فرحناز حسامیان
پیچهای جاده را یک به یک پشت سر میگذاشت و به خاطر بار ماشین با دندهی سنگین، آرام میراند. ماشین مثل نهنگ درون آبهای دریا پیچهای جاده را پشت سر هم یکییکی میگذارند و بدون توجه به خطری که میکند همان طور که پشت فرمان و در حال رانندگی بود، با گوشیاش در فضای مجازی میگشت و خودش را سرگرم میکرد. نصفههای شب بود. بار ماشینش، گندم بود. از شیراز به کرمان در حرکت بود. ایمان پسر ۳۵ سالهای که رانندهی ماشینهای بزرگ و سنگین بود. اما ماشین متعلق به خودش نبود او فقط به عنوان راننده کار میکرد. هر وقت باری آماده میشد، از طرف شرکت و صاحب کارش به او خبر میدادند تا برای بارگیری و سفر آماده باشد. او به هر شهری که میگفتند بار را میبرد. در شهرستانها پسرها زود ازدواج میکنند، اما برای ایمان هنوز فرصت ازدواج فراهم نشده بود. او با مادر و پدر خود به همراه سه خواهر و دو برادر کوچکتر از خود، زندگی میکرد. درآمد کم پدرش او را به نوعی درگیر مشکلات زندگی و کمک خرج برای خانوادهاش کرده بود. او از خود دست شسته بود و با این غم که نمیتواند حالاحالاها به زندگی خود سر و سامان دهد، روزگار را میگذراند. همین اوضاع ایمان را به جای با تجربه شدن و صبوری، به نوعی ترد کرده و به سرعت از کوره در میرفت. او اغلب مشکلات خانواده را به گردن گرفته بود و زیر این بار، خودش هم متوجه نبود که چقدر کم ظرفیت و حساس شده است.
یک روز موقع برگشت به سمت شهر محل سکونت، صبح شده بود که به شهر رسید. خسته و کوفته ماشین را به محل تخلیه بار رساند. او به هر جا که بار میبرد از همان شهر هم بار به شهر خود میآورد تا ماشین خالی بر نگردد. بعد ماشین تخلیه شده را به پارکینگ برد و با موتور خود که در پارکینگ گذاشته بود، به سوی خانه رفت. در راه فکر کرد برای خواهرها و برادرهایش خرید کند. وقتی این فکر به ذهنش رسید نزدیک فروشگاه بزرگی بود که تا کنون به آن جا نرفته بود. چون آن فروشگاه بسیار خاص بود و بیشتر محل خرید افراد پولدار بود؛ به همین دلیل از رفتن به آن فروشگاه به خودش خندید که ما کجا؟ این جا کجا؟! او موتور خود را پارک کرد و به فروشگاه وارد شد و با حوصله ردیفهای متنوع فروشگاه را نگاه میکرد، قیمتها برایش سنگین بود اما او اجناس سبکی را سعی کرد پیدا کند و همان طور که داشت به اجناس خود نگاه میکرد بدون توجه به جلوی خود، به سمت صندوق میرفت. در همین حال محکم با خانمی برخورد کرد. تمام وسایل خودش و آن خانم به روی زمین ریخت. ایمان چون میپنداشت تقصیر خودش است، احساس شرمندگی کرد. هر دو به هم نگاه کردند و با هم خم شدند و مشغول جمعآوری خریدهایشان شدند. در همین حال ایمان مدام عذرخواهی میکرد. یک آن سرش را بالا آورد و به دختر نگاه کرد و دیگر هیچ نگفت و محو آن دختر شد. دختر هم یک ریز عذرخواهی میکرد و میخندید. اما ایمان اصلا نمیشنید که او چه میگوید فقط محو تماشای دختر بود. دختر وسایل خود را جمع کرد و او هم سرش را بالا کرد و چشمش به ایمان افتاد که دارد خیره نگاهش میکند. دختر با نگاه و علامت سر و دست نشان داد که چرا این طور نگاه میکنی؟ ایمان سریع به خود آمد و عذرخواهی کرد. دختر خندید و گفت: “آقا! مسالهی مهمی نیست. جمعش کردیم و تمام شد. اتفاق خاصی نبود.” ایمان هم با خنده گفت: “نه اتفاقا اتفاق عجیبی بود.” دختر که داشت به طرف صندوق فروشگاه میرفت، برگشت و گفت: “بله؟ چی گفتید؟” ایمان با خنده گفت: “هیچی! اگه اجازه بدید کمکتون کنم.” دختر تشکر کرد و گفت: “احتیاجی نیست.” و رفت. در صف صندوق ایمان پشت سر دختر بود. متوجه شد صندوقدار انگار با او آشناست و و وقتی که کار دخترتمام شد با صدای بلند در جواب خداحافظی دختر، گفت: “به سلامت نگار جونم. سلام به مادر برسون.” برای ایمان خیلی جالب بود که اسم دختر را شنید و یاد گرفت. ایمان هم بعد از حساب کردن به سرعت از فروشگاه به بیرون آمد و خود را به نگار رساند و صدایش کرد و عذرخواهی کرد. نگار که از عذرخواهی مجدد ایمان تعجب کرده بود، با لبخند گفت: “گفتم بهتون که مسالهای نبود که شما خودتون رو ناراحت میکنید.” ایمان با لبخند شیطنتآمیزی گفت: “اجازه میدهی برای جبران کمک کنم و شما را به مقصدتون برسونم؟” نگار تشکر کرد و گفت: “اوه نه. ممنون. ماشین دارم. خودم میرم.” ایمان با خنده گفت: “البته من باید شما را با موتورم میرسوندم!” معنی لبخند ایمان مشخص شد. هر دو خندیدند و از هم خداحافظی کردند. نگار پشت ماشینش نشست و حرکت کرد. ایمان در دل خود یک حس وصف ناشدنی از دیدن نگار بهش دست داد. او تا به حال این حس را تجربه نکرده بود. او سوار موتور شد و با فاصله به دنبال ماشین نگار حرکت کرد. خودش هم نمیدانست چرا؟ نگار به مقابل یک خانه رسید و وارد پارکینگ آن خانه شد. ایمان خوشحال شد که آدرس او را یاد گرفته. بعد از رفتن نگار به داخل خانه، او هم راه منزل را در پیش گرفت و از آن جا دور شد.
ایمان تمام شب وقتی با خود در رختخوابش تنها شد، با یاد آن دختر که نامش نگار بود گذراند. حتی وقتی خوابش برد در خواب هم او را دید. صبح که شد نمیدانست چکار کند. نمیتوانست درست تصمیم بگیرد. با موتورش از خانه بیرون زد و به سمت خانه نگار رفت. وقتی رسید یک گوشه ایستاد و به خانه چشم دوخت. خیلی طول نکشید که نگار با ماشینش از خانه بیرون آمد. ایمان به دنبال او حرکت کرد تا آن جا که نگار در کنارهی خیابانی توقف کرد و از ماشین پیاده شد و به داروخانهای وارد شد. ایمان منتظر شد تا نگار از داروخانه بیرون آید و باز او را دنبال کند. مدت زمان زیادی گذشت و نگار بیرون نیامد. ایمان به همین خاطر از موتورش پیاده شد و آن را قفل کرد به داروخانه وارد شد. با یک نگاه متوجه شد که در داروخانه هیچ مشتری نیست. ایمان حدس زد که پس نگار به پشت پیشخوان رفته؟ ایمان جلوی پیشخوان ایستاد و صدا زد: “ببخشید من دارو میخوام.” نگار از پشت قفسهها آمد تا چشمش به ایمان خورد، خندهاش گرفت. ایمان سلام و احوالپرسی کرد و با حالت تعجب ساختگی گفت: “چه تصادفی؟! شما این جا کار میکنید؟” نگار خندید و گفت: “آره واقعا! عجب تصادفی! خوب بفرمایید، در خدمتم. چیزی لازم داشتید؟” ایمان گفت: “یه مسکن قوی میخوام برای سردرد.” نگار رفت و یک ورق قرص برای ایمان آورد. او هم گرفت و حساب کرد و از نگار خداحافظی کرد و از داروخانه بیرون زد. ایمان بسیار خوشحال بود که محل کار نگار را هم مثل منزلش یاد گرفته است.
مدتی گذشت. ایمان باز به سفر رفت تا بار ماشین را به شهر دیگری برساند و بعد رسیدن و تخلیه بار، مجددا بارگیری کرده و برگردد. تمام ذهن و حواس و وجود ایمان مملو از نگار شده بود؛ او حتی نگار را در خواب میدید. خنده زیبا و چشمهای درشت و عسلی نگار از جلو دیدگان ایمان کنار نمیرفت. ایمان در فکر این بود که کاش یک جور میشد تا به شماره تلفن شخصی نگار دست پیدا کند. نمی دانست چطور شمارهاش را گیر بیاورد. دلش نمیخواست برای پیدا کردن شماره، جوری برخورد کند که برایش بد شود. از هر راهی نمیشد که شماره را پیدا کند، چون هر راهی با مرام و مسلک ایمان همخوان نبود. در این مدت هر زمان که در شهر بود، به بهانه خریدهای مختلف به داروخانه میرفت تا نگار را ببیند. نگار وقتی چشمش به ایمان میافتاد، خندهاش میگرفت. ایمان یک روز به داروخانه میآمد، مسواک میخرید، یک روز خمیر دندان، یک روز نخ دندان و هر دفعه یک خرید جزیی را بهانه میکرد تا به داروخانه بیاید. تا آن که یک روز مادر ایمان نزد دکتری برای قلب خود رفت. ایمان از خدا میخواست تا بهانهای بیابد و به داروخانه رود. ایمان نسخهای که دکتر قلب مادرش داد را گرفت و سریع به طرف داروخانهای که نگار در آن جا مشغول بود، رفت. نگار به محض دیدن نسخه گفت: “متاسفم. فعلا داروی اصلی این نسخه را تمام کردیم. شاید تا دو، سه روز دیگه برامون بیارن.” ایمان از فرصت استفاده کرد و گفت: “باشه. میتونم شمارهام را بدم وقتی دارو اومد، خبر بدید یا خودم یا کسی دیگه بیاد دارو رو بگیره؟” تا نگار بخواهد جواب دهد، ایمان گفت: “یا این که شما شمارتون رو بدید. با تماس مزاحم نمیشم، با پیام یا در واتساپ از شما میپرسم.” نگار به چشمهای ایمان نگاهی انداخت و متوجه زرنگبازی ایمان شد و خندید. ایمان با دستپاچهگی گفت: “منظوری ندارم، البته هر طور شما صلاح بدونید.” نگار شماره موبایل ایمان را گرفت و قرار شد که به محض رسیدن دارو، به او خبر دهد. ایمان برای تخلیهی بار به یک شهر نزدیک به محل سکونتش رفت و در این فاصله مدام گوشی خود را چک میکرد اما خبری نبود. وقت برگشت، نزدیک به شهر خود بود که در واتساپ برایش یک پیام رسید که دارو آماده است. ایمان همان طور که رانندگی میکرد جواب داد و تشکر کرد و نوشت که خودم برای تحویل دارو میآیم. از به دست آوردن شماره موبایل نگار، انگار نور امیدی در دل ایمان تابیده باشد. او در دل خود احساسات عجیبی را با هم داشت، هم امیدوار بود، هم هیجان داشت و هم احساس خوشبینی به ادامه ارتباط میکرد. ایمان وقتی به شهرش رسید و کارش تمام شد، به خانه رفت. دوش گرفت و استراحتی کرد تا بعد از ظهر برای گرفتن دارو برود. او وقت بیرون رفتن از خانه، بسیار به خود رسید و شوق بسیاری برای بیرون رفتن داشت و خود را در آینه چک میکرد. خواهرانش با تعجب او را نگاه میکردند و با هم پچپچ میکردند و میخندیدند. آنها آرزو داشتند تا ایمان زودتر ازدواج کند تا کمتر به آنها گیر دهد. آخر ایمان بسیار حساس بود و از خواهرهای خود ایراد میگرفت و بهانهجویی میکرد و خیلی هم زود از کوره در میرفت. در حقیقت خواهران و برادران کوچکترش از او به نوعی حساب میبردند. بالاخره ایمان خودش را به داروخانهای که نگار در آن بود، رساند. انگار صدای قلب خود را میشنید. جلوی پیشخوان رفت ولی نگار را ندید. چند لحظه این طرف و آن طرف را نگاه کرد. ایمان منتظر مانده بود و حتی نمیدانست که فامیل نگار چیست که صدایش کند. تا این که یک آقایی از پشت قفسهها آمد و ایمان خودش را معرفی کرد و گفت که برای چه آمده. آن آقا گفت که خانم محمدی سلام رساندند و این دفترچه با این داروها را برای شما گذاشتند. ایمان تشکر کرد و پول دارو را حساب کرد و دنیا توی سرش خراب شد و بد جوری دلش گرفت. چون انتظار دیدن نگار را داشت و تیرش به سنگ خورده بود. او داروها را گرفت و با حالی زار از داروخانه بیرون زد. او سوار موتور شد و از داروخانه دور شد. کمی که پیش رفت چشمش به یک پارک افتاد. به سمت پارک رفته و توقف کرد و همان جلوی پارک روی یک سکو نشست. مدتی توی فکر رفت و بیهدف اطراف را نگاه میکرد و تمرکز خوبی نداشت و نمیدانست چکار کند. یک بار با خود میگفت که می روم رو به رویش همه چیز را میگویم. بعد که آرام گرفت باز با خود حرف زد و گفت: “نه! قیدش رو میزنم و دیگه بهش فکر نمیکنم.” او تا حدود ساعت ۹ شب، بیهدف همان جا نشست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او با وجود دو دلی دل به دریا زد و با آن شمارهای که برایش پیام داده بود، نماس گرفت. با هر زنگی که میخورد، صدای طپش قلب ایمان بیشتر میشد. تا گوشی را نگار برداشت و با صدایی ناز و رسا گفت: “بله بفرمایید.” ایمان آب دهانش را قورت داد و گفت: “سلام. من موبایل خانم محمدی را گرفتم؟”
- بله. خودم هستم. بفرمایید.
- من ایمان صمدی هستم که دارو برای مادرم تهیه کردید و خبر دادید. رفتم داروخونه گرفتم.
- اوه بله! بفرمایید امرتون رو.
ایمان وقتی با برخورد سرد او مواجه شد، دلش فرو ریخت. با آرامی گفت: “توی داروخونه ندیدمتون که تشکر کنم. چون این شماره را داشتم، گفتم که تشکر کنم از زحمتتون.” نگار گفت: “آه! اصلا احتیاج نبود به زحمت بیافتید. من وظیفهام بوده؛ مادرتون الان بهتر هستند؟”
- من هنوز داروها را بهشون نرسوندم. حتما بهتر میشن. ببخشید این وقت شب مزاحمتون شدم. خیلی دوست داشتم توی داروخونه شما رو ببینم.
- ببخشید. من امشب مهمان داشتم. به خاطر این زودتر اومدم منزل. از شما معذرتخواهی میکنم. داروها رو به دست آقای اصغری دادم که به شما بده.
- بله ایشون به من دادن داروها رو. خیلی لطف کردین.
بعد از این تعارفات از هم خداحافظی کردند. ایمان با شنیدن صدای نگار با وجود آن که برایش خیلی سرد و بیروح بود، ولی باز خوشحال شد که صدایش را شنیده است. آن شب ایمان تا صبح در فکر نگار بود. او هیچ وقت به کسی این گونه فکر نکرده بود و همیشه فقط به فکر کار و خانواده بود. او با خود فکر کرد که بهتر است یک طوری خودش را به نگار نزدیک کند؛ ولی نمیدانست چطوری. آخر سر خود را به خدا سپرد که هر چه خیر است سر راهش قرار دهد.
فردا صبح زود از خواب برخاست. آن روز روز استراحتش بود. بعد از صبحانه خوردن از خانه با موتور به طرف خانه نگار، بیرون زد. به موقع رسید زیرا دید نگار با ماشین با یک خانم دیگر که احساس کرد باید مادرش باشد از خانه بیرون زد. ایمان به آرامی و با حفظ فاصله، نگار را تعقیب کرد. مقابل بازار روز، نگار کنار گرفت و مادر را پیاده کرد و به راه خود ادامه داد. کمی که گذشت سرعت ماشین نگار کم شد و نگار کنار گرفت و پارک کرد. ایمان متوجه شد که تایر ماشین نگار پنچر شده. بسیار خوشحال شد که فرصتی پیش آمده تا خودی نشان دهد. نگار از ماشین پیاده شد و با دلخوری به چرخ پنچر نگاه کرد. مستاصل بود که چه کند. ایمان نزدیک آمد و گفت: “سلام.” نگار جیغ کوتاهی کشید و گفت: “وای شما! این جا! چه تصادفی!”
- برای من که یک تصادف خوشآیند است. شما رو نمیدونم. تایر زاپاس دارید؟
- بله دارم صندوق عقبه.
- پس صندوق رو باز کنید و خودتون کنار بایستید.
- وای خدای من! زحمتتون میشه.
- اختیار دارین.
ایمان تایر پنچر را تعویض کرد و کناری ایستاد. نگار از توی ماشین جعبهی دستمال کاغذی را در آورد و جلوی ایمان گرفت. یک آن نگاهشان به هم دوخته شد. چشمهای عسلی نگار در نور آفتاب، روشنتر مینمود و جذابیت خاصی به صورتش میداد. بعد از آن نگار تشکر کرد و سوار ماشین شد و از آن جا دور شد اما تا آن جا که امکان داشت از توی آینه ماشین ایمان را رصد کرد. نگار فکرش مشغول ایمان و حرکاتش بود. از ایمان خوشش آمده بود. از مرام و مردانگی خاصی که از خود نشان داد. ایمان را پسری مودب و آرام پنداشت. آن روز را نگار با فکر به ایمان گذراند. ایمان هم خیلی خوشحال بود. خدا را شکر کرد که این مورد پیش آمد. آن روز ایمان در واتساپ برای نگار چند پیام تصویری فورواردی فرستاد. نگار وقتی پیامهای ایمان را دید، زیاد تعجب نکرد اما نمیدانست که چکار کند، جواب بدهد یا ندهد. دل به دریا زد و یک استیکر تشکر فرستاد. ایمان به محض رسیدن استیکر، باز برای نگار پیام فرستاد و گفت: “من راننده ماشین سنگین هستم. فردا بار میبرم اصفهان. اگه اون جا کاری داشتین در خدمتم.” نگار برایش جالب بود که شغلش را فهمید؛ از تعارفات ایمان خندهاش گرفت و جواب داد: “نه. چیزی لازم ندارم. سفرتون بیخطر. ممنونم.” بعد از هم خداحافظی کردند.
بعد از بارگیری و حرکت به سمت اصفهان، در راه، ایمان مدام برای نگار پیام میداد. نگار هم به او پیام میداد اما کمتر از ایمان. به خصوص زمانی که متوجه شد در جاده است و در حال رانندگی، کلی خواهش و تمنا میکرد که ایمان پیام ندهد. اما ایمان گوش نمیداد و به پیام دادن ادامه میداد و میگفت: “توی جاده میخوای تنهام بذاری؟” ارتباط مجازی ایمان و نگار چند هفته طول کشید و آنها بیشتر به یکدیگر نزدیک شدند. تا این که یک شب ایمان دیگر طاقت نیاورد و تماس گرفت و نگار یکه خورد و پرسید که چه شده که تماس گرفتهای؟ ایمان با کلام، ابراز علاقه خود را نشان داد و اضافه کرد که دوست داشته، صدای نگار را بشنود. آن شب آنها مدت طولانی با هم حرف زدند و به هم علاقه نشان دادند. ایمان وقتی متوجه نظر مثبت نگار به خود شد، خیلی خوشحال شد. بعد از آن ارتباطشان جدا از پیام، در هر فرصت که امکانش بود با هم تلفنی صحبت میکردند. گاهی برای هم خاطره تعریف میکردند. نگار متوجه شد که در تعریفهای ایمان معمولا یک دعوا یا عصبانیت یا بزنبزن وجود دارد و این موضوع ناخودآگاه نگار را دچار دلهره میکرد. زیرا او زندگی آرامی داشت. تا آن که یک روز ساعتها گذشت و از ایمان هیچ پیامی نداشت. نگرانش شد. تماس گرفت. ایمان با صدای ناراحتی گفت: “حالم خوب نیست. با صاحبکارم دعوام شده.” بعد از تماس نگار سعی کرد که با پیام به او روحیه دهد و حالش را خوب کند اما ایمان جوابی نمیداد. نگار نوشت: “چرا جواب نمیدهی؟” ایمان تماس گرفت. نگار خوشحال شد. اما ایمان با عصبانیت و با فریاد گفت: “بهت میگم حالم خوش نیست. دعوام شده. چه انتظاری داری؟ این مسخرهبازیها چیه؟ مگه وقتی آدم حالش خرابه پیام میده؟” نگار که بسیار جا خورده بود، گفت: “خواستم آرومت کنم؟ چرا نمی گذاری؟ شاید با هم حرف بزنیم عصبانیت کم بشه.” ایمان با صدایی بلند داد زد و خود را فحش داد و لعن و نفرین کرد. نگار هم که ترسیده بود، تماس را قطع کرد. نگار بعد از تماس بسیار گریست. تا فردا صبح از ایمان خبری نشد. ایمان فردا صبح اول وقت به نگار پیام داد و از رفتار دیروزش عذرخواهی کرد. اما نگار جواب نداد. ایمان منتظر جواب نماند و به دادن پیامهای فورواردی غمگین اما عاشقانه، ادامه داد. اما نگار باز هم به او جواب نداد. از آن جا که ایمان پسر صبوری نبود، تماس گرفت. نگار گوشی را جواب داد. ایمان شروع کرد به عذرخواهی و انتقاد از جواب ندادنهای نگار و از نقطه ضعف خود وقت عصبانیت، گفت. نگار هم با مهربانی به او گفت که اگر بخواهد ارتباط ادامه یابد باید از این رفتارش دست بردارد و تاکید کرد که در آرامش بزرگ شده و بسیار از دعوا و بگومگو میترسد و ادامه داد: “اگر فکر میکنی میتونی تغییر کنی، من در کنارت هستم وگرنه نه.” ایمان با دلخوری گفت : “تمام حرفت همین بود؟” نگار تایید و تاکید کرد و بعد با هم خداحافظی کوتاه و تلخی کردند. ایمان از حرفهای نگار هم جا خورده بود هم دلشکسته شده بود اما در عین حال به او حق هم میداد. تا فردا صبح بعد از آن روز، که ایمان باید برای بارگیری میرفت و مسافرت در پیش داشت، هر چه پیام به نگار داد، بیجواب ماند. هر دو شب بدی را گذراندند و نتوانستند به خوبی بخوابند.
صبح که شد، ایمان قبل از آن که به سمت باربری برود، با یک دسته گل به سمت داروخانه رفت. طولی نکشید که نگار رسید. ایمان دسته گل را به او داد و عذرخواهی کرد. هر دو به هم مینگریستند. هر دو به خاطر گریه و کم خوابی چشمانشان قرمز شده بود. ایمان از نگار دلیل قرمز بودن چشمهایش را پرسید. نگار هم در پاسخ گفت: “به همان دلیلی که چشمهای تو قرمز است.” ایمان از این که در زندگی فقط کار کرده و در یک خانواده شلوغ بزرگ شده و خیلی زود قسمتی از بار زندگی را به دوش گرفته، گفت و از این که نگار برایش با همه اطرافیانش فرق دارد و احساس میکند که بدون او نمیتواند و قول داد که تمام سعی خود را بکند که تغییر کند و از نگار باز عذرخواهی مجدد خواست که تنهایش نگذارد. ایمان در آخر حرفهایش گفت که در برگشت، با خانوادهاش در مورد او صحبت میکند تا به خواستگاری بیایند. بعد به نگار خیره شد و گفت: “بیام خواستگاری که زنم میشی؟ قربونت برم.” نگار همین طور که نگاهش میکرد، گفت: “فعلا برو سفر و برگرد. منم فکرهام رو میکنم. انتظار که نداری الان بهت جواب بدم؟!” بعد از هم خداحافظی کردند. نگار به داخل داروخانه رفت و ایمان سوار موتور شد و از آن جا دور شد.
این سفر با سفرهای قبلی بسیار متفاوت شده بود. آنها به یک دیگر کمتر پیام میدادند و اصلا هم تماس تلفنی نگرفتند. ایمان فقط از عشق مینوشت و ترسش از تنها شدن از سمت نگار بود و اصرار داشت که نگار عشقش را باور کند و… . نگار هم در تمام جوابها از عجله نکردن و صبر کردن میگفت و این که باید زمان بگذرد تا هم یکدیگر را بیشتر بشناسند و هم این که از عادات بد اخلاقی خود دوری کنند. نگار دانشجوی دکترای داروسازی بود زمان زیادی به گرفتن دکترایش نمانده بود. ساعتهایی را هم که برایش امکان داشت در یک داروخانه به کار مشغول شده بود. طبیعی بود که اخلاق و نوع دیدش با ایمان متفاوت بود اما عشق روی خیلی چیزها پرده کشیده بود و تا ایمان عصبانی نشد، نگار متوجه این اختلاف نبود، چون عاشق بود. ایمان در تمام پیامهایش قصد توجیه داشت. او حتی از داشتن میگرن خود برای توجیه رفتارش استفاده میکرد و از این که خودش بعد از هر عصبانیت، متوجه رفتارش میشود به عنوان نقطه مثبت نام برد. اما این توجیهها برای نگار کافی نبود و او را در تصمیم خود برای ادامه ارتباط با او مردد میکرد. هر چند بسیار هم عاشق ایمان شده بود.
وقتی ایمان از سفر برگشت، برای خانواده از نگار گفت و از این که قصد ازدواج با او را دارد. پدر و مادر و تمام خواهران و برادران کوچکترش بسیار خوشحال شده و شادی کردند. ایمان در پیامی به نگار ماجرا را گفت. نگار ناراحت شده و گفت که او هنوز با خانوادهاش صحبت نکرده و قبلا که گفته بوده احتیاج به زمان هست. ایمان داشت از کوره در میرفت اما سعی کرد جلو خود را بگیرد و از نگار خواهش کرد که چون بسیار خوشحال است، شادیش را خراب نکند و زودتر با خانوادهاش صحبت کند. نگار تقاضای فرصت کرد. ایمان جز پذیرش کاری نمیتوانست بکند. نگار فردای آن روز با خواهر بزرگش صحبت کرد تا او با پدر و مادرشان در میان بگذارد.
زمان زیادی نگذشت. در این مدت ایمان دست از فرستادن پیامهای عاشقانه بر نمیداشت و تا آن جا که میتوانست سر راه نگار میایستاد و او را چند لحظهای میدید. تا آن که یک روز نگار خبر داد که چه روزی را ایمان به همراه خانوادهاش برای خواستگاری میتوانند به منزل آنها بیایند، ایمان در پوست خود از شادی نمیگُنجید.
آن شب فرا رسید. نگار یک لباس نقرهای رنگ پوشیده بود و چون ستاره میدرخشید. خانواده نگار روشنفکر بودند و راننده بودن ایمان را نسبت به دخترشان که دکترای داروسازی میخواند، بد نمیدانستند. به خصوص که خواهر نگار به پدر و مادرش گفته بود که نگار عاشق شده است. از آن شب به بعد امید وصل در دل ایمان بیشتر شد و ترس از وصل در دل نگار. نگار هنوز از رفتار ایمان میترسید.
یک روز ایمان به نگار پیشنهاد داد تا شام را بیرون بخورند. نگار قبول کرد. خانوادههایشان در جریان بودند و با حفظ آداب و سنتها به آنها این آزادی را داده بودند که برای شناخت بیشتر گاهی باهم وقت بگذرانند. ایمان، نگار را به یک رستوران زیبا با فضایی شاعرانه برد. نگار خیلی از آن جا خوشاش آمد. با هم وارد شده و در جای به ظاهر دنجی نشسته و به حرف زدن و نگاههای عاشقانه به هم مشغول شدند. یک آن ایمان متوجه میز جلویشان شد که دو جوان آن جا نشسته بودند و بدیهی بود که گاهی نگاهشان به آنها بیافتد. البته آن دو جوان در عوالم خودشان بودند. برای نگار صحنهی غریبی نبود ولی برای ایمان که جور دیگری بزرگ شده بود، قابل هضم نبود. آنها هنوز غذا سفارش نداده بودند. ایمان بلند شد و به طرف میز آن دو جوان رفت و معلوم نبود که چه گفت و کار به دعوا و کتک کاری رسید. مدیر رستوران با گارسونها آنها را از هم جدا کردند. ایمان به سر میز خودشان برگشت. نگار آشکارا میلرزید و گریه میکرد. ایمان از نگار عذرخواهی کرد و خواست که نگار به او حق دهد. اما نگار که آزرده خاطر شده بود گفت: “نه ایمان تو اصلا نمیتونی خودتو کنترل کنی. تو انگار نمیخوای عوض بشی.” و بلند شد و از سالن رستوران بیرون زد. ایمان که خیلی عصبی و ناراحت شده بود و دستپاچه مینمود و نمیدانست که چکار کند، به دنبال نگار از رستوران بیرون رفت. او خود را به نگار رساند و التماس کرد که صبر کند. نگار ایستاد و ایمان با درماندگی گفت که دست خودم نیست به خدا و چند بار با شدت به صورت خود کوبید. نگار که بسیار از این صحنه تکان خورده بود، داد زد که دیگر بس است و تمایل به ادامه این ارتباط ندارد. او به سرعت دوید و به یک تاکسی عبوری گفت: “دربست!” در تاکسی با صدای بلند گریه سر داد. راننده گفت: “آبجی میخواهی ببرمتون بیمارستان؟” نگار تشکر کرد و آدرس خانه را داد تا او را آن جا برساند. ایمان همان جا نزدیک رستوران کنار پیادهرو نشست و به حال و روز خود لعنت فرستاد. در شوک بود. نمیدانست چه کار کند. از آن جا برخاست و به طرف خانه رفت. نگار گوشی خود را خاموش کرده بود و ایمان نمیتوانست با او تماسی بگیرد یا پیامی بدهد. صبح که از خواب بلند شد، باید برای بارگیری میرفت اما تماس گرفت که از راننده کمکی استفاده کنند و حال او مناسب سفر جادهای نیست. بعد از آن با موتور از خانه بیرون زد. به طرف منزل نگار و محل کار نگار رفت و در آن حوالی پرسه زد اما هیچ اثری از نگار نبود. پریشان و حیران به خانه برگشت و به اتاقش رفت و بدون این که چیزی بخورد یا بیاشامد خوابید. خانوادهاش وقتی او این حالت را داشت اصلا به نزدیک او نمیرفتند، مبادا دعوایشان کند. گوشی نگار همچنان خاموش بود. مادر ایمان حال ایمان را نتوانست تاب بیاورد و از آن جا که با ایمان هم نمیتوانست صحبت کند، به گوشی مادر نگار زنگ زد. مادرها داشتند با هم صحبت میکردند که خواهر کوچک ایمان به سمت ایمان دوید و او را با خبر کرد. ایمان هم مثل برق گرفتهها از جا پرید و به طرف مادرش رفت. تماسشان تمام شده بود. چهره مادر ایمان در هم بود. ایمان با درماندگی گفت: “چی شد مامان؟ چرا زنگ زدی؟ چی بهت گفتند؟” مادر سرش را تکان داد و گفت: “تو که باهام حرف نزدی. به مامان نگار زنگ زدم. چکار کردی پسرم؟ جواب کردن مارو. جواب دخترشون منفی شده.” ایمان خود را به طرف پنجره کشاند و کنار پنجره رو زمین نشست و سرش را با دو دستش گرفت و آرام و بیصدا اشک ریخت. مادرش کنارش نشست و او را دلداری داد. خواهرها و برادران از ترس این که ایمان به آنها از عصبانیت گیر بیخود ندهد، هر کدام به یک گوشه فرار کرده بودند تا از تیررس ایمان دور باشند. ایمان با کمک مادرش کمی آرامتر شد و برخاست و از خانه با موتور بیرون زد. خودش هم نمیدانست به کجا میرود. از محله خود دور شد. تا شب در خیابانها بیهدف میگشت. هر از گاهی یک گوشه میایستاد و با گوشی نگار تماس میگرفت. اما نگار جواب نمیداد. ایمان پیام داد که جواب منفیات را دریافت کردم. فقط برای آخرین بار با هم دیداری داشته باشیم. اما تمام پیامهایش از طرف نگار بیجواب ماند. ایمان راهی جز صبر کردن نداشت و با عدم کنترل خود ضربهی سختی خورده بود. شرمنده از کردهی خود در لاک خود فرو رفت و به خانه برگشت.
فردا صبح برای بارگیری ماشین سنگین دیگری به گاراژ رفت. بعد از بارگیری از شهر بیرون زد. رفت و برگشت ایمان چند روز طول کشید. در این مدت هر چه تماس میگرفت و یا پیام به نگار میداد، همه بیجواب مانده بود. وقتی به شهر خود رسید و وقت استراحتش بود، ساعاتی را اطراف داروخانه و منزل نگار پرسه میزد به امید دیدن او. یک شب وقتی منتظر کنار داروخانه ایستاده بود، نگار را که از داروخانه بیرون آمد، دید. نگار جا خورد و بسیار ترسید. اما وقتی متوجه چشمان پر اشک ایمان شد خودش را کنترل کرد. ترس نگار از واکنشهای تند و عصبی ایمان بود. همان طور که به چشمان هم مینگریستند، ایمان خواهش کرد که چند دقیقه با هم حرف بزنند. نگار پذیرفت و گفت که پس برویم به سمت ماشین من و در ماشین حرف بزنیم. ایمان خیلی جلوی احساسات خودش را گرفته بود. خود را جمع و جور کرد و لب به گلایه باز کرد از بیوفایی نگار و درخواست کرد که به او فرصت دهد تا خودش را اصلاح کند. صحبتهای ایمان التماسگونه بود. نگار که سکوت کرده بود تا ایمان راحت حرفهایش را بزند، سکوت را شکست و با ترس از کوره در رفتن ایمان، زبان باز کرد و گفت که قصد دارد تا وقت گرفتن دکترای داروسازی، ازدواج نکند و نمیتواند امید داشته باشد به این که شکافی که بینشان افتاده، پر شود. چون زندگی را به سادگی آن چه ایمان میبیند، نمیبیند. نگار ادامه داد که شاید دختری ظرفیت پذیرش این زندگی را داشته باشد و با این رفتارها و واکنشها بتواند کنار بیاید اما من این ظرفیت را در خود نمیبینم. نگار برای ایمان آرزو کرد تا مورد شایستهای برای ازدواج بیابد و با ملایمت گفت: “ما آدمهای بالغی هستیم. ما میتونیم مثل دو دوست برای هم باقی بمونیم، اما برای ازدواج، مناسب هم نیستیم.” چند لحظه به سکوت گذشت. ایمان که دیگر اصرار و التماس را بیهوده دید، لب به سخن گشود و برای نگار آرزوی خوشبختی کرد و به خاطر این مدت آشنایی که باعث ناراحتی نگار شده بود، از او عذرخواهی کرد و از ماشین پیاده شد. نگار در ماشین سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و بلندبلند گریست. ایمان به طرف موتورش رفت و با چشمان خیس سوار شد و از آن جا دور شد. آن لحظه هیچ کدام نمیدانستند که آینده چه خواهد شد.
سالها از این ماجرا گذشت. ایمان با دختری که مادرش برای او برگزید، ازدواج کرد و از او صاحب دختری شد و نام دختر را نگار گذاشت. در این سالها نه نگار را دیده بود و نه راغب بود از او خبری بگیرد زیرا این کار را مزاحمت دانسته و از مرام و مسلک خود دور میدانست. یک روز با دختر دو سالهاش که مریض شده بود و از مطب دکتری بر میگشت برای گرفتن نسخه به داخل یک داروخانه رفت. کسی که مسوول نسخهپیچی بود برای آن که یکی از داروهای موجود در نسخه را مشابه داشتند، دکتر داروخانه را صدا کرد تا نظر ایشان را بداند. دکتر از پشت دیوار کاذب درون داروخانه به کنار پیشخوان آمد و چشمش به ایمان و دخترش افتاد. آن دکتر کسی جز نگار نبود. حال هر دو آنها دگرگون شد. هر دو خود را جمع و جور کرده و به هم دیگر سلام کردند. نگار گفت: “خدا بد نده! نسخه مربوط به این خانم کوچولوست؟” ایمان با سر تایید کرد. نگار نسخهپیچ را راهنمایی کرد تا برود و نسخهی آنها را بپیچد. نگار پرسید: “دختر خودته؟” ایمان باز با سر تایید کرد. نگار دستانش را جلو آورد و بچه را از ایمان گرفته و در آغوش کشید. بچه بیتابی کرد و ایمان بچه را از او پس گرفت. نگار گفت: “خیلی خوشحالم برات که ازدواج کردهای و بچهدار شدهای.” ایمان هم با تلخی گفت: “منم برای شما خوشحالم که دیگه خانم دکتر شدهای.” نسخهپیچ داروها را آماده کرد و به جلوی پیشخوان گذاشت و به پشت دیوار کاذب درون داروخانه برگشت. ایمان داروها را حساب کرد و همچنان که دخترش سرش را روی شانه ایمان گذاشته بود، کیسه داروها را برداشت. در همین حین نگار پرسید: “اسم دخترت رو چی گذاشتی؟” ایمان به چشمان عسلی نگار، خیره شد و گفت: “نگار. من بدون نگار نمیتونستم زندگی کنم. من با نگارم خوشبختم. امیدوارم شما هم خوشبخت باشی.” بعد با هم خداحافظی کوتاهی کردند و ایمان از داروخانه بیرون زد. دیدار ایمان و نگار بعد از سالها حال هر دو آنها را دگرگون کرده بود. بر هیچ کدام معلوم نبود دیگر بار دست سرنوشت آن دو را در چه وضعی مقابل هم قرار میدهد.