“الله اکبر” سر ساعت ۹ شب

فرحناز حسامیان

صدای شعار دادن مردم و الله اکبر گفتن ها از توی کوچه می آمد. هر شب سر ساعت ۹ شب این صداها به گوش می رسید و بعد از آن صدای شلیک گلوله و صدای آژیر ماشین پلیس و از آن وحشتناک تر، صدای حرکت تانک  ها بود که از خیابان های باریک شهر، رد می شد و تمام خانه با رد شدن آن ها، به لرزه می افتاد. خود این تانک ها بیشتر هراس را به دل می انداختند. شهر در حکومت نظامی به سر می برد و مردم عادی می ترسیدند که بیرون بیایند ولی افراد مبارز  و نترس از این کوچه به آن کوچه می رفتند و اعلامیه توی خانه ها می ریختند و یا روی دیوارها شعار می نوشتند.

آن شب نگار بسیار می ترسید. نگار دختر نوجوان و بسیار زیبایی بود. او صداها را از پشت پنجره می شنید. هر صدای شلیکی که به خانه نزدیکتر بود، او و خواهر کوچکترش به سمت هم دویده، زود گوش های شان را می گرفتند و از ترس می لرزیدند. آن شب سر و صداها بیشتر از شب های دیگر بود. صدای الله اکبر گفتن های بیشتری هم به گوش می رسید.

خانه ی نگار جزو منازل سازمانی شرکت نفت بود. یک سمت خانه شان حیاط بود، که درب آن به کوچه باز می شد و یک سمت دیگر خانه، باغ  کوچکی وجود داشت که هم مشرف به خیابان بود و هم پارکینگ ماشین شان حساب می شد.

آن شب پدر نگار شب کار بود. با وجود صداها و گاه به گاه با شنیدن صدای شلیک گلوله ها، مادر نگار دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی و نگرانی خود را بگیرد و آرام خود را به باغ رساند و در  پشت شمشادهای دیواره ی باغ، پناه گرفته و بیرون را نگاه می کرد. صدای داد و فریاد و ناله هایی که به گوش می رسید، مرتب بیشتر و نزدیک تر می شد.

نگار هم نتوانست در خانه تاب بیاورد و خود را یواش یواش و با ترس، به کنار مادرش در باغ رساند. نگار به مادرش گفت: “مامان! بیا تو. تیراندازی می کنند، یهو به تو می خوره!” مادر هم با دست اشاره می داد تا نگار سکوت کند. آن گاه هر دو با هم، به صداها گوش می دادند و از کنار شمشادها بیرون را نگاه می کردند.

کمی بعد، به خاطر آن که به نگار آسیبی از پشت شمشادها نرسد، آخر هر آن ممکن بود تیری در رفته و از شمشادها رد شود و … . مادر دست نگار را گرفت و به درون خانه رفتند. مادر خود را به حیاط رساند و باز نگار درون خانه تاب نیاورده و به دنبال مادر روانه شد.

از پشت دیوار حیاط، صدای ممتد ناله ای به گوش می رسید که احساس بر این بود که صدا مرتب نزدیکتر هم می شود. تا این که به طور ثابت ناله، ادامه پیدا کرد. مادر درب حیاط را خیلی با احتیاط گشود و در کوچه سرک کشید. در تاریکی کوچه، متوجه چیزی شد که کنار دیوار خانه بغلی، افتاده و صدای ناله از آن جا بلند می شود. مادر رو به نگار کرده و گفت: “همین جا بمون و تکون نخور.”

مادر خود را  آرام آرام به سمت آن صدای ناله رساند. نگار هم که دل کوچک وصبر اندکی داشت، طاقت نیاورده و مثل مادر، به دنبال او، پاورچین پاورچین رفت. مادر را دید کنار پسر جوانی خم شده، ایستاده است. نگار خود را به پشت مادر رسانده و  به او چسبید. مادر آهسته و با غضب، به نگار گفت: “تو چرا اومدی؟ مگه نگفتم بمون تو حیاط؟”

پسر جوان زخمی شده بود. نگار با ترس به جوان زخمی و نالان می نگریست. جوان به زبان آمده و به نگار گفت: “نترس دختر جون، چیزی نیست!” و رو به مادر کرده و گفت: “شما برگردید خانه تان خانم. اگر مامورها سر برسند، شما هم تو دردسر می افتید. من کمی دیگه از این جا می رم.” پای جوان آسیب دیده بود و خونریزی داشت و نگاه مادر به آن پا بود و به جوان گفت: “ساکت باش!”  مادر چادر رنگی اش را از سر خود کشید و چادر را به دور پای پسر جوان پیچید و گفت: “ببین پسرم، تو این طوری بری، گیر می افتی؛ بیا بریم خونه ما. اگر گیر اون ها بیافتی اوضاع بدتر می شه.”  و جلوی حرف زدن پسر جوان را با انگشت گرفت. بعد زیر بازوی پسر را گرفته و لی لی کنان او را به سمت خانه کشاند. نگار هم به دنبال شان می آمد. پسر جوان به نگار گفت: “اون کاغذها و کیفم را اگه می تونی بردار بیار.” نگار کیف و کاغذها را که بعدا متوجه شد برگه های اعلامیه است، با خود به خانه برد.

به داخل حیاط رسیدند و در را بسته و نفس راحتی کشیدند. اتاق ها تاریک بود. به جز اتاقی که پنجره ای به بیرون نداشت. برادر نگار به کمک مادر شتافته و پسر را به اتاقی که در آن چراغی روشن بود، بردند. مادر به حیاط برگشت و متوجه صدای ماشین شد. حتما ماشین گشت بوده که مشغول پرسه زدن در کوچه ها و تیر هوایی در کردن بودند و وحشت در دل مردم می انداختند.

مادر سریع به داخل ساختمان برگشت و به سرعت وسایل پانسمان را آورد و مشغول پانسمان کردن پای پسر شد. مادر از جوان پرسید: “اسمت چیه پسرم؟” جوان گفت: “سیامک. ببخشید که شما را به زحمت انداختم.” مادر با تشری مادرانه گفت: “نکنه انتظار داشتی همان جا ولت می کردم، دست اون ها بیافتی؟!” سیامک متوجه نگاه ترسان نگار و خواهر و برادر او بود. باز رو به مادر کرده و گفت: “ببخشید که باعث ترس بچه ها شدم. باید می گذاشتید همان جا بمانم، یکی از دوستان بالاخره سر می رسید و مرا با خود می برد.” مادر باز با تشر گفت: “می شه این قدر حرف بیخود نزنی؟ خون زیادی ازت رفته؛ پس ساکت باش تا من هم به کارم برسم.”

مادر دلسوزانه از خونریزی بیش از حد جوان جلوگیری کرد. بعد گفت: “من نمی تونم گلوله را در بیارم.” چهره سیامک خیس از عرق شده بود و داشت درد می کشید. سن زیادی نداشت، شاید دبیرستانی بود. باز سیامک زبان باز کرد و گفت: “کمی دیگر که اوضاع آرومتر شد، من می رم، نمی خوام شما را به دردسر بیاندازم. درست نیست که اینجا بمونم.” مادر با مهربانی گفت: “تو نگران چی هستی؟ این جا جات امنه. شوهرم شب کاره. شیفتش تمام بشه صبح خونه است، کمکت می کنه. تو فعلا آروم باش.” مادر عرق های سیامک را خودش پاک کرد و با دستمالی خیس به لب های سیامک کشید تا احساس تشنگی او را برطرف کند. مادر بلند شد و پتویی آورده و به روی سیامک انداخت. آخر سیامک به لرزیدن افتاده بود و داشت به طرز واضحی می لرزید.

نگار از شجاعت مادرش در دل به خود می بالید و از این که مادر به آن پسر مبارز رسیدگی کرده بود، حس خوبی داشت. کمی که گذشت باز سیامک خواست که آن جا را ترک کند. گویی خجالت می کشید. مادر گفت: “نمی گذارم جایی بری تا صبح بشه. یک شماره بده صبح برات از کیوسک تلفن تماس بگیرم، بیان دنبالت؛ تو نمی تونی این طوری تنها جایی بری. حالا هم دیگه حرف نزن، ساکت باش و سعی کن بخوابی.” سیامک شماره ای را داد که صبح با آن تماس گرفته شود. نگار وحشت زده، سیامک را می نگریست. از این که جلوی چشم او، آدمی دارد درد می کشد، ناراحت بود.

مادر، نگار را به اسم صدا کرد تا پتوی دیگری بیاورد تا به روی سیامک بیاندازد و نگار رفت و پتوی دیگری آورده و به روی سیامک انداخت. چشمان میشی سیامک، مهربانانه نگار را نگریست. سیامک گفت: “چه اسم زیبایی داری! ببخش که تو و خواهر و برادرت را ترسوندم؛ خدا کنه بتونم محبت ها و زحمت های مادر شجاعت را جبران کنم.” مادر اشاره کرد تا بچه ها اتاق را ترک کنند تا سیامک بتواند کمی استراحت کند.

بدن سیامک هم چنان می لرزید. مادر کنار سیامک ماند تا مراقب او باشد. نگار جلو درب اتاق آمده و از مادرش پرسید: “چرا اونو بیمارستان نمی بریم؟ نکنه بمیره؟” نگار اشکش سرازیر شد. مادر نگار را در آغوش گرفته، گفت: “اگر او را ببریم بیمارستان، زودتر می میره. منتظر می مونیم تا بابا برگرده.” سیامک که چشم هایش بسته بود، چشم گشوده و سرش را نیم خیز کرده و به نگار نگاه کرده و گفت: “ببخشید ترسوندم شما را، لطفا برید بخوابید؛ بیشتر از این خجالت نکشم.”

مادر با آرامش و مهربانی کنار سیامک مانده بود و عرق او را خشک می کرد و سعی می کرد لرزیدن سیامک کمتر شود. لب های خشکش را با پارچه ای، خیس نگه دارد و کلا هر کاری که از او بر می آمد، انجام می داد؛ گویی سیامک پسر خود اوست.

نگار نمی توانست بخوابد و برگشت کنار مادرش نشست. سیامک گه گاه ناله می کرد. نگار نمی توانست متوجه شود که سیامک خواب است یا بیهوش شده؛ آرام از مادرش پرسید: “ممکنه بمیره؟ اگه بمیره چکار کنیم؟” مادر لبخند تلخی زد و گفت: “نه عزیزم. چرا بمیره؟ مگر با یک زخم کسی می میره؟! براش دعا کن، نگران هم نباش.”

نزدیکی های صبح هنوز هوا تاریک بود، مادر به حیاط رفت، درب حیاط را گشود و در کوچه سرک کشید. متوجه شد دو نفر در کوچه اند و دارند به سمت خانه می آیند. آرام درب را بست. صدای پای آن ها آرام آرام نزدیک شد و دو تا برگه اعلامیه به داخل حیاط افتاد، مادر با توجه به آن اعلامیه ها، فهمید که باید از همفکران سیامک باشند. انگار پشت در کمی مکث کرده باشند. صدای پچ پچ آن ها به گوش مادر می رسید و از میان حرف هاشان، نام سیامک را نیز متوجه شد که به زبان آوردند. مادر سریعا در را گشود، آن دو جوان یکه خوردند. سلامی نیم خورده، نیم جویده، کردند. گویا اعلامیه هایی که دیشب دست سیامک بود و نگار از توی کوچه به همراه کیف سیامک به داخل خانه آورده بود، یک برگ آن، بیرون در افتاده بوده و رد خون هم تا جلو درب حیاط ادامه داشته است که آن دو جوان دیده بودند و از سیامک حرف می زنند که صدا به گوش مادر می رسد.

مادر اشاره کرد تا پسرها سریع به داخل حیاط بیایند. مادر پرسید: “سیامک چکاره شماست؟ اسمشو شنیدم که از زبونتون که در اومد.” یکی از پسرها من من کنان گفت: “چطور مگه خانم؟ سیامک برادر منه. چرا می پرسین؟” مادر گفت: “همین جوری که بهتون اطمینان نکردم؛ اعلامیتون را دیدم، اسم سیامک را هم شنیدم، این ها کار خداست بچه های من. دنبال من بیایید، یک نفر پیش ماست که گفته اسمش سیامکه.” مادر آن ها را بالای سر سیامک برد و ما وقع دیشب را مختصرا برای شان گفت. آن جوان که گفته بود، برادر سیامک است، پتو را از روی صورت او کنار زد و متاثر به چهره رنگ پریده سیامک نگریست. سیامک چشم باز کرد و متعجب آن ها را نگاه کرد.

در همین زمان بود که پدر نگار هم که شیفت کارش تمام شده بود، به خانه رسید. آن دو جوان با همفکری با پدر نگار، ماشینی تهیه کرده و به دنبال سیامک آمده و او را بردند.

هنگام سوار شدن در ماشین، سیامک با آن که جانی برایش نمانده بود و ضعف شدیدی داشت، رو به مادر کرده و گفت: “شما یک فرشته از سمت خدا بودید برای من.” بعد رو به پدر و نگار و خواهر و برادرش کرده و گفت: “خوشحالم که دیشب به دست فرشته ها افتادم؛ فراموش تان نمی کنم. ممنونم.” بعد که روی صندلی ماشین جا گرفت، از توی جیب پیراهنش کتاب کوچک قرانی را در آورد و به مادر نگار داد و گفت: “این کتاب را مادرم به من داده. یادگاری من باشد دست شما تا مرا فراموش نکنین،  مرا هم دعا کنین.”

ماشین آن ها از خانه رفت اما فضای خانه با اتفاقات شب گذشته جور دیگری شده بود. نگار به وجود مادرش در دل افتخار می کرد. مادر، کتاب کوچک را به دست نگار داد. نگار از مادر پرسید: “مامان ممکنه باز سیامک راببینیم؟” مادر با لبخندی نگار را نگریست و گفت: “کسی چه می دونه فردا چه می شه و روزگار چگونه رقم می خوره. همه چیز را باید به خدا سپرد و برای موفقیت سیامک و دوستهاش دعا کرد.” مادر مطمئن بود، یاد سیامک و خاطره آن شب در ذهن نگار، همیشه خواهد ماند.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *