمکش و یک خانوادهی بیگناه پناهجو، همگی کسانی هستند که جایی به دلیلی، شکست را پذیرفتهاند. مردمان در همه جای دنیا، از هویتی برخوردارند. هویتهایی اغلب تازهساز با پیشینهی بسیار رقیق و محتوای تاریخی پُرخطا و شرمآلود که همان را عزیز میدارند و به آن میچسبند و بر مبنایش تصمیمهای عجیب و غریب و نابخردانه میگیرند. بازی اقناعی، پشت این هویتها در جریان است. فریبی گسترده و پیچ در پیچ که کسانی را قانع میکند که شکست خوردهاند و کسانی دیگر را بشارت میدهد که پیروزند. ماشینی گفتمانی که شکستخوردگان را به مترسکهایی و پیروزمندان را به عروسکهایی تبدیل میکند؛ در یک خیمهشببازی جبرآمیز بزرگ. چنین است که روسها با تاریخ وخیم و شرمآورشان که شش، هفت قرن بیشتر قدمت ندارد و یک سرش «ایوان» مخوف است و سر دیگرش «استالین»، آمریکاییها با تاریخ سه قرنی مهیبی که انباشته از نسلکشی سرخپوستان و ویتنامیها و فیلیپینیها و بردهداری است و چینیها با تاریخ ساختگی نو ظهوری که هفتاد سال بیشتر ندارد و سراسر جعل تاریخ تمدن کهن این مردم است؛ همگی از آن چه دارند، شادماناند و راضی؛ چون قانع شدهاند که ابرقدرتی هستند باشکوه و همین هویت نیمبند و تیره را ارزشمند و سودمند میدانند. ایرانیان ولی چنین نیستند. نسخههایِ هویتِ نوساختهیِ ضدِ ایرانی، در سراسر قلمرو ایرانزمین جاری است. گفتمان شکستی که اینها را پدید آورده، برساختهی استعمار نو است و با سرنیزهی دستنشاندگانی بدنام و فاسد به کرسی نشانده میشود. ترکیهایها و افغانستانیها و پاکستانیها و عراقیهایی که کشورشان به زحمت به قرن، قدمت دارد و ازبکها و قرقیزها و ارمنها و گرجیها و آذریهایی که عمر کشورهایشان از عمر من کمتر است، آشکارا به هویتی چسبیدهاند که جعلی و پرت و بیریشه است. اما همین را گرفتهاند و قانع شدهاند، چون پیشاپیش قانعشان کردهاند که دیگر ایرانی نیستند. یک روستایی ساکن حومهی بغداد که خودش و اجدادش، نسل اندر نسل، کنار دیوارهای بغداد و تیسفون و سلوکیه و بابل زیستهاند، چگونه ممکن است چنین روایتی از هویت را بپذیرد و باور کند که شهروند کشوری است هشتاد- نود ساله؟ یا آن شهروند بلخ و آن مقیم هرات و این زادهی تفلیس چه طور ممکن است هویتی مستقل از پیکرهی تاریخی ایرانیشان را بپذیرند و بخواهند؟ آن سلفیِ تکفیری، چگونه ممکن است به یاد نیاورد که اجدادش تا هزار سال پیش، همگی مسلمان بودهاند و آرام و آشتیجو و مهماننواز و در کنار همسایگانِ مسیحی و زرتشتی و بودایی و یهودیشان، به خوبی میزیستهاند؟ تنها راه، برای این فراموشکاریِ وخیم و آن اقناعِ بدخیم، آن است که قانع شوند که شکست خوردهاند. اینان همه «ایراننژاد»انی هستند که شکست خود را پذیرفتهاند و گریان به سوی عدمی آشوبزده، پیش میشتابند. «نیچه» میگوید: “آن چه مرا بشکند، اما نکُشد، نیرومندترم میسازد.” فعل آغازگاه این جمله را، اغلب، “شکست دهد” ترجمه کردهاند؛ اما این درست و دقیق نیست. شکست خوردن، به معنای مردن و نابود شدن است و امریست برگشت ناپذیر. آن شکستن و مغلوب شدن، وضعیتی است گذرا که نمیکُشد و چه بسا که نیرومندتر سازد. اما از کجا معلوم که شکستن به شکست خوردن، منتهی نشود و مغلوب شدن، مقدمهی معدوم شدن نباشد؟ پاسخ را میتوان فقط در یک کلمه خلاصه کرد: “خواست.” تمایز میان آن کسی که روایت شکست را میپذیرد و آن که نمیپذیرد، تنها و تنها خواست است. آن کس که انگیزهی کافی برای ادامه دادن نبرد دارد، پس از در هم شکستن، عقبنشینی میکند و نابود نمیشود. اوست که اغلب نیرومندتر از پیش باز میگردد و زمینِ از دست رفته را باز میستاند. ایرانیان در تاریخ دیرپایشان این را به درستی دریافته بودند که میدان جنگ، تنها بخشی از سرنوشت آینده را تعیین میکند. بخش اصلی نه در سرگذشت، که در سرنوشت خلاصه میشود. یعنی آن چه بر سرمان گذشته مهم نیست، بلکه آنچه بر سرمان نوشته میشود، تعیین کننده است. اگر خودمان آن را ننویسیم، دیگران خواهند نوشت و دیگریِ همآورد همواره داستان شکست منِ جنگاور را مینویسد. تفاوت میان عقبنشینی و شکست، در همین جاست. قائممقام فراهانی پس از بیست سال جنگ بیامان با بزرگترین ماشین جنگی کرهی زمین (ارتش روسیهی تزاری)، هم چنان وقتی قرارداد صلح ترکمنچای را مینوشت، این را در ذهن داشت و از سخنش معلوم است که خواست او، باز پس گیریِ سرزمینهای از دست رفته است. او گواهی تاریخی است که نشان میدهد ایران از روس شکست نخورده، بلکه در برابرش عقبنشینی کرده است. عقبنشینیای که تا به امروز تداوم یافته، اما برگشتناپذیر نیست. تمایز میان کسانی که شکست را میپذیرند و نمیپذیرند، تا حدودی به قصد و تصمیمشان و تا حدودی به اندوختهشان از قدرت و معنا بستگی دارد. آنان که برای معنایی، آرمانی را دنبال میکنند، به این سادگیها شکست نمیخورند. چون هر شکستنی را مقدمهی بازساختنی میبینند و هر شکستی در میدان نبرد را عقبنشینیای موقت قلمداد میکنند. از این روست که گفتمانهای تبلیغ کنندهی شکست، نخست آرمان و معنا و خواست را هدف میگیرد و بافتی جبرگرا، پوچگرا و تحقیر کننده دارد. شکستخوردگان و شکستناپذیران اما رفتارهایی متفاوت دارند و سرنوشتی متمایز نیز. واقعیت آن است که دنیا با رفتاری آماری پیش میرود؛ یعنی در هر تمدنی، برخی نیرومندترند و معنادارتر و خواستی دارند و افقی برای دگرگون ساختن. برخی دیگر نیز سست و کمزور و بیتوش و تواناند و آسانتر تسلیم پوچی و مرگ میشوند. واقعیت بیرونی، هرچند ناخوشایند، عینیتی سرد و بیرحم دارد؛ برخی میایستند و میجنگند و سرسختانه آرمانی را دنبال میکنند و اغلب در نهایت پیروز میشوند. برخی میگریزند و میپرهیزند و میهراسند و اغلب در نهایت، نابود میگردند. این که ما به کدام یک از این دو رده، تعلق داشته باشیم – بر خلاف افسانههای جعل شده، در گفتمان شکست- امری انتخابی است. یعنی ماییم که انتخاب میکنیم شکست بخوریم یا عقبنشینی کنیم. به بردگی و در به دری و بیهویتی، تن در بدهیم یا بایستیم و بجنگیم و تغییر کنیم و چندان نیرومندتر شویم که بار دیگر در همان میدان، پیروز شویم. در فرجام داستان، هم چون آغاز، ماییم که انتخاب میکنیم آنیتایی گریان باشیم و خاموش یا محمدی خندان که سخن میگوید.