شک در شکست

دکتر شروین وکیلی

دوستی گرامی و فرهیخته که کتابی خواندنی درباره‌ی سیاست ایرانی نوشته بود، چند روز پیش اثرش را برای خواندن و اظهار نظر برایم فرستاده بود. در کتاب تعبیر «ایران؛ جامعه‌ی شکست‏خورده» دیده می‌شد. خواستم اعتراضی به این برچسب‌گذاری کنم و به این اندیشیدم که “از چه زاویه‌ای با این عبارت مخالف هستم؟” دیدم که این تنها مخالفتی با کلیشه‌ای رایج و خودخوارانگارانه نیست، که به تاملی درباره‌ی نسبت شکست و ایران نیز راه می‌برد. در اندیشه‌ی صورت‏بندی‌ این فکر بودم، که چند روز بعدش خبری دلخراش منتشر شد. از آن‏ها که فراوانی‌شان مایه‌ی بی‌حسی شده، اما کافی‌ست مکثی کنی تا دلخراش بودن‌اش هویدا شود. خانواده‌ای پنج نفره که اسم خانوادگی‌شان هم «ایران‌نژاد» بوده، در راه پناهندگی به اروپا، در دریا افتاده و جان باخته‌اند. یکی‌شان دختری بود که چندی پیش به عنوان نامزد بازیگری در فیلمی، نقشی کوتاه ایفا کرده بود و صحنه‌ای از تست بازیگری‌اش با دریغ، دست به دست می‌شد. آن گاه خبر دلخراش کشتار دانشجویان دانشگاه کابل، به دست اهریمن‌کیش‌های سلفی را شنیدیم و سوگوار شدیم. هم زمان با این‏ها، گپ و گفتی با دوستی فرهیخته داشتم از مهاجران ایرانی به ایالات متحده، که مثل خانواده‌ی ایران‌نژاد، تبار کرد داشت و بر خلاف ایشان دهه‌ها بود که از سفرش می‌گذشت و شهروندی موفق و برجسته، در جامعه‌ی میزبان، محسوب می‌شد. برایم از انگیزه‌های پان‌کردها و پان‌ترک‌ها می‌گفت و این که علت اصلی روی‏گردانی‌ بیشترشان از هویت ایرانی آن است که به خاطر انگاره‌ی تبلیغاتی رسانه‌های خارجی‌ و تایید مشتاقانه‌اش توسط دولتمردان داخلی و دسته‌گل‌ها و تپه‌کاری‌های‏شان، چیز جذابی در (ایرانی بودن) نمی‌بینند و چه بسا پولی و منافعی در انکار این هویت هم داشته باشند. هم زمان با این بحث‏ها، هفتم آبان فرا رسید و یادداشتی در تایید بزرگی «کورش» بزرگ و اهمیت تاسیس کشور متحد ایران منتشر کردم که با حمله‌ی همان اوباش قوم‌پرست رو به رو شد و چیزهایی می‌گفتند که عجیب با سخن آن دوست اندرزگویم سازگار بود. پس تامل کنونی درباره‌ی نسبت میان هویت ایرانی و شکست با این پنج عامل تکوین یافت: ۱)کتابی نگارش یافت. ۲)خانواده‌ای در دریا غرق شد. ۳)دوستی رایزنی کرد.۴)گروهی مامور به ناسزاگویی شدند. ۵)دسته‌ای جوانان بی‏گناهِ مردم را سر کلاس درس کشتند. نتیجه آن بود که می‌خوانید:

شکست مفهومی روشن و شفاف است. به ویژه در تاریخ، شکست تقریبا با غیاب و عدم برابر است. وقتی می‌گوییم نازی‌ها در جنگ جهانی دوم شکست خوردند، یعنی نازی‌ها کشتار شدند و در اردوگاه‌های کار اجباری روس‎ها یا زندان‎های آمریکایی کشته شدند و پوسیدند. شکست‌شان بدان معناست که نازی بودن در داستان‏ها و فیلم‎ها و تاریخ‌نگاری‌ها طوری تصویر شد که به امری شرم‌آور و ناممکن بدل گشت. به این ترتیب نشانه‌ی شکست نازی‏ها، غیاب نازی‌ها و مرگ نازی‌ها بود. به همین ترتیب می‌توان از شکست سرخ‏پوستان از سفیدپوستان در ایالات متحده‌ی آمریکا سخن گفت. شکست خوردن شایان‌ها، سو‌ها، چیروکی‌ها و لاکوتاها بدان معنا بود که این مردم در مقام یک قبیله، از میان رفتند و سبک زندگی‌شان و قلمروشان در کتم عدم پنهان گشت. در تاریخ، شکست با غیاب و عدم هم زمان است. شکست در ضمن شرایطی دارد و در بافتی از رخدادها تحقق پیدا می‌کند. جبهه‌هایی با هم رویارو می‌شوند و جنگ و ستیزه‌ای در می‌گیرد و سویه‌ای بر سویه‌ای دیگر، پیروز می‌شوند و یکی تداوم می‌یابد و حضور دارد و دیگری می‌میرد و غایب می‌شود. آن وقت است که می‌توان از شکست سخن گفت. یعنی که این نقطه‌ی پایان جنگ است. جنگ‏ها با دگردیسی همآوردان به شکست‏خوردگان یا پیروزمندان پایان می‌یابند.

این نکته درباره‌ی شکست را در ذهن داشته باشیم و بنگریم به تاریخ کشور ایران و رخدادهای جنگی در حوزه‌ی تمدن ایرانی. وقتی سخن از جنگ و ستیزه به میان می‌آید، ایرانیان در تاریخ دیرینه‌شان، دو تفاوت چشمگیر با سایر تمدن‏ها دارند و شاید به همین خاطر تا به امروز دوام آورده‌اند و دیرپاترین واحد تمدنی زنده بر زمین شده‌اند. یکی از تفاوت‏های‏شان آن است که نیروی نظامی‌شان در عین حال که بسیار زبده و اثرگذار و نیرومند بوده و بزرگترین و پایدارترین دولت‎ها را در سراسر دوران پیشامدرن تاسیس کرده، اما به لحاظ اندازه، بسیار کوچک بوده است. اندازه‌ی کل نیروی نظامی ایران در سراسر تاریخ پیشامدرن بین پنجاه تا صدهزار تن، نوسان می‌کرده و این بسیاربسیار، کمتر از تمدن‏های همسایه‌ی رومی و چینی است که هر ارتش‌شان و تلفات هر جنگ داخلی‌شان در این حدود بوده است. هر چند دولت‏های هخامنشی و اشکانی و ساسانی و سلجوقی و صفوی عمری بسیار دراز داشته و بر قلمروی بسیار پهناور، حکم می‌رانده‌اند، اما بزرگی ارتش‌های‏شان حدود یک دهم همسایه‌های خاوری و باختری‌شان بوده است. دومین ویژگی استثنایی آن است که ایران تنها تمدنی است که لشکرکشی تهاجمی به فراسوی مرزهای تمدنی خود نداشته است. در سراسر پنج‏هزار سال تاریخ مدون بشری، که ایران در سراسر آن هم حضور داشته، ایرانیان همواره در درون مرزهای تمدنی خود جنگیده‌اند. گرفتن مصر در دوران هخامنشی و ساسانی و بعدتر عصر فاطمیون و ممالیک با ابزارهای سیاسی و نه نظامی تحقق یافت و هرگز ایران در زمان سیطره بر مصر در آن جا نیروی نظامی بزرگی نداشت. به همین ترتیب لشکرکشی‌ها به هند، تنها به حاشیه‌ی شمالی‌اش محدود بود که بخشی از حوزه‌ی تمدن ایرانی بود و تنها لشکرکشی توسعه‌طلبانه در هند که «اورنگ‏زیب‏گورکانی» انجام داد، پر هزینه و نابخردانه و فاجعه‌بار بود و در تاریخ سیاست ایرانی بسیار حاشیه‌ای و استثنایی. این در برابر هجوم‏های پیاپی چینی‌ها به مرزهای جنوبی و غربی‌شان و هجوم پیاپی و همیشگی اروپاییان در چهار طرف قرار می‌گیرد. پس در ایران تاریخ جنگ بسیار ویژه بوده و متمایز با سایر جاهای دنیا. جنگ‏های داخلی در ایران، کمیاب و کم‌دامنه، جنگ‏های مذهبی نادر و تقریبا غایب و جنگ‏های تهاجمی استثنا بوده‌اند. تقریبا همه‌ی جنگ‏های بزرگ ما، دفاعی بوده و در اغلب‌شان هم پیروز بوده‌ایم. اما گاه مغلوب مهاجمانی بیرونی شده‌ایم. مقدونی‌ها، مغول‌ها، و روس‏ها و انگلیسی‌ها مشهورترین نمونه‌ها هستند. شکست‌ در این جنگ‏ها، موضوعی است که باید درباره‌اش تامل کرد. این نکته روشن است که مقدونی‌ها در جنگ بر سپاهیان هخامنشی، پیروز شدند و بنیان این دودمان را گسیختند. هم چنین در پیروز شدن مغول‏ها بر خوارزمشاهیان و فتح شدن استان‏های شمالی ایران به دست روس‏ها تردیدی وجود ندارد. اما این پویایی‌های جنگی که قاعدتا باید شکست دانسته شوند، با آن تعبیری که به دست دادیم، تفاوتی دارد. شکست، نشانه‌ی پایان یافتن یک جنگ است. اما انگار جنگ‏ها در ایران پایان نمی‌یابند. همه‌ی ایرانی‌هایی که هوش و سوادی برابر یا بالاتر از میانه داشته باشند، هنوز با «اسکندر» گجسته، با «چنگیز» خون‏ریز، و با «تزار» روس سر دشمنی دارند و این نام‏ها برای‏شان طنینی تیره و تار دارد. برعکس فرانسوی‏ها که «یولیوس سزار رومی»، قاتل بزرگ گل‌ها را می‌ستایند؛ یا سیاه‏پوستان آمریکا که «بنجامین فرانکلین» برده‌دار را بزرگ می‌دانند؛ یا آلمانی‌هایی که اجدادشان به دست رومی‌ها کشتار می‌شدند و خودشان ستایشگر تمدن رومی از آب در آمدند. حقیقت آن است که جنگ با مقدونی‌ها و مغول‏ها و روس‏ها هرگز پایان نیافت و هرگز پیروزی‌های اینان در میدان نبرد، به شکستِ همآورد ایرانی‌شان منتهی نشد. مقدونی‌ها هرگز در ایران ماندگار نشدند و حتا نتوانستند دودمانی نیرومند – هر چند دو رگه- تاسیس کنند. مغول‏ها به همین ترتیب از همان ابتدای کار و دوران «هولاکوخان» خود را زیر چتر اندیشه‌ی ایرانی «خواجه‌‎نصیرالدین» قرار دادند و باز هم به سرعت طی یک قرن منقرض شدند. روس‏ها هم کمتر از یک قرن توانستند در استان‏هایی که فتح کرده بودند، بمانند. هر چند هنوز نفوذ سیاسی‌شان را در آن منطقه حفظ کرده‌اند. پرسشی که این جا مطرح می‌شود آن است که پس در این حالت “شکست خوردن” دقیقا به چه معنا بوده است؟ اگر شکست با عدم، مترادف باشد، در واقع مغول‏ها بودند که در نهایت شکست خوردند. چون صد و اندی سال پس از چنگیزخان، دولت تیموری جایگزین آن شده بود که فرمانروایش مقیم سمرقند بود و حافظ قرآن و زبان دربار‌‌ی‌اش پارسی بود و ولیعهدش «شاهرخ» نام داشت. چهار قرن پس از چنگیز، ایرانیان نسخه‌ای بازسازی شده از دولت ایرانی کهن‌شان را زیر پرچم صفویان احیا کرده بودند و مغولان در لا به ‌لای صفحات گذشته، محو شده و به کابوسی رنگ پریده، بدل شده بودند. امروز مغولان، چیزی جز دو شِبهِ ‌استانِ مستعمره، با حاکمانی دست نشانده‌یِ چین و روس نیستند و ایرانیان هم چنان به جای خود نشسته‌اند. درباره‌ی مقدونی‌ها هم داستان به همین شکل بود. هفتاد سال پس از اسکندر جز در حاشیه‌ی شرقی مدیترانه، نشانی از مقدونیان در ایران به جا نمانده بود و تا صد سال بعد همان دولت پارسی به دست پارت‏ها احیا شده بود و پولیس‌هایی که در نظامی‌گری به سبک مقدونیان، اصراری داشتند، یکسره به دست پارت‏ها ریشه‌کن شدند. پس از آن هم همیشه مقدونیان قوم کوچک و حاشیه‌نشینی مثل دوران پیشااسکندری بودند و ایرانیان نیز همان‌اند که پیشتر بودند. چنین می‌نماید که ایران‏زمین به شکلی شگفت‌انگیز، در برابر شکست، مصون است. مغلوب شدن در جنگ برای ایرانیان همیشه رخدادی موقت، وقفه‌ای خونین، گسستی دودمانی و تجربه‌ای تلخ بوده‌ است، اما این با شکست در تعریف کلاسیک‌اش تفاوت دارد. ایرانیان هرگز به عدم نپیوستند؛ هرگز نظم‏های قدیمی خود را از دست ندادند و جالب‏تر از همه آن که، هرگز جنگی که در آن مغلوب شده بودند را خاتمه یافته، قلمداد نکردند. «قائم‏مقام فراهانی» پس از (شکست) از روس‏ها بود که نوشت: “به مردی و نامردی، از اجرای عهدنامه‌ی صلح، بین دو کشور جلوگیری خواهد کرد و ایران‌گرایان، پس از یک و نیم قرن، هم چنان بر همان عهد و همان قصد، استوارند. جنگ با مقدونی‌ها، با روس‏ها، با مغول‏ها و با انگلیسی‌ها، هرگز پایان نیافت، چون هرگز یکی از طرف‏ها – که به ظاهر شکست خورده بود- نابود نشد و غایب نگشت.

این جاست که این پرسش پیش می‌آید که شکست، دقیقا در کجا تحقق می‌یابد؟ اغلب بدیهی می‌پندارند که در میدان جنگ رخ می‌دهد و با کشتار و سلاخی شکست‏خوردگان همراه است؛ اما گاهی وقت‏ها میدان جنگ به گستردگی یک تمدن است و کشتار همگانی ممکن نیست. در این شرایط تکیه‌گاه شکست کجاست؟ سیاه‏پوستان مقیم نیجریه، همه توسط بلژیکی‌ها و فرانسوی‌ها کشتار نشدند، اما شکست خوردند و امروز زبان‌شان شبه‌فرانسوی و سبک زندگی‌شان، شبه‌مدرن است و آن قبیله‌های جنگاور و سرافرازی که زمانی در آن قلمرو می‌زیستند، ‌یکسره غایب شده‌اند. نوادگان سرخ‏پوستان آمریکای جنوبی و مرکزی هنوز زنده‌اند، اما زبان‏شان اسپانیایی و پرتغالی، دین‌شان مسیحی و سبک زندگی‌شان به کلی متفاوت با اجدادشان است. هویت سرخ‏پوستان قدیمی همراه با بخش عمده‌ی جمعیت‌شان محو و نابود شده است. به همان ترتیبی که سرخ‏پوستان از جهان‏گشایان اروپایی شکست خوردند، مصری‌ها از مقدونی‌ها، کارتاژی‌ها از رومی‌ها و شیونگ‌نوها از چینی‌ها، شکست خوردند؛ یعنی محو نابود شدند و به عدم پیوستند. هر چند نوادگان سکاهای شیونگ‌نو در ترکستان و قبطی‌ها در مصر و مغربی‌ها در تونس، هم چنان زنده‌اند و حاضر. پس شکست، تنها در کالبدهای زنده یا مرده، تجلی پیدا نمی‌کند و داستان قدری پیچیده‌تر است. چنین می‌نماید که میدان‏گاه اصلی شکست، سطح فرهنگی باشد و نه سطح زیستی؛ یعنی مهم‏تر از باقی ماندن یا نماندن تن‌های جاندار، دوام یا محوِ معناها، باشد. بی‌شک تن‌ها اگر عدم شوند، شکستی رخ داده است؛ اما بسیار پیش می‌آید که بدن‏ها زنده و معناها مرده‌اند و انگار از این جاست که شکست آغاز می‌شود.

اخیرا دو فیلم تکان‏دهنده در فضاهای مجازی مورد توجه قرار گرفت. یکی از «آنیتا ایران‌نژاد» که به تست بازیگری‌اش در فیلم (درخت گردو) مربوط می‌شد، دیگری از «محمد راحد»، دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه کابل که چند روز پیش از کشته شدن‌اش از امید و شادمانی‌های زیستن سخن می‌گفت. فیلم‏ها هر یک، دقایقی به درازا می‌کشند و به ظاهر، ساده‌اند و پیش پا افتاده. محمد بیست و یک ساله، سر زنده و شادان از عزم‌اش برای درست زیستن می‌گوید و آنیتای پنج ساله، با چشمان درشت و چهره‌ی دلنشین که قرار است برابر دوربین نقشی را ایفا کند، تنها بخش گریستن را خوب اجرا می‌کند و در بخش دیگر که به حرف زدن و گفتن چیزی مربوط است، ناکام می‌شود. در همین چند دقیقه می‌شود کل آن چه از شکست گفتیم را به شکل خلاصه تماشا کرد. آن‏ها که محمد راحد را کشتند، با او دشمنی شخصی نداشتند. ‌قصدشان کشتن دانشگاه بود و دانش؛ او به تصادف دانشجویی بود در زمان و مکانی نامناسب. قصد قاتلان اهریمن‌اندیش‌اش البته شکست دادن خرد و عقلانیت و دانایی بود؛ اما روشن است که در این نبرد نامردانه، هر چند محمد کشته شد، اما جبهه‌اش پیروز خواهد شد. دانشجویان بیشتر و بیشتر خواهند شد و فرزندان و اطرافیان آن اشموغانی که دست به خون بی‏گناهان آلودند، بیشتر و بیشتر از کژ راهه و تعصبات آدم‏کشان فاصله خواهند گرفت. آن چه محمد در واپسین گفتارش گفت، مرثیه‌ای برای شکست نبود، نشانه‌ای از پیروزی بود، از زبان کسی که چند روزی دیگر جان می‌باخت. از آن سو، آنیتا ایران‌نژاد به واژگونه‌ی این تصویر می‌ماند. اعضای این خانواده همگی اسمی ایرانی داشتند و هم شناسنامه‌ای ایرانی و نام‏هایی ایرانی. رسول و شیوا به همراه فرزندان‏شان آنیتا و آرمین و آرتینِ شیرخواره، پا در راهی گذاشتند که به نظرشان آینده‌ای روشن‌تر را نصیب فرزندان‏شان می‌کرد. آنان ایران را ترک کردند و چندان در این کار سر سخت بودند که به شکلی غیر قانونی و در قایقی ناامن کوشیدند از دریا بگذرند و در نتیجه همگی جان باختند. تردیدی نیست که خانواده‌ی ایران‌نژاد، شکست خورده‌اند. آن‏ها امروز غایب هستند و تن‌های‏شان به افق عدم پیوسته است، به همراه کل معناهایی که آن‎ها را به مهاجرت وا داشته بودشان. می‌توان درباره‌ تقصیر شیوا و رسول در مرگ سه فرزندان‏شان بحث فراوان کرد و گناه و جرمی که از این مرگ و غیاب، برخاسته را به عللی گوناگون، نسبت داد. از سویی، بی‌شک، تصمیم شخصی پدر و مادر خانواده، عامل اصلی تعیین کننده بوده است. از سوی دیگر، بی‌تردید، بی‌لیاقتی کسانی که کشورشان را به گریزگاهی جهنم‌آسا بدل کرده‌اند را نیز نمی‌شود نادیده گرفت. هم چنان که خون محمد، نخست به گردن آدم‏کشان است و بعد به گردن سیاست‏مدارانی که به وقت، سرطان القاعده و طالبان را ریشه‌کن نکردند. بحث من اما داوری درباره‌ی دلیل مرگ آن یک و این پنج، نیست، که فهم ماهیت شکست خوردن یا نخوردن در سرنوشت‌شان است. آناتومی شکست، تا حدودی در فیلم تست بازیگری، نمایان است. آنیتای کوچک در برابر دوربین راحت و آسوده می‌نماید؛ اما به شکل غریبی، گریستن را طبیعی و دقیق و سخن گفتن را ناموفق اجرا می‌کند. او نمی‌تواند چیزی بگوید و سخنی ابراز نمی‌کند؛ در مقابل، می‌گرید و اشک‏هایش سخت طبیعی می‌نماید. در تفسیر این فیلم، گفته‌اند که انگار آنیتای کوچک، از سرنوشت غم‌انگیز خودش و خانواده‌اش آگاه بود و بر آن می‌گریست. زاویه‌ی نگاه دیگری هم می‌توان داشت و آن این که انگار این شکل خاصِ ایفای نقش بود که به آن سرنوشت منتهی می‌شد. گریه‌ی آنیتا، گویی گریه‌ی خانواده‌اش بود. موضع پدر و مادری که شکست در سرزمین زادگاه‏شان را پذیرفته بودند و برای شروعی نو و فراموش کردن این شکست بود که به کشوری بیگانه پناه می‌بردند. آن گریه پیش‌آگهی از مرگ در میانه‌ی امواج نبود، نشانه‌ی شکستی بود که ریشه‌کنی خانواده‌ای از سرزمین‌شان را و گم شدن‌شان در دریایی توفانی را به شکلی سر راست نتیجه می‌داد. گریه و تسلیم، نشانه‌ی شکست نبود، علت شکست بود.

چیست که باعث می‌شود کسی شکست را بپذیرد؟ چنین می‌نماید که همواره نوعی سیاست اقناع برای پذیراندن شکست در پشت پرده، فعال باشد. انگار هم زمان با شکست خوردن سربازان، در جبهه‌های نبرد، پشت سرشان سخنگویانی و مبلّغانی دست اندر کارند تا به حریف بقبولانند که شکست خورده است. کل صنایع عظیم سینمای هالیوود، برای چندین دهه، در خدمت این هدف بود که شکست خوردن نازیسم را به جنگ‌زدگان اروپایی بقبولاند. هم چنان که بالیوود، شکست خوردن هندیان از انگلیسی‌ها را جار می‌زند و اشعریان و ظاهریه و سلفی‌ها – نه چندان قانع کننده- با تفنگ و بمب اصرار می‌ورزند که ساسانی‌ها و سامانی‌ها به راستی شکست خورده‌اند. شکست بیش از آن که رخدادی نظامی در میدانی باشد و پیش از آن که وجود و عدم مغلوبان را رقم بزند، گفتمانی است برای اقناع. خانواده‌ی ایران‏نژاد مانند هزاران خانواده‌ی ایرانی دیگر، قانع شده‌اند که شکست خورده‌اند. آن بنده‌‏خدایِ قوم‌گرایی که در برابر دستمزدی اندک – یا شاید فی سبیل‌الله- می‌آمد و به نام (پان‏ تورک) و (پان‏ کورد) با غلط‏های املاییِ پیاپی در فضای مجازی، به هویت ایرانی حمله می‌کرد، قانع شده که شکست خورده است. او هم شهروندی زاده‌ی ایران است و پدران و نیاکانش احتمالا همگی ایرانی بوده‌اند. اما او در نقطه‌ای احساس شکست کرده است. هم چنین است آن مجاهد تکفیری که با علم به این که کشته خواهد شد، به عملیاتی می‌شتابد که آماجش گروهی دانشجویِ بی‌سلاح و بی‏گناه است، نشسته پشت نیمکت‌های مدرسه‌ای. او نیز قاعدتا روزی فرزندی برای والدینش، شاید پدری برای فرزندانش و شاید دوستی خوب برای یارانش بوده است. اما جایی، در هم شکسته و به این عقیده مومن شده که چیزی جز شکست و نیستی در برابرش نیست؛ از این رو مرگی چنین ننگین و کارنامه‌ای چنین پلید را پذیرفته است. بی‌شک تبلیغات و ماشین فریب در این میان موثرند و بی‌تردید کمک مالی فلان سازمان و حمایت بَهمان حزب، انگیزه‌هایی ایجاد می‌کند؛ اما زیر بنایی‌تر از همه‌یِ این‏ها، یک قوم‌گرای ایران‏ ستیز، یک سلفی آدمکش و یک خانواده‌ی بی‌گناه پناه‌جو، همگی کسانی هستند که جایی به دلیلی، شکست را پذیرفته‌اند. مردمان در همه جای دنیا، از هویتی برخوردارند. هویت‏هایی اغلب تازه‌ساز با پیشینه‌ی بسیار رقیق و محتوای تاریخی پُرخطا و شرم‌آلود که همان را عزیز می‌دارند و به آن می‌چسبند و بر مبنایش تصمیم‌های عجیب و غریب و نابخردانه می‌گیرند. بازی اقناعی، پشت این هویت‌ها در جریان است. فریبی گسترده و پیچ در پیچ که کسانی را قانع می‌کند که شکست خورده‌اند و کسانی دیگر را بشارت می‌دهد که پیروزند. ماشینی گفتمانی که شکست‏خوردگان را به مترسک‌هایی و پیروزمندان را به عروسک‏هایی تبدیل می‌کند؛ در یک خیمه‌شب‌بازی جبرآمیز بزرگ. چنین است که روس‏ها با تاریخ وخیم و شرم‌آورشان که شش، هفت قرن بیشتر قدمت ندارد و یک سرش «ایوان» مخوف است و سر دیگرش «استالین»، آمریکایی‌ها با تاریخ سه قرنی مهیبی که انباشته از نسل‌کشی سرخ‏پوستان و ویتنامی‌ها و فیلیپینی‌ها و برده‌داری است و چینی‌ها با تاریخ ساختگی نو ظهوری که هفتاد سال بیشتر ندارد و سراسر جعل تاریخ تمدن کهن این مردم است؛ همگی از آن چه دارند، شادمان‌اند و راضی؛ چون قانع شده‌اند که ابرقدرتی هستند باشکوه و همین هویت نیم‌بند و تیره را ارزشمند و سودمند می‌دانند. ایرانیان ولی چنین نیستند. نسخه‌هایِ هویتِ نوساخته‌یِ ضدِ ایرانی، در سراسر قلمرو ایران‌زمین جاری است. گفتمان شکستی که این‏ها را پدید آورده، برساخته‌ی استعمار نو است و با سرنیزه‌ی دست‏نشاندگانی بدنام و فاسد به کرسی نشانده می‌شود. ترکیه‌ای‌ها و افغانستانی‌ها و پاکستانی‌ها و عراقی‌هایی که کشورشان به زحمت به قرن، قدمت دارد و ازبک‌ها و قرقیزها و ارمن‌ها و گرجی‌ها و آذری‌هایی که عمر کشورهای‏شان از عمر من کمتر است، آشکارا به هویتی چسبیده‌اند که جعلی و پرت و بی‌ریشه است. اما همین را گرفته‌اند و قانع شده‌اند، چون پیشاپیش قانع‌شان کرده‌اند که دیگر ایرانی نیستند. یک روستایی ساکن حومه‌ی بغداد که خودش و اجدادش، نسل اندر نسل، کنار دیوارهای بغداد و تیسفون و سلوکیه و بابل زیسته‌اند، چگونه ممکن است چنین روایتی از هویت را بپذیرد و باور کند که شهروند کشوری است هشتاد- نود ساله؟ یا آن شهروند بلخ و آن مقیم هرات و این زاده‌ی تفلیس چه طور ممکن است هویتی مستقل از پیکره‌ی تاریخی ایرانی‌شان را بپذیرند و بخواهند؟ آن سلفیِ تکفیری، چگونه ممکن است به یاد نیاورد که اجدادش تا هزار سال پیش، همگی مسلمان بوده‌اند و آرام و آشتی‌جو و مهمان‌نواز و در کنار همسایگانِ مسیحی و زرتشتی و بودایی و یهودی‌شان، به خوبی می‌زیسته‌اند؟ تنها راه، برای این فراموشکاریِ وخیم و آن اقناعِ بدخیم، آن است که قانع شوند که شکست خورده‌اند. اینان همه «ایران‌نژاد»انی هستند که شکست خود را پذیرفته‌اند و گریان به سوی عدمی آشوب‌زده، پیش می‌شتابند. «نیچه» می‌گوید: “آن چه مرا بشکند، اما نکُشد، نیرومندترم می‌سازد.” فعل آغازگاه این جمله را، اغلب، “شکست دهد” ترجمه کرده‌اند؛ اما این درست و دقیق نیست. شکست خوردن، به معنای مردن و نابود شدن است و امری‌ست برگشت ناپذیر. آن شکستن و مغلوب شدن، وضعیتی است گذرا که نمی‌کُشد و چه بسا که نیرومندتر سازد. اما از کجا معلوم که شکستن به شکست خوردن، منتهی نشود و مغلوب شدن، مقدمه‌ی معدوم شدن نباشد؟ پاسخ را می‌توان فقط در یک کلمه خلاصه کرد: “خواست.” تمایز میان آن کسی که روایت شکست را می‌پذیرد و آن که نمی‌پذیرد، تنها و تنها خواست است. آن کس که انگیزه‌ی کافی برای ادامه دادن نبرد دارد، پس از در هم شکستن، عقب‌نشینی می‌کند و نابود نمی‌شود. اوست که اغلب نیرومندتر از پیش باز می‌گردد و زمینِ از دست رفته را باز می‌ستاند. ایرانیان در تاریخ دیرپای‏شان این را به درستی دریافته بودند که میدان جنگ، تنها بخشی از سرنوشت آینده را تعیین می‌کند. بخش اصلی نه در سرگذشت، که در سرنوشت خلاصه می‌شود. یعنی آن چه بر سرمان گذشته مهم نیست، بلکه آنچه بر سرمان نوشته می‌شود، تعیین کننده است. اگر خودمان آن را ننویسیم، دیگران خواهند نوشت و دیگریِ همآورد همواره داستان شکست منِ جنگاور را می‌نویسد. تفاوت میان عقب‌نشینی و شکست، در همین جاست. قائم‌مقام فراهانی پس از بیست سال جنگ بی‌امان با بزرگترین ماشین جنگی کره‌ی زمین (ارتش روسیه‌ی تزاری)، هم چنان وقتی قرارداد صلح ترکمن‏چای را می‌نوشت، این را در ذهن داشت و از سخنش معلوم است که خواست او، باز پس‌ گیریِ سرزمین‏های از دست رفته است. او گواهی تاریخی است که نشان می‌دهد ایران از روس شکست نخورده، بلکه در برابرش عقب‌نشینی کرده است. عقب‌نشینی‌ای که تا به امروز تداوم یافته، اما برگشت‌ناپذیر نیست. تمایز میان کسانی که شکست را می‌پذیرند و نمی‌پذیرند، تا حدودی به قصد و تصمیم‌شان و تا حدودی به اندوخته‌شان از قدرت و معنا بستگی دارد. آنان که برای معنایی، آرمانی را دنبال می‌کنند، به این سادگی‌ها شکست نمی‌خورند. چون هر شکستنی را مقدمه‌‌ی بازساختنی می‌بینند و هر شکستی در میدان نبرد را عقب‌نشینی‌ای موقت قلمداد می‌کنند. از این روست که گفتمان‏های تبلیغ کننده‌ی شکست، نخست آرمان و معنا و خواست را هدف می‌گیرد و بافتی جبرگرا، پوچ‌گرا و تحقیر کننده دارد. شکست‏خوردگان و شکست‌ناپذیران اما رفتارهایی متفاوت دارند و سرنوشتی متمایز نیز. واقعیت آن است که دنیا با رفتاری آماری پیش می‌رود؛ یعنی در هر تمدنی، برخی نیرومندترند و معنادارتر و خواستی دارند و افقی برای دگرگون ساختن. برخی دیگر نیز سست و کم‌زور و بی‌توش و توان‌اند و آسان‌تر تسلیم پوچی و مرگ می‌شوند. واقعیت بیرونی، هرچند ناخوشایند، عینیتی سرد و بی‌رحم دارد؛ برخی می‌ایستند و می‌جنگند و سرسختانه آرمانی را دنبال می‌کنند و اغلب در نهایت پیروز می‌‌شوند. برخی می‌گریزند و می‌پرهیزند و می‌هراسند و اغلب در نهایت، نابود می‌گردند. این که ما به کدام یک از این دو رده، تعلق داشته باشیم – بر خلاف افسانه‌های جعل شده، در گفتمان شکست- امری انتخابی است. یعنی ماییم که انتخاب می‌کنیم شکست بخوریم‌ یا عقب‌نشینی کنیم. به بردگی و در به ‌دری و بی‌هویتی، تن در بدهیم یا بایستیم و بجنگیم و تغییر کنیم و چندان نیرومندتر شویم که بار دیگر در همان میدان، پیروز شویم. در فرجام داستان، هم چون آغاز، ماییم که انتخاب می‌کنیم آنیتایی گریان باشیم و خاموش یا محمدی خندان که سخن می‌گوید.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *