فرحناز حسامیان
در حیاط خانه ام کنار گلدانهای کوچک و رنگیام روی تختی، قالیچهای انداختهام و تکیه به دیوار، استکان کمر باریک یادگاری از گذشته را در دست گرفتهام و کمر استکان را سفت چسبیده ام. با دست دیگر رطب به دهان گذاشته و چای مینوشم و هم چنان که استکان را در میان انگشتانم میفشارم در خیالم به گذشتههای دور بر میگردم. همسرم در خانه به تماشای فوتبال نشسته و بچه هایم هر کدام مشغول داستان زندگی خود هستند. به جنگ میاندیشم. جنگی که زندگی و سرنوشت خانوادهام (منظورم پدر و مادر و خواهرها و برادرانم است) را تغییر داد. اگر جنگ نشده بود، شاید همینک همه در آبادان کنار هم در یک شهر زندگی میکردیم. جدا از سه نفر از خانواده که از این دنیا رفته اند الان باقی افراد خانوادهام هر کدام در یک شهر جداگانه زندگی میکنیم. در تغییر سرنوشت تکتک ما و باقی مردم جنگ نقش مهمی داشت.
در همان روزهای ابتدایی جنگ، عمهجان به زعم خود، من و «حمید» و «لیلا» برادر و خواهر کوچکتر از خودم را از خطر جنگ رهانیده بود و از آبادان دور کرده بود. عمه فکر میکرد کنار او جایمان امنتر است. البته ماهشهر هم جای آن چنان امنی نبود. از آن جا که عمه سرایدار دبیرستان بزرگی در ماهشهر بود خانه او گوشهای از حیاط مدرسه واقع شده بود. در آن زمان مدرسهها تعطیل شده بودند و مکانی بودند برای استقرار سربازهایی که از شهرهای دیگر میآمدند و آمادگی لازم را مییافتند برای اعزام به جبهه. دبیرستان جایی برای تدارکات پشت جبهه شده بود. با گونیهای پر خاک و شن، سنگر بندی کرده بودند و بعضیها مشغول رصد بودند که اگر هواپیمای عراقی آمد با ضد هوایی که در حیاط مدرسه قرار داده بودند، به آن شلیک کنند.
من نگران پدر و مادرم و باقی خانواده بودم که هنوز در آبادان مانده بودند. البته کاری جز نگران بودن و مراقبت از لیلا و حمید از من بر نمیآمد. گاهی هم در کارها، کمک به بچههای عمهام میکردم. شبها که خاموشی میزدند وقتی هواپیماها روی سطح شهر میآمدند و آژیر خطر شنیده میشد، لیلا گوش هایش را میگرفت و گریه میکرد و مثل شاخه ی درخت بید، میلرزید. حمید هم به من میچسبید و میگریست. نوه های عمه هم که کوچک بودند، همین وضع را داشتند. بیچاره عمه جان نمیدانست چکار کند و به کداممان برسد. او بعضی از بچه هایش را که متاهل بودند، به شهر دیگری که امنتر بود، فرستاد.
روزها و شب ها میگذشت، روزها بهتر بود، اما شب ها به خاطر تاریکی و قطع برق یا اعلام خاموشی، دلهره خاص خودش را داشت. رو به روی مدرسه، یک زمین خاکی فوتبال بزرگ بود که در آن پسرها بازی میکردند. آن موقع زمین محل نشست و برخاست هلیکوپترها شده بود که از ماهشهر به جبهه میرفتند و یا از شهرهای اطراف به ماهشهر میآمدند. مدرسه هم که برای سربازها و کسانی که از شهرهای دیگر اعزام شده بودند، پایگاهی شده بود. گاهی هم با هلیکوپتر زخمی و کشته از جبهه میآوردند و با آمبولانس به بیمارستان ماهشهر یا شهرستانی دیگر انتقال میدادند.
مردم از هر قشری همه در تکاپو بودند و هر کس هر کار میتوانست انجام میداد. چه از نظر رسیدگی پزشکی و کمکهای اولیه و چه از نظر تغذیهرسانی به نیروهای جنگی و خانوادههای جنگزده و یا زخمی ها. آن روزها هیچ کس زندگی عادی نداشت. دختر عمهام شاهدخت که خود صاحب همسر و بچه بود، بسیار زرنگ و با دل و جرات بود. مرتب مشغول غذا پختن بود و به بیمارستان میرفت و به زخمیها و کادر درمان میداد و بعد از آن به کمک پرستارها رفته و در رسیدگی به زخمیها هر کار بلد و در توانش بود، انجام میداد. یادم است یک بار مرا هم با خود برد. مسیر را پیاده رفتیم تا به بیمارستان رسیدیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم با تصاویری رو به رو شدم که با سن کمی که داشتم اولین بار بود تجربه میکردم. دیدن زخمیها و ناله هایشان؛ بعضی از زخمیها که آرامتر بودند، همین طور که روی تخت یا گوشهای از راهرو بیمارستان بودند، لب هایشان تکان میخورد، نمیدانستم چه میگفتند، به گمان من، زیر لب با خدای خود یا در دل، با کسان خود، حرف میزدند. یک گوشه سالن بیمارستان، چند نفر را روی زمین خوابانده بودند که متوجه شدم دارند از آن جا به جای دیگر منتقلشان میکنند؛ چون سِرُم هم بهشان وصل نبود، فهمیدم مردهاند. گریستم و با لرزیدن به شاهدخت چسبیدم و گفتم: “اونها مردهاند؟!” شاهدخت مرا آرام کرد و گفت: “نترس. نمردهاند. اونها شهیدند؛ توی جبهه، کشته شدند. نگاهشون نکن تا نترسی.” و مجبور میشد از کنار من دور شود و به کمک پرستارها برود و یا غذاهایی که با خود آورده بود، تقسیم کند. پشت به کشته ها رو به دیوار میایستادم تا کار دختر عمه ام تمام شود و به طرفم برگردد. چون تاب دیدن آن صحنهها را نداشتم. آخر سن زیادی هم نداشتم. همه مان داشتیم چیزهایی را تجربه میکردیم که حتی در خواب هم ندیده بودیم و حتی تصورش هم بسیار سخت بود. همان طور که رو به دیوار بودم، خودم را کنترل کرده و آرام برگشته و صحنه رو به رویم را نگاه کردم. بدو بدو کادر درمان، زخمیهای دردمند، دیدن زخمهای باز و هر از گاه آمدن آمبولانس و آوردن زخمیهای جدید. مردم شهر و کادر درمان از دل و جان کار میکردند. وقت سختیها آدمها ذات و قدر وجودی خودشان را نشان میدهند. دیدن صحنههای کمک مردم، از جمله دختر عمهام به من جرات میداد؛ دیگر گریه نمیکردم و با چشمانی که از اشک خیس و از وحشت بازتر از حد عادی شده بود، مشغول نگریستن بر تصاویری بودم که نه در خواب دیده بودم و نه در کتابی خوانده بودم.
چه روزهایی عجیبی بود. گاهی کنار درب کوچک خانه، عمهام رو به روی زمین خاکی فوتبال که باند هلیکوپتر شده بود، مینشستم و به فرود و صعود هلیکوپترها و جنب و جوش آدمها نگاه میکردم. دوری از خانواده و بیخبری از آنها آزار دهنده بود. گاهی شایعاتی میشد که راه آبادان – ماهشهر بسته شده و این اضطراب و ناراحتی را زیاد میکرد و سعی میکردم تا آن جا که ممکن بود آن حرفها از گوش لیلا و حمید که کوچکتر بودند، پنهان بماند. اما آن زمان کسی نمیتوانست متوجه همه چیز باشد. مراقب بودن سخت بود و همه بچهها خیلی زود متوجه وضع بد اوضاع و اخبار میشدند.
یادم است یک روز عصر بود که پدر و مادر و یک خواهر دیگرم به ماهشهر آمدند. اما برادرانم و یک خواهر دیگر به اتفاق همسرش که نظامی بود، در آبادان مانده بودند. دیدن پدر و مادر برای ما سه بچه بسیار خوب بود. اما ما آنها را شاد نمیدیدیم. گاهی شاهد حرفهایی بودیم که در مورد جنگ و اوضاع میزدند که برای ما تا آن جا که قابل فهم بود، دردناک و ترسناک مینمود. بالاخره خبر محاصره آبادان تایید شد و نگرانیها صد چندان شد. سکوت بدی در جمع سایه انداخت. خدا میداند در تصور هر کدام از افراد چه میگذشت. سکوت را هق هق گریه بعضی از آدمها میشکست. خانه کوچک عمهجان بسیار شلوغ شده بود و بالطبع مسوولیت عمه بسیار زیاد شده بود. بسیاری از فامیل و آشنایان از آبادان به آن جا آمده بودند. همه سر در گم و در هماندیشی با هم بودند. بعضی میگفتند که بالاخره چطور میشود و تا کی صبر باید؟ همین تا کی صبر باید و بیخبری از اوضاع، نمیگذاشت تصمیم درستی گرفته شود. چون فضای منزل عمه بسیار شلوغ شده بود، پدر و مادرم تصمیم گرفتند که از ماهشهر برویم و در جای دیگری سکنی گزینیم. عمهجان نمیتوانست مدرسه را رها کند و با ما بیاید. او نسبت به مدرسه مسوولیت داشت و بایست در آن جا میماند. به ناچار ما به شهر دیگری رفتیم و در منزل قدیمی و خالی مانده از خالهای که چند سال پیش با تصادف از دست داده بودیم برای مدتی، سکنی گزیدیم. فصل دیگری در زندگی همه ما گشوده شده بود هر کدام چیزی را تجربه میکردیم که تا آن روز تجربه نکرده بودیم. فقط وقتی فرصت کنار هم نشستن و حرف زدن دست میداد جمله ثابتی که شنیده میشد این بود: “لعنت به جنگ”
پرش یک کبوتر از روی دیوار همسایه و نشستن در حیاط رو به روی من، مرا از خاطرات گذشته بیرون کشید. استکان کمر باریک هنوز در دستم بود. با آن که سنی از من گذشته و مادربزرگ شدهام اما از پرندگان بسیار میترسم. با پریدن کبوتر جیغ کوتاهی کشیده و از سر جایم پریدم. کبوتر از پریدن من ترسید و از حیاط پرواز کرد و رفت و لب پشتبام خانه نشست. کبوتر مرا به حال برگردانده بود. تپش قلب گرفته بودم و صدای آن را با تمام قدرت در گوشم حس میکردم. پهنای صورتم از اشک خیس شده بود. نمیدانستم کجای خاطرات گریستهام. بیشک ضمن مرور خاطرات، چشمم، دلم را همراهی کرده بود. خیلیها که در مرور خاطرات کمی قبلم حضور داشتند، دیگر در بین ما نبوده و از دنیا رفته بودند. آهی از ته دل کشیدم و زیر لب گفتم: “لعنت به جنگ و بانیان جنگ.”