اذان ظهر

فرحناز حسامیان

هر زمان که صدای اذان موذن‏ زاده ‏اردبیلی را می‏شنوم حال عجیبی به من دست می‏دهد، انگار مرا به زمان‏ های دور می‏برند و برای خودم در آن ایام خوش کودکی پرسه می‏زنم.

یکی از خاطراتی که با شنیدن صدای این موذن به من دست می‏دهد، مربوط به زمانی است که حدودا دوازده ساله بودم. مسجد محله‏مان اغلب این اذان را ظهرها می‏گذاشت. آن زمان اسم موذن را نمی‏دانستم. بعدها که بزرگتر شدم صاحب آن صدای ملکوتی را شناختم. گاهی که بیرون از خانه بودم مثل برگشتن از مدرسه یا خرید از فروشگاه نزدیک خانه یا پرسه در باغ کوچک پشت خانه ‏مان، این صدا را می‏شنیدم و آرام‏آرام با لحن و صوت موذن، اذان را با خودم زمزمه می‏کردم.

شروع جنگ بود. پدر و برادرم شرکت نفتی بودند. البته بسیاری از افراد فامیل و دوست و همسایه‏ ها هم شرکت نفتی بودند. مدتی بود که گاهی صدای انفجارهای کوچک به گوش می‏رسید و یا امتداد دودی که از تاسیسات شرکت نفت بلند می‏شد به چشم می‏آمد. گاهی هم حرف بزرگترها را می شنیدیم که از اتفاقات جاری حرف می‏زدند. من و لیلا و حمید، خواهر و برادر کوچک‏تر از من، چیزی از جنگ نمی‏فهمیدیم. وقت شنیدن صدای انفجار، از ترس، یا در کنج اتاقی پناه می‏گرفتیم و یا به سمت مادر و خواهرها و برادرهای بزرگتر از خودمان پناه می‏بردیم و همه نگران پدر و برادر و دیگران که آیا سلامت به خانه بر می‏گردند یا خیر.

هنوز آن حس ترس از کودکی با من است. در آن بحبوحه جنگ و دود و آتش، چه کسی متوجه این بود که به سر روان آدم‏ ها، به خصوص روان بچه‎ها، چه می‏آید؟ در این مواقع اغلب فکر نجات جان، غالب است بر آرامش روان. بگذریم.

آن زمان مدارس را تعطیل کرده بودند و ما در خانه می‏ماندیم. در یکی از همین روزهای دودی و آتش جنگ، عمه‏ جانم، شمسی، از ماهشهر به دیدارمان آمد. عمه شمسی علاقه‏ای وافر به پدرم داشت. با دیدن عمه که همیشه دست پُر به خانه‏مان می‏آمد، خیلی شاد شدیم. به خصوص من و لیلا و حمید که عاشق بیسکویت‏های تینا و کیک‏های تی‏تاپ‏ بودیم که عمه با خود برای‏مان می‏آورد. هنوز بعد از گذشت سال‏ها از آن روزها، من و لیلا با خوردن بعضی بیسکویت ‏ها و کیک ‏های مختلف، اگر عطر و اسانس تینا و تی‏تاپ را حس کنیم، یاد عمه شمسی می‏افتیم که دیگر در بین ما نیست.

آن روز صبح، عمه شمسی منتظر شد تا پدرم شیفت کاری‏اش تمام شود و با دوچرخه‏اش از سر کار برگردد. پدرم هم چون اغلب کارگران شرکت نفت، با دوچرخه به سر کار خود می‏رفت و بر می‏گشت. لازم است این جا بگویم، پدرم هم زمان که دوچرخه داشت، ماشین و موتور سیکلت هم داشت. در کل آن زمان، کارگرهای شرکت نفت در رفاه زندگی می‏کردند.

القصه، قصد عمه از آمدن آن روز به آبادان این بود که ما را با خود از آن جا ببرد. تا به زعم او از جنگ و خطر کمی دور باشیم. او ماهشهر را امن‏تر از آبادان می‏دانست. وقتی پدرم از سر کار آمد، به پیشنهاد عمه‏ام جواب رد داد. عمه که در برابر جواب رد پدرم که حاضر نبود خانه و محل کارش را ترک کند، مستاصل مانده بود، بعد از کمی سکوت، از آن جا که خواهر بزرگتر پدرم نیز بود، رو به پدرم با تحکم گفت: “باشه نیا. اصلا هر وقت خواستی بیا. هر وقت خواستی بزن بیرون از این جا؛ اما من نمی‏تونم این سه تا بچه کوچیک (تلفظی دیگر از کوچک) را این جا ول کنم. چه راضی باشی، چه نباشی من این سه تا کوچولوها را با خودم می‏برم، بقیه ‏تون هر وقت دل‏تون خواست بیایین.” پدرم دیگر نتوانست مقاومت کند و پذیرفت که ما با عمه از آبادان بیرون برویم. ما سه تا هم فقط هاج و واج شده بودیم و بزرگترها را نگاه می‏کردیم.

به سرعت ساکی برای ما پر شد و عمه دست ما را گرفت و با خود برد. ما از آبادان بیرون رفتیم اما آبادان همیشه با ما ماند. دور شدن از پدر و مادر و خواهر و برادرها حس خوبی نبود، اما رفتن با عمه به سمت خانه‏اش در ماهشهر هم برای ما خالی از لطف نبود. زیرا ارتباط با خانواده عمه‏ام حسنه بود و با بچه‏های عمه هم تقریبا هم سن و سال بودیم. به همین خاطر اغلب جمعه‏ ها را دو خانواده با هم می‏گذراندیم.

وقتی با عمه از خانه ‏مان بیرون می‏آمدیم، ظهر شده بود. عمه ساک ما را در یک دستش گرفته و با دست دیگرش دست حمید را گرفته بود.  من هم دست لیلا را گرفته بودم و با چشمان اشکی از دور شدن و شاید به دلیل آن که از آن دو کمی بزرگتر بودم وخامت اوضاع را بیشتر متوجه بودم، به دنبال عمه با گرفتن گوشه چادر رنگی‏اش، دوان‏دوان می‏رفتم. نزدیک مسجد محله بودیم که صدای اذان مسجد بلند شد و آن صدا مثل خونی گرم در رگ‏های من دوید. باز به عادت همیشه، زیر لب با خودم دم گرفتم و اذان را زمزمه کردم. با شنیدن اذان کمی دلم قرار گرفت. همان طور که دور می‎شدیم، برگشتم و خانه‏مان را از دور نگریستم، اشک‎هایم را پاک کردم و چادر عمه را سفت‏تر چسبیدم.

با عمه به سمت ایستگاه رفتیم و از آبادان کنده شدیم و سرنوشت تک‏تک ما از آن روز جور دیگری رقم خورد. خدا بانیان جنگ را لعنت کند که با زندگی مردمی بازی کردند که در بر پا کردن آتش جنگ، هیچ نقشی نداشتند.

زمان گذشت و تا کنون برای هزاران بار، صدای اذان موذن‏زاده‏اردبیلی را شنیده‏ام و هر بار با شنیدنش چیزی درون سینه‏ام خالی می‏شود. داغ می‎شوم و یک حس عجیب و غیر قابل توصیف، وجودم را فرا می‏گیرد. گاهی پرده‏ای از اشک جلو چشمانم را می‏گیرد و یاد آن روزهای تلخ و شیرین کودکی می‏افتم.

بعدها من عروس کوچک عمه شمسی شدم و همینک خودم مادربزرگ شده‏ام؛ به عبارتی هم سن آن زمان عمه شمسی که برای بردن ما به آبادان آمد. هنوز صدای آن موذن به خصوص وقت ظهر، قلبم را می‏لرزاند. روح پدرم، مادرم، عمه شمسی و موذن‏زاده‏اردبیلی که دیگر در بین ما نیستند، شاد باشد. روان «فروغ فرخزاد» هم شاد که گفت: “تنها صداست که می‏ماند.”

 

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *