از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
لیلا حسامیان
عزیزتر از جانم. سلام. چقدر خوبست که میشود برای تو بنویسم. چقدر خوبتر است که بدانم تو حرفهای مرا میفهمی. چقدر عالیست که حرفهای مرا تفسیر به رای نمیکنی. چقدر عالیتر است که خواننده ی نامه های من تو باشی و کسانی هم که یواشکی نامه های مرا میخوانند تو را شماتت نکنند. چون به آنها مربوط نیست، حتی اگر همسر تو خواننده ی آن نامه ها باشد. عزیزم! مطالبی که مینویسم صرفا برای توست و لاغیر. فقط به من مربوط است و به تو. حتی به پدرت نیز که برای من و تو عزیز است، ربطی نخواهد داشت که من به تو چه مینویسم، چه برسد به همسرت (اگر داشته باشی). هر کس به تصوری هر چه میخواهد از حرفهای من بکند، بکند. اما میدانی درد کجاست؟ درد آن جاست که تو به جای کنار من ایستادن، مقابل من واقع شوی و مرا مواخذه کنی به خاطر حرفهایم. چه خوب است که نیستی عزیزم. افرادی هستند که مغزشان معیوب است. روحشان جاذب افکار بد است. راحت تسخیر شیطان میشوند. با اینان هیچ گاه نیامیز. کسانی هستند که برداشت خاص خود را از نامه میکنند. نامه های مرا تغییر میدهند و به دوستان و آشنایانم میرسانند. اگر آن دوست یا آشنا یا حتی تو، نور دیده ی من، مرا بشناسید، متوجه میشوید که کدام سطور از من است و کلا منظور من چیست. اگر تو هم که یکدانه ی منی، متوجه نشوی که چه چیز از من است، چه چیز از من نیست، پس تو از من نیستی و تو را نخواهم بخشید. اگر تو مرا نشناسی، اگر دوست و آشنا مرا نشناسد که همه دشمن خواهید بود. یا افراد جاهلی که میشود به راحتی روی آنها تاثیر گذاشت. چرا فکر نمیکنی ممکن است توطئه ای در کار باشد. یعنی حتما باید سر خودت بیاید تا بفهمی؟ پس تجربه یا اعتماد یا شناخت جایگاهش چیست؟ جایگاه باور چیست؟ کسی که مرا باور نداشته باشد، چگونه ادعای دوستی مرا دارد؟ توهم نیست. اینها حقیقت است، فرزندم.
دلم خیلی گرفته، یکدانه ی من. در این سن و سال، احساس میکنم که آخرالزمانم رسیده. دلم میخواهد زود تمام شود همه چیز و به سمت تو بیایم. از بس که زمینیان، پلشت اند و من و پدرت را میآزارند. شاید دیگران هم آزرده شوند اما حتما به ستوه نیامدهاند یا از من قویترند. چه کنم جز تحمل؟! پدرت به قدری کلافه است که گاه مهار کردن زبانش سخت است. گاهی آن چنان بر میآشوبد که فکر میکنی آتشفشان خفتهای بیدار شده. کسی نمیفهمد، چه میگویم. تو بفهم لطفا.
آری… داشتم برایت میگفتم؛ در این سن و سال، باید درب خانه ی دلم را چهار میخه کنم. دیگر باید روی درب بنویسم: “ورود ممنوع!” آخر مگر کسی هست که بفهمد عشق چیست؟ یا لایق خانه نشینی دل تو باشد؟ همینک خیلی از افراد نمیدانند که عشق را با الف مینویسند یا عین. آخ فرزندم! جوری کمر دلم را شکاندند که نمیتوانم راست بایستم. شک نکن فرزند که آنها خود حقیرند. آنها لایق مهرورزی و عشق نبودند. آنها به درد مرداب زندگی امروزی میخوردند و بس.
کسی را که هم چون تو، دوست میداشتمش، کسی که به معنای واقعی، عشق میپنداشتمش، آن چنان به من ضربه زد که هنوز از شدت ضربه اش، دارم تلو تلو میخورم. وقتی از خاله مهتاب، رو دست خوردم و بعد از سالهای زیاد دوستی و زندگی، فهمیدم که اشتباه میکردم، این قدر احساس شکست نکرده بودم که این بار خود را شکست خورده میدانستم. شاید آن زمان جوانتر بودم. الان کهنسال تر از آن بودم، که نارو بخورم.
من اگر حرفی بزنم، میگویم، زده ام. اگر چیزی نوشته باشم، میگویم، نوشته ام. من معترف به عشقام با سربلندی، بدون سرافکندگی. که عاشق چرا نتواند به راحتی حرف دلش را بزند؟! آخر ابراز عشق، جسارت میخواهد فرزند. همان کس که چون تو دوست میداشتمش، جسارت ابراز که نداشت هیچ، پشت حرفها و افکار خاله زنکانه و خیانت بار پنهان شد. جریانی دست در کار است؛ مغزهای کوچک زنگ زده نیز به آن کمک کرد. نامه رسانهای خیانتکار و بیمار، جملات مرا دستکاری کرده و از ادبیات من، وام گرفتند و برای ذات پلید خود، غزل سرودند. مرا متهم کردند به آن چه در کنه ذات من نبود. آن قدر بیرحمانه به عشق و دل و آبروی من تاختند که چنگیز نیز این گونه به ایران نتاخته بود. عشق، دل، آبروی و عاطفه ی مرا، به زیر تیغ بیرحم نگاه و افکار و برداشت پلشت خود انداختند و ناجوانمردانه، قطعه قطعه ام کردند. اینک مدتی است پدرت، کنارم مینشیند تا قطعات وجودم را به هم کوک بزند. عمو مختار هم با توصیه هایش به او کمک میکند و خاله شری با بُهت بسیار، از دور شاهد این روزهاست.
دردانه ام! به تو قول میدهم از این پس دیگر هیچکس را دوست نگیرم. دیگر عاشق کسی نشوم که موجودیت انسانی خود را زیر سوال میبرد. دیگر دوست نخواهم بود با آن که مرا ضعیف میپندارد. با کسی که نه مدیریت ذاتی دارد، نه اکتسابی. دیگر عاشق کسی نخواهم شد که حتی جرات آن را نداشته باشد که بگوید: “های! من نیز تو را دوست داشتهام و عاشق تو بودهام.”
این جا نیا فرزند! به این دنیا، نیا. این جا عشق و دوست داشتن، تاریخ مصرف دارد. این جا که باشی، تاریخ انقضایت که برسد، مثل رب گوجه فرنگی کپک زده، در زباله دانی پرتت میکنند. در زباله دانی تهمت ها، گمانهای پلید، توجیهات ابلهانه و برداشتهای سطحی و آروغی. افراد پلید وقتی ببینند تو را که کهنه شده ای، دور میاندازند.
عزیز یکدانه ام! سنگی را پرت کردند، به پایم خورد. اینک نمیتوانم سر پا بایستم. زیرا ضعیفم. اما نه ضعیفی به زعم آن ها. سن و سال و جسمم دیگر نمیکشد. چه خوبست که نیستی و چه خوبتر که کنارم پدرت هست. این مدت درک پدرت برایم کافی بود. ناجوانمردانه چون گناهکاران مرا نگریستند و به زعم خود بزرگوارانه، مرا به خودم واگذار کردند. من نیز با دلی شکسته، آنها را به خدا واگذار کردم. البته نه خدای آنها. بلکه خدایی که خود میشناسم. خدای عاشق و عادل و آگاه. برای من و پدرت، از سندی میگویند که اربابان و عوامل خود میسازند. آنها که باور ندارند و طبق معمول ما را دچار توهم نشان میدهند. من آن قدر جسارت دارم که بگویم چه گفته، یا نوشتهام و پای آنها بایستم.
این زمانها که آدمیان مرا بسیار متعجب ساخته و آزار میرسانند بسیار به یاد عمو اسدالله میافتم، با همان بیتی که بارها برایت نوشتهام و او در کتاب خاطراتش از آن استفاده کرده بود:
مرا به روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم دنیا، دوباره باید دید
و به یاد «حسین پناهی» که چه زیبا گفته است: “ترس من از مردن و رفتن به آن دنیا، دیدن دوبارهی آدم های این دنیاست.”
آه عزیزدل من! “عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!” چون این نابخردان نمیدانند که این عشق چیست؟ عشق برای آنها خلاصه میشود در برداشت از فیلم… و سریالهای مبتذل… یا عشق را فقط در اتاق خواب میپندارند. اینان حتی عشق مولانا به شمس را هم نمیشناسند، پس چگونه فیالمثل عشق مرا به خاله شری درک کنند؟ نه! اینان آدمهایی سست نهاد هستند که به راحتی با کلامی خریده میشوند و با سخنی زیرو رو شده و با تیغ زبان به جانت میافتند و با شلاق نگاهشان، سیاه و کبودت میکنند. چه جاهلانه در ابتدا میپنداشتم که اینان فرق دارند با دیگران. چه جاهلانه میانگاشتم که دیگر تجربهی خاله مهتاب تکرار نمیشود. اینان گویی فرصت بروز خود را نداشتند. وقتی زمان گذشت و جو، برایشان مهیا شد، خود را نشان دادند. تاریخ مصرف من، برای آن به ظاهر دوستان و در حقیقت دشمنان، خیلی کوتاه بود. اما آن دوره با تمام کوتاهی، عمیق بود. مگر می شود از یاد برد؟! هرگز!
آه نازنینم! آنها چه میفهمیدند که من از عشق چه میگویم برایشان؟ یعنی هنرپیشه بودند؟! نه. اما مثل مایعات به شکل ظرفی که در آن ریخته میشوند، در میآیند. آنها چه میفهمیدند که من از لیلی و مجنون چه میگویم و منظورم چیست؟ آنها چه میفهمیدند وقتی از تمثیل یوسف و زلیخا میگویم چه قصدی دارم؟ آنها گویی برای خود قصه میبافند؛ آن چه را که به کمک اربابانشان در مخشان جای گرفته یا سند ساخته شده، باور دارند. آنها به راحتی ادرار کردند به قبای پاک احساس و انسانیت.
من یک زنم، کمتر از یک مرد نیستم. هر کس مرا کمتر از یک مرد بپندارد از خاشاکی، خستر است. من با سربلندی، با جسارت و با جرات، آن گونه که از پدرم آموختم، پای آن چه گفته و نوشتهام، ایستادهام. اما نه پای آن چه که برداشت و نوشتار پلید دیگران است. بروند تمام عمر با سرافکندگی نزد وجدان خود زندگی کنند؛ زیرا که رو به رویات که نشستند، جرات نداشتند که بگویند: “ای عشق همه بهانه از توست.” نه! آنها در حد و اندازه این حرفها نیستند.
من هیچگاه کسی را وادار نکردهام با من حرف بزند، مرا دوست بدارد یا مرا ببیند؛ هر کس که اینها را خواسته، خودش مرا جُسته. خودش خواسته، خودش قابل دانسته که با من، از دل بگوید و حرف بزند تا آرام شود. من کسی را وادار به درددل کردن، نکردهام. دیگران، خود مرا لایق میپندارند؛ پس چرا همان بیانصافها حتی درددل کردنهای خود را برای من، پیراهن عثمان کردند؟ عجب ناجوانمردانه عمل کردند، هم چون روزگارشان. چه قدر راحت بازی میخورند و خود بیخبرند. انگار این گونه راحتترند. انگار هیچ نفهمند، خوشبختترند. یاد مادربزرگت (مادرم) بخیر! گاه که از اوضاع به تنگ میآمدم، میگفت: “کاش مثل فلانی گاو بودی! نمیفهمیدی؛ آن وقت راحت زندگی میکردی.” همان کس که مادرم او را گاو میپنداشت، هنوز دارد هم چون گاو، زندگی میکند، چون نمیفهمد. من ادعای فهم و درک و شعور بالا، ندارم. من به قدر تلاشم برای فهمیدن، به قدر مطالعه، خواندن، تفکر و تاملم، میفهمم؛ نه بیشتر.
از من به تو فرزندم، نصیحت. چه دختر باشی، چه پسر؛ مبادا با کسی ازدواج کنی که عشق و دوستی را نشناسد؛ مبادا افق دید همسرت کوتاه باشد و تو را درک نکند. نکند از آن دسته همسران باشد که احساس کند تو مایملک او هستی. از بابت تو خیالم راحت است. تو فرزند منی؛ فرزند پدرت. قرار بود اگر بگذاریم به این دنیا بیایی، تنها خودمان آموزشت دهیم. پس از بابت تو شک ندارم. اما از بابت همسرت که به جز خانواده، از مدرسه و دانشگاه و … هم اکتسابی آموخته، نمیتوانم اعتماد داشته و آسوده خاطر باشم. ببین تکدانهی من! لطفا بفهم چه میگویم. وقتی دوستی به تو، از سر عشق، با تلخی حرف بزند، باز هم دوست توست. اما اگر به تو حرف تلخ زد، که فقط دلت را بسوزاند، او، دوست تو نیست.
میدانی عزیزم که من چقدر پدرت را دوست دارم و عشق به او، برایم تعریفی خاص دارد. هیچ کس نبوده که بتواند در جایگاه او برایم باشد. عشق به پدرت، مانع از عشق خانواده و دوستان و مخصوصا خاله شری نبوده. هرکس جایگاه خود را دارد. این را بفهم؛ تو را به جان من، تو را به جان پدرت، بفهم. کاش اگر قرار است، نفهم باشی، بمیری. نباشی. آه! چه خوب است که اینک نیستی. چون آن وقت هم خودت عذاب میکشیدی، هم شاهد عذاب من و پدرت میشدی. تو اگر باشی و چشم به روی این عذاب ببندی پس با دشمنان ما چه فرقی داری؟! لطفا نگذار کسی وارد ارتباط ما شود. لطفا نگذار کسی با افکار و عقاید و نقل قولهایی از سمت من، تو را سر کار بگذارد. تو که ادبیات و عقاید مرا میشناسی. پس ساده گول نخور. زیرا به همان سادگی گول خوردنات، از چشمم میافتی، حتی اگر در دلم باشی. لطفا سند برای تو، خودِ خودِ خودِ من باشم. اگر تو، عاشق من باشی، پس مرا باور میکنی؛ اگر نباشی، پس برو سر جایت و به زندگی عنکبوتی خود بچسب!
عزیز مهربانم! نگذار جو و افراد، تو را تحت تاثیر قرار دهد. اشک تمساح را بشناس، زبان چرب و نرم را تشخیص بده. جسارت داشته باش و پای حرف و عقیدهات بایست؛ حتی اگر به خاطرش بمیری. تو هر پُست و موقعیتی که داشته باشی، نباید فراموش کنی که کسانی تو را در سختیها رها نکردهاند؛ پس چگونه دلت میآید که آنها را در سختیها تنها بگذاری و با آنها چنان با تلخی حرف بزنی که دیگر نخواهند حتی با تو یک دم را بگذرانند یا حتی زیر یک سقف بمانند؟ پس یادت نرود، خانواده، دوست و عشق، جایگاه خود را دارد.
عشق روحانی را بشناس. کلا عشق را بشناس. تو اگر خدا را بشناسی، حتما عشق را خواهی شناخت. حضرت عیسی میگوید: “چگونه میتوان عاشق خدا بود و عاشق بندههای خدا نبود؟!” متعصب، دگم و عقب مانده، نباش دلبندم. تو را به جان عمهی نداشتهات، بفهم که چه میگویم. نگذار زخمی که من از دوستان خوردم، با نفهمی تو، به دوستان تو نیز برسد. دوستی که عشق تو را زیر پا میگذارد، رهایش کن برود، او باید از تو رها شود؛ برود تا سرش به سنگ بخورد. ممکن است سرش به سنگ هم بخورد، باز متوجه نشود. میدانی چرا؟ چون نمیاندیشد. به هر حال، بگذار آن که میخواهد برود، برود. شاید زمانی بازگردد؛ اما تو، نپذیرش. لطفا نپذیرش. چون لایق دوستی با تو نیست.
دایی محمدت میگوید: “ببخش، قلبا به خدا واگذار کن و اولین اثرش سبک شدن خود آدم است، بگذر تا رها شوی. آسوده شوی.” اینک نمیتوانم. شاید قبلترها میتوانستم؛ اما با این شدت جراحت و با این سن و سال بالا، دیگر، نمیتوانم. شاید بهتر است این گونه بگویم که از هر چیز که نمیشود، گذشت. از بعضی چیزها میشود گذشت و فراموش کرد؛ اما بعضی چیزها، نه قابل فراموشیست؛ نه قابل گذشت. نمیتوانم. چگونه باید گذشت از کسی که لایق دوستی نبوده؟ جانب عشق را نگه نداشته؟ دل را سوزانده؟ تو را باور نداشته؟ وقتی نیاز داشته، تو را میشناخته؛ وقتی که نیاز نداشته، تو برایش دور انداختنی شدی؟ واقعا چگونه بگذریم از این افراد؟ بیخیال فرزند.
عزیزم! نگذار با روحت چنان که با روح من، بازی شد، بازی کنند. الان از وجودم خاکستری بر جای مانده که با دم بچهای به هوا خواهد رفت. آه! گفتم: “بچه.” بچه هم بچههای قدیم. بچههای قدیم پاک بودند و معصوم. بچههای این زمان، چهار برابر قدشان زیر زمین، ریشه پلیدیشان گسترده شده.
میدانی عزیزکم! پیمانهی عمر افراد، دست خداست. نمیدانم از که، زودتر میمیرم یا از که، دیرتر. با بعضی سخنانی دارم که تا زندهام، به آنها، نخواهم گفت؛ چون آنها را لایق نمیبینم که حرفهایم را بشنوند. آنها باید تا مرگ من صبر کنند تا حرفهایم را بخوانند. امکان دارد دل بعضی را که دل مرا بسیار سوزاندهاند، این گونه بسوزانم که نوشتههایم برای آنها را، نابود کنم. آخر فهم آنها، قطعا قبل مرگ و بعد مرگ من چه فرقی میکند؟ آنها تا ابدالدهر در آن ناآگاهی و جهل خود، خواهند ماند.
نمیدانم ناروهای به خودم را تاب بیاورم یا ناجوانمردی و عدم تعهدی که برخی نسبت به پدرت داشتند. آنان گویی آزاری در وجودشان است و از به زمین خوردن افراد لذت میبرند. موجودات عجیبیاند. از عشق و عرفان و مرام و معرفت بویی نبردهاند. خوشگل حرف میزنند؛ خوشگل میپوشند. خوشگل نگاهت میکنند، اما نمیبینندت؛ اینان، کران و کوران و لالهایی هستند که دنیا به خود تا به حال ندیده است. خوشگل من! یادت نرود، این اشخاص را هیچ وقت نبخش. وگرنه، شیر نخورده را حلالت نمیکنم. زمان بخشش سر آمده. آن کس که تو را له کرد و بر احساس تو پا گذاشت، هرگز نبخش.
کسی که جسارت نداشت کنار تو بایستد و به عشقِ به تو اعتراف کند، ترسو و بزدل است. فرد بزدل، لایق ترحم هم نیست. عشق برای آنها، صرفا بعد جسمانی دارد. کسی که او را یارِ پدرت میپنداشتم، دشنهای به پهلوی پدرت زد که از عمق آن زخم، هنوز خون میچکد. اگر روزی من نبودم، پدرت را تنها نگذار. چون او بیشتر از من در زندگی، ضربه خورده و تنهاتر است. کمتر میشود که او درد خود را فریاد کند. آه خدای من! ما را از شر افکار و اعمال پلید افراد برهان.
فرزند نازنین من! برای کسی بمیر که او لیاقت برایش مردن را داشته باشد. وقتی از دوست آزرده شده بودم، پدرت این نوشته «ویکتور هوگو» را برایم خواند: “به کسی عشق بِورز که لایق عشق تو باشد، نه تشنهی عشق؛ چون تشنهی عشق، روزی سیراب میشود.” پس تو نیز لایق عشق باش، نه تشنهی عشق.
یکتا فرزند! از فاصلهی نامهی قبلی تا این نامه که برایت مینویسم، من و سیندرلا، عمو مانوکمان را از دست دادیم، او را پراندند. عمو فرهنگ هم پرید، دوست عمو خیّر بود. عمو فرهنگ نمیدانست که عمو خیّر پرواز کرده، دوست داشت تا صدای او را یک بار دیگر بشنود. فکر کنم وقتی خود عمو فرهنگ به آن دیار پرواز کرده، عمو خیر با چهرهای گشاده به استقبالش آمده است. رحیم توپچی، هم رفت. من او را میشناختم اما هرگز ندیده بودمش. در نامهی بعدی از او برایت مفصل خواهم نوشت. امشب از آوارگی نجات یافت و در گورش آرام گرفت. او نیز تنها بود و درک نشد و تا بود، کسی یادش نکرد. اف بر این روزگار بیمرام. عزیزم، من دیگر بروم. چشم و ذهن خستهام نمیکشد. به خدا میسپارمت. برو بخواب. خودت را به خواب نزن. واقعا برو بخواب، تا وقتی بیدار شدی، بتوانی خوب بخوانی، ببینی، فکر کنی، دقت کنی، تصمیم بگیری و عمل کنی؛ نه این که گند بزنی به هیکل خودت، … و دیگران. شب به خیر عشق کوچولوی من! قربانت: مادرت.