سال های جوانی ، سال های مبارزه

خسرو سیف

بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، اندیشه تشکیل نهضت مقاومت ملی مطرح شد و “سیدرضا زنجانی” این طرح را اولین بار مطرح کرد.آن زمان زنجانی با تعدادی از روحانیان در منزل آقای “رضوی” که پیشنماز مسجدی در بازار بود، جلسات هفتگی در روزهای دوشنبه داشتند؛ این جمع به “اصحاب دوشنبه” معروف شدند.

آقای زنجانی شخصا وارد مبارزه شد.  ما نیز تراکت آماده می کردیم. آن زمان مثل امروز وسایلی مثل فتوکپی و پرینتر و غیره برای تکثیر نبود؛ به همین دلیل برای تکثیر یک بیانیه، از کاربن استفاده می کردیم. یا برای درست کردن مهر، از طریق یک آشنا، در مسجد شاه قرار می گذاشتیم و فردی می آمد و مهر را درست می کرد؛ اما می گفت که نمی تواند برایش دسته درست کند. به همین دلیل مجبور بودیم مهر را با دو انگشت برداریم و بزنیم. به همین خاطر ضمن استفاده های مکرر انگشتان مان، ورم می کرد.

زنجانی هم تعدادی تراکت تکثیر می کرد و در کمر خود می گذاشت  و در خیابان راه می افتاد و تراکت ها را به  داخل خانه ها می انداخت. روی تراکت های او، فقط نوشته بود: “نهضت ادامه دارد.” در آن جلسات دوشنبه ها، بعضی از آقایان گفته بودند که یک چیزهایی دارد پخش می شود که روی آن نوشته شده: “نهضت ادامه دارد.” این فعالیت ها همه در همان سال ۳۲ بود.

آقای رضا زنجانی برای تشکیل نهضت مقاومت ملی با ۴ حزب مصدقی تماس گرفت: “حزب ایران”، “حزب ملت ایران”، “نیروی سوم” و “حزب مردم ایران”. هم چنین با جامعه اصناف و بازرگانان و آن جمع روحانیان که دوشنبه ها، جلسه داشتند؛ موضوع را مطرح کرد و از آن ها نماینده خواست. نهضت تشکیل شد و روزنامه هم چاپ می کردند که مسوولیت چاپخانه با “احمد توانگر بختیاری” که یک تاجر بود، به عهده داشت. چند نفر هم با او همکاری داشتند.البته بازاری ها هم کمک می کردند.

در آن مقطع زمانی، افرادی چون “صدیقی” و “فروهر” و همکاران دکتر “مصدق” در زندان بودند. از طرف حزب ما، ابتدا آقای  “امیرسلیمان عظیما” و بعدا آقای “کلالی” در جلسات نهضت شرکت می کردند و اعلامیه هایی نیز می دادند.

آن زمان من در دبیرستان طباطبایی بودم که این اعلامیه ها، به دست مان می رسید. زنگ تفریح بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند. “صادق قطب زاده” هم در همان مدرسه طباطبایی درس میخواند، او معمولا والیبال بازی می کرد. من اعلامیه ها را از بالا به داخل حیاط می ریختم؛ به یکباره توجه همه جلب می شد. البته مدیر مدرسه هم خیلی هول می شد، او می خواست بداند، این، کار چه کسی است؟ در دبیرستان ما و در بین دبیران، فقط یک نفر به نام “علی شریعتمداری” من را می شناخت. ایشان خودش عضو “حزب مردم ایران” بود. او چند روز بعد، با من صحبت کرده و گفت: “آقا این کارها دیگر زمانش گذشته.” من نیز گفتم: “من کار خودم را می کنم و شما هم کار خودتان را بکنید.”  بعدا من متوجه شدم که خود ایشان عضو نهضت مقاومت است ولی به من چنین می گفت!

مدتی بعد از این ماجرا، رییس دبیرستان به کلاس ما آمد و گفت که قرار است با یک کلاس دیگر به موزه مردم شناسی برویم. من به فکر افتادم که از این فرصت استفاده کرده و کاری انجام دهیم. یکی دو تا از بچه ها با من همراه بودند. گفتم: “برویم شعار بدهیم “مصدق پیروز است”. آن روز این کار را کردیم. مغازه دارها بیرون ریختند. به هر حال این کار انجام شد و من به خانه بازگشتم.

فردا تعدادی از بچه های مدرسه “شرف” به من خبر دادند که دیروز ۴ نفر را یک پاسبان بازداشت کرده و آن ها را به کلانتری ۴ برده است. رییس کلانتری ۴ سروان “درمشیان” بود که عضو سازمان نظامی “حزب توده” بود. در میان آن ۴ نفر یکی از بچه ها به نام “رهبر” بود که اتفاقا من چند تا اعلامیه به او داده بودم. او آن اعلامیه ها را داخل جیبش گذاشته بود. سروان درمشیان وقتی این اعلامیه ها را دیده بود، یک سیلی به صورت او زده بود.

فردای آن روز رییس کلانتری متوجه می شود که آن ۳ نفر دیگر هر کدام پارتی دارند و برای همین آن ها را ترخیص کرد. بعدا از رهبر خواست که نزد او برود. ایشان به رهبر گفت: “می دانی چرا به تو سیلی زدم؟ برای این که وقتی اعلامیه به کسی می دهند باید او فورا پخش کند، نه این که داخل جیبش بگذارد! برو به مسوولان بگو که تا وقتی جبهه واحد ضد استعمار، تشکیل نشده، کاری پیش نمی رود.” ناگفته نماند که آن زمان، شعار حزب توده، تشکیل جبهه واحد ضد استعمار بود.

البته نهضت مقاومت، با موانعی هم رو به رو شد که منجر به بازداشت “زنجانی” و “بازرگان” شد. زمانی که نهضت مقاومت ملی تشکیل شد، بازرگان حزبی نداشت و در وزارت کشور، زیر نظر “جهانبانی” که وزیر کشور بود، در حال اجرای پروژه لوله کشی آب تهران بودند. موقع کودتا، همه ی همکاران مصدق، استعفا دادند و کنار رفتند؛ اما بازرگان، باقی ماند. او می گفت: “من کنار نمی روم، زیرا این کار یک کار عام المنفعه است.”

باید یادآور شوم که بر خلاف ادعای عده ای از اعضای “نهضت آزادی” که می گویند نهضت مقاومت را بازرگان تشکیل داد، اصلا این طور نبوده است. آقای “بازرگان” و “سحابی” بعدا به نهضت پیوستند. بنیانگذار اصلی نهضت مقاومت، “زنجانی” بود. البته آقای “بختیار” هم می گفت که به دلیل فعالیتش در “نهضت مقاومت فرانسه”، او این نام را پیشنهاد داده است.

من و حزب ملت ایران، به صورت شبکه ای، جلسه می گذاشتیم. اعضای هر شبکه ۴ نفر بود و  یک مسوول داشت. جلسات در پارک و خیابان ها برگزار می شد. هر ۴ شبکه هم یک گروه می شد و یک مسئول داشت. من مسوول چند شبکه بودم. مسوول شبکه ها مثلا دکتر “برومند” و “گلسرخی” و “حسین فرجی” بودند.

در دبیرستان، از “صادق قطب زاده” فعالیتی ندیدم؛ اما روابطش با من خوب بود. خانواده ای مذهبی داشت. پدرش در خیابان قزوین، چوب فروشی داشت. صادق قطب زاده، آن زمان همراه با “پرویز یعقوبی” که همکلاس من بود و بعدها باجناق “رجوی” شد، همچنین با حسین فرجی و چند نفر دیگر، جلسات مربوط به نهضت مقاومت را، در گاراژ چوب فروشی پدرش، تشکیل می دادند. او در دبیرستان عضو نهضت مقاومت شده بود. اما ما که کار حزبی می کردیم، قرار بود فعالیت ها طوری باشد که کسی دیگری را نشناسد. البته “عباس شیبانی” جلسات قرآنی داشت و این ها در کلاس قرآن نیز شرکت می کردند. قطب زاده در میان بچه ها، آدم پرخاشگری بود و زیاد ورزش می کرد مثل والیبال و بسکتبال.

در فروردین سال ۳۳، آقای فروهر از زندان آزاد شد. در آن زمان مقدمات قرارداد کنسرسیوم فراهم می شد و چون آقای “امینی” این کار را انجام می داد به قرارداد “امینی پیچ” معروف شد.

داریوش فروهر مسوول تشکیلات نهضت مقاومت شد. تصمیم گرفته شد که دو تظاهرات علیه کنسرسیوم برگزار شود. یکی، تظاهرات دانشجویان و دانش آموزان بود که قرار شد در چهار راه پهلوی برگزار شود. من مسوول این تظاهرات شدم و یکی هم در بازار برگزار شد که مسوول آن آقای گتمیری بود.

در مهر ۱۳۳۳، من کلاس چهارم دبیرستان بودم. قبل از تظاهرات پیش خودم فکر کردم که احتمال بازداشت من وجود خواهد داشت.  به همین دلیل به مدرسه رفته و پرونده ام را گرفتم تا آدرسی از من در آن جا نباشد. این موضوع را به کسی هم نگفتم.روز تظاهرات به مادرم گفتم که برای ناهار نمی آیم و منتظر نباشد. از طرفی آقای حسین فرجی که از قبل با سازمان های ملی کار کرده بود، نزد آقای فروهر آمد و من را می شناخت. در روز تظاهرات او را در جریان قرار دادم و او نیز با من آمد. به چهار راه پهلوی رفته و دیدیم خبری نیست. فقط بچه ها آمده بودند. در ضلع غربی چهار راه، شروع کردیم به شعار  دادن: “مصدق پیروز است”. ساعت ۱۲ ظهر شد و دبیرستان دخترانه “انوشیروان دادگر” نیز تعطیل شد و آن ها هم آمدند. بعد قطعنامه خوانده شد و چند بار دیگر شعار دادیم و رفتیم.

من در صف ایستگاه اتوبوس سر خیابان صبا ایستادم تا یا با اتوبوس یا با تاکسی بروم. یک تاکسی آمد و من تا آمدم سوار شوم، دیدم یک کامیون فرمانداری نظامی، جلوی تاکسی نگه داشت. با دیدن ماموران، گفتم: “بچه ها فرار!” تاکسی هم راه افتاد. به خیابان تخت جمشید رفتم و بالاخره به خانه رسیدم. آن روز، دو تا از بچه ها را گرفتند. آن دختر خانم های دبیرستان، به آقای فرجی می گویند که تو با ما بیا تا شناسایی نشوی. به هر حال بقیه می روند و فقط یک دختر می ماند تا به خانه می رسد و به فرجی می گوید که شما بیا داخل خانه و من به مادرم می گویم. اما فرجی، کمرویی کرده و قبول نمی کند. چند قدم آن طرف تر، او را می گیرند. فرجی را می آورند به چهار راه پهلوی و تیمسار “بختیار” که فرماندار نظامی بود هم می آید و توی سر فرجی می زند. سر او خونی می شود.

من تا شب در خانه ماندم. شب به خانه ی پدری آقای فروهر رفتم. ایشان یک مادربزرگ داشت که وقتی من را دید با لهجه اصفهانی، گفت: “آقای سیف به این زودی آزاد شدی؟! گفتند تو را گرفته اند.” به آقای فروهر موضوع را توضیح دادم. از طرفی از مدرسه بعضی توده ای های سابق، خبر دادند که طرف مدرسه نروم چون لو رفته ام. گفتم که در مدرسه کاری ندارم و پرونده ام را قبلا گرفته ام. گویا تیمسار “مولوی” به مدرسه به دنبال من می رود. به او می گویند که سیف پرونده اش را گرفته و آدرسی هم نداریم. بعد از مدتی که فرجی آزاد شد، من او را نشناختم. چون خیلی لاغر شده بود. به من گفت که اگر گتمیری نبود، من مرده بودم. او من را تر و خشک می کرد. چون او قبلا تجربه زندان داشت.

آن زمان “پرویز خوانساری” دوست حزبی ما را نیز گرفته بودند که دخترش بعدا همسر آقای شجریان شد. من هم پس از آن ماجرا به یک مدرسه دیگر به نام “سینا” رفتم. به هر حال بچه های بازداشت شده هم به تدریج آزاد شدند و خداوند در این ماجرا من را از مهلکه نجات داد. در دبیرستان فعالیت داشتم اما هیچ گاه بازداشت نشدم.

من بارها تاکید کرده ام که بالاترین خدمت دکتر مصدق، کار فرهنگی اش بود که با موضوع “نفت” همه ما را به فکر انداخت. در جریانات سیاسی، فقط توده ای ها بودند که سازمان داشتند و تزریق مالی هم از سوی روس ها صورت می گرفت و دست شان باز بود، به خصوص در دانشگاه ها. اما در جامعه، این مصدق بود که با جنبش نفت، یک دگرگونی و حرکتی در افکار جامعه ایجاد کرد. به همین دلیل یک علاقه ای در ما، نسبت به زادگاه مان به صورت ناخود آگاه به وجود آمد. به خصوص این نکته را می دانستیم که توده ای ها وابسته به روسیه هستند، به همین دلیل وقتی می دیدیم توده ای ها روی دیوار می نوشتند: “مرگ بر شاه”، ما می رفتیم پاک می کردیم. به طور ضمنی، در مورد شاه، اظهار نظر نمی کردیم. اما مخالف هم نبودیم. وقتی مساله پان ایرانیست ها اعلام شد، افرادی مثل “پزشکپور”، “عاملی تهرانی” و “فروهر” در  دانشگاه،  مطرح بودند و حرف های آن ها جذابیت داشت؛ مثل این که می گفتند که سر زمین های ما را روس ها گرفته اند. این جذابیت باعث شد که من و تعدادی دیگر به محل قرارگاه پان ایرانیست ها در پاساژ آشتیانی، واقع در میدان بهارستان برویم و ثبت نام کنیم.

اولین تظاهرات در ۲۱ آذر بود. پان ایرانیست ها یونیفورم داشتند و یک تعداد ماشین هم فراهم کرده بودند. سوار این ماشین ها می شده و پرچم ایران در دست و در سطح شهر می گشتیم و شعارهایی هم علیه حزب توده می دادیم. این حرکت در سال ۱۳۳۰، شور و هیجان در جامعه ایجاد کرده بود و مردم نقل بر سر ما می ریختند. در جلسات، دکتر “غفوری” سخنگوی ما بود و طوری صحبت می کرد که به دلیل جوانی، تصور می کردیم که تا مدتی دیگر می رویم و ۱۷ شهر قفقاز را آزاد می کنیم.

در آن زمان یک حزب “زحمتکشان” هم بود که رهبرش دکتر “بقایی” بود. اما اکثر جوان ها عضو پان ایرانیست بودند و در مقابل این ها حزب توده قرار داشت. حزب توده، روزهای شنبه، روزنامه “دانش آموزان” را با گراور سبز منتشر می کرد. ما نیز روزهای دوشنبه روزنامه “دانش آموز” را با گراور قرمز منتشر می کردیم. بر سر همین موضوع هم، درگیری فیزیکی با آن ها داشتیم.البته این عمل طبیعی بود.

آن سال ها به هیچ وجه مطالعه کتاب بین جوان ها رایج  نبود و یک عدم آگاهی کلی نسبت به مسایل مملکت حاکم بود و در این مقطع بود که این آگاهی به وجود آمد و تعصب باعث درگیری های فیزیکی می شد و این لازمه زمان بود. اگر بحث می کردیم حتما این بحث در آخر، به مشت و لگد منتهی می شد.

ما در شاه آباد و اسلامبول، روزنامه می فروختیم و می گفتیم: “پان ایرانیست گورکن بلشویک!”  مردم هم روزنامه را می خریدند و همه حضور داشتند. فروهر هم در نقطه ای دیگر بود و این کار خیلی مورد استقبال قرار می گرفت. برنامه جشن داشتیم. دکتر “فاطمی” و “مکی” هم در جشن ما می آمدند. استاد “پور داود” هم می آمد و به مدت طولانی سخنرانی می کرد، او ریاست افتخاری انجمن ادبی “آناهیتا” را بر عهده داشت.

سوتیتر:

من بارها تاکید کرده ام که بالاترین خدمت دکتر مصدق، کار فرهنگی اش بود که با موضوع “نفت” همه ما را به فکر انداخت.

 

 

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *