خرگوشِ تازه لاک‎پشت شده‏یِ سالخورده

از مجموعه داستان(نامه‏هایی به کودکی که نخواستیم به دنیا بیاید)

لیلا حسامیان

سلام عزیز دلم!

همه وقت حال تو خوب خواهد ماند اگر دیگران بگذارند. ما(من و پدرت) هنوز زنده‏ایم و حال‏مان هم خوب نیست. من به نوبه خودم هم چنان  نظاره‏‎‎گر دنیایی‏ام که حالم را دارد به هم می‏زند. دیگر برایم دنیا جای قشنگی نیست. حس فعالیت مثل قبل را ندارم. شاید چون به فسیل شدن، دارم نزدیک می‏شوم. اگر زمانی به خاطر کُندی‏ به کسی لاک‏پشت می‏گفتم، الان خودم از هر لاک‏پشتی سنگین‏تر و کُندتر شده‎ام. پدرت از قبل کمی خسته‏تر، تردتر(شکننده‏تر) اما علی‎رغم میل بدخواهانش، کمی هم فعال‎تر. انگار هر چه او خرگوش‎تر (از نظر سرعت فعالیت) می‏شود، من لاک‎پشت‎تر!

وقتی بیرون می روم مثل قبل و بدتر از آن، دیدن آدم‎ها، برایم مثل یک غم بزرگ است. به چهره‏ های‎شان که نگاه می‎کنم، توی صورت‏شان و از نگاه‏شان چیزهای عجیبی می‏خوانم و به وضوح می‎بینم. انگار بعضی‏ های‏شان از شدت حسادت می‌خواهند با قیچی تکه ‏تکه‎ات کنند؛ بعضی‎های‎شان وقتی به‎شان سلام می‏کنی، با تعجب نگاهت می‎‏کنند و جواب سلام‎ات را جوری می‌دهند که تو گویی به‎شان گفته‎ام: “یه هزارتومنی بهم می‎ی؟!” برخی بسیار بدبخت‎اند؛ در صورت‎های‏شان حسرت خوانده می‏شود، دلم برای‏شان می‏سوزد که چقدر کوته ‏بین و کوته‎فکر هستند.

به آن‏ها که سطل آشغال را برای ارتزاق‏شان می‎کاوند، وقتی سلام می‏کنم که کارشان داشته باشم. آن‏ها خود نگاه‏شان را می‎دزدند. انگار اگر اطراف را نگاه نکنند، دیگران هم آن‏ها را نخواهند دید. سطل آشغال را خیلی‏ها می‏کاوند. بعضی همسایه‎اند. برای رصد کردن همسایه بغلی خود، از گشتن کیسه زباله‏ اش هم چشم نمی‏پوشند. نمی‎دانم این از اثرات سریال‎های ترکیه‏ ای است یا یک فضولی که ببینند وضع اقتصادی همسایه چطور است؟ غذایش گوجه بادمجان بوده یا جوجه کباب خورده‎اند؟ یا حتی از فیلتر سیگار بفهمند سیگار چندی (چه قیمتی) می‏کشند؟ فرزندم! تو باشی از این چیزها حالت بد نمی شود؟! اگر بچه مایی پس حالت بد می‏شود. بعضی هستند که خانه دارند، مغازه دارند؛ حتی خانه ‏هایی را زیاد بر استفاده‎ی خود دارند که اجاره داده‏اند. درز چند گونی بزرگ را باز کرده و به هم دوخته ‏اند. حجم آن کیسه‎ی بزرگ، به اندازه‏ای‏ست که قد شش تا هیکل پهلوانیِ من در آن به صورت نشسته جا می‏شود. این کیسه عظیم را در گوشه‏ ای از حیاط‎ خلوت‏شان، پارکینگ‎شان یا… نگاه داشته ‏اند و از آشغال‏ های خود که هیچ، از سطل آشغال محله هم جمع می‏کنند و … می‏فروشند. لطفا اشتباه نکن! تفکیک زباله و فروش آن اصلا کار بدی نیست. اما گداصفتی آن‏ها که ازشان می‏گویم، این است که چند راه ارتزاق دارند. آن‏ها که فقط آشغال‏ های خود را جمع‏ آوری و تفکیک نمی‏کنند، آن‎ها به آشغال‏ های محله هم رحم نمی‏کنند. این کار وقاحت دارد. مثل گربه کشیک می‏دهند بعد از هر شوتِ کیسه زباله‏ ای، تا اطراف را خلوت می‏بینند، سریع می‏روند و نان خشک و بطری‏های پلاستیکی و قوطی‏های حلبی را جمع می‏کنند و به درون خندق کیسه‏ای‏شان می‏اندازند. این را چرا به تو می‏گویم؟ به خاطر آن که این اشخاصِ دارا، حتی از آن‏ها که از آشغالگردی ارتزاق می‏کنند، خجالت هم نمی‏کشند. تفکیک زباله کار پسندیده‏ای‏ برای حفظ محیط زیست است. حتی اگر قصد داشتی آن‏ها را هم بفروشی هم کار بدی نکرده‏ای اما به شرطی که از آشغال ‏های خود این کار را بکنی و مهم‏تر آن که عزت نفس خود را نیز حفظ کنی. اگر نیاز نداری به کسانی ببخش که راه چاره‏ای جز این ندارند. منظورم همان‏هاست که سر سطل‏ اند و چشم‎های‏شان را از تو می‏دزدند. بد به حال آدم‏ های دارا، شکم‏‏سیر و ناخن‎خشک! بعضی‏ ها خاک گور هم چشم‎های‏شان را پُر نمی‎کند؛ چشم‎ها‎ی‎شان باید از حدقه بیرون بزند، برای آن‏ها حتی دیدن نعمت‏ ها هم حیف است.

فرزندم هنوز مجبورم زیاد حرف بزنم و از این بابت سخت متنفرم. حرف‎ها دیگر به صد من یک عباسی(۱) رسیده. گفتم «عباسی» یادم افتاد برات بگویم که هنر، خوب نشان دادن چیزهایی است که گاهی عوام ‏الناس نمی‎توانند متوجه شوند یا درک کنند. تو با هنرت نشان می‎دهی تا بقیه ببینند، به فکر بیافتند و بفهمند آن چه که منظور تو از موضوعی بوده. اما گاهی تو با هنرت انگار کِرمی در وجودت وول می‏زند.‎ کار خوبی نمی‏کنی، چون کرم‏ریزیِ خاص، در جایی که تو آزاد هستی، آن چنان هنرمندانه نیست. البته به زعم من. من هم که کسی نیستم! فقط مادر توام. اما به نظرم کار عباسی وقیح بود. خوب یکی به او بگوید: “آدم ناحسابی! این همه مورد برای نشان دادن موش‎های ریز و درشت خانه‎ات هست، چرا می روی به سراغ گربه‏ ی خانه‏ ی دیگران؟!” تکرار می‏کنم که البته این نظر من‌ست. اگر تو این گونه باشی، حتی اگر جایزه هم بگیری و تشویق هم بشوی، من به عنوان مادرت، نمی‏توانم بهت افتخار کنم. اول به موضوعات خانه‏ی خود بپرداز عزیزکم. خانه خودت آن قدر مورد دارد که تو نباید برای فرار کردن از عقده ‏هایت به موارد خانه‎ی همسایه بپردازی. عزیزم می‏فهمی چه می‎گویم!؟ پس دقت کن! من بی‎دقتی را بر خودم هم نمی‎بخشم.

نه بدتر از من! آدم‎ها چقدر حرف می‏زنند. هنوز با وجود کلی راه برای ارتباط، حرف اولین نشخوار آدم‏ها مانده است. وقتی با هم حرف می‏زنند، انگار می‎خواهند مچ بگیرند. انگار می‏خواهند مسابقه بدهند و نتیجه حرف زدن‏شان، بازنده و بَرنده دارد. آدم‏ها گاه بدون در نظر گرفتن حال طرف مقابل، شلاق زبان‏شان به حرکت می‏افتد و بدون آن که تعداد شلاق‏ها را هم بشمرند، هِی آن را بالا می‏برند و هِی فرود می‏آورند و بر سر و وجود افراد می‏کوبند. این زبان فسقلی، این یک تکه گوشتِ عجیب و سرخ، چه کارها که نمی‏کند؛ می‏سوزاند، کباب می‎کند، می‏جِزاند، بالا می‏برد، به زمین می‏کوباند، رگباری شلیک می‏کند و گاه فقط ساطوری می‏کند و بعد آن شخص را به کناری می‏اندازد تا ارتباط بعدی. اما تو فرزند یکدانه‏ ی من! حواست باشد که چه می‎گویی. مراقب دل نفر یا نفرهای مقابل‎ت باش. (حتی گاه نوشته‎هایت) چون اغلب حرف‎ها این روزها نوشتاری است. به قول امروزی‎ها چَت!  به لطف این گوشی‏هایی که در سایزهای مختلف، آلتِ دستِ همه شده است. گاهی تو برای رساندن منظورت نمی‎توانی از قدرت کلمات استفاده کنی، شاید بلد نباشی، شاید اشتباه منظورت را برسانی، پس ساکت باش عزیزم! این را به تو گفتم تا تمرینی باشد برای خودم و بیشتر سکوت کنم. چون گاه هر چه بیشتر توضیح می‏دهی، فکر می‏کنند گندی‎زده‎ای (اصطلاحا) و می‏خواهی توجیه کنی. همه یک جوری بدبین شده‏اند، بگویم حق دارند هم این گونه نیست؛ اگر خوب دقت کنند، اگر خوب ببینند و با منظور ننگرند و درگیر آتو گرفتن هم نباشند و نشوند، خوب می‏فهمند که تو چه می‏گویی؛ اما آن‎ها بیشتر مشغول سند جمع کردن و پرونده ساختن و چماق تراشیدن، برای ماجرا درست کردن و غائله راه انداختن و توی سر کوباندن هستند. گاهی آدم‏ها می‎شنوند اما آن چه شنیده‏اند را نمی‏فهمند و یا تفسیر به رای می‏کنند و بدتر آن که عامدانه نمی‎خواهند بفهمند. من کاری به کسی ندارم، من به تو می‏گویم: مراقب باش؛ سعی کن حتی در حرف زدن و در عمل کردن هم از خط قرمز آدم‎‏ها رد نشوی. چون گاهی گذشتن از خط قرمز دیگران، تاوان سنگینی دارد و وضعی ایجاد می‎شود که غیر قابل بازگشت به حالت اول است.

فرزندم! باور کن دنیا دیگر جای قشنگی نیست. من خرگوشِ تازه لاکپشت شده‎ی سالخورده‏! این را به تو می‎گویم. اما تو به خاطر من و پدرت، همیشه انسان باش، انسان بمان و انسان بمیر. تلخ می‎بوسمت: قربانت مادرت با خُلقی تَنگ.

(۱) در دوران صفویه، «شاه عباس» سکه ۲۰۰ دیناری ضرب و آن را عباسی نامید.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *