فرحناز حسامیان
پیرمردی تنها در پارک کنار درختی روی صندلی نشسته بود و در دنیای خودش فرو رفته بود. به عمری که گذرانده بود، می اندیشید. تنها و بی کس توی یک پارک کوچک نشسته بود. آن طرفتر خانواده کوچک و به ظاهر خوشبختی نشسته بودند. پدر خانواده با پسر و دختر کوچکش بازی میکرد. مادر خانواده بساط چای آماده کرده بود و از بازی بچههایش با شوهرش لذت میبرد و همگی میخندیدند. پیرمرد همان طور که به آنها خیره شده بود، در فکر و توی عالم خودش بود که یک دفعه صدای مادر بچهها، او را به خودش آورد. صدای مهربانی به گوشش رسید که میگفت: “پدر جان چای برایتان آوردهام؛ نمیخورید؟” پیرمرد با شنیدن صدا، سرش را بلند کرد و دید مادر بچهها با یک فنجان چای در دست، نگاهش میکند. به زن نگاه کرد و بیاختیار به چشمهای او خیره شد. چه چشمهای میشی زیبایی! چقدر شبیه آن دختر دبیرستانی بود. مادر بچهها صورتی مهربان داشت و با لبی خندان به پیرمرد مینگریست. پیرمرد هم چنان خیره به زن نگاه میکرد. مادر بچهها گفت: “پدر جان بفرما یک فنجون چای بخور تا سرد نشده.” پیرمرد همان طور که فنجان را میگرفت، چشم از او برنمیداشت. مادر بچهها برگشت و سرجایش نشست. پیرمرد با دیدن چشمهای میشی مادر بچهها، شوکه شده بود. به یاد خاطرهای از سالهای دور در زمان جوانیاش افتاده بود. لبخندی زد و توی فکر رفت.
آرش(نام پیرمرد) به یاد سال آخر دبیرستان افتاد، زمانی که با دوستش از مدرسه مرخص میشدند. دبیرستانشان با دبیرستان دخترانه، فاصله زیادی نداشت. در راه همیشه چشمش به دختر چادری لاغر اندامی میافتاد. او به نظر آرش، بسیار زیبا و متین، افتاده و آرام بود. همیشه دختر را موقع تعطیل شدن مدارس و بعضی وقتها هم صبح هنگام آمدن به مدرسه، میدید. ولی هیچ وقت عکسالعمل خاصی نشان نمیداد.
زمان میگذشت، تا این که آرش کمکم به دیدن دختر چنان عادت کرده بود که اگر او را نمیدید انگار گمشدهای داشت. صبحها زمانی از خانه بیرون میآمد که او را حتما ببیند و ظهرها هم سر راه جوری معطل میکرد تا باز با او برخوردی داشته باشد. مسیر رفتن به خانههاشان مخالف هم بود. خانهی دختر بالای میدان شهر بود و خانه پسر پایین میدان؛ و چون در دو جهت مخالف راه میرفتند، تا لحظهای که از کنار هم بگذرند، میتوانستند هم دیگر را ببینند. دختر هم متوجه نگاه کردنهای آرش شده بود، اما به روی خود نمیآورد. دختر همیشه سر به زیر بود ولی گویی در دل او نیز نگاههای آرش، آتشی روشن کرده بود.
تا این که یک روز ابری که بادهای شدید پاییزی میآمد، طوری که هر چیز سبکی را با خود میبرد. شاخههای درختان به شدت تکان میخورد و رعد و برق وحشتناکی میزد. در همان موقع هم مدارس تعطیل شد. آرش به رسم همیشه، با عجله به بیرون رفت، وضع هو را دید که بسیار بد است. دبیرستان دخترانه هم تعطیل شده بود. آرش دختر را دید که با وجود شدت باد، چادرش را محکم گرفته است و کتابهایش را هم دو دستی چسبیده و به سمت خانه میرود. آرش برای اولین بار سعی کرد طوری برود که هم چنان که رو به روی هم هستند، نزدیکتر به هم شوند، جوری که از کنار هم بگذرند. چند قدم با هم فاصله داشتند که رعد و برق شدیدی زد که صدای مهیبی داشت. دختر از ترس جیغ زد و کتابهایش از دستش رها شد ولی چادرش را محکم گرفته بود. آرش که نزدیک شده بود، سریع به طرف دختر رفت و کمک کرد تا کتابهایش را جمع کند. مستقیم به چشمهای دختر نگاه کرد و افسون شد، دیوانه شد؛ آرش دیگر نمیتوانست خودش را کنترل کند. نمیدانست دارد چکار میکند. فقط هم چنان که کتابها و کاغذهای دختر را جمع و جور میکرد و به دستش میداد؛ زبان باز کرد و گفت: “اسم من آرشه.” دختر با عجله کتابها را گرفت و تشکر کوتاهی کرده و چادرش را جمع کرد و به سرعت از آنجا دور شد و به طرف خانهشان رفت. آرش همانطور هاج و واج روی دوپا نشسته بود. تا این که علی، دوست آرش آمد و صدایش کرد: “آرش چت شده؟ ماتت برده؟” آرش مست و مدهوش توی باد و باران و رعد و برقی که همچنان ادامه داشت، کنار خیابان نشسته بود. آرش بلند شد و به عقب برگشت و دختر را دید که دارد با سرعت میرود.
تمام ظهر به او فکر میکرد. برق چشمهای میشی دختر دل از او برده بود. منگ و گیج توی رختخواب خوابیده بود و از فکرش در نمیآمد. تا فردا صبح شود و بخواهد به مدرسه برود، انگار برایش یک ماه گذشت. صبح زود بلند شد. لباس شیکی پوشید خوش شانس بود که دبیرستانشان لباس فرم نداشت و هر لباسی میتوانست بپوشد. کمی به خودش رسید.
آن روز زودتر از همیشه به مدرسه میرفت. سر راه دختر ایستاد و منتظرش ماند. از دور دختر را شناخت که دارد میآید. دختر توی عالم خودش بود و داشت سلانه سلانه میآمد. از باد و باران و غرش آسمان دیروز خبری نبود. آرش جلوی دختر رفت. سلام کرد. دختر مجبور شد بایستد. آرش گفت: “خوبی؟ دیروز خیلی به فکرتان بودم.” دختر به چشمان آرش نگاه کرد. هم چنان که صورتش قرمز شده بود، گفت: “به خاطر دیروز ممنونم. شما زحمت کشیدید.” آرش گفت: “خواهش میکنم. میشه اسمتون را بدونم؟” دختر که دستپاچه شده بود گفت: “نه! اسمم را میخوای چکار؟! اما به خاطر دیروز، بازم ممنونم.” و بعد به سرعت به طرف مدرسه رفت. آرش دنبال دختر رفت و گفت: “گوش کن من نمیخوام مزاحمت بشم، ولی خاطرت را میخوام. عاشقت شدم. به این فکر کن و جوابم را بده.” دختر دوان دوان به طرف مدرسهاش رفت. خیلی ترسیده بود.
بعد از تعطیل شدن مدرسه، دختر بیرون را نگاه کرد. هر دو طرف را دید و تا دید که از پسر خبری نیست، دلش آرام گرفت و با دوستش از در مدرسه بیرون زده و با او به طرف خانهشان رفت. کمی که از در مدرسه فاصله گرفته بود، متوجه حضور پسر شد که گوشهای ایستاده است. دختر به راهش ادامه داد. صدای ضربان قلبش را در گوش خود حس میکرد. آرش هنوز نام دختر را نمیدانست. کمکم به هم نزدیک میشدند. دختر وقتی خیلی نزدیک شد، به چشمهای آرش نگاه کرد و هر دو نگاهشان به هم دوخته شد. آرش فکر میکرد در خواب است، انگار این صحنهی تلاقی چشمها خیال بوده است. گویی هیچ احساس دیگری جز دیدن دختر برای او وجود نداشت. آرش در عشقی آتشین میسوخت. او شروع کرد به راه رفتنی بسیار آرام، پشت سر دختر. نمیدانست چکار میکند. نمیدانست چه پیش خواهد آمد. یکهو دختر ایستاد. برگشت و پسر را دید. رفت به کنار خیابان ایستاد و تاکسی گرفت و سوار ماشین شد. از درون ماشین پسر را نگاه کرد. آرش نیز هاج و واج او را می نگریست. با رفتن دختر، آرش مستاصل شده بود و نمیدانست چه کار کند. راه خانه را در پیش گرفت و مایوسانه به خانه رفت.
آرش از فکر به دختر، نه درس میخواند و نه غذا میخورد. او برای اولین بار در جوانی عاشق شده بود. از هجر او و این که هیچ از دختر نمیداند، غصه میخورد؛ ولی از فکرش، از حساش، لذت میبرد. پیش خود فکر میکرد این چه حسی است؟ آیا عشق و عاشقی که میگویند، همین است؟ یک حالت خاصی داشت. نمیتوانست آن را بیان کند؛ دختر و حرکاتش را توی ذهنش، مجسم میکرد و لذت میبرد. کتاب حافظ را برداشت و چند ورق زد و از هر صفحه یک بیت خواند. سعی کرد از آن ابیات چند بیت مناسب حالش بیابد تا این که بتواند نامهای چند خطی بنویسد. ابیات را انتخاب کرده و از احساس پاک و دوست داشتناش برای دختر نوشت. هی ورق پاره میکرد و دوباره می نوشت؛ تا آن که چند خط که به نظرش زیبا بودند، را نوشت و پاکنویس کرد.
آرش صبح زود از خانه بیرون رفت. به نزدیکترین راه در مسیر دختر ایستاد. زمان برایش طولانی شده بود. تا این که دختر را دید که داشت میآمد. صورتش در چشم آرش مانند همیشه، زیبا و دوست داشتنی بود. دختر با دوستش مشغول حرف زدن بودند و میخندیدند. آنها اصلا متوجه آرش نبودند. همین که آرش را دیدند، ساکت شده و متین و سنگین نزدیک شدند. آرش خودش را آماده کرد که نامه را به دختر بدهد. این دست و آن دست کرد، خواست نزدیکتر برود که یک دفعه برق نگین انگشتر دست دختر به چشمش خورد. در انگشت دختر انگشتری زیبا بود که برق نگینش چشم آرش را زد. دلش هری ریخت. یک قدم به عقب رفت و کنار ایستاد و نامه را در دست مچاله کرد. او با خود فکر کرد که دختر نامزد کرده است. دختر به آرامی از کنار آرش گذشت و او را نگریست. ولی نمیدانست چه غوغایی در دل آرش است و نمیدانست که دنیا به سر او خراب شده است.
آرش کنار خیابان، همان گونه هاج و واج نشست. نمیدانست در چه مکان و زمانی قرار دارد. فقط نامه مچاله شده در دستش را حس میکرد. او آن روز حتی مدرسه هم نرفت. قلبش به طپش افتاده بود و حال مساعدی نداشت. همهاش با خود پشت سر هم میگفت: “چرا؟ چرا؟”
آن روز تا موقع تعطیلی مدرسه همان جا نشست. زمان برایش خیلی سخت گذشت. او دختر را دید که از در مدرسه بیرون زده و دارد میآید به همان سمتی که او هست. آرش برخاست و به دختر نزدیک شد و با بغض گفت: “چرا؟ من که دوستت داشتم. عاشقت بودم. دیوونهات بودم. به خدا خاطرت را خیلی می خواستم. من که بهت گفته بودم. چرا؟ چرا رفتی با کس دیگر نامزد کردی؟” دختر هاج و واج آرش را نگاه میکرد و منظور او را نمیفهمید. آرش گفت: “این نامه را برایت نوشته بودم. دیگه لازم نیست بدمش بهت. حالا که انگشتر کسی دیگر دستته.” آرش با بغض حرف میزد. از چشمهایش اشک سرازیر شده بود. خیره به چشمهای دختر برای آخرین بار نگاه کرد و گفت: “با این حال امیدوارم خوشبخت بشی.” و نامه را کنار پای دختر روی زمین انداخت و رفت. دختر مات و مبهوت نگاهی به آرش کرد که داشت از آن جا دور میشد و نگاهی به انگشتر دستش. یادش آمد شب قبل، خواهرش، حلقه انگشتریش را وقتی میخواست ظرف بشوید، به دستش داده بود. دختر هم بیتوجه، آن انگشتر را دستش کرده بود و با همان به مدرسه آمده بود. آن وقت آرش با دیدن آن انگشتر فکر کرده بود که او نامزد کرده است. دختر غمزده متوجه سوء تفاهم پیش آمده شده بود، نامه مچاله شده را برداشت و با اندوهی در دل و اشکی در چشم، رفتن آرش را نگاه کرد. آرش بدون این که پشت سرش را نگاه کند، رفت. رفت و دیگر برنگشت. و از دختر هم خبری نگرفت. و دختر هم او را هرگز ندید که برایش توضیح دهد.
پیرمرد(آرش) در این خاطرات قدیم، غرق شده بود. قطرات اشک از چشمش پایین آمده بود. آن زن، مادربچهها، صدایش زد و فنجان چای را که سرد شده بود از دستش گرفت. او چایش را نخورده بود و هم چنان غرق در افکار و خاطرات قدیم خود بود. مادر بچهها گفت: “پدر جان چای سرد شده، یکی دیگه بریزم براتون؟” آرش گفت: “نه جانم. چای سردش هم خوشمزه است. خاطرات شیرینی از زمانهای دور برایم زنده شد. نه دخترم، ممنونم.” پیرمرد با به یاد آوردن این خاطرات اندیشید که هیچ وقت به دنبال دختر چادر به سر، عشق دوران دبیرستانش، نرفت. او حتی نمیدانست اسمش چیست؛ ولی همیشه خاطر دختر در قلبش بود و هیچ گاه از ذهنش بیرون نرفت. گویی آن دختر عشق اول و آخرش بود. آرش با یاد و خاطره دختر آن را عشق شیرینی برای خود میپنداشت. عشقی که سرانجامی خوش نداشت. حتی پس از سالهای دور وقتی که به اجبار خانواده، تن به ازدواج با دختری دیگر داده بود، یاد و خاطره او را با خود داشت و با احترام به عشقش، نخواست مانعی برای خوشبختی او باشد. بی خبر از آن که هیچ کس در آن دوران مدرسه در زندگی آن دختر، وجود نداشت.