نگار

فرحناز حسامیان

پیچ‏های جاده را یک به یک پشت سر می‏گذاشت و به خاطر بار ماشین با دنده‏ی سنگین، آرام می‏راند. ماشین مثل نهنگ درون آب‏های دریا پیچ‏های جاده را پشت سر هم یکی‏یکی می‏گذارند و بدون توجه به خطری که می‏کند همان طور که پشت فرمان و در حال رانندگی بود، با گوشی‏اش در فضای مجازی می‏گشت و خودش را سرگرم می‏کرد. نصفه‏های شب بود. بار ماشینش، گندم بود. از شیراز به کرمان در حرکت بود. ایمان پسر ۳۵ ساله‏ای که راننده‏ی ماشین‏های بزرگ و سنگین بود. اما ماشین متعلق به خودش نبود او فقط به عنوان راننده کار می‏کرد. هر وقت باری آماده می‏شد، از طرف شرکت و صاحب کارش به او خبر می‏دادند تا برای بارگیری و سفر آماده باشد. او به هر شهری که می‏گفتند بار را می‏برد. در شهرستان‏ها پسرها زود ازدواج می‏کنند، اما برای ایمان هنوز فرصت ازدواج فراهم نشده بود. او با مادر و پدر خود به همراه سه خواهر و دو برادر کوچک‏تر از خود، زندگی می‏کرد. درآمد کم پدرش او را به نوعی درگیر مشکلات زندگی و کمک خرج برای خانواده‏اش کرده بود. او از خود دست شسته بود و با این غم که نمی‏تواند حالاحالاها به زندگی خود سر و سامان دهد، روزگار را می‏گذراند. همین اوضاع ایمان را به جای با تجربه شدن و صبوری، به نوعی ترد کرده و به سرعت از کوره در می‏رفت. او اغلب مشکلات خانواده را به گردن گرفته بود و زیر این بار، خودش هم متوجه نبود که چقدر کم ظرفیت و حساس شده است.

یک روز موقع برگشت به سمت شهر محل سکونت، صبح شده بود که به شهر رسید. خسته و کوفته ماشین را به محل تخلیه بار رساند. او به هر جا که بار می‏برد از همان شهر هم بار به شهر خود می‏آورد تا ماشین خالی بر نگردد. بعد ماشین تخلیه شده را به پارکینگ برد و با موتور خود که در پارکینگ گذاشته بود، به سوی خانه رفت. در راه فکر کرد برای خواهرها و برادرهایش خرید کند. وقتی این فکر به ذهنش رسید نزدیک فروشگاه بزرگی بود که تا کنون به آن جا نرفته بود. چون آن فروشگاه بسیار خاص بود و بیشتر محل خرید افراد پولدار بود؛ به همین دلیل از رفتن به آن فروشگاه به خودش خندید که ما کجا؟ این جا کجا؟! او موتور خود را پارک کرد و به فروشگاه وارد شد و با حوصله ردیف‏های متنوع فروشگاه را نگاه می‏کرد، قیمت‏ها برایش سنگین بود اما او اجناس سبکی را سعی کرد پیدا کند و همان طور که داشت به اجناس خود نگاه می‏کرد بدون توجه به جلوی خود، به سمت صندوق می‏رفت. در همین حال محکم با خانمی برخورد کرد. تمام وسایل خودش و آن خانم به روی زمین ریخت. ایمان چون می‏پنداشت تقصیر خودش است، احساس شرمندگی کرد. هر دو به هم نگاه کردند و با هم خم شدند و مشغول جمع‏آوری خریدهای‏شان شدند. در همین حال ایمان مدام عذرخواهی می‏کرد. یک آن سرش را بالا آورد و به دختر نگاه کرد و دیگر هیچ نگفت و محو آن دختر شد. دختر هم یک ریز عذرخواهی می‏کرد و می‏خندید. اما ایمان اصلا نمی‎شنید که او چه می‏گوید فقط محو تماشای دختر بود. دختر وسایل خود را جمع کرد و او هم سرش را بالا کرد و چشمش به ایمان افتاد که دارد خیره نگاهش می‏کند. دختر با نگاه و علامت سر و دست نشان داد که چرا این طور نگاه می‏کنی؟ ایمان سریع به خود آمد و عذر‏خواهی کرد. دختر خندید و گفت: “آقا! مساله‏ی مهمی نیست. جمعش کردیم و تمام شد. اتفاق خاصی نبود.” ایمان هم با خنده گفت: “نه اتفاقا اتفاق عجیبی بود.” دختر که داشت به طرف صندوق فروشگاه می‏رفت، برگشت و گفت: “بله؟ چی گفتید؟” ایمان با خنده گفت: “هیچی! اگه اجازه بدید کمک‏تون کنم.” دختر تشکر کرد و گفت: “احتیاجی نیست.” و رفت. در صف صندوق ایمان پشت سر دختر بود. متوجه شد صندوقدار انگار با او آشناست و و وقتی که کار دخترتمام شد با صدای بلند در جواب خداحافظی دختر، گفت: “به سلامت نگار جونم. سلام به مادر برسون.” برای ایمان خیلی جالب بود که اسم دختر را شنید و یاد گرفت. ایمان هم بعد از حساب کردن به سرعت از فروشگاه به بیرون آمد و خود را به نگار رساند و صدایش کرد و عذرخواهی کرد. نگار که از عذرخواهی مجدد ایمان تعجب کرده بود، با لبخند گفت: “گفتم بهتون که مساله‏ای نبود که شما خودتون رو ناراحت می‏کنید.” ایمان با لبخند شیطنت‏آمیزی گفت: “اجازه می‏دهی برای جبران کمک کنم و شما را به مقصدتون برسونم؟” نگار تشکر کرد و گفت: “اوه نه. ممنون. ماشین دارم. خودم می‏رم.” ایمان با خنده گفت: “البته من باید شما را با موتورم می‏رسوندم!” معنی لبخند ایمان مشخص شد. هر دو خندیدند و از هم خداحافظی کردند. نگار پشت ماشینش نشست و حرکت کرد. ایمان در دل خود یک حس وصف ناشدنی از دیدن نگار بهش دست داد. او تا به حال این حس را تجربه نکرده بود. او سوار موتور شد و با فاصله به دنبال ماشین نگار حرکت کرد. خودش هم نمی‏دانست چرا؟ نگار به مقابل یک خانه رسید و وارد پارکینگ آن خانه شد. ایمان خوشحال شد که آدرس او را یاد گرفته. بعد از رفتن نگار به داخل خانه، او هم راه منزل را در پیش گرفت و از آن جا دور شد.

ایمان تمام شب وقتی با خود در رختخوابش تنها شد، با یاد آن دختر که نامش نگار بود گذراند. حتی وقتی خوابش برد در خواب هم او را دید. صبح که شد نمی‏دانست چکار کند. نمی‏توانست درست تصمیم بگیرد. با موتورش از خانه بیرون زد و به سمت خانه نگار رفت. وقتی رسید یک گوشه ایستاد و به خانه چشم دوخت. خیلی طول نکشید که نگار با ماشینش از خانه بیرون آمد. ایمان به دنبال او حرکت کرد تا آن جا که نگار در کناره‏ی خیابانی توقف کرد و از ماشین پیاده شد و به داروخانه‏ای وارد شد. ایمان منتظر شد تا نگار از داروخانه بیرون آید و باز او را دنبال کند. مدت زمان زیادی گذشت و نگار بیرون نیامد. ایمان به همین خاطر از موتورش پیاده شد و آن را قفل کرد به داروخانه وارد شد. با یک نگاه متوجه شد که در داروخانه هیچ مشتری نیست. ایمان حدس زد که پس نگار به پشت پیشخوان رفته؟ ایمان جلوی پیشخوان ایستاد و صدا زد: “ببخشید من دارو می‏خوام.” نگار از پشت قفسه‏ها آمد تا چشمش به ایمان خورد، خنده‎اش گرفت. ایمان سلام و احوالپرسی کرد و با حالت تعجب ساختگی گفت: “چه تصادفی؟! شما این جا کار می‏کنید؟” نگار خندید و گفت: “آره واقعا! عجب تصادفی! خوب بفرمایید، در خدمتم. چیزی لازم داشتید؟” ایمان گفت: “یه مسکن قوی می‎خوام برای سردرد.” نگار رفت و یک ورق قرص برای ایمان آورد. او هم گرفت و حساب کرد و از نگار خداحافظی کرد و از داروخانه بیرون زد. ایمان بسیار خوشحال بود که محل کار نگار را هم مثل منزلش یاد گرفته است.

مدتی گذشت. ایمان باز به سفر رفت تا بار ماشین را به شهر دیگری برساند و بعد رسیدن و تخلیه بار، مجددا بارگیری کرده و برگردد. تمام ذهن و حواس و وجود ایمان مملو از نگار شده بود؛ او حتی نگار را در خواب می‏دید. خنده زیبا و چشم‏های درشت و عسلی نگار از جلو دیدگان ایمان کنار نمی‎رفت. ایمان در فکر این بود که کاش یک جور می‎شد تا به شماره تلفن شخصی نگار دست پیدا کند. نمی دانست چطور شماره‏اش را گیر بیاورد. دلش نمی‏خواست برای پیدا کردن شماره، جوری برخورد کند که برایش بد شود. از هر راهی نمی‏شد که شماره را پیدا کند، چون هر راهی با مرام و مسلک ایمان همخوان نبود. در این مدت هر زمان که در شهر بود، به بهانه خریدهای مختلف به داروخانه می‏رفت تا نگار را ببیند. نگار وقتی چشمش به ایمان می‏افتاد، خنده‏اش می‏گرفت. ایمان یک روز به داروخانه می‏آمد، مسواک می‏خرید، یک روز خمیر دندان، یک روز نخ دندان و هر دفعه یک خرید جزیی را بهانه می‏کرد تا به داروخانه بیاید. تا آن که یک روز مادر ایمان نزد دکتری برای قلب خود رفت. ایمان از خدا می‎خواست تا بهانه‏ای بیابد و به داروخانه رود. ایمان نسخه‏ای که دکتر قلب مادرش داد را گرفت و سریع به طرف داروخانه‎ای که نگار در آن جا مشغول بود، رفت. نگار به محض دیدن نسخه گفت: “متاسفم. فعلا داروی اصلی این نسخه را تمام کردیم. شاید تا دو، سه روز دیگه برامون بیارن.” ایمان از فرصت استفاده کرد و گفت: “باشه. می‏تونم شماره‏ام را بدم وقتی دارو اومد، خبر بدید یا خودم یا کسی دیگه بیاد دارو رو بگیره؟” تا نگار بخواهد جواب دهد، ایمان گفت: “یا این که شما شمارتون رو بدید. با تماس مزاحم نمی‏شم، با پیام یا در واتساپ از شما می‏پرسم.” نگار به چشم‏های ایمان نگاهی انداخت و متوجه زرنگ‏بازی ایمان شد و خندید. ایمان با دستپاچه‏گی گفت: “منظوری ندارم، البته هر طور شما صلاح بدونید.” نگار شماره موبایل ایمان را گرفت و قرار شد که به محض رسیدن دارو، به او خبر دهد. ایمان برای تخلیه‏ی بار به یک شهر نزدیک به محل سکونتش رفت و در این فاصله مدام گوشی خود را چک می‏کرد اما خبری نبود. وقت برگشت، نزدیک به شهر خود بود که در واتساپ برایش یک پیام رسید که دارو آماده است. ایمان همان طور که رانندگی می‏کرد جواب داد و تشکر کرد و نوشت که خودم برای تحویل دارو می‏آیم. از به دست آوردن شماره موبایل نگار، انگار نور امیدی در دل ایمان تابیده باشد. او در دل خود احساسات عجیبی را با هم داشت، هم امیدوار بود، هم هیجان داشت و هم احساس خوش‏بینی به ادامه ارتباط می‏کرد. ایمان وقتی به شهرش رسید و کارش تمام شد، به خانه رفت. دوش گرفت و استراحتی کرد تا بعد از ظهر برای گرفتن دارو برود. او وقت بیرون رفتن از خانه، بسیار به خود رسید و شوق بسیاری برای بیرون رفتن داشت و خود را در آینه چک می‏کرد. خواهرانش با تعجب او را نگاه می‏کردند و با هم پچ‏پچ می‏کردند و می‏خندیدند. آن‏ها آرزو داشتند تا ایمان زودتر ازدواج کند تا کمتر به آن‏ها گیر دهد. آخر ایمان بسیار حساس بود و از خواهرهای خود ایراد می‏گرفت و بهانه‏جویی می‏کرد و خیلی هم زود از کوره در می‏رفت. در حقیقت خواهران و برادران کوچک‏ترش از او به نوعی حساب می‏بردند. بالاخره ایمان خودش را به داروخانه‏ای که نگار در آن بود، رساند. انگار صدای قلب خود را می‏شنید. جلوی پیشخوان رفت ولی نگار را ندید. چند لحظه این طرف و آن طرف را نگاه کرد. ایمان منتظر مانده بود و حتی نمی‏دانست که فامیل نگار چیست که صدایش کند. تا این که یک آقایی از پشت قفسه‏ها آمد و ایمان خودش را معرفی کرد و گفت که برای چه آمده. آن آقا گفت که خانم محمدی سلام رساندند و این دفترچه با این داروها را برای شما گذاشتند. ایمان تشکر کرد و پول دارو را حساب کرد و دنیا توی سرش خراب شد و بد جوری دلش گرفت. چون انتظار دیدن نگار را داشت و تیرش به سنگ خورده بود. او داروها را گرفت و با حالی زار از داروخانه بیرون زد. او سوار موتور شد و از داروخانه دور شد. کمی که پیش رفت چشمش به یک پارک افتاد. به سمت پارک رفته و توقف کرد و همان جلوی پارک روی یک سکو نشست. مدتی توی فکر رفت و بی‏هدف اطراف را نگاه می‏کرد و تمرکز خوبی نداشت و نمی‏دانست چکار کند. یک بار با خود می‏گفت که می روم رو به رویش همه چیز را می‏گویم. بعد که آرام گرفت باز با خود حرف زد و گفت: “نه! قیدش رو می‏زنم و دیگه بهش فکر نمی‏کنم.” او تا حدود ساعت ۹ شب، بی‏هدف همان جا نشست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او با وجود دو دلی دل به دریا زد و با آن شماره‏ای که برایش پیام داده بود، نماس گرفت. با هر زنگی که می‏خورد، صدای طپش قلب ایمان بیشتر می‏شد. تا گوشی را نگار برداشت و با صدایی ناز و رسا گفت: “بله بفرمایید.” ایمان آب دهانش را قورت داد و گفت: “سلام. من موبایل خانم محمدی را گرفتم؟”

  • بله. خودم هستم. بفرمایید.
  • من ایمان صمدی هستم که دارو برای مادرم تهیه کردید و خبر دادید. رفتم داروخونه گرفتم.
  • اوه بله! بفرمایید امرتون رو.

ایمان وقتی با برخورد سرد او مواجه شد، دلش فرو ریخت. با آرامی گفت: “توی داروخونه ندیدم‏تون که تشکر کنم. چون این شماره را داشتم، گفتم که تشکر کنم از زحمت‏تون.” نگار گفت: “آه! اصلا احتیاج نبود به زحمت بیافتید. من وظیفه‏ام بوده؛ مادرتون الان بهتر هستند؟”

  • من هنوز داروها را به‏شون نرسوندم. حتما بهتر می‏شن. ببخشید این وقت شب مزاحم‏تون شدم. خیلی دوست داشتم توی داروخونه شما رو ببینم.
  • ببخشید. من امشب مهمان داشتم. به خاطر این زودتر اومدم منزل. از شما معذرت‏خواهی می‏کنم. داروها رو به دست آقای اصغری دادم که به شما بده.
  • بله ایشون به من دادن داروها رو. خیلی لطف کردین.

بعد از این تعارفات از هم خداحافظی کردند. ایمان با شنیدن صدای نگار با وجود آن که برایش خیلی سرد و بی‏روح بود، ولی باز خوشحال شد که صدایش را شنیده است. آن شب ایمان تا صبح در فکر نگار بود. او هیچ وقت به کسی این گونه فکر نکرده بود و همیشه فقط به فکر کار و خانواده بود. او با خود فکر کرد که بهتر است یک طوری خودش را به نگار نزدیک کند؛ ولی نمی‏دانست چطوری. آخر سر خود را به خدا سپرد که هر چه خیر است سر راهش قرار دهد.

فردا صبح زود از خواب برخاست. آن روز روز استراحتش بود. بعد از صبحانه خوردن از خانه با موتور به طرف خانه نگار، بیرون زد. به موقع رسید زیرا دید نگار با ماشین با یک خانم دیگر که احساس کرد باید مادرش باشد از خانه بیرون زد. ایمان به آرامی و با حفظ فاصله، نگار را تعقیب کرد. مقابل بازار روز، نگار کنار گرفت و مادر را پیاده کرد و به راه خود ادامه داد. کمی که گذشت سرعت ماشین نگار کم شد و نگار کنار گرفت و پارک کرد. ایمان متوجه شد که تایر ماشین نگار پنچر شده. بسیار خوشحال شد که فرصتی پیش آمده تا خودی نشان دهد. نگار از ماشین پیاده شد و با دلخوری به چرخ پنچر نگاه کرد. مستاصل بود که چه کند. ایمان نزدیک آمد و گفت: “سلام.” نگار جیغ کوتاهی کشید و گفت: “وای شما! این جا! چه تصادفی!”

  • برای من که یک تصادف خوش‏آیند است. شما رو نمی‏دونم. تایر زاپاس دارید؟
  • بله دارم صندوق عقبه.
  • پس صندوق رو باز کنید و خودتون کنار بایستید.
  • وای خدای من! زحمت‏تون می‏شه.
  • اختیار دارین.

ایمان تایر پنچر را تعویض کرد و کناری ایستاد. نگار از توی ماشین جعبه‏ی دستمال کاغذی را در آورد و جلوی ایمان گرفت. یک آن نگاه‏شان به هم دوخته شد. چشم‏های عسلی نگار در نور آفتاب، روشن‏تر می‏نمود و جذابیت خاصی به صورتش می‏داد. بعد از آن نگار تشکر کرد و سوار ماشین شد و از آن جا دور شد اما تا آن جا که امکان داشت از توی آینه ماشین ایمان را رصد کرد. نگار فکرش مشغول ایمان و حرکاتش بود. از ایمان خوشش آمده بود. از مرام و مردانگی‏ خاصی که از خود نشان داد. ایمان را پسری مودب و آرام ‏پنداشت. آن روز را نگار با فکر به ایمان گذراند. ایمان هم خیلی خوشحال بود. خدا را شکر کرد که این مورد پیش آمد. آن روز ایمان در واتساپ برای نگار چند پیام تصویری فورواردی فرستاد. نگار وقتی پیام‏های ایمان را دید، زیاد تعجب نکرد اما نمی‏دانست که چکار کند، جواب بدهد یا ندهد. دل به دریا زد و یک استیکر تشکر فرستاد. ایمان به محض رسیدن استیکر، باز برای نگار پیام فرستاد و  گفت: “من راننده ماشین سنگین هستم. فردا بار می‏برم اصفهان. اگه اون جا کاری داشتین در خدمتم.” نگار برایش جالب بود که شغلش را فهمید؛ از تعارفات ایمان خنده‏اش گرفت و جواب داد: “نه. چیزی لازم ندارم. سفرتون بی‏خطر. ممنونم.” بعد از هم خداحافظی کردند.

بعد از بارگیری و حرکت به سمت اصفهان، در راه، ایمان مدام برای نگار پیام می‏داد. نگار هم به او پیام می‏داد اما کمتر از ایمان. به خصوص زمانی که متوجه شد در جاده است و در حال رانندگی، کلی خواهش و تمنا می‏کرد که ایمان پیام ندهد. اما ایمان گوش نمی‏داد و به پیام دادن ادامه می‏داد و می‏گفت: “توی جاده می‏خوای تنهام بذاری؟” ارتباط مجازی ایمان و نگار چند هفته طول کشید و آن‏ها بیشتر به یکدیگر نزدیک شدند. تا این که یک شب ایمان دیگر طاقت نیاورد و تماس گرفت و نگار یکه خورد و پرسید که چه شده که تماس گرفته‏ای؟ ایمان با کلام، ابراز علاقه خود را نشان داد و اضافه کرد که دوست داشته، صدای نگار را بشنود. آن‏ شب آن‏ها مدت طولانی با هم حرف زدند و به هم علاقه نشان دادند. ایمان وقتی متوجه نظر مثبت نگار به خود شد، خیلی خوشحال شد. بعد از آن ارتباط‏شان جدا از پیام، در هر فرصت که امکانش بود با هم تلفنی صحبت می‏کردند. گاهی برای هم خاطره تعریف می‏کردند. نگار متوجه شد که در تعریف‏های ایمان معمولا یک دعوا یا عصبانیت یا بزن‏بزن وجود دارد و این موضوع ناخودآگاه نگار را دچار دلهره می‏کرد. زیرا او زندگی آرامی داشت. تا آن که یک روز ساعت‏ها گذشت و از ایمان هیچ پیامی نداشت. نگرانش شد. تماس گرفت. ایمان با صدای ناراحتی گفت: “حالم خوب نیست. با صاحب‏کارم دعوام شده.” بعد از تماس نگار سعی کرد که با پیام به او روحیه دهد و حالش را خوب کند اما ایمان جوابی نمی‏داد. نگار نوشت: “چرا جواب نمی‏دهی؟” ایمان تماس گرفت. نگار خوشحال شد. اما ایمان با عصبانیت و با فریاد گفت: “بهت می‏گم حالم خوش نیست. دعوام شده. چه انتظاری داری؟ این مسخره‏بازی‏ها چیه؟ مگه وقتی آدم حالش خرابه پیام‏ می‏ده؟” نگار که بسیار جا خورده بود، گفت: “خواستم آرومت کنم؟ چرا نمی گذاری؟ شاید با هم حرف بزنیم عصبانیت کم بشه.” ایمان با صدایی بلند داد زد و خود را فحش داد و لعن و نفرین کرد. نگار هم که ترسیده بود، تماس را قطع کرد. نگار بعد از تماس بسیار گریست. تا فردا صبح از ایمان خبری نشد. ایمان فردا صبح اول وقت به نگار پیام داد و از رفتار دیروزش عذرخواهی کرد. اما نگار جواب نداد. ایمان منتظر جواب نماند و به دادن پیام‏های فورواردی غمگین اما عاشقانه، ادامه داد. اما نگار باز هم به او جواب نداد. از آن جا که ایمان پسر صبوری نبود، تماس گرفت. نگار گوشی را جواب داد. ایمان شروع کرد به عذرخواهی و انتقاد از جواب ندادن‏های نگار و از نقطه ضعف خود وقت عصبانیت، گفت. نگار هم با مهربانی به او گفت که اگر بخواهد ارتباط ادامه یابد باید از این رفتارش دست بردارد و تاکید کرد که در آرامش بزرگ شده و بسیار از دعوا و بگومگو می‏ترسد و ادامه داد: “اگر فکر می‏کنی می‏تونی تغییر کنی، من در کنارت هستم وگرنه نه.” ایمان با دلخوری گفت : “تمام حرفت همین بود؟” نگار تایید و تاکید کرد و بعد با هم خداحافظی کوتاه و تلخی کردند. ایمان از حرف‏های نگار هم جا خورده بود هم دل‏شکسته شده بود اما در عین حال به او حق هم می‏داد. تا فردا صبح بعد از آن روز، که ایمان باید برای بارگیری می‏رفت و مسافرت در پیش داشت، هر چه پیام به نگار داد، بی‏جواب ماند. هر دو شب بدی را گذراندند و نتوانستند به خوبی بخوابند.

صبح که شد، ایمان قبل از آن که به سمت باربری برود، با یک دسته گل به سمت داروخانه رفت. طولی نکشید که نگار رسید. ایمان دسته گل را به او داد و عذرخواهی کرد. هر دو به هم می‏نگریستند. هر دو به خاطر گریه و کم خوابی چشمان‏شان قرمز شده بود. ایمان از نگار دلیل قرمز بودن چشم‏هایش را پرسید. نگار هم در پاسخ گفت: “به همان دلیلی که چشم‏های تو قرمز است.” ایمان از این که در زندگی فقط کار کرده و در یک خانواده شلوغ بزرگ شده و خیلی زود قسمتی از بار زندگی را به دوش گرفته، گفت و از این که نگار برایش با همه اطرافیانش فرق دارد و احساس می‏کند که بدون او نمی‏تواند و قول داد که تمام سعی خود را بکند که تغییر کند و از نگار باز عذرخواهی مجدد خواست که تنهایش نگذارد. ایمان در آخر حرف‏هایش گفت که در برگشت، با خانواده‏اش در مورد او صحبت می‏کند تا به خواستگاری بیایند. بعد به نگار خیره شد و گفت: “بیام خواستگاری که زنم می‏شی؟ قربونت برم.” نگار همین طور که نگاهش می‏کرد، گفت: “فعلا برو سفر و برگرد. منم فکرهام رو می‏کنم. انتظار که نداری الان بهت جواب بدم؟!” بعد از هم خداحافظی کردند. نگار به داخل داروخانه رفت و ایمان سوار موتور شد و از آن جا دور شد.

این سفر با سفرهای قبلی بسیار متفاوت شده بود. آن‎ها به یک دیگر کمتر پیام می‏دادند و اصلا هم تماس تلفنی نگرفتند. ایمان فقط از عشق می‏نوشت و ترسش از تنها شدن از سمت نگار بود و اصرار داشت که نگار عشقش را باور کند و… . نگار هم در تمام جواب‏ها از عجله نکردن و صبر کردن می‏گفت و این که باید زمان بگذرد تا هم یکدیگر را بیشتر بشناسند و هم این که از عادات بد اخلاقی خود دوری کنند. نگار دانشجوی دکترای داروسازی بود زمان زیادی به گرفتن دکترایش نمانده بود. ساعت‎هایی را هم که برایش امکان داشت در یک داروخانه به کار مشغول شده بود. طبیعی بود که اخلاق و نوع دیدش با ایمان متفاوت بود اما عشق روی خیلی چیزها پرده کشیده بود و تا ایمان عصبانی نشد، نگار متوجه این اختلاف نبود، چون عاشق بود. ایمان در تمام پیام‏هایش قصد توجیه داشت. او حتی از داشتن میگرن خود برای توجیه رفتارش استفاده می‏کرد و از این که خودش بعد از هر عصبانیت، متوجه رفتارش می‏شود به عنوان نقطه مثبت نام برد. اما این توجیه‏ها برای نگار کافی نبود و او را در تصمیم خود برای ادامه ارتباط با او مردد می‏کرد. هر چند بسیار هم عاشق ایمان شده بود.

وقتی ایمان از سفر برگشت، برای خانواده از نگار گفت و از این که قصد ازدواج با او را دارد. پدر و مادر و تمام خواهران و برادران کوچک‏ترش بسیار خوشحال شده و شادی کردند. ایمان در پیامی به نگار ماجرا را گفت. نگار ناراحت شده و گفت که او هنوز با خانواده‏اش صحبت نکرده و قبلا که گفته بوده احتیاج به زمان هست. ایمان داشت از کوره در می‏رفت اما سعی کرد جلو خود را بگیرد و از نگار خواهش کرد که چون بسیار خوشحال است، شادیش را خراب نکند و زودتر با خانواده‏اش صحبت کند. نگار تقاضای فرصت کرد. ایمان جز پذیرش کاری نمی‏توانست بکند. نگار فردای آن روز با خواهر بزرگش صحبت کرد تا او با پدر و مادرشان در میان بگذارد.

زمان زیادی نگذشت. در این مدت ایمان دست از فرستادن پیام‏های عاشقانه بر نمی‏داشت و تا آن جا که می‏توانست سر راه نگار می‏ایستاد و او را چند لحظه‏ای می‏دید. تا آن که یک روز نگار خبر داد که چه روزی را ایمان به همراه خانواده‏اش برای خواستگاری می‏توانند به منزل آن‏ها بیایند، ایمان در پوست خود از شادی نمی‏گُنجید.

آن شب فرا رسید. نگار یک لباس نقره‏ای رنگ پوشیده بود و چون ستاره می‏درخشید. خانواده نگار روشنفکر بودند و راننده بودن ایمان را نسبت به دخترشان که دکترای داروسازی می‏خواند، بد نمی‏دانستند. به خصوص که خواهر نگار به پدر و مادرش گفته بود که نگار عاشق شده است. از آن شب به بعد امید وصل در دل ایمان بیشتر شد و ترس از وصل در دل نگار. نگار هنوز از رفتار ایمان می‏ترسید.

یک روز ایمان به نگار پیشنهاد داد تا شام را بیرون بخورند. نگار قبول کرد. خانواده‏ها‏ی‏شان در جریان بودند و با حفظ آداب و سنت‏ها به آن‏ها این آزادی را داده بودند که برای شناخت بیشتر گاهی باهم وقت بگذرانند. ایمان، نگار را به یک رستوران زیبا با فضایی شاعرانه برد. نگار خیلی از آن جا خوش‏اش آمد. با هم وارد شده و در جای به ظاهر دنجی نشسته و به حرف زدن و نگا‎ه‏های عاشقانه به هم مشغول شدند. یک آن ایمان متوجه میز جلوی‏شان شد که دو جوان آن جا نشسته بودند و بدیهی بود که گاهی نگاه‏شان به آن‏ها بیافتد. البته آن‏ دو جوان در عوالم خودشان بودند. برای نگار صحنه‏ی غریبی نبود ولی برای ایمان که جور دیگری بزرگ شده بود، قابل هضم نبود. آن‏ها هنوز غذا سفارش نداده بودند. ایمان بلند شد و به طرف میز آن دو جوان رفت و معلوم نبود که چه گفت و کار به دعوا و کتک کاری رسید. مدیر رستوران با گارسون‏ها آن‏ها را از هم جدا کردند. ایمان به سر میز خودشان برگشت. نگار آشکارا می‏لرزید و گریه می‏کرد. ایمان از نگار عذرخواهی کرد و خواست که نگار به او حق دهد. اما نگار که آزرده خاطر شده بود گفت: “نه ایمان تو اصلا نمی‏تونی خودتو کنترل کنی. تو انگار نمی‏خوای عوض بشی.” و بلند شد و از سالن رستوران بیرون زد. ایمان که خیلی عصبی و ناراحت شده بود و دستپاچه می‏نمود و نمی‎دانست که چکار کند، به دنبال نگار از رستوران بیرون رفت. او خود را به نگار رساند و التماس کرد که صبر کند. نگار ایستاد و ایمان با درماندگی گفت که دست خودم نیست به خدا و چند بار با شدت به صورت خود کوبید. نگار که بسیار از این صحنه تکان خورده بود، داد زد که دیگر بس است و تمایل به ادامه این ارتباط ندارد. او به سرعت دوید و به یک تاکسی عبوری گفت: “دربست!” در تاکسی با صدای بلند گریه سر داد. راننده گفت: “آبجی میخواهی ببرم‏تون بیمارستان؟” نگار تشکر کرد و آدرس خانه را داد تا او را آن جا برساند. ایمان همان جا نزدیک رستوران کنار پیاده‏رو نشست و به حال و روز خود لعنت فرستاد. در شوک بود. نمی‏دانست چه کار کند. از آن جا برخاست و به طرف خانه رفت. نگار گوشی خود را خاموش کرده بود و ایمان نمی‏توانست با او تماسی بگیرد یا پیامی بدهد. صبح که از خواب بلند شد، باید برای بارگیری می‏رفت اما تماس گرفت که از راننده کمکی استفاده کنند و حال او مناسب سفر جاده‏ای نیست. بعد از آن با موتور از خانه بیرون زد. به طرف منزل نگار و محل کار نگار رفت و در آن حوالی پرسه زد اما هیچ اثری از نگار نبود. پریشان و حیران به خانه برگشت و به اتاقش رفت و بدون این که چیزی بخورد یا بیاشامد خوابید. خانواده‏اش وقتی او این حالت را داشت اصلا به نزدیک او نمی‏رفتند، مبادا دعوای‎شان کند. گوشی نگار همچنان خاموش بود. مادر ایمان حال ایمان را نتوانست تاب بیاورد و از آن جا که با ایمان هم نمی‏توانست صحبت کند، به گوشی مادر نگار زنگ زد. مادرها داشتند با هم صحبت می‏کردند که خواهر کوچک ایمان به سمت ایمان دوید و او را با خبر کرد. ایمان هم مثل برق گرفته‏ها از جا پرید و به طرف مادرش رفت. تماس‎شان تمام شده بود. چهره مادر ایمان در هم بود. ایمان با درماندگی گفت: “چی شد مامان؟ چرا زنگ زدی؟ چی بهت گفتند؟” مادر سرش را تکان داد و گفت: “تو که باهام حرف نزدی. به مامان نگار زنگ زدم. چکار کردی پسرم؟ جواب کردن مارو. جواب دخترشون منفی شده.” ایمان خود را به طرف پنجره کشاند و کنار پنجره رو زمین نشست و سرش را با دو دستش گرفت و آرام و بی‎صدا اشک ریخت. مادرش کنارش نشست و او را دلداری داد. خواهرها و برادران از ترس این که ایمان به آن‏ها از عصبانیت گیر بی‏خود ندهد، هر کدام به یک گوشه فرار کرده بودند تا از تیررس ایمان دور باشند. ایمان با کمک مادرش کمی آرام‏تر شد و برخاست و از خانه با موتور بیرون زد. خودش هم نمی‏دانست به کجا می‏رود. از محله خود دور شد. تا شب در خیابان‏ها بی‏هدف می‏گشت. هر از گاهی یک گوشه می‎ایستاد و با گوشی نگار تماس می‏گرفت. اما نگار جواب نمی‏داد. ایمان پیام داد که جواب منفی‏ات را دریافت کردم. فقط برای آخرین بار با هم دیداری داشته باشیم. اما تمام پیام‏هایش از طرف نگار بی‏جواب ماند. ایمان راهی جز صبر کردن نداشت و با عدم کنترل خود ضربه‏ی سختی خورده بود. شرمنده از کرده‏ی خود در لاک خود فرو رفت و به خانه برگشت.

فردا صبح برای بارگیری ماشین سنگین دیگری به گاراژ رفت. بعد از بارگیری از شهر بیرون زد. رفت و برگشت ایمان چند روز طول کشید. در این مدت هر چه تماس می‏گرفت و  یا پیام به نگار می‏داد، همه بی‏جواب مانده بود. وقتی به شهر خود رسید و وقت استراحتش بود، ساعاتی را اطراف داروخانه و منزل نگار پرسه می‏زد به امید دیدن او. یک شب وقتی منتظر کنار داروخانه ایستاده بود، نگار را که از داروخانه بیرون ‏آمد، دید. نگار جا خورد و بسیار ترسید. اما وقتی متوجه چشمان پر اشک ایمان شد خودش را کنترل کرد. ترس نگار از واکنش‏های تند و عصبی ایمان بود. همان طور که به چشمان هم می‏نگریستند، ایمان خواهش کرد که چند دقیقه با هم حرف بزنند. نگار پذیرفت و گفت که پس برویم به سمت ماشین من و در ماشین حرف بزنیم. ایمان خیلی جلوی احساسات خودش را گرفته بود. خود را جمع و جور کرد و لب به گلایه باز کرد از بی‏وفایی نگار و درخواست کرد که به او فرصت دهد تا خودش را اصلاح کند. صحبت‏های ایمان التماس‏گونه بود. نگار که سکوت کرده بود تا ایمان راحت حرف‎هایش را بزند، سکوت را شکست و با ترس از کوره در رفتن ایمان، زبان باز کرد و گفت که قصد دارد تا وقت گرفتن دکترای داروسازی، ازدواج نکند و نمی‏تواند امید داشته باشد به این که شکافی که بین‎شان افتاده، پر شود. چون زندگی را به سادگی آن چه ایمان می‏بیند، نمی‏بیند. نگار ادامه داد که شاید دختری ظرفیت پذیرش این زندگی را داشته باشد و با این رفتارها و واکنش‏ها بتواند کنار بیاید اما من این ظرفیت را در خود نمی‏بینم. نگار برای ایمان آرزو کرد تا مورد شایسته‏ای برای ازدواج بیابد و با ملایمت گفت: “ما آدم‏های بالغی هستیم. ما می‏تونیم مثل دو دوست برای هم باقی بمونیم، اما برای ازدواج، مناسب هم نیستیم.” چند لحظه به سکوت گذشت. ایمان که دیگر اصرار و التماس را بیهوده دید، لب به سخن گشود و برای نگار آرزوی خوشبختی کرد و به خاطر این مدت آشنایی که باعث ناراحتی نگار شده بود، از او عذرخواهی کرد و از ماشین پیاده شد. نگار در ماشین سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و بلندبلند گریست. ایمان به طرف موتورش رفت و با چشمان خیس سوار شد و از آن جا دور شد. آن لحظه هیچ کدام نمی‏دانستند که آینده چه خواهد شد.

سال‏ها از این ماجرا گذشت. ایمان با دختری که مادرش برای او برگزید، ازدواج کرد و از او صاحب دختری شد و نام دختر را نگار گذاشت. در این سال‏ها نه نگار را دیده بود و نه راغب بود از او خبری بگیرد زیرا این کار را مزاحمت دانسته و از مرام و مسلک خود دور می‏دانست. یک روز با دختر دو ساله‏اش که مریض شده بود و از مطب دکتری بر می‏گشت برای گرفتن نسخه به داخل یک داروخانه رفت. کسی که مسوول نسخه‏پیچی بود برای آن که یکی از داروهای موجود در نسخه را مشابه داشتند، دکتر داروخانه را صدا کرد تا نظر ایشان را بداند. دکتر از پشت دیوار کاذب درون داروخانه به کنار پیشخوان آمد و چشمش به ایمان و دخترش افتاد. آن دکتر کسی جز نگار نبود. حال هر دو آن‏ها دگرگون شد. هر دو خود را جمع و جور کرده و به هم دیگر سلام کردند. نگار گفت: “خدا بد نده! نسخه مربوط به این خانم کوچولوست؟” ایمان با سر تایید کرد. نگار نسخه‎پیچ را راهنمایی کرد تا برود و نسخه‏ی آن‏ها را بپیچد. نگار پرسید: “دختر خودته؟” ایمان باز با سر تایید کرد. نگار دستانش را جلو آورد و بچه را از ایمان گرفته و در آغوش کشید. بچه بی‏تابی کرد و ایمان بچه را از او پس گرفت. نگار گفت: “خیلی خوشحالم برات که ازدواج کرده‏ای و بچه‏دار شده‏ای.” ایمان هم با تلخی گفت: “منم برای شما خوشحالم که دیگه خانم دکتر شده‏ای.” نسخه‏پیچ داروها را آماده کرد و به جلوی پیشخوان گذاشت و به پشت دیوار کاذب درون داروخانه برگشت. ایمان داروها را حساب کرد و همچنان که دخترش سرش را روی شانه ایمان گذاشته بود، کیسه داروها را برداشت. در همین حین نگار پرسید: “اسم دخترت رو چی گذاشتی؟” ایمان به چشمان عسلی نگار، خیره شد و گفت: “نگار. من بدون نگار نمی‏تونستم زندگی کنم. من با نگارم خوشبختم. امیدوارم شما هم خوشبخت باشی.” بعد با هم خداحافظی کوتاهی کردند و ایمان از داروخانه بیرون زد. دیدار ایمان و نگار بعد از سال‏ها حال هر دو آن‏ها را دگرگون کرده بود. بر هیچ کدام معلوم نبود دیگر بار دست سرنوشت آن دو را در چه وضعی مقابل هم قرار می‏دهد.

 

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *