از مجموعه داستان (نامههايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
لیلا حسامیان
بهار است. امسال عید نداشتیم. اما چه میخواستیم چه نمیخواستیم، سال، داشت نو میشد. چرخ گردون طبق معمول با ما شوخیهای خاص خود را دارد.
از قبل از شروع شدن سال نو، بغض چاه فاضلآب ساختمان ترکید. چاهی که جای دقیقش را هم نمیدانستیم؛ فقط شنیده بودیم در یکی از اتاقهای خواب خانه مستقر است. به هر حال بغض چاه وقتی دید از کف اتاق نمیتواند بترکد، از دیوار خانه ترکید و اتاق را پر کرد. به فرد مهربانی اطلاع دادیم و او مهربانان متخصص این کار را خبر داد تا آمدند و با دقت یک جراح قلب، سینهی زمین را شکافتند تا اول، راه حلق چاه را بیابند. بعد که با ظرافت خاص خودشان آن را یافتند، به عقدهی دل چاه رسیده و دیدند غدهی چرکینی، راه حلق چاه را بسته و دارد چاه را خفه میکند. این مهربانان جوری با دقت راه و عقدهی آجری سر چاه را باز کردند که حتی چاه هم از صبوری آن بزرگواران حیرت کرده بود.
آن زمان، روزها و ساعات بدی به من و پدرت گذشت. اما مثل همیشه من برای خودم نقاط عطف هر ماجرایی را مییابم. گاهی هم نقطه یا نقاط عطف را خود میسازم! (این یکی از هنرهای منست!) نقطه عطف این ماجرای فاضلآبی که سال نو را به پیشواز آمده بود، چند روزی زندگی با این مهربانان بود که زلال بودند مثل آب روان. صبور و بزرگ بودند چون کوه.
آن چند روز به خیلی چیزها فکر کردم و بعضی چیزها برایم دوباره آموزی شد. فکر کردم و فهمیدم وقتی جلوی حرف زدن آدمها را بگیری، حرف زدنها تبدیل به فریاد میشود و فریادها حتی میتواند سختترین سدها را هم بشکافد و آزاد شود و خود را به گوش آنها که باید، برساند.
یک چیز دیگر که متوجه شدم این بود که سر چاه فاضلآب که باز شود، بدبوتر از حلق و دهان بعضی از آدمها نیست. منظورم اینست که، بعضی آدمها تعفن کلام و دهانشان، انسان را خفه میکند.
چیز دیگری که آن ایام برایم نمود پیدا کرد این بود که آن قدر که به یک جراح قلب مثلا، عزت و احترام گذاشته میشود به یک چاهکَن یا کسی که کارش همین امورات فاضلآب است، احترام گذاشته نمیشود. فکر میکنی چرا فرزندم؟ چون درک ما آدمها از بزرگی عمل هر دو، سطحی است. دقت به این مهم نمیکنیم. هم چنان که یک چاهکَن نمیتواند جراحی کند، یک جراح هم نمیتواند چاهکَنی کند. هر دو کارشان مورد نیاز و واجب است و در مسیر زندگی، گاها با هر دو برخورد خواهیم داشت. میدانی عزیزم! من با خود اندیشیدم که عمو قاسم، جراح دست پدرت و عمو مختار که دکتر بینظیر ماست را بسیار دوست داشته و برایم محترماند و دور از تصورت نباشد که این مهربانان چاهکَن را نیز همان گونه دوست دارم و کارشان را ارج مینهم. علم همهشان در صنف خودشان آن قدر بالاست که از شخصیت آنان سروی افراشته و در عین حال فروتن ساخته است. خدایی که میشناسم حافظ همهشان باشد.
همینک حال من و به خصوص حال پدرت بد است. رها نشدهایم و هنوز نتوانسته ام غاری بیابم؛ قالیچه ی حضرت سلیمان هم به دنبالمان نیامده. هر کس به سمت ما پیش میآید، نیروهای ماورای تصور تو! آنها را به عقب میراند. نمیدانم چرا؟ نمیدانم تا کی؟ واقعا نمیدانم که چه خواهد شد؟ اما یک چیز را خوب میدانم که از پای نخواهم نشست. ناامید نخواهم بود. هر چند که از سر کار گذاشتن ها، سر کار بودنها و وعده و وعیدها، خستهتر از قبل شدهام و به جنس آدمیزاده و کارهایش، حساستر.
دردانه ام! چشمات را باز کن. خودت اطرافت را خوب ببین. این قدر نخواه که من حرفهای تکراری برایت بزنم. خودت بفهم. حرف هایم را فراموش نکن. کمی با خود خلوت کن و حرفهای قبل مرا مرور کن(نامه های قبل من به خودت را بخوان)، بعد اندیشه کن و خودت ببین و بدان و بفهم که چه لحظاتی بر من و پدرت گذشته و دهانت را ببند و مثل دیگران من و پدرت را نرنجان.
ببین من خسته ام. میخواهم بروم. نترس فعلا راه دوری نمیروم. قصد مردن هم ندارم؛ البته اگر به مرده تبدیلم نکنند. در هر صورتی یادت نرود که برایم مهم است، زیاد حرف نزنی؛ بیشتر فکر کنی؛ اگر هم خواستی حرف بزنی، گزیده بزنی؛ محبت آدمها را بیجواب نگذاری و هر آن چه که در توان داری برای پاسخ به لطف و محبت دیگران از خود مایه بگذاری. حتی اگر محبتشان دادن یک پیامک به تو باشد؛ تو هم با پیامی جوابگوی آنها باش. بیخود برای انسانها کلاس نگذار که وقت نداری و سرت شلوغ است و بهانه های واهی را ردیف نکن و به دل و احساس آدمها احترام بگذار. میدانی عزیزم، هر چیز سرجای خویش نیکوست. اگر به جای امروز مثلا یک هفته بگذرد و جواب پیام یا تماس کسی را بدهی، برای او شاید دیگر ارزشی نخواهد داشت.
یادت نرود عزیزم تا آن جا که میتوانی دقیق باشی و تا میتوانی سعی خودت را بکنی که از دقت کردن نیافتی. من وقتی خودم هم با بیدقتی کاری میکنم از خودم عصبانی شده و خودم را شماتت یا تنبیه میکنم. پس تا آن جا که میشود نباید بیدقتی کرد. گاهی بیدقتی تاوان سخت و جبران ناپذیری دارد.
آی فرزند، آی فرزند! چه خوبست که نیستی. این جا اصلا جای خوبی نیست. ناجی افسانه ای من یک جای قصه، گیر افتاده و هنوز نتوانسته به ما برسد. دعا کن وقتی میرسد، دیر نشده باشد و هنوز من و پدرت زنده باشیم.
بعد نامه برو دو تصنیف را به یاد من، با دل و جانت، گوش کن. تصنیف “آواز فریاد” با صدای زندهیاد «محمدرضا شجریان» و تصنیف “چه آتشها” با صدای «همایون شجریان».
در یک عصر دلتنگ بهاری، تو را به خدایی که خود میشناسم، میسپارم و میبوسمت؛ نه یک بار، که هفت، هشت بار. قربانت مادرت.