ترس و رویا

 عصمت محمودی

از دوران نوزادی ام چیزی به یاد ندارم، بی شک مثل تمام بچه ها، تو دل برو و بانمک بوده ام. اما در کودکی این طور که دیگران تعریف می کنند خیلی زیرک و زبل بوده ام.

دختر کوچکی بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند. یک خواهر کوچکتر هم داشتم، مادرم ما را پیش پدرم گذاشت و رفت، البته خیلی هم در این تصمیم نقش نداشت چون پدرم ما را به مادرم نمی داد که با خود ببرد. مادرم باردار بود که آنها تصمیم به جدایی گرفتند. بچه که به دنیا آمد، او را به پدرم داده و به تهران رفته بود. یادم رفت بگویم که ما در یکی از روستاهای خوش آب و هوا که مثل بهشت پنهان در وسط کویر سوزان ایران و در اطراف یزد قرار داشت، زندگی می کردیم.

پدرم یک مزرعه کوچک ییلاقی داشت که از خانه و باغی که ما در آن جا به دنیا آمده بودیم، دور بود. حتی می توان گفت خیلی دور از آبادی بود، ما را به آن جا برد. آن زمان ها آن جا تا شعاع چندین کیلومتر از مزرعه ما، هیچ خانه و باغ و آبادی ای نبود. هیچ کسی هم از آنجاها رد نمی شد و روزها و هفته ها می شد که ما کسی را نمی دیدیم، وقتی هم که بی قراری می کردیم، پدرم ما را دلداری می داد اما هرگز در مورد مادرم حرفی نمی زد؛ به گمانم خودش هم طاقتش را نداشت. با این که خیلی کوچک بودم این غم را در چهره اش حس می کردم و سعی می کردم آرام باشم.

برای کمک به پدرم، خواهرم را نگه می داشتم، با او بازی می کردم ولی نمی توانستم از او پرستاری کنم، حتی زورم نمی رسید او را بغل کنم و بلندش کنم. وقتی بغلش می کردم و یک قدم بر می داشتم، هر دو با هم به زمین می افتادیم. بعد من می رفتم و در یک گوشه ای و یواشکی گریه می کردم که پدرم بویی نبرد چون خیلی دلم برای همه مان می سوخت.

پدرم هر چند وقت یکبار برای سرکشی به خانه و زندگی رها شده اش که در روستای دیگری بود، به آن جا می رفت و ما در مزرعه تنها می ماندیم. من بچه شجاعی بودم اما با این حال وقتی هوا رو به تاریکی می رفت، در وسط آن کوه ها و غربت و بی پناهی، ترس عجیبی برم می داشت. خواهرم هم از گرسنگی گریه می کرد، من هم که بلد نبودم به او غذا بدهم، پا به پایش گریه می کردم تا بالاخره او روی پای من به خواب می رفت و من هم خوابم می برد. من همیشه به پدرم التماس می کردم که ما را هم با خود ببرد اما او می گفت که شرایطش مناسب نیست.

نمی دانم چند وقت گذشته بود، شاید حدود دو سه سال، که خواهرم هم کمی بزرگتر شده بود، در یک روز تابستانی پدرم تصمیم گرفت ما را هم با خود به روستا ببرد، ما فکر می کردیم برای سرکشی به خانه می رویم اما گویا به او خبر داده بودند که مادرم برای دیدن ما آمده است. پدرم اول رضایت نداده بود که مادرم ما را ببیند؛ اما در آخرین روز قبل از بازگشتش، بالاخره ما را پیش او برد. وای که دیدن مادر، بعد از چند سال چه خبر شورانگیزی بود. من که زمان و مکان را گم کرده بودم و سراپا چشم بودم و چشمانم سراپا اشک و آه.

با دیدن مادرم انگار همه روزهای آن چند سال تنهایی از جلوی چشمانم عبور می کرد. خودم را به آغوشش انداخته بودم و بی وقفه گریه می کردم. گویا همه اشک هایی که این سال ها جلوی شان را گرفته بودم، هوای آزادی به سرشان زده بود. خواهرم که انگار از مادرم هیچ خاطره ای نداشت و او را به یاد نمی آورد، اول کنار من ایستاده بود و نگاه می کرد اما بعد سیل اشک های من، به او هم سرایت کرده بود و بی پروا می گریست. از صدای گریه او به خودم آمدم و حس مسوولیت کودکانه ام دوباره احساسات و اشک هایم را به کنترل خود درآورد.

وقتی فهمیدم مادرم قرار است فردای آن روز برگردد و ما را دوباره تنها بگذارد، از غصه زبانم بند آمده بود و بغض راه نفسم را بسته بود. نمی دانم چرا ولی ناگهان ایده فداکارانه ای به سرم زد و با جیغ و فریاد و التماس از مادرم خواستم که اگر مجبور است برگردد اقلا خواهرم را که خیلی کوچک است و نیاز به مراقبت بیشتری دارد، با خود ببرد. بیچاره مادرم! حالا می فهمم چه خنجری به قلبش می زدم چون آن روزها توان مالی و مکان مناسب و شرایط نگهداری ما را نداشت و ناگزیر به تنهایی برگشت. اما چند ماه بعد به دنبال خواهرم آمد و او را با خود برد.

نمی دانم این حجم بزرگ از ایثار و حماقت چطور به ذهنم رسیده بود اما حاصلش عمیق تر شدن فاجعه تنهایی من و پدرم شد. حالا دیگر وقتی پدرم به مزرعه و روستا می رفت، من خیلی تنها می شدم. دلم می گرفت و ساعت ها گریه می کردم اما نزدیک های زمان برگشتن پدرم، چشمانم را می شستم و خودم را بی تفاوت نشان می دادم که او متوجه نشود. به گمان خودم گولش می زدم اما او همه این ها را فهمیده بود. یک شب که در آغوشش نوازشم می کرد پرسید: “می خواهی برایت یک مادر بخرم؟”  من که هنوز به بازگشت مادرم امیدوار بودم با بغض و عصبانیت گفتم که فقط مادر خودم را می خواهم اما افسوس که او منتظر جواب من نبود و در واقع می خواست تصمیمش را به من اطلاع بدهد. چند روز بعد پدرم با زن جدیدش به خانه آمد. با این که دیگر تنها نمی ماندم اما روزهای کودکی ام با بی کسی می گذشت.

سختی شرایط از من یک بچه زرنگ ساخته بود. آن قدر زرنگ و فعال که حتی زن بابایم جلوی فامیل هایش از من تعریف می کرد و برق افتخار توی چشمانش جلوه می کرد ولی این موضوع برای من سودی نداشت. در عوض زحماتم را بیشتر می کرد و باید همه کارهایش را انجام می دادم. زن بدی نبود اما خیلی هم خوب نبود ولی به هر حال همین که به جای مادرم وارد خانه ما شده بود و امیدهای مرا ناامید کرده بود برای بیزار شدن من از او کافی بود، چه رسد به این که می دیدم هیچ هنر و قابلیت خاصی هم ندارد. من که بچه ۷- ۸ ساله ای بودم هم قالی بافی بلد بودم، هم خیاطی (البته با روشی کاملا خود آموخته، لباس های کهنه را پاره می کردم و به عنوان الگو قرار می دادم) و هم به جبر زمانه هر کاری را که نیاز بود با کمی فکر و تجزیه و تحلیل به بهترین شکل به ثمر می رساندم اما او که بارقه هایی از تنبلی ذاتی هم داشت، در بسیاری موارد سعی می کرد با ابراز نابلدی و ناتوانی از زیر اکثر کارها شانه خالی کند، اما ایشان با تمام توان از ظرفیت طبیعی باروری اش بهره می برد و پشت سر هم به جمعیت خانواده مان اضافه می کرد. من که بچه ها را خیلی دوست داشتم به همه امورات شان رسیدگی می کردم؛ برای شان لباس می دوختم، همیشه تمیز و مرتب نگه شان می داشتم و به جای عروسک، نداشته ام، با آنها سرگرم بودم. با این حال این ها هرگز باعث علاقه من به زن غریبه ای که صاحب خانه مان شده بود، نمی شد. مخصوصا که هر وقت از چیزی یا کسی ناراحت می شد به مادرم ناسزا می گفت و من که کاری ازم بر نمی آمد به حیوانات مزرعه پناه می بردم و در کنار آ نها گریه می کردم.

مثل همه خانه های روستایی، در خانه ما هم همه جور حیوانات اهلی پیدا می شد که بخشی از مایحتاج زندگی مان را تامین می کردند. من هم مانند همه بچه های روستایی از وقتی چشم باز کرده بودم، دور و برم گوسفند و سگ و مرغ و خروس و الاغ دیده بودم.  مادرم تا زمانی که پیش مان بود هر روز صبح بعد از بیدار شدن به آن ها سرکشی می کرد. در میان آن ها یک گوسفند ماده بود که مادرم همیشه از شیر آن برای من می دوشید. چون شیر خودش به علت سن کم و باردار شدن های مکرر و ناموفق بجز به دنیا آمدن خواهرم، کفایت سیر کردن من را نداشت. در عالم بچگی و زمانی که هنوز کامل زبان باز نکرده بودم اسم آن گوسفند را تُتُک گذاشته بودم و موقع گرسنگی از مادرم شیر تتک طلب می کردم. شاید به همین خاطر بعدها هم گوسفندان مزرعه را خیلی دوست داشتم، بغل شان می کردم و خوشگل ترین شان را تتک صدا می زدم.

اما واقعیت اینست که هیچ چیز در دنیا جایگزین آغوش مادر نمی شود. بعضی شب ها خواب مادرم را می دیدم و صبح که از خواب بیدار می شدم به پدرم التماس می کردم مرا برای دیدن مادرم ببرد. پدرم که خودش هم در چهارماهگی یتیم شده بود و زیر دست ناپدری که دایی مادرم بود، بزرگ شده بود، حالم را درک می کرد و دلش، برایم می سوخت. مرا با مهربانی روی پاهایش می نشاند و به هر ترتیبی بود با هزاران داستان و شعر و حکایت ثابت می کرد که خواب ها الکی هستند. اما خواب های من فقط خواب نبودند، گویا حسی شبیه جاذبه بوی مادری یا هر اسم دیگری که داشته باشد، وقت هایی که مادرم برای دیدار مادرش و سرکشی به اندک زمین و باغی که داشت، به روستا می آمد، علی رغم این که همه از من پنهان می کردند اما حسی درونی ام، مرا بی تاب می کرد. پدرم هر هفته برای آبیاری به روستا می رفت. به سبب مجاورت زمین مان با زمین و باغ های مادرم، همیشه از آمدن او خبردار می شد ولی به روی خود نمی آورد و در نهایت یک روز قبل از بازگشت او، مرا برای دیدنش به خانه شان می برد.

اولین بار مادرم یک سال بعد از بردن خواهرم برگشت، وقتی برای دیدن شان رفته بودم احساس غربت و حسادت و اشتیاق در قلبم در هم تنیده شده بود و فقط شکستن بغضم توانست نجاتم دهد. خودم را در آغوش مادر انداخته بودم و تا ساعت ها گریه می کردم، در خیال خودم تصور می کردم این بار برای بردن من آمده است و من فارغ از همه نیازهای بشری، در لحظه، آماده رفتن و دل کندن از همه متعلقاتم در آن خانه بودم اما جز من هیچ کس دیگری به این موضوع فکر نمی کرد. فردای آن روز مادرم به همراه خواهرم آماده رفتن شدند و مادربزرگم مرا در آغوش گرفته بود تا با آنها خداحافظی کنیم. من که همه رویاهایم نقش بر آب شده بود، با سماجت تمام خودم را جلوی ماشین خطی ای که آنها سوارش بودند، انداختم و گفتم حالا که مرا نمی برید، نمی خواهم زنده بمانم. هیچ کس توان آرام کردن بچه ای که چیزی برای از دست دادن نداشته باشد را ندارد. آنقدر خودم را روی خاک و جاده مالیدم و گریه کردم تا بالاخره پدربزرگم به زور مرا بغل کرد و کنار کشید تا ماشین رد شود و من دوباره در لاک تنهایی خودم فرو روم.

مادرم هر سال چندین روز را به روستا می آمد تا این که خواهرم به مدرسه رفت و این سفر و دیدار سالانه هم قطع شد. از آن به بعد مادربزرگ و پدربزرگم برای دیدن آنها به تهران می رفتند تا این که خبردار شدم مادرم هم ازدواج کرده و از همسر جدیدش یک پسر به دنیا آورده است. نمی دانم چرا اما به شدت مشتاق ملاقات این برادر جدید بودم. به طوری که به پدربزرگ و مادربزرگم با اصرار فراوان می گفتم که برای مادرم پیغام بفرستند تا برادر جدیدم را پیش من بیاورد یا لااقل عکسی از او برایم بفرستد تا ببینمش.

بچه ها هرچقدر هم که طرد می شوند باز وفادارند نمی دانم این خودخواهی و خویشتن دوستی از چه سنی در انسان جوانه می زند اما به گمانم ریشه در منطق بزرگسالی دارد که آرام آرام حریر نازک احساس را بر می چیند و در گنجه قلب پنهان می کند.

از تکرار روزها برای خودم مأمنی ساخته و به روزمرگی تلخ و شیرین روزهایم عادت کرده بودم. وظیفه اصلی ام، نگهداری و رسیدگی به فرزندان قد و نیم قد زن بابایم بود که حتی شستشو و قنداق کردن شان را هم بلد نبود و با صدای گریه بچه ها، عصبی و دستپاچه می شد. بقیه وقتم هم صرف تیمار حیوانات مزرعه می شد. اما دنیای من، فقط این چیزها نبود، من در دنیای خیالی خودم با رویاهای بی شمارم سر می کردم و در شادمانی خیالی خودم چنان سرمست به کارهای کوچک و پیش پا افتاده خانه می رسیدم که به گمانم حتی حسادت اطرافیان را هم بر می انگیخت.

بعضی همسایه ها و اقوام زن بابایم که شنیده بودند من خیاطی بلدم پارچه های رنگارنگ شان را با سفارش دوخت پیش من می آوردند و با چرب زبانی مرا که دختر بچه ای دوازده ساله بودم به کار می گرفتند. آن روزها همین که می توانستم کاری را انجام بدهم که دیگران نمی توانند، برایم افتخار زیادی بود و ساعت ها وقت و انرژی ام را برای اثبات توانمندی به آن مردم خودخواه و فرصت طلب، صرف می کردم. اگر چه با سوزن و نخ معمولی و با دست خیاطی می کردم اما همیشه در خیالم خودم را در حین کار با چرخ خیاطی می دیدم که یک بار در مغازه ای در شهر دیده بودم و آن روزها همه آرزویم داشتن چنان وسیله پیشرفته ای بود که معمولا مشتریان رایگانم هنگام تحویل کارشان برایم تحقق این آرزو را از خدا می خواستند. چیز دیگری که مرا به انجام این خیاطی های طاقت فرسای رایگان ترغیب می کرد این بود که باقیمانده تکه پارچه ها به من تعلق می گرفت و اگرچه تکه تکه بودند اما من حتماً می توانستم با آنها به هر ترتیبی شده یک تکه لباس نوزادی کوچک بدوزم که نصیب خواهر و برادرهای ناتنی ام می شد و من با دیدن شان ذوق می کردم.

دلخوشی همیشه آدم را زنده نگه می دارد، حتی در قعر یک جنگل دورافتاده یا در عمق یک چاه پنهان در دل کویر یا وسط دریای بیکران. این نعمتی است که خدا در گوهر جان آدمی قرار داده اما دریغ که آدم ها کوچک ترین شعله های امید در دل های یکدیگر را هم نشانه می گیرند و به قصد خاموشی آن با همه قوا، طوفان به پا می کنند.

یک روز صبح پدرم مرا صدا کرد و گفت که اگر دوست داشته باشم می توانم همراه او برای سرکشی و آبیاری به روستا بروم. من که بارها از پدرم برای رفتن به خانه قدیمی مان خواهش کرده و با مخالفتش مواجه شده بودم، با هیجان وصف ناپذیری پیشنهادش را قبول کردم و به چشم برهم زدنی، آماده حرکت شدم.

در روستاهای کوچک معمولا همه دارای یک نسبت فامیلی با هم هستند، روستای ما هم این طوری بود. خانه قدیمی ما کنار خانه مادربزرگ پدری ام و عموهای ناتنی ام بود. آن روز به جای خانه خودمان، پدرم مرا به خانه مادرش برد. من خیلی تعجب کرده بودم اما چیزی نپرسیدم، می ترسیدم اگر باعث مزاحمتش بشوم یا سوالی بپرسم دیگر مرا همراه خود نیاورد به همین خاطر در کمال سکوت و ادب از او پیروی می کردم. وقتی وارد خانه شان شدیم دیدم که همه عموهایم که سه تای شان روحانی بودند و فقط یکی شان همچون پدرم فردی عادی بود، نیز آن جا حضور دارند. دایی مادرم که پدر ناتنی پدرم هم بود، مولای ده به حساب می آمد و به بچه ها درس قرآن می داد. وقتی خانه را پر از مهمان و شلوغ دیدم فکر کردم احتمالا روضه یا جلسه قرآن دارند و ما را هم دعوت کرده اند. من به طبقه بالا که خانم ها آن جا حضور داشتند رفتم، مادربزرگ مادری ام به همراه خاله هایم که یکی شان همسن من بود و دیگری از من کوچکتر، نیز آن جا بودند. از دیدن شان خیلی خوشحال و متعجب شدم. خودم را در آغوش مادربزرگم انداختم. او پس از بوسیدن من، اخم هایش را در هم کشید و گفت: “چرا با این لباس و سر و وضع آمده ای؟” او بدون این که منتظر جوابم بشود مرا به اتاق بغلی برده و لباسم را با لباس نویی که تن خاله هم سنم بود عوض کرد، موهایم را شانه زد و روسری ام را مرتب سرم کرد. بعد مرا به همراه خود به طبقه پایین برد و در جمع فامیل که بعضی هاشان را زیاد نمی شناختم نشاند. من که از این رفتار عجیبش بهت زده بودم پشت سر هم علت کارهایش را می پرسیدم تا بالاخره پس از اتمام  فعالیت هایی که به نظرش خیلی هم واجب بودند و او با ظرافت خاصی انجام شان می داد، گفت آدم باید سر عقدش مرتب و تمیز باشد. من با حیرت کودکانه ای نگاهش می کردم و سعی می کردم مفهوم حرف هایش را بفهمم اما زمان کافی برای این امر نداشتم و همان طور که کشان کشان مرا پیش یک آقایی که فقط می دانستم از فامیل های دور پدرم است، می نشاند، به حرف هایش فکر می کردم. همه چیز مثل یک بازی بچگانه بود که به واقعیت تبدیل شد.

من چندمین فرزند پدر و مادرم بودم که همه قبلی ها یا مرده به دنیا آمده بودند یا در یکی دو سالگی فوت کرده بودند و به این ترتیب من اولین فرزند آن ها محسوب می شدم که تا این سن زنده مانده بودم. پدر و مادرم که تجربه تلخ از دست دادن فرزندان شان را بارها چشیده بودند خیلی به زنده ماندن من امیدوار نبودند به همین دلیل برای من شناسنامه نگرفته بودند و من شناسنامه و اسم یکی از خواهران قبلی ام که حتی یادشان نبود چند سال از من بزرگتر بوده است را به ارث برده بودم. روز تولدم را هم به صورت تقریبی و به خاطر برفی که در آن روز باریده بود در اوایل اسفند ماه می دانستند که البته برای کسی مثل من، خود زندگی خیلی ارزشمند نبود چه برسد به دانستن لحظه دقیق شروعش. به این ترتیب من در حدود دوازده سالگی با شناسنامه موروثی که هجده سالگی ام را نشان می داد به عقد پسری بیست و شش ساله در آمدم که مادرش دختر عموی مادربزرگ پدری ام بود.

من که چشم بازنکرده همه مسوولیتهای زندگی بر سرم آوار شده بود، هر بار سعی می کردم به تلخی روزگار عادت کنم این جغد شوم بازی تازه ای سر راهم می گذاشت. در حال و هوای کودکی از پوشیدن لباس نوی خاله ام سرخوش بودم که عموهایم حرف های عجیب و غریبی به گوشم می خواندند و بعد از کمی قرآن خواندن و عربی گفتن، یکی از عموها انگشتم را جوهری کرده و روی برگه ای فشار داد و همه شروع به دست زدن و شیرینی خوردن کردند. کم کم مهمان ها رفتند. پدرم هم که از قبل، از ماجرا خبر داشت و با نقشه مرا به آن جا آورده بود، خداحافظی کرده، مرا تنها گذاشت و به خانه برگشت. من در کمال بیچارگی با حس هولناکی از ترکیب ترس و وحشت و استرس و غربت همراه خانواده داماد به خانه آنها که در همان نزدیکی بود رفتم.

آدمیزاد همیشه از جایی که انتظارش را ندارد ضربه می خورد و همیشه هم آن بلایی که بیشتر ازش می ترسد به سرش می آید. من هم اسیر خانواده ای شدم که اگرچه زیاد ندیده بودم شان و نمی شناختم شان اما همیشه ازشان بیزار بودم. در واقع رفتار خصمانه شان که همیشه از دیگران توقع داشتند و همه را در خدمت خود می خواستند، این حس را به من منتقل می کرد.

من دچار حسی شبیه بی تفاوتی و بی حسی شده بودم، ناگهان دیدم که سرنوشت و زندگی ام برای هیچ کس اهمیتی ندارد و این گونه بود که ارزشش را برای من هم از دست داد. شاید تا آن زمان می کوشیدم با سختی های زندگی بجنگم و نقطه امیدوار کننده ای برای خودم بیابم اما به یک باره تسلیم شدم، از آن پس فقط زنده بودم؛ چون هنوز نمرده بودم.

دو روز بعد آقای داماد که حالا همسر قانونی من محسوب می شد، تصمیم گرفت برای کار به تهران برود. از آن جا که روزگار بسیار قدرتمندتر از ماست و همیشه هم سر لجبازی با ما دارد، دقیقا زمانی که حس می کنی دیگر از این بدتر نمی شود، واقعه تازه ای رو می کند که ثابت کند، همیشه می تواند بدتر هم باشد. وای که هضم این موضوع چقدر برایم غیرممکن بود. من که قبلا هم تجربه رفتن و برنگشتن مادرم را داشتم، این تصمیم برایم به معنی تنها ماندن با خانواده شوهرم بود که چیزی کمتر از فاجعه هم نبود.

وقتی در خانه پدرم بودم، گاهی اوقات برای فروش تخم مرغ های من یا بره و جوجه ای که من بزرگ شان کرده بودم، پدرم پول اندکی بهم می داد که هم جنبه پس انداز داشت و هم دلخوشی کودک بی مادری که باید همه کارهای خانه و مزرعه را انجام می داد و من که هیچ وقت خریدی نکرده بودم، همه آن پولها را که البته مقدار چندان زیادی نبود، جمع کرده و همراه خودم آورده بودم.

لحظه ای که شوهرم روی پله های خانه شان مرا صدا کرد و خبر داد که می خواهد به تهران برود و خداحافظی کرد، من که در یک لحظه خبر به این هولناکی را می شنیدم، بلافاصله فکری به ذهنم خطور کرد که شاید بتوانم دلش را به رحم بیاورم که مرا هم با خود پیش مادرم ببرد، در همان حین به او گفتم که من پس انداز اندکی دارم که شاید در شهر غریب به کار بیاید. این حرفم او را خیلی خوشحال کرد، کیفم را گرفت و از پله ها پایین پرید. خانه شان لب جاده بود و تا من به خودم آمدم که معنی کارش را بفهمم، ماشین شهر از راه رسید و سوارش کرد.

کوچک تر از آن بودم که بدانم با مردمان چطور باید رفتار کرد و برای زندگی بین گرگ هایی که لباس آدمیزاد می پوشند، چه سیاستی باید به خرج داد. همیشه فکر می کردم اگر سرم به کار خودم باشد و آرام و بی آزار زندگی کنم، هم مشمول رحمت خدا می شوم و هم کسی با من کاری نخواهد داشت. اما مگر می شود میان گله گرگ ها، بره بود و دریده نشد؟

تیرم به سنگ خورده بود، ناامید و کلافه بودم و هر چه در افکارم می گشتم هدفی برای زندگی و زنده ماندن پیدا نمی کردم. احساس بی کسی و بی پناهی آن قدر شعله ور شده بود که دلم برای خودم می سوخت. با بی حوصلگی خودم را پشت دار قالی جا دادم و شروع به بافتن کردم. آن قدر خودم را لا به لای نقش های قالی غرق می کردم و در دنیای خیالی که در ذهنم می ساختم گم می شدم که دنیای واقعی فراموشم می شد. ساعت های متوالی، روز و شب می بافتم، انگار این دار قالی بین من و دنیای تلخ اطرافم، حایل می شد و نجاتم می داد. نه خستگی، نه سختی کار و نه حتی زخم ها و تاول های انگشتان کودکانه ام مرا از بافتن باز نمی داشت. مادر شوهر و پدر شوهرم هم که کار کردن من برای شان سودآور بود، به جای نگرانی از این وضع خیلی هم راضی بودند. چون خواهر شوهرم خیلی تنبل بود و در بافتن قالی هم خیلی دستش کند بود و بیشتر از زیر کار در می رفت و در واقع این غرق کار شدن من، کم کاری او را جبران می کرد.

خانواده شوهرم، خانواده سرد و بی احساسی بودند. در حقیقت به یکدیگر هم عواطفی نشان نمی دادند، چه رسد به من که غریبه بودم و طبق رسوم و فرهنگ آن روزها، سعی می کردند خیلی هم به من رو ندهند. تنها مکالمه ما وقتی بود که برای خوردن غذا، صدایم می کردند. بعدها فهمیدم که شوهرم برای شان نامه می نوشته که مرا به تهران پیش او بفرستند اما آنها این کار را که نمی کردند هیچ، حتی نامه را هم به من نشان نمی دادند. اما نمی دانم چطور شد که به محض تمام شدن قالی سر و کله شوهرم پیدا شد. او به من گفت که نامه می داده اما جوابی نمی گرفته تا این که خودش برای سر زدن به ما برگشته است. قالی را از دار برید و فروخت و بلافاصله قالی جدیدی سر انداخت و با پول قالی قبلی دوباره راهی تهران شد. این بار موقع رفتن حتی خداحافظی هم نکرد و فردای رفتنش، پدر شوهرم خبر داد که به تهران برگشته است. اشک در چشمانم حلقه بست و بدون این که چیزی بگویم به اتاق تنهایی هایم پشت دار قالی پناه بردم. تا چندین روز اشک می ریختم و می بافتم. با خدا حرف می زدم و از شرایطم گله می کردم که چرا من بیچاره از بچگی این همه به بدبختی و مصیبت دچار بوده ام.

یک شب که انبوه فکرها و غصه ها به خواب رفتم، امام رضا را در خواب دیدم که با چادر نمازم، گهواره ای درست کرد و گفت این جا بنشین تا تو را با خود ببرم و من ناله کنان می گفتم که این گهواره برایم کوچک است که اما ناگهان به سمت بالا رفت و ناپدید شد. صبح که از خواب بیدار شدم، آدم دیگری بودم. حال و هوای عجیبی داشتم، نمی دانستم قرار است به زودی بمیرم یا زنده می ماندم؟ اما برایم فرقی هم نداشت. احساس می کردم دیده شده ام و این به من طاقت تحمل هر شرایطی را می داد. آن زندگی فلاکت بار و تکراری، رفتارهای تحقیرآمیز و کار طاقت فرسا برایم رنگ و بوی جدیدی پیدا کرده بود. حتی نقش های قالی به چشمم زیباتر می آمد. تند و تند ادامه می دادم و به فرداهایی که از راه خواهند رسید فکر می کردم. قالی به حاشیه رسیده بود که شوهرم از راه رسید. نمی دانم که خانواده اش چه حرف هایی پشت سر من به او گفته بودند که وقتی پیش من آمد خیلی عصبانی بود، با چنان هیبتی از در وارد شد که من جرات تکان خوردن هم نداشتم. یک دستم را گرفت و با شتاب از زمین بلندم کرد و گفت: “حاضر شو با من بیا”. حتی نتوانستم بپرسم کجا می رویم. شاید خیلی هم برایم فرقی نمی کرد. موقع رفتن به خانواده اش گفت که به مشهد برای زیارت امام رضا می رویم اما به تهران پیش مادرم رفتیم. گویا شوهرم قبلا هم پیش آنها می رفته و از همه چیز باخبر بودند.

مادرم در خانه دایی ام زندگی می کرد. در واقع یک اتاق کوچک از خانه شان را اجاره کرده بودند. ما هم یکی دیگر از اتاق هایی که در نیم طبقه بالایی بود را از آنها اجاره کردیم و ساکن شدیم. هیچ وسیله ای نداشتیم چون به قصد سفر از خانه خارج شده بودیم اما برایم اصلا مهم نبود. بودن در کنار مادرم، مادر خودم و خواهر و برادرم چیزی شبیه بهشت بود و مرا از همه نیازهای دنیوی عاری می کرد. خوابم تعبیر شده بود و همای سعادت روی شانه ام نشسته بود.

خانه دایی ام در یکی از محله های شلوغ جنوب تهران بود. از آن محله ها که در هر خانه اش چندین خانواده زندگی می کردند و همه از اوضاع هم باخبر بودند. پایین خانه یک مغازه بود که دایی ام در آن میوه فروشی داشت. شوهرم پیش او مشغول به کار شد. من هم که عادت به بیکاری و تنبلی  نداشتم در همه کارها، از کارهای خانه گرفته تا مغازه داری کمک می کردم. با همان درآمد اندکی که داشتیم توانستیم پس انداز هم بکنیم.

حدود یک سال بعد، خانه ای در همان نزدیکی که فقط یک خیابان با مغازه دایی و خانه شان فاصله داشت اجاره کنیم. با این که نزدیک بودیم اما خیلی از ساعات روز احساس تنهایی و بیکاری می کردم تا اینکه  تصمیم گرفتم درس بخوانم، من همیشه عاشق درس خواندن بودم و حالا وقتش را پیدا کرده بودم اما شوهرم مخالف بود. در واقع او با هر چیزی که از دید او خیلی ضروری و  حیاتی و برای حفظ بقا نبود و او را مجبور به انجامش نمی کرد، مخالف بود. اما من که سال های نوجوانی را طی می کردم، همیشه سرم پر بود از شور و شوق زندگی و رویاهای بی پایان و زیبا که مرا در باتلاق زندگی، زنده نگه داشته بودند. وقتی مخالفت شوهرم را دیدم با مادرم مشورت کردم به این امید که راهی پیش پایم بگذارد و کمکم کند اما او که با ماجرای بزرگ کردن سه بچه ناتنی، دختر خودش، دختر شوهرش و پسر مشترک شان، مواجه بود و از طرف دیگر در خانه برادرش با همسر و فرزندان او و دیگر خواهر و برادرانش درگیر بود، نیشخندی به من زد و گفت که بهتر است به جای این فکر و خیال های بچگانه به امورات شوهر و خانه ام برسم. من آن قدر لبریز از انرژی و هیجان نوجوانی بودم که حتی حرف های تلخ و طعنه های مادرم، ناراحتم نمی کرد و همه این ها را به پای فشارهایی که در زندگی تحمل کرده است، می گذاشتم.

من فهمیدم در راه درس خواندن تنهایم. اگرچه دلهره آور اما خواستنی بود. یک روز صبح که شوهرم به سرکار رفت، برای ثبت نام به نزدیک ترین نهضت سوادآموزی رفتم و از آن به بعد هر وقت شوهرم سرکار بود، درس می خواندم. امتحانات نهضت سوادآموزی ماهیانه بود و من طی حدود سه ماه توانستم سال سوم ابتدایی را هم قبول شوم. میل به یادگیری، تصوراتم از آینده ای که می خواستم بسازم و حالا قبولی ام در امتحانات مدرسه، آن چنان جسارت و توانی در من ایجاد کرده بود که می توانستم کوه را از جا بکنم. اما انگار سرنوشت تصمیم دیگری برای من گرفته بود.

یک روز که برای کمک به مغازه رفته بودم که حالم بد شد. احساس ضعف و بی حالی داشتم و ناگهان به زمین افتادم. داییم مرا به خانه مادرم برد، گویا چند ساعتی از هوش رفته بودم که وقتی چشم باز کردم چهره خندان مادرم که با یک لیوان شربت گلاب بر بالینم نشسته بود، مرا به تعجب واداشت. با خوشحالی به من تبریک گفت و سکه ای را دور سرم گرداند که صدقه بدهد. من که گیج و گنگ بودم تازه فهمیدم که انگار باردار هستم. از آن جا که چند سالی از ازدواج ما گذشته بود، زمزمه های طعنه آمیز زیادی به گوشم می رسید که انگار اجاقم کور است. مخصوصا که مادرم هم چند باری سابقه سقط و زایمان نوزاد مرده را داشته و این گمانه زنی ها را پر رنگ تر می کرد. البته بدون این ها هم فضولی و  غیبت جزو جدانشدنی زندگی مردم محله های پرجمعیت پایین شهر بود.

بارداری برای من در آن شرایط و سن و سال، یک فاجعه جدید بود. درآمد کم، بی مهری های اطرافیانم و ضعف جسمانی ام و از همه مهم تر عدم تمایل به بچه دار شدن که فشار روانی مضاعفی را برایم ایجاد کرده بود، از من یک دیوانه متحرک ساخته بود. هیچ تمایلی به خوردن غذا نداشتم و تمام روز بی حال و بی رمق یک جا می خوابیدم. دکتر استراحت مطلق برایم تجویز کرده بود و به زور آمپول و شربت های ویتامین و تقویتی، مرا زنده نگه داشته بود. زمان سخت و سنگین می گذشت اما هم چون همیشه قدرتمندتر از هر انسانی، به کار خود می پرداخت.

فرزند اولم به دنیا آمد، یک پسر سفید و تپل که نشان می داد همه ویتامین هایی که به خوردم داده بودند را به خوبی به خود جذب کرده است. هر کودکی در هر شرایطی که به دنیا می آید، کوله باری از شادی به همراه می آورد، شاید اندک، شاید ناچیز اما باز هم لبخندی به لب ها می نشاند. حتی منی که خودم از تولدم و از زندگی ام در این دنیا راضی نبودم، از به دنیا آمدن این کودک خوشحال بودم. احساس می کردم به واسطه حضور او هم که شده، خدا توجه بیشتری به زندگی من خواهد کرد و دردهای درونی ام التیام خواهد یافت. با همه بی حالی و ضعف و دردی که داشتم، هم باید به امور خانه و غذای شوهرم می پرداختم و هم نوزادم را تر و خشک می کردم.

شوهرم برای دادن خبر به دنیا آمدن پسرمان، به روستای شان رفت و پس از چند روز  به جای مژدگانی و هدیه تولد فرزندم، برادر کوچکش را همراه آورد. پسری ده ساله روستایی بود که سواد نداشت و کاری هم بلد نبود. اول فکر می کردم به عنوان مهمان و برای دیدن برادرزاده اش آمده است اما بعد از یک ماه فهمیدم قرار است پیش ما بماند. بچه تنبلی بود و تقریبا به هیچ کاری علاقه نداشت. او را در مدرسه ثبت نام کردم که حداقل خواندن و نوشتن را بیاموزد اما بعد از چند ماه که برای پیگیری وضعیت تحصیلی اش به مدرسه رفتم، فهمیدم همه این روزها در یک پارک نزدیک مدرسه می نشسته و بعد از تعطیلی مدرسه به خانه می آمده. وقتی به شوهرم خبر دادم،  مرا به خاطر اصرارم در ثبت نام او شماتت کرد و از فردا او را همراه خود به مغازه برد.

پسرم هنوز یک ساله نشده بود که متوجه شدم دوباره باردار شده ام. دوباره ضعف و بی حالی شروع شد. مخصوصا که پسرم هنوز شیر می خورد. با همه بدحالی از صدای گریه های این موجود کوچک و ناتوانی که همه پناه و امیدش من بودم، از جا بلند می شدم و به نظافت و تغذیه اش رسیدگی می کردم. چند ماهی از بارداری ام نگذشته بود که پسرم به خاطر تغذیه نامناسب من و اینطور که دکترش می گفت نامرغوب بودن شیرم، دچار مسمومیت شدید و عفونت شد. وقتی او را به بیمارستان رساندیم دکتر به علت وخامت حالش و این که زودتر او را برای درمان نبرده ایم بر سرم فریاد بلندی زد و گفت که اگر زنده نماند فقط مسوولش من هستم. با کلمات دکتر قطره های اشک از چشمانم می ریخت و التماس کنان از او می خواستم که نجاتش بدهد. در همان سال بیماری وبا بسیار شایع شده بود و دکتر با دیدن جسم نیمه جان پسرم اولین تشخیص اش، وبا بود. خوشبختانه اشتباه کرده بود. به من گفته بودند اگر تا شب زنده بماند، خطر رفع شده است، با این حرف دکتر همه مشکلات و سختی های زندگی برایم بی معنا شدند، فقط یک چیز از خدا می خواستم و آن هم زنده ماندن پسرم بود. حتی بیماری و بی حالی خودم را از یاد برده بودم. به دنبال پرستار، پله های بیمارستان را چند تا یکی بالا و پایین می رفتم و زیر لب ذکر می گفتم. بالاخره آن شب لعنتی تمام شد و پسرم زنده ماند اما از آن نوزاد سفید و تپل که بازوها و ران هایش از چاقی چروک بودند، بچه زرد و لاغری به جا مانده بود که حتی حال تکان خوردن هم نداشت. اما همین که زنده مانده بود برای من بزرگترین نعمت بود.

با شیوع بیماری های واگیردار آن قدر بیمارستان ها شلوغ و به هم ریخته بودند که دکتر می ترسید با بیشتر نگه داشتن پسرم در بیمارستان، به بیماری های دیگری هم مبتلا شود، به همین خاطر او را به خانه آوردم تا بقیه درمانش را در خانه انجام دهم. با وجود ویار وحشتناک و تنگدستی، هر روز برایش حریره بادام و آب میوه جات می گرفتم تا طی مدت کمتر از یک ماه دوباره همان پسر تپل و بانمک ظاهر شد. اما نوزاد درون شکمم که ماه ها بود بعلت مشکلات بسیار از وجودش غافل شده بودم حالا می خواست انتقام بگیرد. حالم هر روز بدتر می شد و دکتر هم از شیر دادن به نوزاد منع ام کرده بود. از یک طرف بی تابی این کودک و از طرف دیگر بدحالی نوزادی که به خوبی هم رشد نکرده بود داشت مرا از پا در می آورد. اما شوهرم بی اعتنا به آن چه در زندگی می گذشت، به کارهای پیش پا افتاده مغازه و آموزش برادرش مشغول بود. من که انگار هر چند سال یکبار واکسن بدبختی می زدم، چنان جان سخت شده بودم و در برابر مصیبت ها دوام می آوردم که همه را به تعجب وا می داشتم.

فرزند دومم با همه ناگواری ها در یکی از سردترین روزهای زمستان که برف شدیدی هم باریده بود و همه کوچه ها پر از برف بود، به دنیا آمد. من از درد در خانه بیهوش شده بودم و دیگر نفهمیدم چطور و کجا و چه وقت پا به این جهان گذاشت اما طفلک علی رغم همه عذاب هایی که به او داده بودم، سالم و امیدوار زندگی را آغاز کرد. فقط برعکس برادر بزرگش، لاغر و سبزه بود اما برقی در چشمانش داشت که به زندگی امیدوارم می کرد. گاهی با خودم می اندیشم خدا در وجود این بچه ها بر من ظهور می کرد وگرنه سنگ هم زیر این شرایط دوام نمی آورد. چه برسد به دختر شانزده هفده ساله ضعیفی با اوضاع زندگی من!

من که همیشه چیزی برای امیدواری و شورانگیز کردن زندگی پیدا می کردم، در تخیلاتم برای پسرانم آینده ای درخشان تصور می کردم. دوست داشتم هر دوشان دکتر بشوند و آنها را در روپوش سفید پزشکی در راه اتاق عمل می دیدم و عمیقا به آنها افتخار می کردم. آنقدر این رویا در من قوی بود که به اطرافیان هم تلقین کرده بودم. خواهر و برادرم و خاله ها و دایی هایم آنها را دکتر صدا می زدند، حتی پزشک مرکز بهداشت که بچه ها را برای معاینه پیش او می بردم، پسرانم را پروفسور صدا می زد که برای من تاییدی بر همه باورهایم بود. حالا که به آن روزها فکر می کنم می فهمم که آن پزشک فقط مهربان بود در حالی که من احساس می کردم نبوغ خاصی را در بچه های من کشف کرده است.

ما در خانه کوچکی که اجاره کرده بودیم به همراه برادر شوهر کوچکم که تقریبا پیش همه مغازه داران محله چند روزی را شاگردی کرده بود، زندگی می کردیم. شوهرم با همه بی خیالی و خونسردی، از این رفتار برادرش به تنگ آمده بود چون هیچکس حاضر نمی شد حتی بدون دستمزد او را نزد خود نگه دارد چون علاوه بر تنبلی، خرابکاری هم می کرد و کاسبی آنها را هم با مشکل مواجه کرده بود. برادر شوهر دیگرم که پسر دوم خانواده و از شوهرم کوچکتر بود هم چند ماه بعد از ما به تهران آمده بود و پیش دایی شوهرم که در سوی دیگری از شهر زندگی می کردند، به کارهای بنایی و کاشی کاری مشغول بود. بالاخره شوهرم تصمیم گرفت، برادر کوچکش را برای کارگری پیش او بفرستد، بلکه بتواند چیزی یاد بگیرد. البته به توانمندی او خیلی ایمان نداشت، بیشتر اعتمادش به بددهانی برادر دیگرش بود که هر کسی را مجبور به تغییر می کرد. در حقیقت بددهانی در خانواده آنها یک مشخصه خانوادگی بود که از پدرشان یاد گرفته بودند. حتی در روستای مان هم به همین صفت معروف بودند که مرا از این خاندان بیزار کرده بود. نگرانی اصلی من این بود که پسرانم که همه امید آینده من بودند، به این اخلاق، خو بگیرند.

به هر طریقی بود بالاخره بعد از مدتها، چند روزی را از دست این مهمان ناخوانده که خود را صاخبخانه می دانست، راحت شده بودم. بعد از رفتن او ما با پول اندکی که پس انداز کرده بودیم یک زمین قسطی خریدیم که در آن برای خودمان خانه ای بسازیم. شوهرم خیلی اهل مشورت و حتی اطلاع دادن تصمیماتش به من نبود. چون پولی در بساط نداشتیم قرار شد یک اتاقک بسازد و به آن جا اسباب کشی کنیم اما تا بخواهیم پولی برای ساختن آن جور کنیم، قسط دوم زمین سر رسید و صاحبش برای گرفتن پولش به در خانه ما آمد، هر چه اصرار کردیم و مهلت خواستیم قبول نکرد و مجبور شدیم زمین را همان طور بفروشیم تا پول فروشنده را پس بدهیم. شوهرم با بقیه پولی که برایش ماند در مغازه داییم شریک شد.

وضع زندگی ما چندان بهبود نیافت. چون صاحبخانه جواب مان کرد و با همان پول فقط توانستیم یک اتاق سی و پنج متری که سرویس بهداشتی و آشپرخانه آن مشترک و در حیاط بود، اجاره کنیم. چند اتاق دیگر آن خانه را به جوانان مجرد اجاره داده بودند. من برای استفاده از آشپزخانه و سرویس بهداشتی خیلی معذب می شدم. بیشتر اوقات سعی می کردم در زمان هایی که دیگران خوابند یا حضور ندارند، کارهایم را انجام بدهم که مجبور به مراوده با آنها نشوم. حتی بچه های طفل معصوم را نیمه شب به حمام می بردم. شوهرم هم خیلی بددل و شکاک بود و اگر چه خودش این خانه را با همین شرایط اجاره کرده بود ولی اگر می دید که من با یکی از مردهای غریبه در آشپزخانه هستم داد و فریاد به پا می کرد و همه چیز را به هم می ریخت.

خوشبختانه سکونت ما در آنجا خیلی طول نکشید. چون شوهرم با داییم به اختلاف برخوردند و شراکت شان به هم خورد به همین خاطر ما مجبور شدیم به محله دیگری که شوهرم آن جا کار پیدا کرده بود، اسباب کشی کنیم. در واقع مستاجر خواهر ناتنی شوهرم شدیم. در یک اتاق کوچک در طبقه سوم خانه شان، با راه پله های باریک اما سرویس بهداشتی و آشپزخانه کوچک آن مستقل و در همان طبقه بود و این برای ما نعمت بزرگی به حساب می آمد.

پسران شیطان و بازیگوش من، شروع به راه رفتن کرده بودند و با سماجت بسیار، پله ها را سینه خیز بالا و پایین می رفتند. تنها سرگرمی ما در آن خانه رادیو دو موج قرمز رنگ و بالکن جلوی اتاق بود که بهره مضاعفی از آنها می بردیم. برنامه مورد علاقه ام داستان راه شب بود که وقتی بچه ها روی پایم به خواب می رفتند، می توانستم در سکوت و آرامش با دقت بیشتری به آن گوش دهم و بغض فرو خورده ام را به بهانه قصه ها بیرون بریزم و سبک شوم. اما بالکن که رو به محوطه فضای سبز کوچکی باز می شد، مانند در باغ پنهان، ما را به رویای خوشبختی می برد. از آن جا با مردم شهر معاشرت می کردیم، با بچه ها از راه دور هم بازی شدیم و صدای قهقهه های مان همه خانه را پر می کرد. البته این خیلی به مذاق صاحبخانه که عمه ناتنی بچه هایم بود و فقط یک دختر بزرگ داشت، خوش نمی آمد. او پیرزن به ظاهر مهربانی بود که طمع زیادی به مال دنیا، طینت خوب او را بلعیده بود و تقریبا همه کس و همه چیز را به شکل سکه ها و اسکناس های متحرک می دید. آن قدر به خاطر سر و صدا و احتمال شکستن گلدان های راه پله، سر بچه های من فریاد کشیده بود که از چند متری او هم رد نمی شدند. اما با همه این ها بخشی از بدترین روزها و خاطرات ما در همان خانه شکل گرفت.

همین طور که بچه ها بزرگتر می شدند، وقتی برای شان کتاب قصه می خواندم، دوباره یاد رویای دیرینم افتادم. شاید حالا می توانستم درس خواندن را ادامه بدهم. در نزدیک ترین مدرسه برای تحصیل به صورت غیر حضوری ثبت نام کردم و هر موقع بچه ها خواب بودند و شوهرم هم خانه نبود، درس می خواندم. مشکل اصلی این بود که برای حضور در جلسه امتحان باید بچه ها را پیش کسی می گذاشتم اما چه کسی؟ هیچ کس نباید می فهمید که من درس می خوانم چون اگر به گوش شوهرم می رسید، روزگارم را سیاه می کرد.

تصمیم گرفتم به بهانه پارک رفتن، با بچه ها به مدرسه بروم اما این نقشه شدنی نبود؛ چون آن ها کوچکتر از آن بودند که بتوانم در حیاط مدرسه تنهای شان بگذارم. تنها کسی که می توانست به داد من برسد دختر عمه بچه هایم، یعنی دختر همان صاحبخانه مان بود. او یک دختر دبیرستانی بود که مادرش به خواستگار مورد علاقه اش جواب رد داده بود. من همیشه سنگ صبور و محرم اسرارش بودم و می دانستم که گاهی با آن پسر در راه مدرسه قرار می گذارند. از او خواستم که در روزهای امتحان من، بچه ها را به پارک ببرد. پیشنهاد خوبی بود، هر دو از آن منتفع می شدیم.

با این کمک او، تا کلاس پنجم ابتدایی را خواندم. موفقیت بزرگی بود. من مصمم تر از همیشه تصمیم داشتم تا آخر این راه را بروم اما تولد سومین فرزندم که دختر دوست داشتنی ای بود، دوباره برنامه هایم را به هم ریخت. اما اصلا از او دلخور نبودم. انگار تولد یک دختر به من این نوید را می داد که هیچ وقت تنها نخواهم ماند. با همه کوچکی احساس می کردم دردهایم را می فهمد، در نگاهش همدردی می دیدم. وقتی با دستان کوچکش انگشتم را می گرفت به خودم می گفتم که او همدم همیشگی من خواهد بود.

همیشه شنیده بودم دخترها رحمت الهی هستند و با خودشان برکت به زندگی پدر و مادرشان می آورند، نمی دانم من برای پدر و مادرم چه معنایی داشتم اما دخترم به زندگی ما برکت آورد. ما بالاخره توانستیم به صورت قسطی یک خانه کوچک در یک محله فقیرنشین بخریم. شروع خوبی بود. همین که نباید به بچه هایم تذکر می دادم هنگام راه رفتن روی نوک انگشت گام بردارند و بی صدا بازی کنند، کافی بود تا احساس خوشبختی کنم.

من برای حفظ خانه مان و کمک به پرداخت مانده بدهی ها هر کاری می توانستم انجام می دادم. در خانه آرایشگری می کردم، خیاطی می کردم و لباس می بافتم. همسایه ها که از کارم راضی بودند برایم مشتری پیدا می کردند و من تا نیمه های شب با انجام این کارها، بخشی از هزینه های زندگی را تامین می کردم.

بچه هایم بزرگ می شدند و من که هرگز نتوانسته بودم به شوهرم تکیه کنم، به بچه هایم دلگرم بودم و با دیدن قد کشیدن شان احساس پشت گرمی می کردم. پسر بزرگم هفت ساله شد، آغاز مدرسه رفتن او، نور تازه ای بود که به رویاهای من می تابید. با شوق بی وصفی کیفش را آماده می کردم و او را تا مدرسه می رساندم. نیمی از من هر روز با او به مدرسه می رفت. همه درس ها را با هم می خواندیم. آن قدر هیجان الفبا در خانه ما زیاد بود که پسر دومم هم نوشتن را آموخته بود. خستگی برایم معنایی نداشت، از هیجان زندگی با طعم شیرینش لبریز بودم.

مشتریانم بیشتر شده بودند و من شب ها فقط چند ساعت می خوابیدم و بقیه وقتم را صرف تکمیل کردن سفارش های شان می کردم. درآمد خیلی زیادی نصیبم نمی شد اما همین که می توانستم برای بچه هایم تنقلات بخرم و لباس های نو و تمیز برای شان بدوزم برایم کافی بود. ولی دیری نگذشت که شوهرم شروع به بهانه گیری کرد. با این که همه تلاش های من برای جبران تنبلی و بی فکری او بود اما حسادت به این که من کم کم جایگاه اجتماعی پیدا می کردم، آزارش می داد. غر زدن ها و بددهانی هایش بیشتر شده بودند. اگر بچه ها را در حال خرید کردن از بقالی می دید با دعوا به خانه می آوردشان و گوش شان را می پیچاند. طفلکی ها برای یک لواشک خریدن، نقشه ها می کشیدند و کشیک می دادند. اما چون به پولی که در می آوردم نیاز داشتیم، مستقیما چیزی نمی گفت ولی فحش ها و تهمت های زشتی به من می زد و جلوی بچه ها، اشکم را در می آورد. اما وقتی می رفت بچه ها دلداریم می دادند و در کارها کمکم می کردند تا فراموش کنم. شاید بودن این ها در کنارم پاداش روزهایی است که در کنار پدرم ماندم و مرهم زخم هایش شدم.

ما به هر زحمتی بود قسط های خانه را پرداختیم و صاحب خانه شدیم. شوهرم در یک ملک دیگر هم شریک شد، کم کم یاد گرفته بود که با معامله ملک، سود خوبی به دست بیاورد. حتی خانه ای که در آن زندگی می کردیم را هم هر چند وقت یک بار می فروخت و خانه جدیدی می خرید که معمولا بزرگتر از قبلی بود. من و بچه ها خیلی به سر و وضع خانه می رسیدیم و با کمترین هزینه و امکانات، با نظافت و تزیین وسایل، خانه ای را که کثیف و بعضا خراب تحویل می گرفتیم بعد از چند ماه، به یک خانه قشنگ و دوست داشتنی، تبدیل می کردیم که با قیمت بهتر و در زمان اندکی به فروش می رسید. در حقیقت ما هم جزیی از کارهای ملکی شوهرم شده بودیم اما برایمان لذت بخش بود و بچه ها به چشم یک سرگرمی به آن نگاه می کردند؛ ضمن این که این سرگرمی باعث شده بود پدرشان کمتر به پر و پای شان بپیچد و به آنها گیر بدهد.

بچه ها بزرگتر شده بودند و هر سه به مدرسه می رفتند. زندگی رونق بهتری پیدا کرده بود. حالا دیگر سالی یک بار به سفر می رفتیم. در بیشتر سفرها بچه ها را به روستای آباء و اجدادی مان می بردیم. اگرچه دور بود و ما با اتوبوس و به سختی می توانستیم به آن جا برویم اما به بچه ها خیلی خوش می گذشت. آنها می توانستند در باغ ها بازی کنند و از میوه های درختان بخورند. در جوی آب بازی می کردند و هر چه شیطنت بلد بودند آن جا نشان می دادند اما در دل من از لحظه راه افتادن آشوبی به پا می شد. با هر روشی که بلد بودم سعی می کردم آرامش پیدا کنم. در طول مسیر ذکر می گفتم و به امورات زندگی فکر می کردم اما فایده ای نداشت. همه ذرات وجودم از این تکه خاک بیزار بودند. این احساس آنقدر قوی بود که علی رغم تلاش من در چهره ام نمایان می شد و حتی بچه ها را نگران می کرد. به هر بهانه ای بود همیشه از این سفر سر باز می زدم و تا جایی که زورم می رسید آن را به تعویق می انداختم اما بالاخره هر چند سال یکبار با اصرار همه اعضای خانواده، یک سفری به آن آبادی بی وفا که از زندگی من ویرانه غم ساخته بود، داشتیم. تنها چیز آن روستا که کمی به من آرامش می داد دیدن مادربزرگم بود که در بدترین شرایط هم، لبخند محبت آمیزی بر لبش می نشاند و به طرز عجیبی مژده بهبود اوضاع را به قلب آدم منتقل می کرد. او تنها یادگار کودکیم بود که دوست داشتم ببینمش. هرچند تلخی دیدار دیگران را از بین نمی برد.

بعد از هشت سال از تولد دخترم، دوباره خداوند دختر دیگری به من داد. اگر چه من انتظار داشتنش را نمی کشیدم اما بچه ها که همبازی جدیدی پیدا کرده بودند، از آمدنش خوشحال بودند. به برکت آمدن این فرزند جدید، ما توانستیم از آن محله فقیر نشین که سراپا بی فرهنگی و جدال های خیابانی بود، اسباب کشی کنیم و خانه ای در محله نسبتا  متمدن تری بخریم. خانه جدید ما با همه قبلی ها متفاوت بود. حیاط دلبازی داشت که وسط آن یک حوض آب بود، نعمتی از این بالاتر نمی توانستیم تصور کنیم. این تنها مزیت این خانه نبود. خانه ما دو طبقه مستقل داشت که با اجاره دادن طبقه بالایی در آمد خوبی نصیب مان می شد و البته یک مغازه هم داشت که می خواستیم آن را هم اجاره بدهیم اما پسر بزرگم که اوایل دوران نوجوانی را طی می کرد، با اشتیاق تمام، آن جا را مرتب کرده و یک بقالی کوچک به راه انداخت. در واقع این مغازه را به صورت خانوادگی اداره می کردیم. چون بچه ها به مدرسه می رفتند و باید درس هم می خواندند، به آنها اجازه نمی دادم همیشه در مغازه باشند و مجبور می شدم خودم خیلی اوقات با یک نوزاد در بغل، مغازه داری کنم. برای ما که از هر بحرانی گذشته بودیم، این ها حکم آزادی و رفاه داشت.

کم کم به اجناس مغازه، لوازم التحریر را هم اضافه کردیم که فروش خیلی خوبی داشت و مغازه کوچک ما را که در یک کوچه فرعی بود، پر رونق می کرد. رفت و آمد بچه های مدرسه ای به مغازه رویاهای قدیمی را دوباره پررنگ می کرد. با خودم فکر کردم شاید هنوز فرصتی برای ادامه تحصیل داشته باشم. همه درس ها از یادم رفته بود اما شاید می توانستم با بچه هایم همدرس شوم. رسیدگی به امورات یک خانواده شش نفره با بچه های محصل در حال رشد کار چندان ساده ای نبود و زمان زیادی برایم باقی نمی گذاشت اما همین هم غنیمت بود.

من حتی از لحظه های فراغت هم استفاده می کردم. یادآوری درس های قبلی خیلی برایم سخت نبود چون من همیشه در جریان درس خواندن بچه هایم حضور داشتم و ازشان درس می پرسیدم و در حقیقت همه چیز برایم تکرار می شد.  اما دروس مقطع راهنمایی که باید می خواندم شوخی بردار نبودند. با مدیر مدرسه بزرگسالان صحبت کردم و شرایطم را گفتم. او با اصرار فراوان من و با نگاهی که مطمئن بود در امتحانات قبول نخواهم شد، پذیرفت که به صورت غیر حضوری درس بخوانم و امتحان بدهم. من در همه دوره های امتحانی، چه پایان سال و چه آنها که برای مردودی ها برگزار می شد، شرکت می کردم و به صورت جسته گریخته، هر درس را که امکانش بود، پاس می کردم. هر کدام از بچه ها، مسوول آموزش یک سری از دروس به من بودند و همه تلاش شان را می کردند که من در امتحان قبول شوم تا در این افتخار با من شریک باشند. آنها که از اخلاق پدرشان به خوبی باخبر بودند به هر ترفند و حیله ای مرا برای حضور در جلسات امتحان یاری می دادند و موقع درس خواندن در خانه هم جوری برخورد می کردند که انگار من در حال یاد دادن به آنها هستم.

با شرایط ویژه ای که آموزش بزرگسالان داشت و برگزاری آزمون ها در دو مقطع زمانی در هر سال، طی چند سال از بچه ها جلو زدم البته این خیلی خوشحال کننده نبود، چون دیگر معلمی نداشتم و باید خودم به هر ترتیبی درس را از روی کتاب می خواندم و می فهمیدم. اگرچه این موضوع اجتناب ناپذیر بود چون رشته های دبیرستانی من و پسرانم فرق داشت.

من رشته علوم انسانی را انتخاب کرده بودم. چون حافظه خوبی داشتم و به شعر و ادبیات هم خیلی علاقه مند بودم. درس های دبیرستان برایم خیلی سخت بود. وقتی درسی را نمی فهمیدم اعصابم خرد می شد و سردرد می گرفتم. این تنش ها آن قدر زیاد شده بود که نتوانستم در امتحان چند درس حاضر شوم و در بعضی درس ها هم نمره قبولی نگرفتم. این موضوع سوژه شیطنت و شوخی بچه هایم شده بود و هر وقت می خواستم درس های شان را مدیریت کنم به رویم می آوردند. سر رشته امور از دستم خارج شده بود و این عصبی ام می کرد. نمی دانم این درس ها زیادی سخت بودند یا من توان یادگیری ام را از دست داده بودم اما هر روز سر دردهایم بیشتر می شد و تنش های عصبی داشتم. شوهرم هم که انگار متوجه چیزی شده بود گاهی روزها به بهانه ای در خانه می ماند و باعث شد نتوانم در جلسه چند امتحان حاضر شوم.

من که همیشه سعی می کردم شرایط زندگی از اهدافم دورم نکند، واقعا کلافه شده بودم. می خواستم بپذیرم که دیگر کم آورده ام اما سر سخت تر از آن بودم که شکست را قبول کنم. کم کم شدت سردردهایم آن قدر افزایش پیدا کرد که مجبور شدم پیش دکتر بروم. از آن جا که فکر می کردم به خاطر درس خواندن دچار سردرد شده ام، نمی خواستم کسی از موضوع خبردار شود. یک روز عصر بچه ها را به همدیگر سپردم و به مطب دکتر رفتم. آن قدر شلوغ و پر ازدحام بود که ساعت ها منتظر نوبت شدم تا بالاخره نوبتم رسید. دکتر علت سردردهایم را استرس و فشار عصبی می دانست و برایم قرص های آرام بخش تجویز کرد. اگر چه حالم بهتر نشده بود اما از این که بیماری خطرناکی نبود، خوشحال بودم. ولی خیلی دیر شده بود، وقتی به خانه رسیدم ساعت حدود ده شب بود. شوهرم به خانه آمده بود و من حضور نداشتم. همین که در را باز کردم که وارد شوم، پشت در ایستاده بود و مرا به باد کتک گرفت. حتی مهلت نداد توضیح بدهم کجا بوده ام و چه اتفاقی افتاده است. بچه ها به زحمت توانستند مرا از زیر دست او بیرون بیاورند. پرده گوشم آسیب جدی دیده بود و سرم سوت می کشید. مهره های کمرم هم بدجوری ضرب دیده بودند. وقتی گفتم که به دکتر رفته بودم، شوهرم با فریاد گفت: “آن موقع رفته بودی که دکتر را ببینی حالا برو که دردت را درمان کند.” اشک هایم بی وقفه جاری بودند اما برای نگران نشدن بچه ها به هر زوری بود خودم را جمع و جور کردم.

نمی دانم چرا زندگی هیچ وقت به من حق انتخاب نداد. همیشه فقط یک راه و یک گزینه پیش رو داشتم. اگر چه در دنیاهای خیالی خودم جور دیگری زندگی می کردم اما زندگی واقعی من بهره ای از آرامش نبرده بود. همه امیدم به بزرگ شدن بچه هایم بود و این که شاید تحقق آرزوهایم را در آنها ببینم.

از درد کمر چند روزی نمی توانستم از جایم بلند شوم، بچه ها نوبتی از من پرستاری می کردند. در نگاه شان غم را می دیدم و سکوت معصومانه شان، دلم را ریش ریش می کرد. انگار آدمیزاد رنج هایش را هم به ارث می گذارد. آنها هم به خوبی درد کشیدن و سکوت کردن را از من به ارث برده بودند. طاقت غصه خوردن شان را نداشتم، هر جور بود از بستر بلند شدم. این درد به این زودی ها خوب شدنی نبود و من نمی توانستم لحظه های نابم را اسیر یک درد مرده کنم.

آخرین امتحانات دبیرستان نزدیک بودند و من هنوز هیچی نخوانده بودم به جز چند درسی که قبلا در امتحانش مردود شده بودم. شنیده بودم چیزی که تو را نکشد، قوی تر می کند. این جمله را خیلی دوست داشتم. این جمله مرا به ققنوس تبدیل کرده بود. می سوختم اما از دل شعله ها بر می خواستم و سریع تر می دویدم.

بالاخره همه امتحاناتم را قبول شدم و تنها درس های باقیمانده من، ورزش بودند که چون هیچ وقت حضور نداشتم همیشه در کارنامه برایم غایب رد می شد اما به خاظر صدمه ای که به کمرم وارد شده بود همه را معاف شدم و بالاخره دیپلم گرفتم. روزهایی که با اشک پشت دار قالی می نشستم و با سختی های زندگی می ساختم، این روز را تصور می کردم. به این امید ادامه می دادم.

کسی که بیش از همه مرا آزرده بود و زندگی را به کامم تلخ کرده بود، ناخواسته آرزوی دیرینم را برآورده کرده بود.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *