عارف قزوينی
از سر کوی تو يک چند سفر بايد کرد
ز دل انديشه ی وصل تو به در بايد کرد
ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف
صنما! گردش يک دور قمر بايد کرد
در ره عشق بتان دست ز جان بايد شست
طی اين وادی پر خوف و خطر بايد کرد
بر سر کوه ز دست تو مکان بايد جست
گريه از دست غمت تا به سحر بايد کرد
پيش از آنی که جهان گل نکند ديده ی من
مشت خاکی ز غم يار به سر بايد کرد
در قمار ره عشقش سر و جان بايد باخت
عمدا اندر سر اين کار ضرر بايد کرد
چشم مستش ز مژه تير بر ابرو پيوست
ترک مست است و کماندار حذر بايد کرد
عارفا! گوشه ی عزلت مده از کف که دگر
از همه خلق جهان صرف نظر بايد کرد