عهد چپق!

از مجموعه داستان

(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

ليلا حساميان

سلام. خوبی دلبندم؟ با اين که دلم برايت خيلی تنگ است اما بسيار زياد راضی هستم که اينجا نيستی. دلم ديگر تاب نگرانی برای تو را هم ندارد. نگرانی، دلهره، ترس، اضطراب، انتظار و … . اين روزها اين مفاهيم وجودم را آکنده کرده؛ قلبم عادی نمی زند؛ انگار در هر تپش چيزی را زمزمه می کند تا به يادم آورد. چشمهايم دودو می زنند، جور ديگر می بينند؛ انگار هر چه تا به حال ديده اند رنگ ديگری گرفته، حال ديگری دارد. دست هايم به خودشان شک کرده اند، با خود می گويند که به فرمان دل گوش سپرده اند پس چرا اين قدر کارهايی که کرده اند بی ارزش شده، به قول قديمی ها پس چرا اين قدر بی نمک هستند؟! پاهايم که خسته و کشان کشان روزگار را می پيمايند نيز نالان صدا می دهند که: “تا کجا؟!” گوش هايم را نمی توانم ببندم.  صدای گريه، صدای شکستن، صدای فرياد زير آب، صدای فرو ريختن آوار، صدای جلز و ولز، صدای شِکوه از روزگار، آن ها را پرکرده.  بينی ام ديگر هوا و بوی گل استنشاق نمی کند. بوی دود اگزوز هست، بوی گوشت سوخته هست، اما کباب خوردنی نيست. خر هم داغ نمی کنند. بوی پارچه و اجسام دود شده آنرا پر کرده؛ تو مي گويي من چه کنم؟ صبر؟! چيزی که مادرم به من آموخت. استقامت؟! چيزی که از پدرم آموختم. نه به چشم و گوشم و نه به پا و دست هايم چيزی برای گفتن ندارم. آن ها بايد ياد بگيرند مقاوم باشند و صبوری کنند و تا آن جا که می توانند کار نيک کنند. چشمم خوبي ها را جستجو کند، گوشم که ناله ها را می شنود از زبانم کمک بگيرد و به صاحب ناله دلگرمی دهد. دستانم بی نمکی خود را فراموش کرده و از کار نيک دلسرد نشوند و پاهايم به سمتی بروند که نور هست، به سمتی که دلم می کشاندش.

من اهل جنوبم، می دانی. فرزند جنگ؛ اسباب بازی بچگی هايم کنار شطرنج و منچ و مارپله، پوکه های فشنگ بود که عمو عباس(شوهر خاله مهناز ت) برايم می آورد. او با يکی از آن ها خودکاری ساخته بود. نوک خودکار بيک را درون پوکه جاسازی کرده بود. برايم جالب بود فشنگی که خودکار بيک شده بود.  در دستان کوچکم که قرار می گرفت، انگار داغ بود. گويي فرياد می زد. انگار حرف های ناگفته زياد داشت. تا چندماه پيش اين خودکار را نگه داشتم. اما می بايست تا قبل از آن که پيش تو بيايم به دست کسی که تازه قلم به دست گرفته می رساندمش. همين کار را کردم. به رايان (پسر دايي محمد ت) سپردمش. که در همين نزديکی است و دارای روحيه ای کنجکاوانه و خلاق و فرداها با ديدن آن خودکار مطمئنا از ياد نخواهد برد که من، پدرش و خانواده پدري اش فرزندان جنگيم. و چه دوران سختی بر ما گذشته و چگونه جنگ بر همه زندگی ماها تاثير گذاشته است. ماها قلبا طلبکار کسی نيستيم اما در اين جنگ خيلی ها به ما بدهکارند. بده کارها خود واقفند. اما از آن جا که روي شان زياد است، هميشه دست پيش را می گيرند که پس نيفتند. آه فرزندم زمان تسويه حساب نيست؛ و می دانم  خيلی ها هم ديگر نيستند تا حق شان را بگيرند اما اين را از خاطر نبر که در هر جنگ، بدهکاران نسبت به جنگزده ها، هميشه پررو و زبان درازند و در تقلا و تکاپو که حق را به جانب خود نشان دهند، ای به گور پدر همه شان … صلوات. بيا فعلا حرف شان را نزنيم که روح و روان آدم را آزار می دهند.

بد زمانی را برای نامه نوشتن به تو انتخاب کردم. دلتنگ با حالی خراب نشسته ام و به موسيقی که پدرت گلچين کرده برای هر دوي مان گوش می دهم.  شايد کمی زخم های روحم التيام يابد. چه کسی می گويد که موسيقی بد است؟! خودش بد است. خيلی ها خيلی حرف ها می زنند. جدی نگير. کار خودت را بکن. منظورم اين است که آن کاری را انجام بده که عقل و وجدان و احساست به آن رای می دهند. البته امان از اين احساس که پوست آدم را می کَند و عين خيالش هم نيست و باز هم در غليان است.

حرف را عوض کنم؛ تلويزيون تماشا می کنی؟ اصلا در دنيای تو تلويزيون وجود دارد؟! از اين قديمی ها داری که غلنبه و مکعبی است يا از اين مدل های جديد که تخت و صاف است؟ بعضی جاها ديده ام به اندازه يک ضلع اتاق شان است. همان اتاقی که هم اتاق پذيرايي است و هم نشيمن حساب می شود. باور کن فضای خانه فسقلی است، اما تلويزيون خانه ها  گاهی به قدر فرش زير پاي شان است! بزرگی آدم های توی قاب تلويزيون به قدر تماشاچيان است. انگار تو سينما نشسته ايي. صدای آن، جوری حاکم است که انگار از همه ی ابعاد خانه دارد پخش می شود. می دانی فرزندم، بعضی ها نياز داشتند خريده اند اما بعضی ديگر به خاطر نياز نبود که آن تابلوهای نمايش را (تلويزيون تخت) خريداری کرده اند؛ آن ها به خاطر آن که از قافله عقب نيفتند و به مد روز باشند و چشم هم چشمی و از اين حرف ها. گاهی می شنوم که از هم سايز تلويزيون های شان را می پرسند که مثلا تو چند اينچ داری؟ من چند اينچ دارم. گويا هر چه اينچ بيشتر، تفاخر هم بيشتر. چه مي دانم مادر؛ خوب به همين چيز ها بايد بنازند ديگر!

حالا انگار برنامه های پخش شده از تلويزيون چه هست؟ هيچ. اگر که انتخاب شده برنامه را نبينی ذهن و افکارت تخدير می شود. مراقب باش تا بي خود وقت گرانبهايت را مقابل اين تخته جادويي هدر ندهی. (قبلاها می گفتيم جعبه جادويي حال که فرم تلويزيون ها تغيير کرده  بايد گفت تخته جادويي!) مراقب انتخاب برنامه باش تا فکر و روح تو را تسخير نکند. تسخيری بيمارگونه و معيوب. اگر بخوابی بهتر است تا بعضی برنامه های تلويزيون را ببينی. لااقل در خواب، رويايي بی نظير خواهی ديد که در هيچ جا پخش نمی شود.

عزيزم آخرين فيلمی که ديده ای چه بوده؟ من يک فيلم ديده ام که نام يک رنگ را يدک می کشيد. گول اسم فيلم را خورده، نشستم ديدم؛ حالم بهم خورد. لعنت به هر چه رنگ است که حتما با ريا عجين است. بی رنگی يعنی بی ريايي و صداقت و اين خوب است اما کيمياست. حواست باشد ذهن کنجکاوت اشتباه نرود. فيلم هايي که با نام های رنگ قبل ترها ديده بودم با دايی محمد ت، جزو بهترين فيلم های ديده شده ام بود. آن ها آثار کريستف کيشلوفسکی  بودند. ببين؛ خوب است. آثار برتر تاريخ سينما، ادبيات و … را ببينی ديگر به هر چرت و پرتی نگاه نمی اندازی و وقت خود را بيهوده تلف نمی کنی.

پيشتر نوجوان و جوان که بودم با فيلم ديدن اشکم در نمی آمد. يادم است مدرسه می رفتم فيلم هندی بنام “قانون” با بازی “آميتاباچان” ونمی دانم چی چی “کاپور” پخش شد به فواصل کوتاه چند بار تجديد پخش شد. فردای پخش اول همکلاسي هايم را ديدم با چشمان پف کرده از بس ضمن تماشای فيلم گريسته بودند.  با خودم فکر کردم که يعنی من بی احساس بودم که گريه نکردم؟ خِردم کم بود، متوجه نبودم. نوبت پخش ديگری از اين فيلم که رسيد، نشستم از اول فيلم گريستم. نه به خاطر فيلم. به خاطر آن که من نيز بگويم احساساتی شده ام. تا فردا همکلاسي هايم چشمان ورغلنبيده و قرمزم را ببينند و بدانند و بفهمند که بی احساس نبوده ام! اما من واقعا آدم بی احساسی نبودم فقط با فيلم گريه ام نمی گرفت. با بعضی فيلم تا مدت ها در ذهنم زندگی می کردم حتی متاثر هم می شدم اما گريه ام نمی گرفت. يادم است فيلم “نجات سرباز رايان” را ديدم – که آن را هم اتفاقا با دايي محمد ت ديدم، راستش من بهترين فيلم های برتر تاريخ سينما را با ايشان ديده ام، انتخاب های او به سبب دانش و سليقه اش، هميشه حرف نداشت- متاثر شدم اما گريه ام نگرفت. اما بسياری را سراغ دارم که با ديدن آن فيلم گريسته بودند.  اين ها را گفتم تا به اين جا برسم فرزندم، همينک من ديگر جوان نيستم -هرچند که پدرت مرا هنوز شانزده ساله می داند- با ديدن صحنه ای از فيلمی، ديالوگی، صحنه های جنگ  ايران و عراق، صدا کردن پدر و مادرها با همان نوايي که خودم پدر و مادرم را صدا می زدم، اشکم در می آيد. با خود می انديشم که چه شده؟ و به خود جواب می دهم که نگران نشو، به خاطر شناسنامه ات است ديگر، پير شده ای دختر! آری پير شده ام فرزند. به پشت سرم که نگاه می کنم می بينم سنم از شناسنامه رد کرده، ۳۵۰سال، ۴۵۰ سال. باور کن. به راستی جز انسان که اشرف مخلوقات است کدام موجود می تواند اين احساس را داشته باشد که ورای سن واقعی خود عمر کرده است؟! برايم خنده آور و مضحک است که بعضی ها سن شان را مخفی می کنند، آخر که چه؟! چه را مخفی می کنند؟ همگی دير يا زود کنار هم از ريز تا درشت از بالا شهری گرفته تا پايين شهری، از شهری تا دهاتی، زير خروارها خاک خواهيم خفت. و هرکس به آن جا می رود که معتقد است. مرگ هم که سن و سال نمی شناسد. آه! اين افراد کی می خواهند  دست بردارند از اين اداهای زشت شان.

راستی نظرت نسبت به اين پيام های بازرگانی که مابين برنامه های تلويزيون پخش می شود، چيست؟ به نظر من که اصلا جالب نيست. فقط برای چاپيدن است و به درد کار گرفتن مخ آدم های ساده  می خورد. البته نبايد از يک استفاده مهم زمان پخش اين آگهی ها غافل بود. به هر کس که نمی شود گفت. اما به تو فرزندم می توانم بگويم؛ برای رفتن به دستشويي وسط تماشای برنامه ای، بهترين زمان، زمان پخش آگهی های بازرگانی است. نخند فرزندم، جدا می گويم. گاهی هم در همين زمان يا من يا پدرت با دو ليوان چای از هم پذيرايي می کنيم و اين يعنی اين که اين آگهی ها چقدر مفيدند!!

گوشی موبايلم مال عهد چپق است. (يکی نيست به من بگويد آدم حسابی، در عهد چپق، موبايل کجا بود؟!) منظورم اين است که قديمی است با آن می توانم فقط تماس بگيرم و پيام کوتاه بفرستم. مثل نامه نگاری- کاری که زمانی زياد انجام می دادم- حال جای نامه و پاکت و تمبر را اين گوشی برايم گرفته با اين صفحات به اصطلاح مجازی هم ميانه ای ندارم. قبل ترها نظرم را نسبت به فيسبوک برايت گفته بودم. اين صفحات هم برايم  همان گونه است. برای من حمام عمومی است (از نوع زنانه اش!) که هرکس آن جا به دنبال کيسه و سفيدآب وليف وصابون است. البته برای من اينگونه است چون خودم هم مثل گوشیم  گويي از عهد چپق افتاده ايم وسط ميدان زندگی. خيلی ها عهد چپقی نيستند کار با اين صفحات را می دانند، بلدند، واردند اما بعضی ها واقعا نمی دانند که چه طور در اين حمام عمومی به سر برند. فقط ايجاد دردسر می کنند و وقت و انرژی ديگران را می گيرند. شايد با خود بگويي از کجا می دانم؟ خوب دلبندم خودم عهد چپقی ام، اطرافيانم که نيستند، برايم می گويند. نمی دانی چقدر همين حمام های عمومی باعث اختلاف و جدايی مابين افراد شده. از هم دلگير شده اند، به هم بد و بيراه گفته اند، دل همديگر را شکانده اند، هم ديگر را مسخره کرده اند، رقابت ناسالم داشته اند؛ انگار مکانی باشد برای عقده گشايي شان. نمی دانم چرا بعضی گويي از هر دو طرف پشت بام می خواهند به زير بيافتند. انگار نمی توانند وسط بنشينند. من نمی دانم چرا آن جا (در آن صفحات مجازی) اين قدر هم ديگر را قضاوت می کنند. يکی نيست به من بگويد که انگار آن ها در دنيای واقعی کاری غير از اين را می کنند! بدون فکر، چيز می نويسند،   همان گونه که در دنيای غير مجازی، حرف های چرند زياد می زنند. مرتب هم ديگر را رصد می کنند. مثلا:”فلانی چند ساعت توی اين حمام ها بوده؟ يا اين که چه کسانی مطالب و عکس فلانی را لايک کرده اند؟ چه کامنتی برای فلانی گذاشته اند؟ چرا عکس مرا لايک نکرده اند؟ چرا برای من کامنت نگذاشته اند ولی برای فلانی گذاشته؟”

 بدتر از اين ها که گفتم مساله ديگر اين است که بچه ها اين حمام ها را مناسب پدران و مادران شان نمی دانند و يا برعکس پدر و مادر ها نمی خواهند که فرزندان شان وقت شان را آن جا بگذارند. بلبشويي می شود که بيا و ببين.( نه! تو نيا عزيزم!) يک خاله زنک بازی راه افتاده که بيا و ببين. مگر ديوانه باشی که بخواهی پای به اين دنيای بد و پليد بگذاری. همان جا بمان. آن جا باشی خيال من و پدرت از بابت تو لااقل آسوده خواهد بود. لطفا سفت و قرص سر جايت محکم بنشين و هوس بيرون آمدن از خلوت به سرت نزند که با بد چيزهايي روبرو خواهی شد. اگر بيايي آتش به جانت می افتد و آن وقت از دست آتش نشانان هم کاری بر نمی آيد حتی اگر که جان خود را نيز از دست بدهند. مراقب خودت باش عزيزم. نامه هايم را نگه دار و باز خوانی کن. اين گونه دلت برايم کمتر تنگ می شود. حرف هايم برای هرکس خوب نباشد برای تو، فرزند خودم،  مفيد خواهد بود. اصلا به کسی چه مربوط که من برای فرزندم چه می نويسم؟! از پدرت چيز خاصی ننوشتم زيرا او خود برای تو نامه ای خواهد داد. خواستم حرف هاي مان برايت تکراری نباشد. به خدای مهربان می سپارمت. دوستت دارم. فدايت: مادرت.           

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *