نسیم
فرحناز حسامیان
نسیم دختر هفده سالهای با هیکلی ریزنقش و چهرهای معصوم در کنار پدر بر روی دکهای ساندویچی کار میکرد که عمده کارشان، آماده کردن و پخت فلافل و سمبوسه به سبک آبادانی بود. پدر نسیم به خاطر یک نوع بیماری خاص، مدتی بود که زود خسته میشد. اما چون مجبور بود، برای امرار معاش همچنان کار میکرد و زندگی را به سختی میگذراندند. او به غیر از نسیم، یک دختر ۸ سالهی دیگر هم داشت که نامش سیما بود. مادر نسیم هم گاهی برای همسایهای که احتیاج به کمک داشت آستین بالا می زد و دستمزدی می گرفت، سبزی پاک میکرد و شوری و ترشیجات آماده میکرد و کلا هر کاری که از این دست پیش میآمد… و این گونه کمک خرجی بود برای گذران زندگی خانوادهاش. یک سالی بود که پدر مریض شده بود. آنها با آن که زندگی را به سختی میگذراندند اما با هم بسیار مهربان و دلسوز بودند.گاهی پدر در دکه مینشست و از خستگی دست از کار میکشید و این نسیم بود که در این مواقع از پس همه کارها بر میآمد. پدر برای نسیم خیلی حرف میزد: “زندگی همیشه این طور نمیمونه دخترم. آخر یه روز، روز خوبی و خوشی ما هم میآد.” چند روزی بود پدر اوضاع نفس کشیدنش بدتر شده بود و به سختی نفس میکشید و گاهی هم تب میکرد و این گونه نمیتوانستند دکه را باز کنند. نسیم دلش خیلی میسوخت وقتی که میدید پدر و مادرش چقدر سختی میکشند. یکی از همین روزها با این که نسیم تا به حال تنها به دکه نرفته بود، مواد فلافل و سمبوسه را آماده کرد؛ با آن که میدانست اگر مواد بماند، خراب خواهد شد. مادر بیرون از خانه بود. نسیم به سیما گفت: “تا مامان میآد تو حواست به بابا باشه.” بعد ظرف فلافل و سمبوسههای پیچیده را برداشت درون سبد گذاشت و به طرف دکه رفت. به خاطر تنها بودنش برای گرداندن دکه کمی میترسید. اما خود را جمع و جور کرده، اجاق گاز را روشن کرد و شروع کرد به سرخ کردن سمبوسهها، و فلافلها. هم زمان نان باگت را هم برش میزد و بقیه وسایل و مواد مثل خیار شور و گوجه را نیز برای شروع کار آماده کرد. چند دقیقهای گذشت که اولین مشتری آمد. نسیم خیلی آرام و قوی، سفارش مشتری را انجام داد. تا ظهر کمکم مشتریها زیادتر شدند. بعضی از مشتریها، مشتریهای همیشگی بودند، وقتی پدر را نمیدیدند، احوال او را از نسیم میپرسیدند. مشتریها پی در پی میآمدند و نسیم همه را به خوبی سرویس میداد. در این بین هم فلافل با دستگاه گِرد میکرد و در روغن میانداخت. تا ظهر کلی ساندویچ فروخت و خوشحال بود. دوباره مشغول خرد کردن خیارشور و گوجه شد و ظرف سس و ترشی را پر کرد و آماده گذاشت تا آن مشتریها که مایل هستند، خودشان استفاده کنند. نسیم آن روز از کار خود راضی بود. صبح بین مشتریها یک مشتری نظر نسیم را جلب کرد. او را قبلا هم دیده بود. پسری جوان بود و تا آن روز چندین بار به دکه آمده بود. او دو تا ساندویچ گرفت و یک سمبوسه. اما به سرعت نرفت. کناری ایستاد و نگاه کار کردن نسیم کرد. نسیم با خود اندیشید شاید وسواس دارد. ایستاده تا مطمئن شود. نسیم دیگر زیاد توجهی به او نکرد. بعد از ظهر بود که مادر به دکه آمد تا سری به نسیم بزند. به نسیم گفت: “بابات همان طوره. نگران تو هم هست. گفته که بهت بگم حتما زودتر بیای خونه.” مادر برای دکه یک ظرف کاهو خرد کرده آورده بود. نسیم مادر را بوسید و گفت: “باشه زودتر میآم. خدا خودش کمک میکنه بِهِمون. مامان! این پولها رو از توی دخل بردار با خودت ببر خونه. واسه بابا هم یه شام مقوی درست کن تا زودتر خوب بشه. یک کم میوه هم بخر براش. سری قبلی که رفتیم دکتر، میگفت میوه و سبزیجات تازه برای سلامتی بابا خوبه. نمیخواد زیاد بخری مامان. فقط اندازه بابا بخر. بقیه پول را هم نگه دار پیش خودت تا بابا رو ببریم یه دکتر خوب.” مادر با مهر نگاهی به دخترش کرد که چطور مثل یک فرد حرفهای دکه را میگرداند و چه حرفهای بزرگی میزند. در دل خدا را شکر کرد و آرزو کرد که همسرش بهتر شود تا با هم بتوانند زندگی بهتری برای نسیم و سیما فراهم کنند. اشک از چشمهای مادر جاری شد. چشم نسیم به مادر افتاد. دست از کار کشید و او را در بغل گرفته و گفت: “قربونت برم مامان خوبم! چرا خودتو اذیت میکنی؟ دعا کن سایه بابا همین طوری هم بالای سرمون باشه. همیشه روزگار که این طور نمیمونه. روزهای خوب هم میآد. اینو مطمئنم. آخه این جمله، جمله من نیست. جمله باباست. که همیشه به من میگفت توی دکه.” مادر که از دکه رفت اشک از چشمهای نسیم سرازیر شد و همان گونه با چشمان اشکی مشغول کارهایش شد. اما حواسش نبود که الان کجا ایستاده و شاید کسی او را ببیند. با سلام کردن یک نفر کمی جا خورد و خود را جمع و جور کرد. انگار سلام اول را هم نشنیده باشد با سلام دوم بود که به خود آمد. آن شخص پرسید: “حالتون خوبه؟” نسیم به سمت صدا برگشت و متوجه شد که همان پسر جوان بود که قبلا هم آمده بود، ساندویچ خریده بود و نسیم فکر کرده بود بعد از خرید از سر وسواس، کار او را نظاره میکرده است. نسیم هم چنان که کار میکرد، او را نگریست و گفت: “بفرمایید چی میخواهید؟” او هم چنان به نگاه کردن نسیم ادامه داد و بعد مِنمِنکنان و با اشاره به چشمهای نسیم مجددا پرسید: “حالتون خوبه؟” نسیم سعی کرد خود را حفظ کند، پاسخ داد: “خدارا شکر. خوبم. چیزی رفته تو چشمام. چیز مهمی نیست. امرتون رو بفرمایید. شما چی میخواستید؟” پسر جوان که همین طور محو تماشای نسیم بود و خودش هم نمیدانست چرا؟ انگار صحنه اشک باریدن نسیم صحنه زیبایی را خلق کرده بود که چشم هر بینندهای را خیره میکرد. بعد از آن بود که نسیم خود را جمع و جور کرده و مجددا به او گفت: “امرتون رو بفرمایید.” آن پسر که هنوز محو تماشای نسیم بود با کمال ادب گفت: “من سلیم هستم. تا زمانی که پدرتون بیاد دکه، اگه کمکی از دستم بر میآد حاضرم انجام بدم. امروز ساندویچهایی که گرفتم مثل همیشه خیلی خوشمزه بود. اومدم که دوباره بگیرم. البته میخوام ببرم خونه.” نسیم همین طور که مشغول کار بود پاسخ داد: “خوشبختم از آشناییتون. ممنونم از لطفتون. نیازی نیست. خودم از پس کارها سعی میکنم بر بیام. ساندویچ نوش جونتون. خوشحالم که خوشتون اومده.” نسیم احساس میکرد که او خیلی زیاد احساس صمیمیت کرده و خیلی راحت حرف میزند. به همین خاطر سعی کرد خود را سنگین گرفته و مشغول کار باشد. ساندویچها حاضر شد و در کیسه گذاشت و به دست سلیم داد. سلیم تشکر کرد. موقع حساب کردن هم کمی بیش از حد معمول با هم تعارف کردند. سلیم که دلش نمیخواست از آن جا برود و میدانست خیلی ضایع است که بیشتر بماند، با مِنمِنکردن گفت: “اگه میتونستید یه مغازه بزنید، کارتون خیلی بهتر میگرفت. آخه ساندویچهاتون، همین طور سمبوسهها از همهی ساندویچیهای این اطراف بهتر و خوشمزهتره. من همه ساندویچیها رو گشتم و امتحان کردم.” نسیم همین طور که در سکوت مشغول فلافل زدن و سرخ کردن بود، بدون آن که نگاهش کند فقط تشکری خشک کرد و دیگر توضیحی نداد. سلیم دیگر ماندن را جایز ندانست به همین خاطر خداحافظی کرده و رفت. ولی دلش خیلی می خواست تا بیشتر بماند. نسیم هم زیر چشمی او را پایید. میدانست که کنجکاوی او به خاطر گریستنش بوده اما از زیاد نگاه کردن او هم خوشش نیامد. سلیم پسر مرتب و مودبی بود و زیبایی چشمانش نیز از نگاه نسیم دور نماند. گویی تصویر چشمان سلیم در ذهن نسیم حک شده بود. نسیم تا شب مشغول کار بود. بعد دیگر فروش را تعطیل کرده و مشغول جمع و جور کردن و تمیز کردن دکه و وسایل و آماده گذاشتن آنها برای صبح شد. دکه را بست و با ظرفهای خالی خیارشور و گوجه و مایع فلافل، به طرف خانهشان رفت. به خانه که رسید. به سمت پدر رفت و خود را به او چسبانده و گفت: “امروز بدون شما تنهایی توی دکه خیلی سخت گذشت بِهِم.” و آرام آرام بدون آن که بتواند جلوی خود را بگیرد گریست. پدر هم چشمهایش پر اشک شد. او از نسیم تشکر کرد و گفت: “خودتو زیاد خسته نکنی دخترم. خدا بزرگه. زود خوب میشم و خودم میآم.” نسیم کمی آرام شد و گفت: “آخه امروز چون شما نبودید خیلی برام سخت بود. انشالله خوب میشید و خودتون میآیید.” بعد پدر را بوسید و به حمام رفته، دوش گرفت و لباسش را عوض کرد و با آن که خیلی دلش گرفته بود اما به خاطر حفظ روحیه پدر و مادر و خواهر کوچکش، با روحیهی خوب به نزد پدر برگشت. مادر هم سفره شام را انداخته و منتظر او بودند. سر شام و بعد از آن که با هم نشسته بودند، نسیم شروع به تعریف کرد و تمام ماجراهای روز را از صبح که چکارها کرده، چه کسانی آمده و رفتهاند و چه کسانی سراغ پدر را گرفته بودند، برای آنها گفت. حتی حرکات خندهداری که از مشتریها دیده بود نیز برایشان گفت و همگی با هم میخندیدند. آخر شب که شد با مادر وسایل و مواد برای بردن به دکه را آماده کردند تا فردا صبح راحت باشند. بعد از آن نسیم خسته به رختخواب رفت. وقتی چشمهایش را بست به نظرش هنوز چشمهای سلیم را میدید. خودش هم نمیدانست چرا؛ ولی حس میکرد آن چشمها دارند او را نگاه میکنند و با این افکار بود و دیگر نفهمید که کِی خوابش برد.
فردا صبح، نسیم قبل از این که پدر از خواب بیدار شود وسایل را برداشته و به طرف دکه رفت. با نام و یاد خدا، همان گونه که از پدرش آموخته بود، کار را شروع کرد. شروع به فلافل زدن و انداختن آنها توی ظرفی پر از روغن کرد و بعد چند تا سمبوسهی پیچیده شده را هم سرخ کرد و آماده گذاشت برای مشتریهای عبوری. اول صبح چند تا از مشتریها که آمدند آنهایی که با پدرش آشنا بودند، احوال او را پرسیدند و نسیم خیلی مودبانه و با مهربانی جوابشان را میداد، طوری که مشتریها را به تحسین واداشته و او را دختری سنگین و باوقار میدیدند. خیلی از مغازه دارهای اطراف چون میدانستند که پدر نسیم بیمار است و احتیاج به پول دارند تا جایی که امکان داشت از او خرید میکردند. از ظهر گذشته بود که مادر هم آمد تا سری به نسیم بزند و برایش چند سمبوسهی پیچیده شده و ظرفی کاهو و جعفری خرد کرده آورده بود. تا عصر فروش نسیم بد نبود. خسته شده بود. اما روحیهاش خوب بود. در موقع بیکاری هم کتابی با خود داشت که میخواند. گاهی هم نوار کاستی را با صدای ملایمی گوش میداد. وقت کتاب خواندنش که بود، سر و کله سلیم پیدا شد. او با سلام کردنش حواس نسیم را پرت کرده و ساندویچی سفارش داد. نسیم مشغول آماده کردن ساندویچ شد. سلیم همین طور که ایستاده بود و نسیم به کارهایش میرسید از روی کنجکاوی سوالهایی کرد و نسیم هم آرام و کوتاه جوابش را میداد. نسیم جز این که او را به عنوان یک مشتری ببیند، اطلاع دیگری از او نداشت. ضمن کنجکاویها، سلیم از نسیم پرسید: “شما چرا درس نمیخونی؟ فکر نکنم که درسهاتون تمام شده باشه.” نسیم با تندی نگاهش کرد و او ساکت شد. سلیم خود را جمع و جور کرده و گفت: “فکر کنم خیلی حرف زدم. دخالت کردم. ببخشید. آخه کمی کنجکاو شدم. شرمنده.” و بعد ساکت ایستاد. نسیم در دلش خندهاش گرفت که او را با یک نگاه ترسانده است. ولی چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. ساندویچ آماده شد. نسیم آن رابه دست سلیم داد. سلیم بعد از حساب کردن، دوباره عذرخواهی کرد و رفت.
برای نسیم چند روزی به همین منوال گذشت و به تنهایی دکه را میگرداند. ولی پدر بهتر نشد و قوای جسمیاش خیلی ضعیفتر شده بود. مادر، پدر را به را بیمارستان برده اما با مصرف داروها، پدر هنوز بیحال بود و گاه درد داشت. با این وجود یکی دو بار پدر به دکه و نسیم سر میزد. دوستانی از اطراف که او را میدیدند همگی دورش جمع شده و حالش را جویا میشدند. اما چون زیاد نمیتوانست بایستد با کمک یکی از همان دوستان، آرامآرام به سمت خانه بر میگشت و نسیم را تنها میگذاشت.
یک شب، شب میلاد یکی از امامان بود و درخیابانها جشنی بر پا بود به همین خاطر اطراف دکه هم بسیار شلوغ شده بود. چون دکه در مجاورت پارکی بود. مشتریهای زیادی آمده بودند. کسانی هم که از قبل آن جا را میشناختند و ساندویچ این دکه را میپسندیدند، مجددا به آن جا آمده و سفارش میدادند. نسیم دست تنها، با آن که خیلی خسته شده بود، اما با حوصله تمام مشتریها را یکییکی سرویس داده و رد میکرد. او در دلش خوشحال بود که این قدر مشتری دارد. اما از خوشحالیش کمی طول نکشید که صدای بعضی مشتریهای عجول در آمد که سفارششان دیر شده است. سلیم هم مدتی بود که توی صف با مشتریها ایستاده بود. با بالا رفتن صدای مشتریها سلیم دل را به دریا زده و به داخل دکه رفت و دستکش پوشید به کمک نسیم آمد. اول نسیم با تعجب نگاهش کرد و گفت: “شما چکار دارید میکنید؟” سلیم با خونسردی گفت: “شما به مشتریهات برس. منم کمکتون می کنم.” تا نسیم آمد که چیزی بگوید و اعتراض کند، سلیم گفت: “اصلا مشکلی نیست، فقط یه کوچولو کمک!” و ضمن آن که دستانش کار میکرد، شیرینزبانی میکرد تا نسیم بیرونش نکند. به همین خاطر خودش هم خندهاش گرفته بود. نسیم هم چنان که کار میکرد گاهی با حیرت او را مینگریست. سلیم رو به او گفت: “میخواهی همین طور بِر و بِر نگام کنی. خوب تندتر به مشتریهات برس.” نسیم چشم از او بر گرفت و به کارهایش رسید. مشتریها یکییکی سفارش خود را گرفتند. بعضی خوردند و بعضی بردند. کمی در آمدن مشتری جدید وقفه پیش آمد. هر دو خسته بر روی چهارپایههای موجود در دکه نشستند. نسیم نمیدانست چه به سلیم بگوید. در دل از رفتار صمیمی و خونگرمی او خوشش آمده بود و در سکوت با نگاه به سلیم، دنبال یک جمله میگشت تا بر زبان بیاورد. سلیم که متوجه نگاه نسیم بود، گفت: “اصلا به خودتون زحمت ندید! نمیخواد تشکر کنید. من کاری نکردم. بیکار ایستاده بودم. منتظر ساندویچم بودم. چون نوبتم نشده بود، اومدم کمک. اصلا حرفش رو نزنید. تشکر هم نکنید.” نسیم از حرفهای سلیم خندهاش گرفت و بدون این که حرفی بزند با لبخند شروع کرد به آماده کردن ساندویچ سفارشی سلیم و به دستش داد و گفت: “از زحمتی که کشیدید ممنونم. راضی نبودم ولی کمک بزرگی بود. ممنون.” و لبخندی به سلیم زد. سلیم وقتی ساندویچ را گرفت و خواست که حساب کند به همین خاطر از روی چهارپایه برخاست. نسیم گفت: “نمیخواد پول بدید. اینم دست مزدتون باشه!” و خندید. سلیم هم نگاهی به ساندویچ کرده و گفت: “پس اگه این طوره چقد دستمزدم کمه! خداییش من که خوب کار کردم.” نسیم همین طور که دکه را جمع و جور میکرد به حرفهای او هم گوش میداد و اون یکریز حرف میزد. نسیم رفت مقابل سلیم ایستاد و گفت: “مگه من گفتم بیای کمک؟! محبت کردی. منم تشکر کردم. حالا هم میتونی دیگه بری. خوشم نمیآد دیگه زیاد این جا بشینی و حرف بزنی و زود پسر خاله بشی. ساندویچت را یا بخور یا بردار و ببر. خدا نگهدار.” از حرفهای نسیم، دهان سلیم باز مانده بود و با همان حالت تعجب گفت: “جدی که نمیگید؟” نسیم با خندهای فروخورده، هم چنان سعی میکرد خود را جدی نشان دهد، گفت: “چرا اتفاقا جدی میگم. خوب ازتون که تشکر کردم. دیگه میتونید برید.” سلیم که فکر کرد این حرفها با جدیت گفته شده، خیلی ناراحت شده و انتظار نداشت؛ با لحنی که از آن ناراحتی موج میزد، گفت: “من فقط خواستم کمکتون کنم همین.” ساندویچش را روی میز گذاشت و خداحافظی کرد و رفت. نسیم هم از برخورد خودش بدش آمد ولی او را زیاد نمیشناخت، مجبور بود خودش را سنگینتر بگیرد. نسیم میترسید که اگر با مشتریها خودمانی شود، در مورد او فکرهای خاصی بکنند و یا او را دختری لوس و سبک بپندارند. در صورتی که او اشتباه میکرد. در آن منطقه، نسیم را دختری بسیار فهمیده و متین و دلسوز برای خانواده میدانستند و به خاطر همین خیلی دوستش داشتند و به او احترام میگذاشتند. آن شب وقتی به خانه برگشت با این که حالش از رفتاری که با سلیم داشت، گرفته بود، اما سر سفره شام، برای پدر تعریف کرد که چه چیزها پیش آمد و از کمک سلیم هم گفت. پدر گفت: “دستش درد نکنه. خدا خیرش بده. بچه خوبی است. اما تو بازم حواست باشه عزیزم. چون به همه نمیشه اطمینان کرد.” نسیم با خوشرویی به پدر گفت: “باشه نگران نباش بابا. همسایهها هم حواسشون بِهِم هست و مرتب احوال شما را میپرسند و میگن که اگه کاری داشتم، بِهِشون بگم. انشالله خودت زود خوب میشی و میآی سر دکه.” بعد هم مثل شبهای دیگر به مادر کمک کرد در آماده کردن مواد اولیه ساندویچها برای دکه. وقتی شببخیر گفت و رفت که بخوابد، با تمام خستگی که داشت اما خوابش نمیبرد و از فکر سلیم بیرون نمیرفت. یاد بعضی کارهای سلیم او را به لبخند زدن وا میداشت. اما وقتی یادش میآمد که چطوری او را دلخور کرده، ناراحت میشد. بعد از کمی، با همین افکار خوابش برد. فردا صبح که وسایل را برداشت و به طرف دکه رفت. در راه همین طور چِشمچِشم میکرد تا شاید سلیم را ببیند. آن روز گذشت اما از سلیم خبری نشد.
سه روز از نرفتن سلیم به دکه میگذشت. او واقعا از حرف و برخورد نسیم ناراحت شده بود. اما در دل خیلی از او خوشش آمده بود. زیرا او را دختری خوب و متین میدید. فقط انتظار نداشت که با او این طور رفتار کند. آن هم بعد از کمک کردن صادقانهاش. در این سه روز یک بار هم پدر به دکه آمد اما چون به سرفه افتاد و حالش بد شد. نسیم از حال بد پدرش خیلی ترسید و کمی گریه کرد. پدر قبل از رفتن دلداریش داد و گفت: “نگران نباش دخترجون اول هفته نوبت میگیرم دکتر. حتما میرم عزیزم و زود خوب میشم و از این که تو هم این قدر زحمت میکشی، از خجالت دختر گلم در میآم.” یکی از دوستان در همسایگی دکه، پدرش را به خانه برگرداند. بعد از رفتن پدر، نسیم گوشه دکه کز کرد و تا نبود مشتری گریه کرد و دوباره به کارش مشغول شد. ولی اشکهایش هِی سرازیر میشد و او هم هِی آن را پاک میکرد. در سر فکرهای ناجوری در مورد پدر کرد. با خود اندیشید: “اگه بابا طوریش بشه، من و مامان و سیما چکار کنیم؟” و از این افکار نتوانست خود را نگاه دارد و باز زد زیر گریه. در همین لحظه شنید کسی سلام میکند و با لحنی خیلی جدی ادامه میدهد: “حالا نمیخواد از دوری من گریه کنید. میدونم دلتون تنگ شده بود. خوب حالا اینجام. دیگه گریه نکنید.” با شنیدن این صدا، نسیم سرش را بالا گرفت و سلیم را دید که دارد نگاهش میکند. هر دو به روی هم لبخند زدند. نسیم گفت: “آره برای تو گریه میکردم. خیلی دلم تنگ شده بود!” و زیر لب غرید و گفت: “بچه پررو.” بعد هر دو با صدای بلند خندیدند. سلیم دوباره سلام کرد و گفت: “حالا بدون شوخی برای چی گریه میکردی؟ اگه مشکلی هست چرا به من نمیگید؟ به خدا من آدم بدی نیستم. قصدم کمک به شما و پدرتونه. اگه بتونم کاری انجام بدم، دریغ نمیکنم و خوشحال میشم.” نسیم همین طور که مشغول کارش بود. اشکهایش را از گونههایش سترد، تشکر کرد و گفت: “هر کسی را که ببینی توی زندگی یه مشکلی داره. ولی ظرفیتها فرق میکنه. فعلا من بدون پدرم کم آوردم. الان بابام این جا بود یخورده حالش بد شد، نگران شدم. اما میدونم همش درست میشه.” سلیم هم چنان که گوش میداد، گفت: “من حاضرم کمک کنم. بدون چشمداشتی. ولی شما یه کم بداخلاقی!” کمی خندید و ادامه داد: “من حاضرم بعد از این که از سر کارم برگشتم، بیام این جا و کمکتون کنم به شرطی که شما بداخلاقی نکنید!” نسیم با تعجب نگاهش کرد و گفت: “ممنونم. اما فکر نمیکنم این کار به درد شما بخوره. چون درآمد زیادی نداره که بخوام مزد خوبی به شما بدم.” سلیم نگاهش کرد و گفت: “مگه من حرف دستمزد زدم؟ من عصرها بیکارم. حاضرم به شما و پدرتون کمک کنم. هیچ چیزی هم نمیخوام.” نسیم هم چنان که با آن چشمهای سرخ شده از گریه، نگاهش میکرد، گفت: “میشه یه سوال کنم؟ این همه لطف شما برای چیه؟ من این جا احتیاج به کمک ندارم. سعی میکنم خودم کارهام رو انجام بدم.”
- شما اینو لطف من بدون به پدرتون. من دوست دارم کمک کنم. تا پدرتون برگرده. هیچ چشمداشتی هم ندارم. خالصانه و بدون هیچ غرضی این جا کار میکنم. انسانیت این حکم را به من می کنه. یه تغییر کوچولو و رنگ و لعاب هم به دکه میدم. این جا رو قشنگ میکنم. فقط شما اجازه بده.”
نسیم همین طور با چشمان اشکآلود، نگاهش میکرد و سکوت بود. سلیم خیره به چشمهای نسیم و محو تماشای او؛ خیلی آرام و زیرلبی گفت: “چه چشمهایی دارید شما. حیفه که این چشمها اشکآلود باشه.” نسیم با آن که شنید؛ اما خودش را به نشنیدن زد. نسیم در فکر بود، به سلیم گفت: “من باید با پدرم حرف بزنم هر چی او گفت. همانست. پدرم شما را میشناسد؟” سلیم که کمی هول شده بود، گفت: “نه! یعنی بله! در حد این که مدتهاست، مشتریشون هستم. باور کنید قصد بدی ندارم. فقط میبینم تنهایید، دوست دارم همین جوری کمکتون کنم. ولی اون روز شما خیلی با من بد حرف زدید.” نسیم همین طور که مشغول خرد کردن خیارشور و گوجه بود، گفت: “بابت حرف اون روز، ازتون معذرت میخوام. من خوشم نمیآد کسی توی چیزهایی که بهش مربوط نیست، دخالت کنه. من دارم این جا کار میکنم. این اطراف همه من و پدرم رو میشناسند. باید فکر حرف مردم هم باشم. شما فکر کردید این جا ترکیه است؟! مردم چشم دارند و زبونی قرمز و تند برای چرخیدن. همه چی میگن. پس باید مواظب خودم و آبروم باشم تا پدرم رو شرمنده نکنم.”
- خیلی خوشم اومد از حرفهاتون. کاملا بهتون حق میدم. من از شما معذرت میخوام. امشب به پدرتون بگید. اصلا یک روز بیایند این جا. تا مردم هم من، هم شما رو در کنار ایشان توی دکه ببینند. هر چی باشه تو هر محلهای یه عده لات و لاابالی هست. این چند روز که نیومدم ساندویچ بخرم اما از دور، دکه و شما را میپاییدم کسی مزاحمتون نشه. ساندویچ هم دوستم از همین جا برام میخرید میآورد برام. به هر حال ما اهل یک محلهایم مثل یک خانواده.
نسیم با تعجب وسط حرفش پرید و گفت: “خوب چرا این کارو میکردی، من که ناراحتتون کرده بودم؟ میرفتید جای دیگه ساندویچ میگرفتید؛ برای چی این جا را میپاییدید؟” سلیم یک کم پا به پا کرد و بعد از چند لحظه سکوت، گفت: “خودم هم نمیدونم چی بگم. ولی دلم میخواست همین نزدیکیها باشم.”
- عجب آدم عجیبی هستید. اگه میدونستم کی اومد برای شما ساندویچ خرید، بهش نمیدادم!”
بعد از این حرف، هر دو به هم نگاه کرده و کمی خندیدند. سلیم گفت: “خوب اون چند روز که گذشت. حالا چی؟ بِهِم ساندویچ نمیدید و هم این که بگید از کِی مشغول بشم؟”
- الان براتون درست میکنم. در مورد اومدنتون هم بذارید با بابا حرف بزنم.
سلیم از خدا میخواست همان لحظه نسیم میپذیرفت و او آن جا مشغول میشد. اما این میسر نبود. بعد از خوردن ساندویچش، از نسیم خداحافظی کرد و رفت. سلیم مدتها بود که نسیم جلوی چشم دلش را گرفته بود. از وقتی تنها دکه را میگرداند، شبها او را تا خانهشان، از دور همراهی میکرد و سعی داشت که نسیم متوجه نشود. به همین خاطر آدرس خانه آنها را یاد گرفت. به فکر سلیم رسید که بهتر است خودش با بابای نسیم حرف بزند و این طور بهتر دید که به عنوان عیادت به منزلشان رود. به همین منظور چند کمپوت و آب میوه خرید و به طرف خانه آنها رفت و در زد. سیما در را باز کرد. سلیم با این که در دل دلهره داشت و نمیدانست باید چه بگوید، بعد از سلام کردن به سیما گفت: “با پدرتون کار دارم. میتونن بیآن دم در باهاشون حرف بزنم، یا اگه اجازه بدن من خدمتشون برسم.” سیما رفت و به پدر گفت. مادر هم در خانه نبود. پدر به علت سرگیجه نتوانست راه برود. به سیما گفت: “برو بگو بیایند توی خونه. من نمیتونم بلند بشم.” سیما برگشت و سلیم را راهنمایی کرد تا به درون خانه بیاید. سلیم با “یاالله!” گفتن وارد حیاط خانه شد. وقتی رد میشد نتوانست از دیدن حیاط کوچک و زیبا با گلدانهای رنگارنگ چشم بگیرد. تختی چوبی که با با پشتی به شیوه سنتی در کنار دیوار حیاط گذاشته شده بود هم از چشم او دور نماند. از آرامش حیاط و صفا و نظم آن خانه لذت برد و خوشش آمد. پدر نسیم با گفتن “بفرما!” او را به داخل اتاق خود دعوت کرد. بعد از سلام و احوالپرسی سلیم با من و من کردن گفت: “حقیقتش اومدم هم احوالتون را بپرسم و هم اگر اجازه بدید بعد از ظهر که از سرکارم بر میگردم و بیکارم در دکه شما که عصرها شلوغ هم میشه، کمک حال دخترتون باشم. تا انشالله شما بهتر بشید و برگردید.” پدر نسیم نگاهی به سلیم کرد و با تفکر پرسید: “ببخش سوال میکنم پسرم مگه این مدت اتفاقی افتاده توی دکه که من بیخبرم؟”
- نه! سوءتفاهم نشه. اصلا به هیچ وجه. دخترخانمتون که مثل همیشه هستند و اون جا هم واقعا همه دوستان و صاحب مغازههای اطراف، مواظبشون هستند. من خودم که میدونید تا ساندویچ دکه شما رو نخورم، خونه نمیرم. ولی بعضی عصرها یا شبها شلوغ میشه. میخواستم تا شما برگردید کمکشون کنم. هیچ مزدی هم نمیخوام این را به خاطر رضای خدا و احترام به شما و کمک به دخترتون میگم. هر چه شما صلاح بدونید همونه.
- پس اون جوونی که یک شب شلوغ کمک به نسیم من کرده شما بودید؟
- بله! خوب بِهِتون هم گفته. حالا هر طور صلاح بدونید من در خدمتم.
- خیلی ممنونم از محبت شما. پس اجازه بده من با نسیم صحبت کنم. ببینیم چی میگه. فردا میگم خود نسیم نظر نهایی من رو به شما بگه.
- اتفاقا وقتی من به ایشان پیشنهاد دادم، ایشان هم گفتند که باید با پدرم حرف بزنم. اما من صبر نکردم، گفتم هم بیام احوالپرسی، هم این که مستقیم با خودتون حرف بزنم وگرنه دختر شما خودش گفت که رضایت شما براش خیلی مهمه.
پدر نسیم از شنیدن این حرف به دختر خود افتخار کرد و در دل خشنود شد. بعد از کمی سلیم با گرمی از پدر نسیم خداحافظی کرده و از حضور ایشان مرخص شد و به سمت دکه برگشت و باز هم از دور مواظب نسیم بود. مهری از این دختر در دلش افتاده بود و دوست نداشت تا کسی مزاحمتی برای او درست کند. کمی که دکه را خلوت دید، نزدیک شد و سلام کرد. نسیم با تعجب جواب داد و گفت: “شما هنوز تشریف نبردید منزل؟ نکنه باز هم ساندویچ میخواین؟”
- منزل نرفتم. رفتم خونه شما و با باباتون حرف زدم و قرار شد جواب را فردا دختر خانمشون بِهِم بگویند.
- وای چقد شما عجولید. شما چکار کردید؟ خونه ما رو از کجا بلد بودید؟ چقد شما خیلی مرموزید. مگه نگفتم خودم به پدرم میگم.
- چقدر بد اخلاقید شما. خوب کارتون رو آسون کردم. رفتم پهلوی پدرتون. نشستیم و حرف زدیم. بعد از ایشان خواستم که اجازه بدهند تا خودشون به کار بر میگردند، من کمک شما باشم. پدرتون هم گفت که تا شب دختر خانمشون تشریف بیارند، ببینند نظر ایشون چیه؟!
- عجب! تو دیگه چه آدمی هستی.
- شما که حالا باید ممنون من هم باشید که خودم به پدرتون گفتم و کارت رو آسون کردم. حالا غر هم میزنی!
نسیم با خشم و چشم غرهای نگاهش کرد. سلیم هم با لبخند ادامه داد: “خوب صاحب کار شمایید. فردا از چه ساعتی بیام سر کار؟
- وای خدا! قبلا گفتم که. من باید امشب برم. خودم با بابام حرف بزنم.
سلیم متوجه شد که انگار خیلی دارد با شوخیهایش او را اذیت و عصبانی میکند. دیگر جایز ندید سر به سرش بگذارد، خداحافظی کرد و رفت. نسیم متوجه شده بود که دلیل این همه سماجت، حسی است که سلیم به او دارد. وگرنه چرا باید طلب دستمزد هم نکند. نسیم سریعتر از شبهای گذشته کارهایش را انجام داد و جمع و جور کرد. دکه را بست و به خانه رفت. خیلی خسته شده بود. به خانه که رسید کمی از روی پدر خجالت میکشید. او گناهی نکرده بود، اما شرم حضور داشت که به خاطر کمک به او پسر جوانی قد علم کرده است. یک لحظه با خود فکر کرد، نکند پدر در موردش فکر بدی کند. سر شام سعی کرد مثل شبهای دیگر هر چه که شده و دیده را تعریف کند. منتظر بود شاید پدر حرفی بزند اما نزد. به خاطر همین خودش ادامه داد و ماجرای آمدن سلیم و درخواستش را گفت و نظر خودش را هم گفت و اضافه کرد: “البته من بِهِش قولی ندادم. گفتم که بایست با پدرم مشورت کنم. بعد یهو آخر شب اومد و گفت که رفتم خونهتون. خودم به باباتون گفتم. حالا بگو فردا چه ساعتی بیام؟ من باز به ایشون تاکید کردم که باید اول با بابام صحبت کنم.” پدر خیلی خوب به حرفهای نسیم گوش داد و گفت: “اون از مشتریهای قدیمی منه. میشناسمش. پسر خوب و مودبیه. سربازی هم رفت، وقت مرخصیش به دکه سر میزد. ساکن همین محلهاند. بعد سربازی هم بلافاصله رفت سر یک کار. خودش که اومد، حرف زد. منم بِهِش گفتم باید با نسیم حرف بزنم. فردا جواب را از خود نسیم بگیر. حالا تو بگو نظرت چیه نسیم جان؟ اگه بیاد کمکت، توی دکه، تو راحت هستی؟ البته تمام وقت نیست فقط گفته عصرها.”
- یک کم زود خودمونی میشه. اون روز که اومد کمکم کرد حس کردم دست و پا چلفتیه. نظر شما مهمه بابا. اگر شما راضی باشید، فقط تا وقتی که شما برگردید. اگه هم بگید نه، بازم روی حرفتون حرف نمیزنم.
نسیم و پدر و مادرش هر سه با هم مشغول تبادل نظر شدند و دسته جمعی این نتیجه را گرفتند که کمک سلیم را رد نکنند. آن شب نسیم خیلی فکر کرد و کم خوابید. نمیدانست با آمدن سلیم چه پیش خواهد آمد. فردا صبح وقتی نسیم به دکه رفت و مشغول کار شد، سلیم آمد و سلام کرد. نسیم با تعجب سلامش را پاسخ داد و گفت: “مگه شما الان نباید سر کار باشید؟”
- از مرخصیم دارم استفاده میکنم. میخوام دکه رو رنگ بزنم. اول بیرون دکه. من نقاشیم خیلی خوبه.
- تو قرار بود بیای این جا کمک من کنی یا بیای دکه رو رنگ کنی؟ بعدش هم این دکه که مال ما نیست. اجاره است. فردا صاحبش ناراحت بشه چکار کنیم؟ بذار اول سوال کنم.
- این که نشد هر چی من بگم شما مخالفت کنی و یه چیزی جوابم بدی. حالا برای بیرونش اجازه میخوای بگیری بگیر. پس من از داخل شروع به رنگ کردن میکنم.
و با پررویی خاص خودش رفت و از داخل دکه شروع کرد به تمیز کردن و بدون این که توجه کند به این که آیا نسیم صدایش را میشنود یا نه، گفت: “در ضمن تا رنگ این جا تموم بشه، شما تنهایی مشتریها را راه میندازید.” نسیم که از همین اول صبح کلافه شده بود و از کارهای سلیم سر در نمیآورد از دکه بیرون زد و به مغازهای که در نزدیکی دکه بود رفت و خواهش کرد تا از آن جا تلفنی به خانه برای پدرش بزند. نسیم تلفنی برای پدر گفت که سلیم میخواهد چه کند و گفت: “انگار دیوانه شده است بابا. میگه میخوام دکه را خوشگل کنم. من نقاشیم خوبه. بابا من با این دیوونه چکار کنم از همین روز اول؟ مرخصی گرفته اومده دکه رو رنگ کنه.” پدر نسیم خندهاش گرفت و گفت: “کار بدی نمیکنه که بابا. سخت نگیر. فقط بگو پول رنگها را باید با ما حساب کنه. اگه میخواد دکه را قشنگ کنه، خودت هم نظر بده و قشنگترش کن. وقتی که این جا اومده بود، برام گفت که یه کارهایی رو باید برای جذب مشتری کرد. برگرد دکه عزیزم.” سلیم که دیده بود نسیم از دکه رفته، دست به کار نزد و ایستاد تا او برگردد. بعد وقتی نسیم رسید، سلیم از او پرسید: “چی شد؟ با پدر صحبت کردید؟”
- بله بابام اجازه داد. اما گفت با تایید نظر من باشه. حالا بگو میخوای چکار کنی؟
سلیم خوشحال شد و بعد نقش منظرهای زیبا را نشان نسیم داد و بدون این که منتظر بماند شروع به کار کرد. او قصد داشت آن تصویر منظره را روی بدنه دکه نقاشی کند. سلیم ضمن کار از نسیم سوال کرد: “راستی اسم دکهتون چیه؟”
- نسیم.
- نه بابا! چه از خود راضی! جدی میگی؟
- از زمانی که پدرم این جا را گرفت که من کوچیک بودم، اسمش رو گذاشت نسیم.
- اسم زیباییست، مثل صاحب اسمش.
نسیم حرفش را نشنیده گرفت. دو روز طول کشید تا درون و بیرون دکه رنگ شد و واقعا دکه جلوه دیگری پیدا کرده بود. وقتی نقاشی تمام شده بود پدر نسیم به دکه آمد و آن جا را از نزدیک دید و بسیار خوشش آمد. سلیم چند تکه ظروف مصرفی دکه را هم با خود آورده بود. انگار آنها را جدید خریده بود. دکه مقابل یک پارک محلی بود و با نقاشی جدید مقابل پارک، زیبایی دکه رخنمایی میکرد. همین پارک برای رونق دکه بسیار موثر بود. به طور یقین این تر و تمیزی و نو نوار کردن دکه نیز در فروش بیشتر آن تاثیر خواهد داشت. خیلیها از پارک میآمدند ساندویچ میخریدند و با خود میبردند و در پارک با خانوادههایشان میخوردند. پدر و نسیم و سلیم بسیار با هم اخت شده بودند.
مدتی گذشت و بعد از ظهرها سلیم به کمک نسیم میآمد. گاهی حسابی دعوایشان میشد و کلکل میکردند و زمانی هم خیلی آرام و همکاری خوبی با هم داشتند. پدر و مادر نسیم گاهی به آنها سر میزدند. پدر با رفتن به دکتر متخصص و مصرف دارو، حالش بهتر شده بود؛ اما هنوز دکتر او را از گرمای اجاق و بوی روغن سرخ کرده و دودزده منع کرده بود. او بیشتر در خانه استراحت میکرد. یک روز نسیم وقتی به خانه رفت سر سفره شام، مادر به او گفت که خواستگاری برایش آمده و باید فردا به دکه نرود یا برود و زود برگردد. نسیم با شنیدن این حرف جا خورد و سوال کرد که خواستگار کیست و جواب گرفت که یکی از پسران دوست پدرش بود. نسیم او را شناخت. پسری لوس و بچهننه که بارها در دکه میآمد حتی نسیم رغبت نمیکرد نگاهش کند. نسیم به پدر گفت: “واقعا موافقت کردید که بیایند؟ مگر من میخواهم ازدواج کنم الان؟ برای چی بهش گفتید بیایند؟” پدر سکوت کرد و مشخص بود که ناراحت از آمدنشان است. ولی مادر میگفت که اگر خواستگار خوب آمد باید دختر را بِهِش داد. نسیم خیلی ناراحت شد و با بغض گفت: “اصلا من فردا دکه میمونم و خونه نمیآم خودتون جوابشون رو بدید.” بعد برخاست و بدون این که وسایل و مواد را برای فردای دکه آماده کند، رفت خوابید. تا نزدیکی صبح توی فکر بود. هیچ وقت به ازدواج یهویی فکر نکرده بود. همیشه فکر میکرد باید ماجرایی داشته باشد و حسی پیش آید. فردا صبح با خلقی تنگ بلند شد و بدون خوردن صبحانه به دکه رفت. خیلی ناراحت بود. همان روز صبح سلیم باز از مرخصیش استفاده کرده بود و بعد از انجام کاری به دکه آمد و نسیم را گرفته و با چشمانی خیس دید. اول به روی خودش نیاورد. ولی دلش طاقت نیاورده و گفت: “میتونم سوال کنم؟ برای چی دوباره چشمهات خیسه؟ چیزی شده؟ خدای نکرده پدرتون حالش بده؟”
- نه. پدر خوبه. دو سه روزه نفس کشیدنش بهتر شده.
- خدا را شکر. پس برای چی ناراحتی؟ البته اگر دوست داری به من بگی.
- چیز مهمی نیست.
و مشغول کارش شد. سلیم هم مثل همیشه به کارها رسید. حدود عصر مادر به دکه آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با سلیم، سرش را به نزدیک گوش نسیم برد و گفت: “چرا به خونه نیومدی؟ یا دکه را ببند و زود بیا خونه یا بسپر دکه را به سلیم. من باید برم خرید. بعد میآم خونه.” سلیم خود را بیرون دکه سرگرم کرده بود تا مزاحم حرف زدن آنها نباشد. اما متوجه شد که نسیم با مادرش دارد بحث میکند. به خاطر حس خوبی که به نسیم داشت کنجکاویش زیاد بود. مادر نسیم از دکه بیرون آمد و با سلیم خداحافظی کرد و رفت. سلیم به درون دکه برگشت و دید نسیم آشفته و گریان است. لیوان آبی به دستش داد و گفت: “میتونم سوال کنم چه مشکلی پیش اومده؟ البته اگه ناراحت نمیشید.” نسیم آرامتر که شد گفت: “من باید برم خونه. اگر شما میتونید تنها دکه را بگردونید که هیچ وگرنه دکه رو میبندم و میرم خونه.” سلیم دید که او حرفی نمیزند ساکت شد و در سرش هزار فکر میجوشید. سکوتی بینشان به وجود آمده بود. نسیم فلافلها را سرخ کرد و سلیم گوجه و خیارشور را قاچ میکرد و در ظرف میچید و هر چند دقیقهای یک بار به نسیم نگاه میکرد و میدید خیلی آرام و بیصدا اشک میریزد. لحظهای همین طور به نسیم نگاه کرد. او قطرهقطره اشک بدون صدا میریخت؛ اما دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و طاقت نیاورد و گفت: “دیگه تحمل این سکوت و این اشک ریختنها رو ندارم. آخه من که دلم از سنگ نیست. خوب به من هم بگو. چی شده آخه؟ حرفی بزن!” نسیم با تعجب نگاهش کرد تا حالا او را این قدر عصبانی و ناراحت ندیده بود. رنگِ روی سلیم سرخ شده بود. نسیم هم چنان که اشکهای روی گونههایش را پاک میکرد، گفت: “چیز مهمی نیست همه چیز درست میشه ببخش ناراحت شدی. نمیتونستم خودمو کنترل کنم.” وقتی سلیم دید که نسیم به سکوت خود ادامه میدهد و فقط جلوی گریه کردن خود را میگیرد، با ناراحتی گفت: “به من اعتماد نداری بعد از این همه مدت؟” نسیم که کارش دیگر تمام شده بود و فلافلها را توی سینی چیده و داشت جمع و جور میکرد تا برود، مقابل سلیم ایستاد و گفت: “نگرانم نباش لطفا. مواظب دکه باش. دیگه بلدی که ساندویچ بگیری!” و لبخندی به سلیم زد. سلیم با این که ناراحت بود، سرش را پایین انداخت. نسیم که متوجه ناراحتی او بود، گفت: نگران نباش. بابا خوب است. مامان خوب است. سیما خوب است. اما من خوب نیستم.”
- تو که حال مرا بدتر کردی. بگو چرا حال تو خوب نیست؟ خواهش میکنم!
- ناراحت نباش! یه مدت دیگه عروسی دعوتت میکنیم.
سلیم هاج و واج از حرف نسیم، او را نگاه کرد. انگار دکه جلوی چشمش سیاه شده بود. سلیم گفت: “نسیم درست حرف بزن. امشب خواستگاریته درسته؟” نسیم با تکان سر جواب مثبت داد. سلیم با حرص گفت: “معلومه که نمیخوای.”
- نمیخوام.
- وقتی نمیخوای برو بگو نمیخوام. این که سختی نداره. این همه گریه نداره.
- برای پسرها شاید مقابل خانواده ایستادن راحت باشد. ولی واسه دخترها راحت نیست. هر چی خونواده بگه. باید به فکر اونها باشم. مامانم نظرش مثبته میگه تا خواستگار هست باید دختر بره…
نسیم کیفش را برداشت و خواست برود، سلیم گفت: “جوابشون رو بده وقتی نمیخوای. اگه نمیتونی این رو بگی؛ اصلا به خونه نرو.” نسیم نگاهش کرد و دید که او بدون این که متوجه باشد حرف میزند و با عصبانیت دارد کارها را نیز انجام میدهد. نسیم گفت: “آقا سلیم لطفا این قدر تند نرو. ممنونم که نگرانمی. ولی نمیشه نرم. آبروی پدر و مادرم میره با نرفتن من. پس فعلا با اجازه.”
- حالا که میخوای بری برو. اما جواب منفی بِهِشون بده.
- چرا؟
سلیم نگاهی سرشار از غم به او کرد و یک آن چشمهایش خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت و دستش را به کار مشغول کرد و گفت: “چون نمیخوام جوابشون رو بدی. چون نمیخوام بری با کسی دیگه عروسی کنی. چون… چون دوستت دارم. من تو رو برای زندگی خودم میخوام. حالا دیگه میفهمی چی میگم. نمیخواستم توی این وضعیت حرف بزنم. چه میدونستم سر و کله یه خواستگار مزاحم یهو پیدا میشه. به جان مادرم اگه الان هم خواستگار نیومده بود، اصلا چیزی نمیگفتم تا حال پدرت بهتر بشه. اما حالا که حس منو میدونی پس خودت تصمیم بگیر. اگه منو قبول داری، خودت جواب اونا رو بده.” نسیم اشکش جاری بود و بدون آن که چیزی بگوید سرش را پایین انداخت و به طرف خانه به راه افتاد. به خانه که رسید. خوشحال شد که هنوز مادرش از خرید برنگشته. به کنار پدر رفت. دستهای پدر را در دست گرفت و گفت: “بابا جان. من نمیخوام الان عروسی کنم. بهتره بگم اصلا با این پسرهی بچهننه نمیخوام ازدواج کنم. مامان خیلی داره بِهِم فشار میآره. تو رو به خدا بابا! کمکم کن! خودت یه بهونه بساز و بگو نه. بابا دلم راضی نیست.” و مثل ابر بهار چشمانش بارید. پدر نسیم را در بغل گرفت و او را نوازش کرد و گفت: “عزیزم هیچ اجباری به این وصلت نیست. درسته میشناسمشون اما نظر تو شرطه. فقط امشب میآن مهمونی و جواب میمونه برای بعد. خودم بِهِشون جواب منفی میدم. من حاضر نیستم تو غصه بخوری. من به خاطر تو و سیما زندگی میکنم. مگه جز شماها کی رو دارم؟ اصلا خودتو ناراحت نکن. جلوی مادرت هم حرفی نزن. پاشو آماده شو. الان مادرت هم میرسه.” نسیم با حرفهای پدرش امیدی به دلش نشست. پدر را بوسید و رفت که آماده بشود. بالاخره خواستگاری انجام شد و همان طور که پدر قول داده بود، جواب را به فردا موکول کرد. بعد از رفتن مهمانها سفره شام که انداخته شد، پدر سر سفره با نسیم شوخی میکرد و به او چشمک میزد مادر نمیدانست چه چیزی ما بین پدر و دختر است و با تعجب به آنها نگاه میکرد. شب وقت خواب نسیم حرفهای سلیم را با خود مرور کرد. متوجه شد حسی که به او دارد یک طرفه نیست. مدتی بود که نسیم مهری از او در دل داشت. سلیم را پسری سالم، جسور و صادق میدید. تمام شب حرفها و حرکات سلیم مثل فیلم سینمایی از جلو چشمان نسیم رد میشد. نزدیکیهای صبح بود که خوابش برد. فردا صبح کمی دیرتر از خانه بیرون زد و به دکه رفت. نسیم با اعتراف کردن سلیم به عشق، احساس میکرد همکاریشان در دکه رنگ و بوی دیگری خواهد گرفت. از دور متوجه شد دکه باز است. تعجب کرد. وقتی به دکه رسید بعد از سلام گفت: “تو باز هم مرخصی گرفتی؟ آخر اخراجت میکنند.” و لبخند کوتاهی زد. سلیم نگاهش کرد و گفت: “سلام. نه. سر کار نرفتم. خواب هم نرفتم.” نسیم همین طور که مشغول شد به کارهای روزمره دکه، زیر چشمی او را نگاه کرد و دید خیلی گرفته است و ساکت مشغول کارش است. بعد از کمی نسیم متوجه شد که سلیم یک گوشه دکه ایستاده او را نگاه میکند. شعله گاز را کم کرد و رو به سلیم گفت: “میشه بگی اون حرفی که توی دلت خونه کرده.” سلیم کلافه بود. کمی هم دیگر را نگریستند. سلیم دوست داشت خود نسیم برایش بگوید که دیشب چه شده. نسیم هم خجالت میکشید که زبان باز کند و حرف بزند. منتظر بود سلیم از او بپرسد. سلیم کلید دکه را به روی میخی آویزان کرد و گفت: “من میرم. کلید این جاست برش دار.” نسیم هاج و واج نگاهش کرد. سلیم رفت. نسیم تنها که شد، هم چنان که مشغول کارهای همیشگی و سرویس دادن به مشتریها بود با خود اندیشید که سلیم حق داشت بعد از اعتراف دیشب او به عشق، انتظار داشته باشد که باخبر شود که با آمدن خواستگارها در خانه چه گذشته. با آن که نسیم متوجه شده بود که میتوانست دیشب با یک تماس یا پیامی به سلیم برساند که آیا دل او هم با سلیم است یا خیر. ولی غرور بیمورد و بچهگانه نسیم به او این اجازه را نداده بود که با یک عاشق تماس بگیرد. نسیم کمی هم خودخواهی کرده بود. چون به محضی که متوجه شد پدرش پشت اوست و خیالش راحت شد که دیگر مجبور به ازدواج نمیشود، حال سلیم را فراموش کرد که دیشب بر او چه گذشته. احساس کرد که بهترین کار اقرار به اشتباه و عذرخواهی است نزدیکیهای غروب نسیم بسیار کلافه شده بود و دل را به دریا زد و از آن جا که در گوشیش شارژ داشت، شماره سلیم را گرفت. بعد از چند بوق سلیم جواب داد. صدای گرفتهای از پشت گوشی جوابش را داد. نسیم با دستپاچگی گفت: “نسیم هستم. حالت خوبه؟ دیدم عصر شد. نیومدی. نگران شدم.” سلیم از تماس نسیم تکان خورد و گفت: “بد نیستم. یکم سرم درد میکرد. الان کمکم راه میافتم سمت دکه.”
- نه زحمت نکش. اگه حالت خوب نیست. استراحت کن.
- پس اگه شما اجازه بدید فردا بعد از ظهر میآم دکه.
نسیم دیگه منتظر ادامه جواب یا خداحافظی نشد و گوشی را قطع کرد. نفسش در سینه حبس شده بود. تپش قلب خود را در دهان حس خود میکرد. صورتش سرخ شده و گر گرفته بود. به سرعت به سمت یخچال رفت و آب خنک سر کشید و به کار مشغول شد. سلیم خوشحال شده بود که نسیم برایش زنگ زده بود. از تماس نسیم جان تازهای گرفت و با خود تصمیم گرفت که به دکه برود. سریع از رختخوابش برخاست و دوش گرفت و بیرون زد. از دور دکه را شلوغ دید. وارد دکه شد و سلام کرد و نسیم از دیدنش جا خورد و در سکوت لحظهای به هم نگریستند. نسیم ضمن کار گفت: “انگار نتونستی استراحت کنی؟” سلیم با لبخندی گفت: “احتیاج به استراحت نبود، انرژی گرفتم. خوب خوبم شدم.” نسیم نگاهش را از کار بر گرفت و به سلیم نگاه کرده و صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. وقتی سرشان خلوت شد سلیم احوال پدر نسیم را پرسید. نسیم هم بدون آن که او را بنگرد. برایش توضیح داد. بعد از کمی سلیم به نزدیک نسیم رفته و گفت: “میخوای باز جون به سرم کنی!؟ یعنی قصد نداری بهم بگی چی شد دیشب؟ تو حرفای دیشب منو شوخی گرفتی؟ لااقل نظرت رو نسبت به حرفام بگو بدونم. یا حداقل بگو چی جوابشون رو دادی؟” نسیم گاهی شیطنتش گل میکرد و این خاص سن و سالش بود. دوست داشت کمی سر به سر سلیم بگذارد. با آرامی ساختگی گفت: “قراره بابام فردا جوابشون رو بده. خونواده خوبیاند یعنی خونوادهها راضیاند. دیگه من چی بگم. هر چی که… ” سلیم اجاره نداد حرف نسیم تمام شود یک دفعه مثل آتش گرفتهها به طرف نسیم آمد و گفت: “ازت واضح پرسیدم سر به سرم نذار نپیچون من رو. بگو چی جوابشون رو دادی؟” و ایستاد به نسیم خیره شد. نسیم که هنوز بازی بچهگانهاش ادامه داشت و خودش را ظاهرا خیلی گرفته بود، وقتی چشمش به چشمان گرد شده و غرّان سلیم افتاد، کوتاه آمده و گفت: “هیچی بابا! جوابشون رو قراره فردا بابام بهشون بده. مگه نشنیدی؟ من که گفتم یه بار دیگه این رو.” سلیم یک دفعه زانوهایش شل شد و با عجز به نسیم گفت: “من گیج و منگم. تو به من صریحا بگو چه جوابی دادی. لطفا در لفافه حرف نزن. من نمیفهمم.”
- آخه چطور بگم دیگه؟ چند بار بگم. قراره بابام فردا جوابشون رو بده. چرا هی سوالت رو تکرار میکنی؟
- من دارم خفه میشم. بال بال زدم تا دیروز حرفم رو زدم. بعد تو…. پس بگو حرفای من … برای تو… .
بعد با عصبانیت از دکه بیرون رفت تا آرام بشود و برگردد. مبادا مشتریها متوجه چیزی بشوند. نسیم در دل خندهاش گرفته بود و از این که میدید او چقدر دوستش دارد حس خوبی بِهِش میداد. کمی که سرش خلوت شد از یخچال بطری آب خنکی برداشت و بیرون برد و به سلیم داد و گفت: “بخور تا کمی آروم بشی. توجه نکرده، هی جوش میآری.” سلیم که هنوز متوجه نشده بود، با عجز به نسیم نگریست. نسیم هم دیگر دلش نیامد او را اذیت کند و گفت: “پاشو بیا داخل برات بگم. مشتری اومده.” و به داخل دکه رفت. سلیم به سرعت به دنبالش به دکه رفت. نسیم وقتی کار مشتری را راه انداخت به آرامی گفت: “ببین سلیم من به بابام گفتم جوابشون رو بده دیگه نیایند. تو دقت نکردی به حرفم.” سلیم با تعجب و کمی خشم گفت: “تو من رو دست انداختی؟”
- نه. تو توجه به جواب من نکردی.
سلیم که حسابی گیج شده بود. آب خنک را خورد و کمی از آن را روی سرش ریخت. نفسی به راحتی کشید و وقتی به حرفهای نسیم دقت کرد به اشتباه و بیدقتی خود پی برد. خندهی شادی صورت محزونش را پوشاند. رو به نسیم با لحنی که از آن ملاطفت هویدا بود، گفت: “تو دیوونهای به خدا نسیم. چقد من رو حرص دادی. حالا بگو ببینم جواب من رو بده. من ازت خواستگاری میکنم. به من چی میخوای بگی؟” نسیم یک دفعه تکان خورد و با چشمهای گرد کرده نگاهش کرد و گفت: “فکر کنم تو هم دیوونهتر شدهای آخر… “سلیم نگذاشت حرفش را تمام کند، گفت: “بله دیوونه شدهام. دیوونهتر هم میشم اگه یه خواستگار دیگه بیاد. من با مامان و بابام به زودی مییاییم خواستگاری. میخوام ببینم جواب ما رو چی میدی؟” نسیم هاج و واج نگاهش کرد و گفت: “ازدواج احتیاج به زمان برای فکرکردن داره. من نمیخوام الان که پدرم بِهِم احتیاج داره به ازدواج فکر کنم. به خاطر همین میگم الان قصد ازدواج ندارم. تو خیلی خوب و مودب و قابل اعتمادی برای من و پدرم. ولی نمیتونم توی این شرایط بِهِت جواب دلخواه بدم. اگر اذیت میشی این جا نمون. برو. من پدر مریض و مادر زحمتکش و خواهر کوچیکم رو نمیتونم رها کنم و ازدواج کنم. یعنی هر چی هم تو خوب باشی کلا هیچ مردی تحمل این وضع را نداره. چند روزه که اومدی کنارم کار کنی و به من دل بستی. زندگی که فقط این چند روز نیست. بهتره درست فکر کنیم و حواست باشه عشق و دل یه حکمی میکنه؛ عقل و منطق هم یه حکمی. اما اون چیزی که جاریه زندگی واقعیه افراده.” نسیم دیگر سکوت کرد. سلیم که دلشکسته شده بود، حرفهای نسیم را حرفهایی منطقی و درست پنداشت و از این پختگی و فهم نسیم در عین جوانی خیلی خوشش آمد و در دل بیشتر عاشقش شد. اما به احترامش سکوت کرده و مشغول کار شد. سکوت غمانگیزی بین آن دو برقرار شده بود که از چهرههایشان مشهود بود. تا آن جا که بعضی از مشتریها پی به ناراحتی آنها بردند و احوالشان را پرسیدند و بعضی هم نگران پدر بیمار نسیم شدند. ذهن هر دوی آنها مشغول آیندهی نامعلوم پیش رویشان بود. نان باگت که تمام شد یعنی بایست دکه را تعطیل کنند؛ نسیم زبان باز کرد و گفت: “اگه کار در این جا تو رو عذاب میده، نیا. من به ناراحتی تو راضی نیستم. با پدرم در مورد موندن یا نموندنت در دکه صحبت کن که کسی فکر خاصی نکنه.” سلیم با اندوه نگاه نسیم کرد و گفت: “باشه با پدرت حرف میزنم بعد هر چی او گفت. من که حاضر به ناراحتی تو و درست کردن مشکلی برای تو نیستم.” بعد خداحافظی کرد و رفت. نسیم هم بعد از رفتن او گوشه دکه نشست و از ته دل گریه کرد اما بیصدا و خفه که مبادا صدایش بیرون رود. نسیم در دل سلیم را دوست داشت ولی به خاطر موقعیتی که خانوادهاش در آن بودند این تصمیم را گرفته بود تا کنار آنها باشد و دکه را بگرداند. سلیم کمی که از دکه فاصله گرفت متوجه شد کیف دستیاش را در دکه جا گذاشته. به طرف دکه برگشت. به درب دکه که رسید دید که نسیم سرش را روی میزی گذاشته و دارد گریه می کند. خیلی منقلب شد. او متوجه بود که نسیم دختر بسیار فداکاری است. دلش سوخت و او را صدا کرد: “نسیم چرا گریه میکنی؟” نسیم از دیدن او جا خورد و سرش را از روی میز بلند کرد. اشکهایش را پاک کرد و گفت: “چیزی نیست.” سلیم هم که در دلش غوغایی برپا بود با مهربانی و آرامی گفت: “کیفم را جا گذاشته بودم به همین خاطر برگشتم. پاشو دکه را ببند، خودم میرسونمت خونه.”
- نگران نباش. تو برو. من خودم میرم مثل شبهای دیگه.
- من جایی نمیرم. همین جا میمونم. دیوونهی من، تو تا هر زمان که بخوای میتونی به خونوادت برسی. من هم کنارتم. مگه این که خودت منو نخوای. پاشو با هم میزنیم بیرون تا دم در خونهتون. اشکهای دونهدونهات رو پاک کن. حیف اون چشمهای زیبات نیست که همش باهاش گریه میکنی؟ من یک روز باعث میشم این چشمها بخندند. اون روز دیر نیست نسیم؛ خواهی دید.
سلیم یک ورق دستمال کاغذی برداشت و به دست نسیم داد. نسیم با چشمان غمزدهاش نگاهش کرد. او در دل خود نور امیدی را احساس کرد. دستمال کاغذی را از دست سلیم گرفت و اشکهایش را پاک کرد. با هم دکه را بستند و دوشادوش هم به سوی آیندهای با چشماندازی نامعلوم قدم برداشتند.