هما میرافشار
مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آن جا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل اوست
بپذیریم به جان
و آن چه جز میل دل اوست
بسپاریم به باد
آه باز، دل سرگشته ی من
یاد آن قصه ی شیرین افتاد
بیستون بود و تماشای دو دست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده میزد شیرین، تیشه میزد فرهاد
نتوان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نتوان کرد ز بی دردی شیرین فریاد
کار شیرین به جان شور بر انگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد بر آوردن میل دل اوست
خواه با شاه در افتادن وگستاخ شدن
خواه با كوه در آویختن است
پس رمز شیرینی این قصه كجاست؟
كه نه تنها شیرین بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما رسم محبت میخواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودش هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد