پناهنده به سیارهای دیگر
از مجموعه داستان(نامه هایی به کودکی که نخواستیم به دنیا بیاید)
لیلا حسامیان
سلام عزیزم؛
امید که تو خوب باشی. ممنون میشوم از حال ما نپرسی. قربانت بروم که شعورت بالاست. اوضاع، از حال ما بدتر است. روزها به کندی همان قیر سرد درون قیف که قبلاها برایت مثال زده بودم، دارد میگذرد. آدمها همه مشغول دویدن و مرتب با هم تصادف کردند. شیر تو شیری است که نبین و نپرس. همین قدر بگویم که برای یک لحظه هم شده، حاضر نیستم این جا باشی، مثل مادرم دل عجیبی دارم؛ حاضرم به خودم سخت بگذرد اما تو را نبینم و تو سلامت و خوشحال باشی. مادرم هم آسایش ما را به حظ دل خودش از دیدارمان، ترجیح میداد؛ یعنی هیچ وقت ما را مجبور نمیکرد که به خاطری که کنار او باشیم یا ما را ببیند، از کار یا برنامه زندگیمان بزنیم. بگذریم.
احساسم این است که مامان لیلای نامهی قبلی به تو، نیستم. چیزی درونم له شده؛ شاید هم چیزی درونم نابود شده و مرده. عزیزم، «عمو علیسیاه» که یادت هست؟ پسر خیلی شفافی بود، جوری که با نگاه به او تا عمق دلش را میتوانستی ببینی. حال نامساعد گذرایی داشت. طوفانها بر ما گذشت و در این طوفان ها لحظه به لحظه از دور و نزدیک از هم خبر داشتیم. یک آدم که همیشه فرصتطلب است از حال نامساعد علیسیاه و طوفانی که بر ما گذشته بود، سوءاستفاده کرد و تهمتی ناروا را به من وارد کرد و متاسفانه گفته شد آن تهمت از زبان علیسیاه بیرون آمده. نمیدانم علیسیاه چه حالی داشته، بعد از گفتن آن حرفها در مورد من. زیرا علیسیاه مرا بسیار دوست میداشت. حالش مثل حال کسی بود که از او اعتراف اجباری میگیرند؛ چون آن آدم، ذاتا مثل بازجوهاست. طفلک عمو سیاه اعتراف اجباری خود را تاب نیاورد. من مثل همیشه که از حرف نامربوط و دلشکن بر میآشوبم، گفتم: “علیسیاه! به خدا واگذارت کردم.” خدا میداند دل علیسیاه که شفاف و مهربان بود، چقدر سخت شکست. در تماس آشفته و نامتمرکزی که با پدرت داشت، صدا زدم و گفتم: « علی سیاه! نمیبخشمت.” وجود علیسیاه که مثل بچه صمیمی و بیغش بود، تهمت ناروا به من را تاب نیاورد و تنش بار روحش را نکشید و از دنیا رفت. رفتن علیسیاه، شوک بدی بود. لعنت به آن عموی فرصتطلب و بازجوصفت که از عشق و انسانیت بویی نبرده.
نمیدانم چه بگویم. وقتی ماجرای علیسیاه را برای عمو «شاهین» نوشتم، برایم گفت که اصلا تعجب نمیکند و این موضوع در این جا غریب و دور از ذهن نیست. منظورش این بود که مدت هاست دنیا به خود رنگ پلیدی گرفته. اما وقتی به دایی «محمد» گفتم که انگار علیسیاه با نفس من، مرد، انگار چون نبخشیدمش، مرد. او گفت: “آن چه رخ میدهد نظر و اراده خداست. اوست که شاهد است و نتیجه در این دنیا و آن دنیا را میدهد. شاهد است بر هر کار خیر و شر و آگاه به هر ظلم و بخشش.”
