بهناز حسامیان
دلم دوتا گوش که عمق کوچکی نداشته باشد، میخواهد. هر چه بگویم باز برای شنیدن حرفهایم جا داشته باشد، پر نشود.
دلم دوتا بال پرواز میخواهد، از آنها که فرشته ها دارند؛ برای پرواز، تا وقتی بالبال میزنم نسیم آرامش برای تمام آدمها برود واحساسش کنند.
دلم یک درخت سبز میخواهد؛ از آن درختانی که شاخههایش آن قدر پهن و بزرگ باشد که بشود روی برگهایش قصه نوشت و به دست باد داد. تا صدای قصه ها را همهی آدمها بشنوند. زیر سایه آن درخت بنشینی و به دور دست ها خیره شوی. زیر سایه اش بنشینی و آسمان آبی آبی را نگاه کنی. بعد یک تکه ابر توی آسمان پیدا شود و این قدر بهش نگاه کنی که هر لحظه در تصورت یک شکلی شود. گاهی نفس عمیقی بکشی و بگویی کاش من هم الان اون بالا بودم و از آن بالاها آدمها را میدیدم. دلم میخواهد به قلب همه شان، به مغز همه شان بروم؛ بگویم: “این قدر سخت نگیرید. به خدا دنیا قشنگه! دنیا ذهن و قلب من و شماست.”
دلم آرامش میخواهد از آن آرامشها وقتی که به چشم های مادرت نگاه میکنی، از آن آرامشها وقتی که دست پدرت را میگیری. آخ که دلم چقدر گرمای آن دستها ر میخواهد.
دلم میخواهد به یک تخته سنگ کنار ساحل تکیه دهم، چشمانم را ببندم رو به دریا، با صدای دریا به خوابی عمیق بروم.
دلم طلوع خورشید میخواهد وقتی از پشت یک تپه ی کوچک که خود را بزرگ میداند، بیرون میآید و زیبایاش را به رخ تمام دنیا میکشد و میگوید: “من اومدم. دنیا رو روشن کنم، پاشید، شادی کنید، رقص و پایکوبی کنید، دنیا فقط ارزش این رو داره، غصه نخورید.”
دلم صدای آبشار میخواهد که سکوت تمام دنیا را بشکند. نسیم، شبنم را به صورتم بزند و من ذوق کنم، لبخند بزنم.
من دلم میخواهد… دلم زندگی با آرامش میخواهد. من دلم فقط با تو بودن را میخواهد، من وقتی با تو باشم، همهی اینها را دارم.
خدایا! من دلم فقط تو را میخواهد.