از مجموعه داستان (نامه هایی به کودکی که نخواستیم به دنیا بیاید)
لیلا حسامیان
سلام عزیز دلم
پرسیدن حال ما را بیخیال شو. امیدوارم که تو خوب باشی. تنها چیزی که همینک خوشحالم میدارد، نبود توست. چه خوبست که نیستی که وسط واویلاهای دنیایم، دیگر یک تکه از دل و فکرم، نگران تو نماند و غصهای به غصه ها اضافه نشود. اصلا دلم برای این جا بودنت، تنگ نمیشود. بمان سر جایت. چون دوستت داریم، نمیخواهیم باشی. اگر دوستت نداشتیم، میآوردیمات و میانداختیمات وسط کورهی دنیا؛ تا خوب پخته شوی. حاضریم نباشی؛ نبینیمت و وسط کوره هم نیاندازیمات.
بیش از نیم قرن پیش، وقتی در چنین روزهایی به دنیا آمدم، آن زمان چه کسی میدانست که بعد از نیم قرن کجا خواهم بود و در چه حالی. طبیعت در نهادم، خوب شیر خوردن را قرار داده بود و در نهاد مادرم، خوب شیر دادن را. بلا نسبت روح و جسم مادرم، قد خر(یعنی خیلی زیاد) شیر خوردهام. دو سال و هفت ماه! وقتی بزرگ شدم، به جای شیر خوردن، انگار سنگ جویده باشم. تصور کن چه کار سختی است؟! نمیخواهم ننه من غریبم بازی در آورم که مثلا بِهِم سخت گذشته؛ چه آدمهایی چه زندگیهایی داشتهاند که زندگی من در برابر زندگی آنها بهشت بوده. اما خوب زندگی من هم سختیهای خاص خود را داشته؛ منحصر به فرد!
هرچند که به قول ترانهای از زندهیاد «هایده» که زندهیاد «بیژن سمندر» سروده بود، “هر سال میگیم دریغ از پارسال”، امسال دارد تندتند تمام میشود. اگر بدانی چطور همه دارند خودشان را میکُشند برای عید! آخر عید که نداریم؛ فقط سال نو میشود. نظافت را که در تمام سال انجام میدهند؛ نمیدانم چرا اسفند که میشود همه جو گیر میشوند در حد خودکشی! سرشان سلامت. بگذریم.
میدانی عزیزم مهربانی در آدمها انگار گم شده. انگار وجودشان کمبود گرفته باشد. یا مهربانی را در انبان وجود خود داشته باشند، ولی زورشان بیاید مصرف کنند. آدمها روز به روز دارند خشکتر و عبوستر میشوند. گربهها و سگهای باغچهی عمو شاهین، مهرورزیشان از بعضی آدمها که از نخبهگی، فامیلی و دوستی، فقط نمایش آن را بلدند، بیشتر است. گاهی میاندیشم خستگیها و تلخیهای زندگی، باعث میشود آدمها تلخ بشوند. مِهرشان کم بشود. اما دیدهام بعضیها در تلخی و خستگی، شوخطبع شده، بعضی مهربانتر شده و برخی را به سکوتی تلخ وا میدارد. عدهای هم ملغمهای از همه میشوند. اما وسط همهی فراز و نشیب زندگی خود، فراز و فرودهای زندگی دوستان و آشنایان و نزدیکان و حتی افرادی که محترماند و با تو نسبتی ندارند، هم تو را متاثر میکند. کاش فراز و فرود اطرافیان تو خوب باشد، تا تاثیر گرفتن تو نیز خوب شود. البته اگر مثل بعضیها بد جنس باشی از خوب بودن و موفقیت دیگران خوشحال نخواهی شد. تو اگر حسود باشی عزیزم، بهتر است که نباشی و بمیری فرزند. خدا را شکر که پدرت حسود نیست وگر نه اصلا نمیتوانستم تحمل کنم.
و بریم سر وقت حرف قشنگ عشق. عزیزم عاشق هر کس باشی و اگر از تو دور شد، تو به خاطرش کاری کنی، صبر و تحمل و ایثار و … ببین او قدر اینها را دارد؟ اگر ندارد، بگذار برود به درک! چرا خودت را برای کسی میکُشی که قدر نمیشناسد و از تو دور شده و ادای معشوق را هم در میآورد اما به اندازه پشکل برهای هم ارزش ندارد، چون شعور ندارد. (البته پشکل بره بسیار هم سود دارد، کود طبیعی خوبی است. بگذریم.) یعنی تو آن قدر بدبخت شدهای که عاشق یک پشکل شدهای؟ ! اگر این طور شوی وایِ من! جان پدرت، مرا از گفتن عزیزم به خودت، پشیمان نکن! مبادا در هوای آن عشق، از موارد و مسایل مهمتر وا بمانی. ببین بچه! شعور خریدنی نیست. کسب کردنی است و بدان که بیشعوری را نمیتوان تاب آورد. تاب آوردن بیشعوری افراد، اندازه دارد. اگر تو عاشق یک بیشعور بمانی پس خودت هم بیشعوری و بیشعوری دردی است بس الیم و برای افراد مقابل، عذابی است بس الیم.
بعضیها عادت دارند برای خودشان در مورد من و پدرت و روزگارمان، تفکرات و برداشت های عجیب و غریب داشته باشند. من و تو و پدرت که ضامن این تفکرات و برداشت ها نیستیم. اگر کسی یا کسانی، ما را باور دارند که داشته باشند، نهایت درکشان است. اگر باور ندارند هم فدای سرمان، اهمیتی ندارد. اما قضاوت و پشت سر بد گفتنشان و ظن و گمان سوءشان را به خدایی که خود میشناسم و باورش دارم، واگذار میکنم. میدانی عزیزم دیگر سنی از من گذشته. غافلی؟! اووف! بیش از پنجاه سال …! دیگر خستهام. توان گذشته را ندارم. ذهن و جسم خستهام نمیکِشد. من که نه ادعای دانایی دارم و نه ادعای آگاهی، اما دانا و آگاه خداست. به قول آیهای از کتاب آسمانی (قرآن) که بارها تکرار شده: “خدا آگاه است به راز درون سینهها.” پس من همه را به همان خدای خودم که آگاه است، واگذار میکنم. اگر برداشتشان نسبت به ما، بد است خدا جزایشان دهد. اگر برداشتشان کلا بد است، خدا هدایتشان کند و اگر شر هستند واگذار به خود خدا میکنم، هر طور صلاح بداند با ایشان بکند. من و پدرت به زندگی کسی کاری نداریم.
میدانی عزیزم، دیگر تاب یک سری چیزها را ندارم. همینک مثل موش کوری میمانم که در کارتونهای بچگیام دیدهام. (خیلی دوستش داشتم) موش کور دارد تونل میکند، تونل هِی به سنگ میخورد و موش کور هی از زمین سر بَر میآورد، سرش را به اطراف میچرخاند و دوباره به زمین فرو میرود و راه دیگری را میکاود و باز تونل میکند و خسته نمیشود، شاید هم خسته شود اما خستگیاش را کسی نمیبیند، کسی نمیداند. خستگیاش شاید با خوابی کنار یکی از سنگ های سر راه تونل به در رود. من مثل همان موش کور، هی تونل میکنم و پدرت را با خود میکشانم و هِی به سنگ میخورم و باز تونل جدید؛ پدرت آن قدر خسته و تلخ شده که حد ندارد. این تلخی ارمغان بعضی دوستنماها و بعضی نزدیکانش است. خستگی و تلخی، او را بیشتر به سکوت وا میدارد. پشت تلخی این سکوت، غمی در چشمهای با مژههای بلندش دیده میشود؛ گویی باورش نمیشود این همه نارو خورده؛ گویی دارد بریان میشود در آتش این همه نامردمی و نارفیقی. تاب افاضهی کلام و نصیحت را هم ندارد. باید درکش کرد؛ باورش کرد و به او زمان داد. خدا کند زمان کم نیاید. فرزند برای عمر و صبر پدرت دعا کن. به تو دعا کردن را پیشترها آموختهام.
حرف زیاد است اما من باید بروم. به خدا میسپارمت. میبوسمت، هفتهشتتا. با هر حالی: مادرتم، لیلا