عزیزم! در حقیقت مدتهاست که نمیتوانم آدمها را ببخشم؛ به خصوص آنها که دلم را میشکنند یا پدرت را میآزارند. گذر سختیها بر وجودم، گذشتن از یک چیزهایی را سهل کرده و آسان گیرتر شدهام؛ اما برای بخشیدن ظلم، روز به روز، سختگیرتر میشوم. داغ علی سیاه که برادرم شده بود، بر دلم سنگینی میکند. من از عادت کردن بیزارم. بعید میدانم به مرگش عادت کنم. عادت سم رابطه و سم دوست داشتن و عشق است. به اعتقاد من یک روز آن دنیا با علیسیاه هم دیگر را ملاقات خواهیم کرد و میدانم او آن لحظه، به عادت همیشگی در ابتدای دیدار، حتما سرش را پایین خواهد انداخت و خواهد گفت: “ببخش لیلا! (سیاه، مرا با اسم کوچکم صدا میزد). نفهمیدم چه شد. به جان خودم حرف تو دهنم گذاشتند.”و من خواهم گفت: “بیخیال سیاه! اون دنیا دیگه تموم شد خدا رو شکر. خوشحالم که باز میبینمت سیاه. بیا از اول شروع کنیم بازی را. من خواهر باشم و تو برادر.” و ذوق کودکانه سیاه را تصور میکنم که خواهد گفت: “باشه، باشه. من برادر، تو خواهر.” و انگشت کوچک دستش را بالا میآورد که: “لیلا دیگه با من آشتی هستی؟” و چون در دنیای دیگری هستیم و اسلام به خطر نخواهد افتاد و به اعتقاداتم هم خدشه وارد نمیشود، با انگشت کوچک دستم، انگشتش را میگیرم و میگویم: “آشتی.”
لعنت به آدمهای بیعاطفه و فرصتطلب که نه برای محبت احترام قائلاند نه برای دوستی، نه برای عشق. اگر به کسی بگویی: “دوستت دارم”، حتما دنبال نقطهی سویی میگردند، دنبال دلیل کثیفی میگردند چون فکرشان پلید است. اگر به کسی بگویی: “عاشقتم”، برایات داستانها میسرایند که منظور فلان بوده و بهمان و فکر پلیدشان تا زیر لحاف هم کشیده میشود. چون برای آنها عشق و دوست داشتن، فقط در قاب اتاق خواب خلاصه میشود. نفرین بر آنها. نفرین بر تکتک این آدمها. دنیا از وجودشان پاک نخواهد شد زیرا مثل کپک، تندتند میرویند و گسترش مییابند.
دلم از عزای عمو علیسیاه خون شده بود که پردهای از جلو چشمم کنار رفت و با صحنهای رو به رو شدم که باورش بسیار سخت بود اما حقیقت داشت. عمو «عباس» یادت هست؟ همان که مرا خالهی خود میخواند. چون مادرش همشهری من بود. دوست پدرت و دست راست او شده بود. مثل پسر نداشتهمان آن سوی آب، برایمان زحمت میکشید. عمو عباس دچار سرطانی شد و ذره، ذره، ذره آب شد. مثل اغلب بیمارهای سرطانی که بیماریشان پیشرونده است، بیماری وجود عمو عباس را گرفت و در همان سالهای ابتدایی داستان سگبند ما، عمو عباس از بین ما رفت. عادی هم نرفت. این گونه رفت که اگر هزینه درمان به او میرسید، زنده میماند و این افسوس ما را از رفتنش بیشتر و داغش را بر دل، جگر سوزتر میکرد. عمو عباس اگر زنده میماند و کارهای پدرت را در آن طرف سر و سامان میداد، امروز ما این جا نبودیم. شاید همینک برای تفریح و حظ با هم بودن و هماندیشی با هم، در بهشت کوچک عمو شاهین کنار درختچه ی برگ بو، نشسته بودیم.
میدانی فرزند؛ عمو عباس جایی که زندگی میکرد مرکزیت داشت و به خوبی به امورات پدرت واقف بود. نزدیک به ده سال است که از عزای عمو عباس بر دلمان میگذرد و کمتر روز و وقتی بوده که حرف از او نشده باشد. عکسهایش، پای قرادادهای کاری ما، نام و امضایش، حرفهایش و … گاهی حتی با خود میگفتم: “بمیرم که چقدر زجر کشیدی عباس! حتی نشد خاکسپاری برایت بگیرند و جسدت را سوزاندند.” هم چنان که غم عمو عباس بر دل بود، کنار آرشیو غمهای متنوع دیگر و غم عمو سیاه، یک روز ضمن کار پشت کامپیوتر قراضهام که مداوم دلش برای تعمیر به دست عمو «جعفر» تنگ میشود، وقتی به دنبال موردی بودم، متوجه شدم، برنامهسازی که همیشه بدون تصویر از خودش، برنامهای تهیه میکرد و به نمایش میگذاشت، جایی یک برنامه زنده داشته که کسی دیگر ضبط کرده و برای نمایش گذاشته. برایم جالب بود تا تصویر آن برنامهساز را ببینم. به چهرهاش دقت کردم. عینکم را که دوربین است، در آوردم. نمیتوانستم چشم از او برگیرم. آن برنامهساز، عمو عباسات بود. با نام دوم خود. عزیزم؛ چگونه او را ببینم و بگویم به او که: “چرا عباس؟! چرا؟! تو را کدام عموی بازجو وادار کرد که کنار ما نمانی؟! تو چرا با مرگ خودت از ما بریدی؟ این راه را هم عموی بازجو از تو خواست؟ چون میدانست من و امیر عاطفی هستیم؟! تو یک رگ جنوبی داشتی عباس. حرفت و قولت خیلی برایت مهم بود عباس. حتما نمیخواستی زیر قولت بزنی و فقط با مرگ میتونستی از ما ببری. چون توضیح دیگری نداشتی. اما عباس از ما بریدی فدای سرت. با مرگت که جگر ما را سوزوندی باز هم فدای سرت. چرا با دشمنمان داری کار میکنی عباس؟! چرا پذیرقتی آب تو آسیاب رقیب ما بریزی؟ رقیب تو را از چه ترساند عباس؟ از جان بچههایت؟ از جان همان بچههایی که تو را فقط به شکل ماشین چاپ اسکناس میدیدند و اصلا به تو احساس پدری نداشتند؟ چرا عباس؟ از زنده بودنت خوشحال باشم یا …؟ فقط میتونم بهت بگم متاسفم برات عباس. ریش گذاشتی تا نشانهی روی صورتت را نبینم؟! آیا زیر ریشت میتوانی ظلم رفته بر ما را هم پنهان کنی؟ با چشمانت چه میخواهی بکنی؟ چشمانت عباس با من حرف میزدند. همینک هم دارند حرف میزنند. اما دیگر چشمهایت فروغی ندارند. چشمانت برق خود را از دست داده عباس. کمر امیر با مرگت نشکست عباس؛ بعد ده سال، با زنده شدنت، کمر امیرم را شکستی.”
حال من و پدرت بسیار بد است عزیزم. کسی نمیتواند ما را درک کند. تو ما را درک کن. عمو «ناجی» میگوید: “گذشته را پاک کنید. به گذشته فکر نکنید.” مگر میشود؟ نمیشود. هر چه هم میگوییم، عمو ناجی حرف خود را میزند. اگر او بیاید از دریچه چشم ما به اوضاعمان بنگرد، خواهد فهمید که چه میگوییم. از بس از “چشم” گفتم یادم به کتاب “چشمهایش” «بزرگ علوی» افتاد. فرزندم حتما بخوانش.
عزیزم تو فکر میکنی عمو عباست زنده است؟ نه! او همینک هم مرده. مردهای متحرک است. هر کس ظرفیت و مقاومتی دارد. عمو ناجی میگوید: “فقط از خدا میترسد و از کسی نمیترسد” و مداوم با حرفهایش ترس مرا در سرم میکوبد. عمو ناجی نمیداند که ترس من، ترس از شخص نیست. شاید هم میداند پس چرا جوری رفتار میکند که انگار نمیداند؟ آدمها عجیب شدهاند. نمیفهممشان. من قبلاها هم برایت در نامهها گفتهام؛ به خاطر کسانی که دوست دارم و دوست داشتهام، ترسیدهام و میترسم. به خاطر آسیب رسیدن بهشان و به خاطر از دست دادنشان. آخر من که زندگی عادی نداشتهام؟ عمو ناجیات، مدام از استرس نداشتن میگوید و نترسیدن. او هیچ گاه نفهمید که در برف و سرما از شدت ترس، به سان بخاری، جوری داغ میشوم و شُرشُر عرق میریزم که برای پاک کردن عرقم، حوله هم جوابگو نیست. حیف که دوستش دارم و نمیخواهم با او جدل کنم زیرا او هم برادرم شده. بگذار هر چه میخواهد بیاندیشد. اصلا بگذار هر که، هر چه میخواهد بیاندیشد. خدا که میداند، کافیست. همان خدایی که میشناسم و وکیلم است.
چشمها میآزاردم. نگاهها میآزاردم. اتاقها، سقفها، درها، پنجرهها، آسانسورها، همه میآزاردم. لباس بر تنم سنگینی میکند. جان در وجودم آرام ندارد، انگار میخواهد فرار کند. قلبم مثل گنجشک گرفته در مشت دارد تقلا میکند. اگر گرسنهام نمیشد، غذا هم نمیخوردم. نفس، نفس او خود میآید و میرود به قول «اخوان ثالث»:
“نفس کز گرمگاه سینه میآید برون،
ابری شود تاریک،
نفس کاین است،
پس دیگر چه داری چشم
ز دوستان دور یا نزدیک؟”
یک آن فکر کن یک آدم فرصتطلب و بازجو صفتی، بخواهد عمو ناجی را هم از ما بگیرد. با چه دلیلی، نمیدانم. اما عمو ناجی مختار است. او خود به اختیار آمده و به اختیار هم میتواند برود اما اگر برود… نمیدانم، هیچ نمیدانم فرزند که چه میشود؟ که چه خواهد شد؟
از بعد از پرواز علیسیاه و زنده شدن عباس، آدمهایی که میبینم یا میشنومشان، برایم عجیبتر شدهاند. انگار من از یک سیاره دیگر آمده باشم و اینان برایم غریباند. اگر یک روز یک آدم فضایی ببینم، میروم دست به دامنش میشوم که من و پدرت را از شر این زمین نجات دهد. میروم به سیارهشان پناهنده میشوم، غسل تعمیدی مخصوص سیارهشان هم باشد، انجام میدهم و از زمینی بودن، انصراف میدهم؛ راستی اگر پدرت با من نیاید چه کنم؟ هنوز در مورد احتمال برخورد با یک آدم فضایی با هم حرف نزدهایم. نمیدانم میآید یا نه.
راه چاره دیگری نیست، خودفروخته که نمیشویم، خودفریب هم که نیستیم، اهل خودکشی هم که نیستیم (خود کشتن کار انسان های ضعیف است)، مهاجرت را هم که نمیگذارند؛ خوب اگر یکهو، یک شب مثلا، چشم باز کنم، یک آدم فضایی کنار خودم ببینم، شاید بشود از این فرصت استفاده کرد. آه باید با پدرت صحبت کنم؟ به قول «حافظ»:
“عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی.”
شاید بشود آن جا عالمی دیگر ساخت. شاید با آدم فضایی رفتم. فکر کنم بروم و در دیار آدم فضایی ها آسوده شده و از دست این آدمهای عجیب و غریبی که دیگر نمیتوانم بشناسم و بفهممشان راحت شوم.
عزیزم! خسته شدهام. بگذار بروم تا تو را هم خسته نکنم. آرزو میکنم هیچ وقت از اهالی زمین نشوی. همیشه آسمانی بمانی. رو به آسمان برایت بوسهی هوایی میفرستم. مراقب خودت باش تا از دیدن و شنیدن نامردمیها منفجر نشوی. قربانت مثل همیشه خودم: