نسیم

نسیم

فرحناز حسامیان

نسیم دختر هفده ساله‏ای با هیکلی ریزنقش و چهره‏ای معصوم در کنار پدر بر روی دکه‎ای ساندویچی کار می‏کرد که عمده کارشان، آماده کردن و پخت فلافل و سمبوسه به سبک آبادانی بود. پدر نسیم به خاطر یک نوع بیماری خاص، مدتی بود که زود خسته می‏شد. اما چون مجبور بود، برای امرار معاش همچنان کار می‏کرد و زندگی را به سختی می‏گذراندند. او به غیر از نسیم، یک دختر ۸ ساله‏ی دیگر هم داشت که نامش سیما بود. مادر نسیم هم گاهی برای همسایه‏ای که احتیاج به کمک داشت آستین بالا می زد و دستمزدی می گرفت، سبزی پاک می‎کرد و شوری و ترشی‏جات آماده می‏کرد و کلا هر کاری که از این دست پیش می‏آمد… و این گونه کمک خرجی بود  برای گذران زندگی خانواده‏اش. یک سالی بود که پدر مریض شده بود. آن‏ها با آن که زندگی را به سختی می‏گذراندند اما با هم بسیار مهربان و دلسوز بودند.گاهی پدر در دکه می‏نشست و از خستگی دست از کار می‏کشید و این نسیم بود که در این مواقع از پس همه کارها بر می‏آمد. پدر برای نسیم خیلی حرف می‏زد: “زندگی همیشه این طور نمی‏مونه دخترم. آخر یه روز، روز خوبی و خوشی ما هم می‏آد.” چند روزی بود پدر اوضاع نفس کشیدنش بدتر شده بود و به سختی نفس می‏کشید و گاهی هم تب می‏کرد و این گونه نمی‏توانستند دکه را باز کنند. نسیم دلش خیلی می‏سوخت وقتی که می‏دید پدر و مادرش چقدر سختی می‏کشند. یکی از همین روزها با این که نسیم تا به حال تنها به دکه نرفته بود، مواد فلافل و سمبوسه را آماده کرد؛ با آن که می‏دانست اگر مواد بماند، خراب خواهد شد. مادر بیرون از خانه بود. نسیم به سیما گفت: “تا مامان می‏آد تو حواست به بابا باشه.” بعد ظرف فلافل و سمبوسه‏های پیچیده را برداشت درون سبد گذاشت و به طرف دکه رفت. به خاطر تنها بودنش برای گرداندن دکه کمی می‏ترسید. اما خود را جمع و جور کرده، اجاق گاز را روشن کرد و شروع کرد به سرخ کردن سمبوسه‏ها، و فلافل‏ها. هم زمان نان باگت را هم برش می‏زد و بقیه وسایل و مواد مثل خیار شور و گوجه را نیز برای شروع کار آماده کرد. چند دقیقه‏ای گذشت که اولین مشتری آمد. نسیم خیلی آرام و قوی، سفارش مشتری را انجام داد. تا ظهر کم‏کم مشتری‏ها زیادتر شدند. بعضی از مشتری‏ها، مشتری‏های همیشگی بودند، وقتی پدر را نمی‏دیدند، احوال او را از نسیم می‏پرسیدند. مشتری‏ها پی در پی می‏آمدند و نسیم همه را به خوبی سرویس می‏داد. در این بین هم فلافل با دستگاه گِرد می‏کرد و در روغن می‏انداخت. تا ظهر کلی ساندویچ فروخت و خوشحال بود. دوباره مشغول خرد کردن خیارشور و گوجه شد و ظرف سس و ترشی را پر کرد و آماده گذاشت تا آن مشتری‏ها که مایل هستند، خودشان استفاده کنند. نسیم آن روز از کار خود راضی بود. صبح بین مشتری‏ها یک مشتری نظر نسیم را جلب کرد. او را قبلا هم دیده بود. پسری جوان بود و تا آن روز چندین بار به دکه آمده بود. او دو تا ساندویچ گرفت و یک سمبوسه. اما به سرعت نرفت. کناری ایستاد و نگاه کار کردن نسیم کرد. نسیم با خود اندیشید شاید وسواس دارد. ایستاده تا مطمئن شود. نسیم دیگر زیاد توجهی به او نکرد. بعد از ظهر بود که مادر به دکه آمد تا سری به نسیم بزند. به نسیم گفت: “بابات همان طوره. نگران تو هم هست. گفته که بهت بگم حتما زودتر بیای خونه.” مادر برای دکه یک ظرف کاهو خرد کرده آورده بود. نسیم مادر را بوسید و گفت: “باشه زودتر می‏آم. خدا خودش کمک می‏کنه بِهِمون. مامان! این پول‎ها رو از توی دخل بردار با خودت ببر خونه. واسه بابا هم یه شام مقوی درست کن تا زودتر خوب بشه. یک کم میوه  هم بخر براش. سری قبلی که رفتیم دکتر، می‏گفت میوه و سبزیجات تازه برای سلامتی بابا خوبه. نمی‎خواد زیاد بخری مامان. فقط اندازه بابا  بخر. بقیه پول را هم نگه دار پیش خودت تا بابا رو ببریم یه دکتر خوب.” مادر با مهر نگاهی به دخترش کرد که چطور مثل یک فرد حرفه‏ای دکه را می‏گرداند و چه حرف‏های بزرگی می‏زند. در دل خدا را شکر کرد و آرزو کرد که همسرش بهتر شود تا با هم بتوانند زندگی بهتری برای نسیم و سیما فراهم کنند. اشک از چشم‎های مادر جاری شد. چشم نسیم به مادر افتاد. دست از کار کشید و او را در بغل گرفته و گفت: “قربونت برم مامان خوبم! چرا خودتو اذیت می‏‎کنی؟ دعا کن سایه بابا همین طوری هم بالای سرمون باشه. همیشه روزگار که این طور نمی‏مونه. روزهای خوب هم می‏آد. اینو مطمئنم. آخه این جمله، جمله من نیست. جمله باباست. که همیشه به من می‎گفت توی دکه.” مادر که از دکه رفت اشک از چشم‏های نسیم سرازیر شد و همان گونه با چشمان اشکی مشغول کارهایش شد. اما حواسش نبود که الان کجا ایستاده و شاید کسی او را ببیند. با سلام کردن یک نفر کمی جا خورد و خود را جمع و جور کرد. انگار سلام اول را هم نشنیده باشد با سلام دوم بود که به خود آمد. آن شخص پرسید: “حالتون خوبه؟” نسیم به سمت صدا برگشت و متوجه شد که همان پسر جوان بود که قبلا هم آمده بود، ساندویچ خریده بود و نسیم  فکر کرده بود بعد از خرید از سر وسواس، کار او را نظاره می‏کرده است. نسیم هم چنان که کار می‏کرد، او را نگریست و گفت: “بفرمایید چی می‏خواهید؟” او هم چنان به نگاه کردن نسیم ادامه داد و بعد مِن‏مِن‏کنان و با اشاره به چشم‏های نسیم مجددا پرسید: “حالتون خوبه؟” نسیم سعی کرد خود را حفظ کند، پاسخ داد: “خدارا شکر. خوبم. چیزی رفته تو چشمام. چیز مهمی نیست. امرتون رو بفرمایید. شما چی می‏خواستید؟” پسر جوان که همین طور محو تماشای نسیم بود و خودش هم نمی‏دانست چرا؟ انگار صحنه اشک باریدن نسیم صحنه زیبایی را خلق کرده بود که چشم هر بیننده‏ای را خیره می‏کرد. بعد از آن بود که نسیم خود را جمع و جور کرده و مجددا به او گفت: “امرتون رو بفرمایید.” آن پسر که هنوز محو تماشای نسیم بود با کمال ادب گفت: “من سلیم هستم. تا زمانی که پدرتون بیاد دکه، اگه کمکی از دستم بر می‏آد حاضرم انجام بدم. امروز ساندویچ‏هایی که گرفتم مثل همیشه خیلی خوشمزه بود. اومدم که دوباره بگیرم. البته می‏خوام ببرم خونه.” نسیم همین طور که مشغول کار بود پاسخ داد: “خوشبختم از آشنایی‏تون. ممنونم از لطف‏تون. نیازی نیست. خودم از پس کارها سعی می‏کنم بر بیام. ساندویچ نوش جون‏تون. خوشحالم که خوش‏تون اومده.” نسیم احساس می‏کرد که او خیلی زیاد احساس صمیمیت کرده و خیلی راحت حرف می‏زند. به همین خاطر سعی کرد خود را سنگین گرفته و مشغول کار باشد. ساندویچ‏ها حاضر شد و در کیسه گذاشت و به دست سلیم داد. سلیم تشکر کرد. موقع حساب کردن هم کمی بیش از حد معمول با هم تعارف کردند. سلیم که دلش نمی‏خواست از آن جا برود و می‏دانست خیلی ضایع است که بیشتر بماند، با مِن‏مِن‏کردن گفت: “اگه می‏تونستید یه مغازه بزنید، کارتون خیلی بهتر می‏گرفت. آخه ساندویچ‏هاتون، همین طور سمبوسه‏ها از همه‏ی ساندویچی‏های این اطراف بهتر و خوشمزه‏تره. من همه ساندویچی‏ها رو گشتم و امتحان کردم.” نسیم همین طور که در سکوت مشغول فلافل زدن و سرخ کردن بود، بدون آن که نگاهش کند فقط تشکری خشک کرد و دیگر توضیحی نداد. سلیم دیگر ماندن را جایز ندانست به همین خاطر خداحافظی کرده و رفت. ولی دلش خیلی می خواست تا بیشتر بماند. نسیم هم زیر چشمی او را پایید. می‏دانست که کنجکاوی او به خاطر گریستنش بوده اما از زیاد نگاه کردن او هم خوشش نیامد. سلیم پسر مرتب و مودبی بود و زیبایی چشمانش نیز از نگاه نسیم دور نماند. گویی تصویر چشمان سلیم در ذهن نسیم حک شده بود. نسیم تا شب مشغول کار بود. بعد دیگر فروش را تعطیل کرده و مشغول جمع و جور کردن و تمیز کردن دکه و وسایل و آماده گذاشتن آن‏ها برای صبح شد. دکه را بست و با ظرف‏های خالی خیارشور و گوجه و مایع فلافل، به طرف خانه‏شان رفت. به خانه که رسید. به سمت پدر رفت و خود را به او چسبانده و گفت: “امروز بدون شما تنهایی توی دکه خیلی سخت گذشت بِهِم.” و آرام آرام بدون آن که بتواند جلوی خود را بگیرد گریست. پدر هم چشم‏هایش پر اشک شد. او از نسیم تشکر کرد و گفت: “خودتو زیاد خسته نکنی دخترم. خدا بزرگه. زود خوب می‏شم و خودم می‏آم.” نسیم کمی آرام شد و گفت: “آخه امروز چون شما نبودید خیلی برام سخت بود. انشالله خوب می‏شید و خودتون می‏آیید.” بعد پدر را بوسید و به حمام رفته، دوش گرفت و لباسش را عوض کرد و با آن که خیلی دلش گرفته بود اما به خاطر حفظ روحیه پدر و مادر و خواهر کوچکش، با روحیه‏ی خوب به نزد پدر برگشت. مادر هم سفره شام را انداخته و منتظر او بودند. سر شام و بعد از آن که با هم نشسته بودند، نسیم شروع به تعریف کرد و تمام ماجراهای روز را از صبح که چکارها کرده، چه کسانی آمده و رفته‏اند و چه کسانی سراغ پدر را گرفته بودند، برای آن‏ها گفت. حتی حرکات خنده‏داری که از مشتری‏ها دیده بود نیز برای‏شان گفت و همگی با هم می‏خندیدند. آخر شب که شد با مادر وسایل و مواد برای بردن به دکه را آماده کردند تا فردا صبح راحت باشند. بعد از آن نسیم خسته به رختخواب رفت. وقتی چشم‏هایش را بست به نظرش هنوز چشم‏های سلیم را می‏دید. خودش هم نمی‏دانست چرا؛ ولی حس می‏کرد آن چشم‏ها دارند او را نگاه می‏کنند و با این افکار بود و دیگر نفهمید که کِی خوابش برد.

فردا صبح، نسیم قبل از این که پدر از خواب بیدار شود وسایل را برداشته و به طرف دکه رفت. با نام و یاد خدا، همان گونه که از پدرش آموخته بود، کار را شروع کرد. شروع به فلافل زدن و انداختن آن‏ها توی ظرفی پر از روغن کرد و بعد چند تا سمبوسه‏ی پیچیده شده را هم سرخ کرد و آماده گذاشت برای مشتری‏های عبوری. اول صبح چند تا از مشتری‏ها که آمدند آن‏هایی که با پدرش آشنا بودند، احوال او را پرسیدند و نسیم خیلی مودبانه و با مهربانی جواب‏شان را می‏داد، طوری که مشتری‏ها را به تحسین واداشته و او را دختری سنگین و باوقار می‏دیدند. خیلی از مغازه دارهای اطراف چون می‏دانستند که پدر نسیم بیمار است و احتیاج به پول دارند تا جایی که امکان داشت از او خرید می‏کردند. از ظهر گذشته بود که مادر هم آمد تا سری به نسیم بزند و برایش چند سمبوسه‏ی پیچیده شده و ظرفی کاهو و جعفری خرد کرده آورده بود. تا عصر فروش نسیم بد نبود. خسته شده بود. اما روحیه‏اش خوب بود. در موقع بیکاری هم کتابی با خود داشت که می‏خواند. گاهی هم نوار کاستی را با صدای ملایمی گوش می‏داد. وقت کتاب خواندنش که بود، سر و کله سلیم پیدا شد. او با سلام کردنش حواس نسیم را پرت کرده و ساندویچی سفارش داد. نسیم مشغول آماده کردن ساندویچ شد. سلیم همین طور که ایستاده بود و نسیم به کارهایش می‏رسید از روی کنجکاوی سوال‏هایی کرد و نسیم هم آرام و کوتاه جوابش را می‏داد. نسیم جز این که او را به عنوان یک مشتری ببیند، اطلاع دیگری از او نداشت. ضمن کنجکاوی‏ها، سلیم از نسیم پرسید: “شما چرا درس نمی‏خونی؟ فکر نکنم که درس‏هاتون تمام شده باشه.” نسیم با تندی نگاهش کرد و او ساکت شد. سلیم خود را جمع و جور کرده و گفت: “فکر کنم خیلی حرف زدم. دخالت کردم. ببخشید. آخه کمی کنجکاو شدم. شرمنده.” و بعد ساکت ایستاد. نسیم در دلش خنده‏اش گرفت که او را با یک نگاه ترسانده است. ولی چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. ساندویچ آماده شد. نسیم آن رابه دست سلیم داد. سلیم بعد از حساب کردن، دوباره عذرخواهی کرد و رفت.

برای نسیم چند روزی به همین منوال گذشت و به تنهایی دکه را می‏گرداند. ولی پدر بهتر نشد و قوای جسمی‏اش خیلی ضعیف‏تر شده بود. مادر، پدر را به را بیمارستان برده اما با مصرف داروها، پدر هنوز بی‏حال بود و گاه درد داشت. با این وجود یکی دو بار پدر به دکه و نسیم سر می‏زد. دوستانی از اطراف که او را می‏دیدند همگی دورش جمع شده و حالش را جویا می‏شدند. اما چون زیاد نمی‏توانست بایستد با کمک یکی از همان دوستان، آرام‏آرام به سمت خانه بر می‏گشت و نسیم را تنها می‏گذاشت.

یک شب، شب میلاد یکی از امامان بود و درخیابان‏ها جشنی بر پا بود به همین خاطر اطراف دکه هم بسیار شلوغ شده بود. چون دکه در مجاورت پارکی بود. مشتری‏های زیادی آمده بودند. کسانی هم که از قبل آن جا را می‏شناختند و ساندویچ این دکه را می‏پسندیدند، مجددا به آن جا آمده و سفارش می‏دادند. نسیم دست تنها، با آن که خیلی خسته شده بود، اما با حوصله تمام مشتری‏ها را یکی‏یکی سرویس داده و رد می‏کرد. او در دلش خوشحال بود که این قدر مشتری دارد. اما از خوشحالی‏ش کمی طول نکشید که صدای بعضی مشتری‏های عجول در آمد که سفارش‏شان دیر شده است. سلیم هم مدتی بود که توی صف با مشتری‏ها ایستاده بود. با بالا رفتن صدای مشتری‏ها سلیم دل را به دریا زده و به داخل دکه رفت و دستکش پوشید به کمک نسیم آمد. اول نسیم با تعجب نگاهش کرد و گفت: “شما چکار دارید می‏کنید؟” سلیم با خونسردی گفت: “شما به مشتری‏هات برس. منم کمک‏تون می کنم.” تا نسیم آمد که چیزی بگوید و اعتراض کند، سلیم گفت: “اصلا مشکلی نیست، فقط یه کوچولو کمک!” و ضمن آن که دستانش کار می‏کرد، شیرین‏زبانی می‏کرد تا نسیم بیرونش نکند. به همین خاطر خودش هم خنده‏اش گرفته بود. نسیم هم چنان که کار می‏کرد گاهی با حیرت او را می‏نگریست. سلیم رو به او گفت: “می‏خواهی همین طور بِر و بِر نگام کنی. خوب تندتر به مشتری‏هات برس.” نسیم چشم از او بر گرفت و به کارهایش رسید. مشتری‏ها یکی‏یکی سفارش خود را گرفتند. بعضی خوردند و بعضی بردند. کمی در آمدن مشتری جدید وقفه پیش آمد. هر دو خسته بر روی چهارپایه‏های موجود در دکه نشستند. نسیم نمی‏دانست چه به سلیم بگوید. در دل از رفتار صمیمی و خونگرمی او خوشش آمده بود و در سکوت با نگاه به سلیم، دنبال یک جمله می‏گشت تا بر زبان بیاورد. سلیم که متوجه نگاه نسیم بود، گفت: “اصلا به خودتون زحمت ندید! نمی‏خواد تشکر کنید. من کاری نکردم. بیکار ایستاده بودم. منتظر ساندویچم بودم. چون نوبتم نشده بود، اومدم کمک. اصلا حر‏فش رو نزنید. تشکر هم نکنید.” نسیم از حرف‏های سلیم خنده‏اش گرفت و بدون این که حرفی بزند با لبخند شروع کرد به آماده کردن ساندویچ سفارشی سلیم و به دستش داد و گفت: “از زحمتی که کشیدید ممنونم. راضی نبودم ولی کمک بزرگی بود. ممنون.” و لبخندی به سلیم زد. سلیم وقتی ساندویچ را گرفت و خواست که حساب کند به همین خاطر از روی چهارپایه برخاست. نسیم گفت: “نمی‏خواد پول بدید. اینم دست مزدتون باشه!” و خندید. سلیم هم نگاهی به ساندویچ کرده و گفت: “پس اگه این طوره چقد دستمزدم کمه! خداییش من که خوب کار کردم.” نسیم همین طور که دکه را جمع و جور می‏کرد به حرف‏های او هم گوش می‏داد و اون یک‏ریز حرف می‏زد. نسیم رفت مقابل سلیم ایستاد و گفت: “مگه من گفتم بیای کمک؟! محبت کردی. منم تشکر کردم. حالا هم می‏تونی دیگه بری. خوشم نمی‏آد دیگه زیاد این جا بشینی و حرف بزنی و زود پسر خاله بشی. ساندویچت را یا بخور یا بردار و ببر. خدا نگهدار.” از حرف‏های نسیم، دهان سلیم باز مانده بود و با همان حالت تعجب گفت: “جدی که نمی‏گید؟” نسیم با خنده‏ای فروخورده، هم چنان سعی می‏کرد خود را جدی نشان دهد، گفت: “چرا اتفاقا جدی می‏گم. خوب ازتون که تشکر کردم. دیگه می‏تونید برید.” سلیم که فکر کرد این حرف‏ها با جدیت گفته شده، خیلی ناراحت شده و انتظار نداشت؛ با لحنی که از آن ناراحتی موج می‏زد، گفت: “من فقط خواستم کمک‏تون کنم همین.” ساندویچش را روی میز گذاشت و خداحافظی کرد و رفت. نسیم هم از برخورد خودش بدش آمد ولی او را زیاد نمی‏شناخت، مجبور بود خودش را سنگین‏تر بگیرد. نسیم می‏ترسید که اگر با مشتری‏ها خودمانی شود، در مورد او فکرهای خاصی بکنند و یا او را دختری لوس و سبک بپندارند. در صورتی که او اشتباه می‏کرد. در آن منطقه، نسیم را دختری بسیار فهمیده و متین و دلسوز برای خانواده می‏دانستند و به خاطر همین خیلی دوستش داشتند و به او احترام  می‏گذاشتند. آن شب وقتی به خانه برگشت با این که حالش از رفتاری که با سلیم داشت، گرفته بود، اما سر سفره شام، برای پدر تعریف کرد که چه چیزها پیش آمد و از کمک سلیم هم گفت. پدر گفت: “دستش درد نکنه. خدا خیرش بده. بچه خوبی است. اما تو بازم حواست باشه عزیزم. چون به همه نمی‏شه اطمینان کرد.” نسیم با خوش‏رویی به پدر گفت: “باشه نگران نباش بابا. همسایه‏ها هم حواس‏شون بِهِم هست و مرتب احوال شما را می‏پرسند و می‏گن که اگه کاری داشتم، بِهِشون بگم. انشالله خودت زود خوب می‏شی و می‏آی سر دکه.” بعد هم مثل شب‏های دیگر به مادر کمک کرد در آماده کردن مواد اولیه ساندویچ‏ها برای دکه. وقتی شب‏بخیر گفت و رفت که بخوابد، با تمام خستگی که داشت اما خوابش نمی‏برد و از فکر سلیم بیرون نمی‏رفت. یاد بعضی کارهای سلیم او را به لبخند زدن وا می‏داشت. اما وقتی یادش می‏آمد که چطوری او را دلخور کرده، ناراحت می‏شد. بعد از کمی، با همین افکار خوابش برد. فردا صبح که وسایل را برداشت و به طرف دکه رفت. در راه همین طور چِشم‏چِشم می‏کرد تا شاید سلیم را ببیند. آن روز گذشت اما از سلیم خبری نشد.

سه روز از نرفتن سلیم به دکه می‏گذشت. او واقعا از حرف و برخورد نسیم ناراحت شده بود. اما در دل خیلی از او خوشش آمده بود. زیرا او را دختری خوب و متین می‏دید. فقط انتظار نداشت که با او این طور رفتار کند. آن هم بعد از کمک کردن صادقانه‏اش. در این سه روز یک بار هم پدر به دکه آمد اما چون به سرفه افتاد و حالش بد شد. نسیم از حال بد پدرش خیلی ترسید و کمی گریه کرد. پدر قبل از رفتن دلداریش داد و گفت: “نگران نباش دخترجون اول هفته نوبت می‏گیرم دکتر. حتما می‏رم عزیزم و زود خوب می‏شم و از این که تو هم این قدر زحمت می‏کشی، از خجالت‏ دختر گلم در می‏آم.” یکی از دوستان در همسایگی دکه، پدرش را به خانه برگرداند. بعد از رفتن پدر، نسیم گوشه دکه کز کرد و تا نبود مشتری گریه کرد و دوباره به کارش مشغول شد. ولی اشک‏هایش هِی سرازیر می‏شد و او هم هِی آن را پاک می‏کرد. در سر فکرهای ناجوری در مورد پدر کرد. با خود اندیشید: “اگه بابا طوریش بشه، من و مامان و سیما چکار کنیم؟” و از این افکار نتوانست خود را نگاه دارد و باز زد زیر گریه. در همین لحظه شنید کسی سلام می‏کند و با لحنی خیلی جدی ادامه می‏دهد: “حالا نمی‏خواد از دوری‏ من گریه کنید. می‏دونم دل‏تون تنگ شده بود. خوب حالا اینجام. دیگه گریه نکنید.” با شنیدن این صدا، نسیم سرش را بالا گرفت و سلیم را دید که دارد نگاهش می‏کند. هر دو به روی هم لبخند زدند. نسیم گفت: “آره برای تو گریه می‏کردم. خیلی دلم تنگ شده بود!” و زیر لب غرید و گفت: “بچه پررو.” بعد هر دو با صدای بلند خندیدند. سلیم دوباره سلام کرد و گفت: “حالا بدون شوخی برای چی گریه می‏کردی؟ اگه مشکلی هست چرا به من نمی‏گید؟ به خدا من آدم بدی نیستم. قصدم کمک به شما و پدرتونه. اگه بتونم کاری انجام بدم، دریغ نمی‏کنم و خوشحال می‏شم.” نسیم همین طور که مشغول کارش بود. اشک‏هایش را از گونه‏هایش سترد، تشکر کرد و گفت: “هر کسی را که ببینی توی زندگی یه مشکلی داره. ولی ظرفیت‏ها فرق می‏کنه. فعلا من بدون پدرم کم آوردم. الان بابام این جا بود یخورده حالش بد شد، نگران شدم. اما می‏دونم همش درست می‏شه.” سلیم هم چنان که گوش می‏داد، گفت: “من حاضرم کمک کنم. بدون چشم‏داشتی. ولی شما یه کم بداخلاقی!” کمی خندید و ادامه داد: “من حاضرم بعد از این که از سر کارم برگشتم، بیام این جا و کمک‏تون کنم به شرطی که شما بداخلاقی نکنید!” نسیم با تعجب نگاهش کرد و گفت: “ممنونم. اما فکر نمی‏کنم این کار به درد شما بخوره. چون درآمد زیادی نداره که بخوام مزد خوبی به شما بدم.” سلیم نگاهش کرد و گفت: “مگه من حرف دستمزد زدم؟ من عصرها بیکارم. حاضرم به شما و پدرتون کمک کنم. هیچ چیزی هم نمی‏خوام.” نسیم هم چنان که با آن چشم‏های سرخ شده از گریه، نگاهش می‏کرد، گفت: “می‏شه یه سوال کنم؟ این همه لطف شما برای چیه؟ من این جا احتیاج به کمک ندارم. سعی می‏کنم خودم کارهام رو انجام بدم.”

  • شما اینو لطف من بدون به پدرتون. من دوست دارم کمک کنم. تا پدرتون برگرده. هیچ چشمداشتی هم ندارم. خالصانه و بدون هیچ غرضی این جا کار می‏کنم. انسانیت این حکم را به من می کنه. یه تغییر کوچولو و رنگ و لعاب هم به دکه می‏دم. این جا رو قشنگ می‏کنم. فقط شما اجازه بده.”

نسیم همین طور با چشمان اشک‏آلود، نگاهش می‏کرد و سکوت بود. سلیم خیره به چشم‏های نسیم و محو تماشای او؛ خیلی آرام و زیرلبی گفت: “چه چشم‏هایی دارید شما. حیفه که این چشم‏ها اشک‏آلود باشه.” نسیم با آن که شنید؛ اما خودش را به نشنیدن زد. نسیم در فکر بود، به سلیم گفت: “من باید با پدرم حرف بزنم هر چی او گفت. همان‏ست. پدرم شما را می‏شناسد؟” سلیم که کمی هول شده بود، گفت: “نه! یعنی بله! در حد این که مدت‏هاست، مشتری‏شون هستم. باور کنید قصد بدی ندارم. فقط می‏بینم تنهایید، دوست دارم همین جوری کمک‏تون کنم. ولی اون روز شما خیلی با من بد حرف زدید.” نسیم همین طور که مشغول خرد کردن خیارشور و گوجه بود، گفت: “بابت حرف اون روز، ازتون معذرت می‏خوام. من خوشم نمی‏آد کسی توی چیزهایی که بهش مربوط نیست، دخالت کنه. من دارم این جا کار می‏کنم. این اطراف همه من و پدرم رو می‏شناسند. باید فکر حرف مردم هم باشم. شما فکر کردید این جا ترکیه است؟! مردم چشم دارند و زبونی قرمز و تند برای چرخیدن. همه چی می‏گن. پس باید مواظب خودم و آبروم باشم تا پدرم رو شرمنده نکنم.”

  • خیلی خوشم اومد از حرف‏هاتون. کاملا بهتون حق می‏دم. من از شما معذرت می‏خوام. امشب به پدرتون بگید. اصلا یک روز بیایند این جا. تا مردم هم من، هم شما رو در کنار ایشان توی دکه ببینند. هر چی باشه تو هر محله‏ای یه عده لات و لاابالی هست. این چند روز که نیومدم ساندویچ بخرم اما از دور، دکه و شما را می‏پاییدم کسی مزاحم‏تون نشه. ساندویچ هم دوستم از همین جا برام می‏خرید می‏آورد برام. به هر حال ما اهل یک محله‏ایم مثل یک خانواده.

نسیم با تعجب وسط حرفش پرید و گفت: “خوب چرا این کارو می‏کردی، من که ناراحت‏تون کرده بودم؟ می‏رفتید جای دیگه ساندویچ می‏گرفتید؛ برای چی این جا را می‏پاییدید؟”  سلیم یک کم پا به پا کرد و بعد از چند لحظه سکوت، گفت: “خودم هم نمی‏دونم چی بگم. ولی دلم می‏خواست همین نزدیکی‏ها باشم.”

  • عجب آدم عجیبی هستید. اگه می‏دونستم کی اومد برای شما ساندویچ خرید، بهش نمی‏دادم!”

بعد از این حرف، هر دو به هم نگاه کرده و کمی خندیدند. سلیم گفت: “خوب اون چند روز که گذشت. حالا چی؟ بِهِم ساندویچ نمی‏دید و هم این که بگید از کِی مشغول بشم؟”

  • الان براتون درست می‏کنم. در مورد اومدن‏تون هم بذارید با بابا حرف بزنم.

سلیم از خدا می‏خواست همان لحظه نسیم می‏پذیرفت و او آن جا مشغول می‏شد. اما این میسر نبود. بعد از خوردن ساندویچش، از نسیم خداحافظی کرد و رفت. سلیم مدت‏ها بود که نسیم جلوی چشم دلش را گرفته بود. از وقتی تنها دکه را می‏گرداند، شب‏ها او را تا خانه‏شان، از دور همراهی می‏کرد و سعی داشت که نسیم متوجه نشود. به همین خاطر آدرس خانه آن‏ها را یاد گرفت. به فکر سلیم رسید که بهتر است خودش با بابای نسیم حرف بزند و این طور بهتر دید که به عنوان عیادت به منزل‏شان رود. به همین منظور چند کمپوت و آب میوه خرید و به طرف خانه آن‏ها رفت و در زد. سیما در را باز کرد. سلیم با این که در دل دلهره داشت و نمی‏دانست باید چه بگوید، بعد از سلام کردن به سیما گفت: “با پدرتون کار دارم. می‏تونن بیآن دم در باهاشون حرف بزنم، یا اگه اجازه بدن من خدمت‏شون برسم.” سیما رفت و به پدر گفت. مادر هم در خانه نبود. پدر به علت سرگیجه نتوانست راه برود. به سیما گفت: “برو بگو بیایند توی خونه. من نمی‏تونم بلند بشم.” سیما برگشت و سلیم را راهنمایی کرد تا به درون خانه بیاید. سلیم با “یاالله!” گفتن وارد حیاط خانه شد. وقتی رد می‏شد نتوانست از دیدن حیاط کوچک و زیبا با گلدان‏های رنگارنگ چشم بگیرد. تختی چوبی که با با پشتی به شیوه سنتی در کنار دیوار حیاط گذاشته شده بود هم از چشم او دور نماند. از آرامش حیاط و صفا و نظم آن خانه لذت برد و خوشش آمد. پدر نسیم با گفتن “بفرما!” او را به داخل اتاق خود دعوت کرد. بعد از سلام و احوالپرسی سلیم با من و من کردن گفت: “حقیقتش اومدم هم احوال‏تون را بپرسم و هم اگر اجازه بدید بعد از ظهر که از سرکارم بر می‏‎گردم و بیکارم در دکه شما که عصرها شلوغ هم می‏شه، کمک حال دخترتون باشم. تا انشالله شما بهتر بشید و برگردید.” پدر نسیم نگاهی به سلیم کرد و با تفکر پرسید: “ببخش سوال می‏کنم پسرم مگه این مدت اتفاقی افتاده توی دکه که من بی‏خبرم؟”

  • نه! سوءتفاهم نشه. اصلا به هیچ وجه. دخترخانم‏تون که مثل همیشه هستند و اون جا هم واقعا همه دوستان و صاحب مغازه‏های اطراف، مواظب‏شون هستند. من خودم که می‏دونید تا ساندویچ دکه شما رو نخورم، خونه نمی‏رم. ولی بعضی عصرها یا شب‏ها شلوغ می‏شه. می‏خواستم تا شما برگردید کمک‏شون کنم. هیچ مزدی هم نمی‏خوام این را به خاطر رضای خدا و احترام به شما و کمک به دخترتون می‏گم. هر چه شما صلاح بدونید همونه.
  • پس اون جوونی که یک شب شلوغ کمک به نسیم من کرده شما بودید؟
  • بله! خوب بِهِتون هم گفته. حالا هر طور صلاح بدونید من در خدمتم.
  • خیلی ممنونم از محبت شما. پس اجازه بده من با نسیم صحبت کنم. ببینیم چی می‏گه. فردا می‏گم خود نسیم نظر نهایی من رو به شما بگه.
  • اتفاقا وقتی من به ایشان پیشنهاد دادم، ایشان هم گفتند که باید با پدرم حرف بزنم. اما من صبر نکردم، گفتم هم بیام احوالپرسی، هم این که مستقیم با خودتون حرف بزنم وگرنه دختر شما خودش گفت که رضایت شما براش خیلی مهمه.

پدر نسیم از شنیدن این حرف به دختر خود افتخار کرد و در دل خشنود شد. بعد از کمی سلیم با گرمی از پدر نسیم خداحافظی کرده و از حضور ایشان مرخص شد و به سمت دکه برگشت و باز هم از دور مواظب نسیم بود. مهری از این دختر در دلش افتاده بود و دوست نداشت تا کسی مزاحمتی برای او درست کند. کمی که دکه را خلوت دید، نزدیک شد و سلام کرد. نسیم با تعجب جواب داد و گفت: “شما هنوز تشریف نبردید منزل؟ نکنه باز هم ساندویچ می‏خواین؟”

  • منزل نرفتم. رفتم خونه شما و با باباتون حرف زدم و قرار شد جواب را فردا دختر خانم‏شون بِهِم بگویند.
  • وای چقد شما عجولید. شما چکار کردید؟ خونه ما رو از کجا بلد بودید؟ چقد شما خیلی مرموزید. مگه نگفتم خودم به پدرم می‏گم.
  • چقدر بد اخلاقید شما. خوب کارتون رو آسون کردم. رفتم پهلوی پدرتون. نشستیم و حرف زدیم. بعد از ایشان خواستم که اجازه بدهند تا خودشون به کار بر می‏گردند، من کمک شما باشم. پدرتون هم گفت که تا شب دختر خانم‏شون تشریف بیارند، ببینند نظر ایشون چیه؟!
  • عجب! تو دیگه چه آدمی هستی.
  • شما که حالا باید ممنون من هم باشید که خودم به پدرتون گفتم و کارت رو آسون کردم. حالا غر هم می‏زنی!

نسیم با خشم و چشم غره‏ای نگاهش کرد. سلیم هم با لبخند ادامه داد: “خوب صاحب کار شمایید. فردا از چه ساعتی بیام سر کار؟

  • وای خدا! قبلا گفتم که. من باید امشب برم. خودم با بابام حرف بزنم.

سلیم متوجه شد که انگار خیلی دارد با شوخی‏هایش او را اذیت و عصبانی می‏کند. دیگر جایز ندید سر به سرش بگذارد، خداحافظی کرد و رفت. نسیم متوجه شده بود که دلیل این همه سماجت، حسی است که سلیم به او دارد. وگرنه چرا باید طلب دستمزد هم نکند. نسیم سریع‏تر از شب‏های گذشته کارهایش را انجام داد و جمع و جور کرد. دکه را بست و به خانه رفت. خیلی خسته شده بود. به خانه که رسید کمی از روی پدر خجالت می‏کشید. او گناهی نکرده بود، اما شرم حضور داشت که به خاطر کمک به او پسر جوانی قد علم کرده است. یک لحظه با خود فکر کرد، نکند پدر در موردش فکر بدی کند. سر شام سعی کرد مثل شب‏های دیگر هر چه که شده و دیده را تعریف کند. منتظر بود شاید پدر حرفی بزند اما نزد. به خاطر همین خودش ادامه داد و ماجرای آمدن سلیم و درخواستش را گفت و نظر خودش را هم گفت و اضافه کرد: “البته من بِهِش قولی ندادم. گفتم که بایست با پدرم مشورت کنم. بعد یهو آخر شب اومد و گفت که رفتم خونه‏تون. خودم به باباتون گفتم. حالا بگو فردا چه ساعتی بیام؟ من باز به ایشون تاکید کردم که باید اول با بابام صحبت کنم.” پدر خیلی خوب به حرف‏های نسیم گوش داد و گفت: “اون از مشتری‏های قدیمی منه. می‏شناسمش. پسر خوب و مودبیه. سربازی هم رفت، وقت مرخصی‏ش به دکه سر می‏زد. ساکن همین محله‏اند. بعد سربازی هم بلافاصله رفت سر یک کار. خودش که اومد، حرف زد. منم بِهِش گفتم باید با نسیم حرف بزنم. فردا جواب را از خود نسیم بگیر. حالا تو بگو نظرت چیه نسیم جان؟ اگه بیاد کمکت، توی دکه، تو راحت هستی؟ البته تمام وقت نیست فقط گفته عصرها.”

  • یک کم زود خودمونی می‏شه. اون روز که اومد کمکم کرد حس کردم دست و پا چلفتیه. نظر شما مهمه بابا. اگر شما راضی باشید، فقط تا وقتی که شما برگردید. اگه هم بگید نه، بازم روی حرف‏تون حرف نمی‏زنم.

نسیم و پدر و مادرش هر سه با هم مشغول تبادل نظر شدند و دسته جمعی این نتیجه را گرفتند که کمک سلیم را رد نکنند. آن شب نسیم خیلی فکر کرد و کم خوابید. نمی‏دانست با آمدن سلیم چه پیش خواهد آمد. فردا صبح وقتی نسیم به دکه رفت و مشغول کار شد، سلیم آمد و سلام کرد. نسیم با تعجب سلامش را پاسخ داد و گفت: “مگه شما الان نباید سر کار باشید؟”

  • از مرخصی‏م دارم استفاده می‏کنم. می‏خوام دکه رو رنگ بزنم. اول بیرون‏ دکه. من نقاشی‏م خیلی خوبه.
  • تو قرار بود بیای این جا کمک من کنی یا بیای دکه رو رنگ کنی؟ بعدش هم این دکه که مال ما نیست. اجاره است. فردا صاحبش ناراحت بشه چکار کنیم؟ بذار اول سوال کنم.
  • این که نشد هر چی من بگم شما مخالفت کنی و یه چیزی جوابم بدی. حالا برای بیرونش اجازه می‏خوای بگیری بگیر. پس من از داخل شروع به رنگ کردن می‏کنم.

و با پررویی خاص خودش رفت و از داخل دکه شروع کرد به تمیز کردن و بدون این که توجه کند به این که آیا نسیم صدایش را می‏شنود یا نه، گفت: “در ضمن تا رنگ این جا تموم بشه، شما تنهایی مشتری‏ها را راه می‏ندازید.” نسیم که از همین اول صبح کلافه شده بود و از کارهای سلیم سر در نمی‏آورد از دکه بیرون زد و به مغازه‏ای که در نزدیکی دکه بود رفت و خواهش کرد تا از آن جا  تلفنی به خانه برای پدرش بزند. نسیم تلفنی برای پدر گفت که سلیم می‏خواهد چه کند و گفت: “انگار دیوانه شده است بابا. می‏گه می‏خوام دکه را خوشگل کنم. من نقاشی‏م خوبه. بابا من با این دیوونه چکار کنم از همین روز اول؟ مرخصی گرفته اومده دکه رو رنگ کنه.” پدر نسیم خنده‏اش گرفت و گفت: “کار بدی نمی‏کنه که بابا. سخت نگیر. فقط بگو پول رنگ‏ها را باید با ما حساب کنه. اگه می‏خواد دکه را قشنگ کنه، خودت هم نظر بده و قشنگ‎ترش کن. وقتی که این جا اومده بود، برام گفت که یه کارهایی رو باید برای جذب مشتری کرد. برگرد دکه عزیزم.” سلیم که دیده بود نسیم از دکه رفته، دست به کار نزد و ایستاد تا او برگردد. بعد وقتی نسیم رسید، سلیم از او پرسید: “چی شد؟ با پدر صحبت کردید؟”

  • بله بابام اجازه داد. اما گفت با تایید نظر من باشه. حالا بگو می‏خوای چکار کنی؟

سلیم خوشحال شد و بعد نقش منظره‏ای زیبا را نشان نسیم داد و بدون این که منتظر بماند شروع به کار کرد. او قصد داشت آن تصویر منظره را روی بدنه دکه نقاشی کند. سلیم ضمن کار از نسیم سوال کرد: “راستی اسم دکه‏تون چیه؟”

  • نسیم.
  • نه بابا! چه از خود راضی! جدی می‏گی؟
  • از زمانی که پدرم این جا را گرفت که من کوچیک بودم، اسمش رو گذاشت نسیم.
  • اسم زیبایی‏ست، مثل صاحب اسمش.

نسیم حرفش را نشنیده گرفت. دو روز طول کشید تا درون و بیرون دکه رنگ شد و واقعا دکه جلوه دیگری پیدا کرده بود. وقتی نقاشی تمام شده بود پدر نسیم به دکه آمد و آن جا را از نزدیک دید و بسیار خوشش آمد. سلیم چند تکه ظروف مصرفی دکه را هم با خود آورده بود. انگار آن‏ها را جدید خریده بود. دکه مقابل یک پارک محلی بود و با نقاشی جدید مقابل پارک، زیبایی دکه رخ‏نمایی می‏کرد. همین پارک برای رونق دکه بسیار موثر بود. به طور یقین این تر و تمیزی و نو نوار کردن دکه نیز در فروش بیشتر آن تاثیر خواهد داشت. خیلی‏ها از پارک می‏آمدند ساندویچ می‏خریدند و با خود می‏بردند و در پارک با خانواده‏های‏شان می‏خوردند. پدر و نسیم و سلیم بسیار با هم اخت شده بودند.

مدتی گذشت و بعد از ظهرها سلیم به کمک نسیم می‏آمد. گاهی حسابی دعوای‏شان می‏شد و کل‏کل می‏کردند و زمانی هم خیلی آرام و همکاری خوبی با هم داشتند. پدر و مادر نسیم گاهی به آن‏ها سر می‏زدند. پدر با رفتن به دکتر متخصص و مصرف دارو، حالش بهتر شده بود؛ اما هنوز دکتر او را از گرمای اجاق و بوی روغن سرخ کرده و دودزده منع کرده بود. او بیشتر در خانه استراحت می‏کرد. یک روز نسیم وقتی به خانه رفت سر سفره شام، مادر به او گفت که خواستگاری برایش آمده و باید فردا به دکه نرود یا برود و زود برگردد. نسیم با شنیدن این حرف جا خورد و سوال کرد که خواستگار کیست و جواب گرفت که یکی از پسران دوست پدرش بود. نسیم او را شناخت. پسری لوس و بچه‏ننه که بارها در دکه می‏آمد حتی نسیم رغبت نمی‏کرد نگاهش کند. نسیم به پدر گفت: “واقعا موافقت کردید که بیایند؟ مگر من می‏خواهم ازدواج کنم الان؟ برای چی بهش گفتید بیایند؟” پدر سکوت کرد و مشخص بود که ناراحت از آمدن‏شان است. ولی مادر می‏گفت که اگر خواستگار خوب آمد باید دختر را بِهِش داد. نسیم خیلی ناراحت شد و با بغض گفت: “اصلا من فردا دکه می‏مونم و خونه نمی‏آم خودتون جواب‏شون رو بدید.” بعد برخاست و بدون این که وسایل و مواد را برای فردای دکه آماده کند، رفت خوابید. تا نزدیکی صبح توی فکر بود. هیچ وقت به ازدواج یهویی فکر نکرده بود. همیشه فکر می‏کرد باید ماجرایی داشته باشد و حسی پیش آید. فردا صبح با خلقی تنگ بلند شد و بدون خوردن صبحانه به دکه رفت. خیلی ناراحت بود. همان روز صبح سلیم باز از مرخصی‏ش استفاده کرده بود و بعد از انجام کاری به دکه آمد و نسیم را گرفته و با چشمانی خیس دید. اول به روی خودش نیاورد. ولی دلش طاقت نیاورده و گفت: “می‏تونم سوال کنم؟ برای چی دوباره چشم‏هات خیسه؟ چیزی شده؟ خدای نکرده پدرتون حالش بده؟”

  • نه. پدر خوبه. دو سه روزه نفس کشیدنش بهتر شده.
  • خدا را شکر. پس برای چی ناراحتی؟ البته اگر دوست داری به من بگی.
  • چیز مهمی نیست.

و مشغول کارش شد. سلیم هم مثل همیشه به کارها رسید. حدود عصر مادر به دکه آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با سلیم، سرش را به نزدیک گوش نسیم برد و گفت: “چرا به خونه نیومدی؟ یا دکه را ببند و زود بیا خونه یا بسپر دکه را به سلیم. من باید برم خرید. بعد می‏آم خونه.” سلیم خود را بیرون دکه سرگرم کرده بود تا مزاحم حرف زدن آن‏ها نباشد. اما متوجه شد که نسیم با مادرش دارد بحث می‏کند. به خاطر حس خوبی که به نسیم داشت کنجکاویش زیاد بود. مادر نسیم از دکه بیرون آمد و با سلیم خداحافظی کرد و رفت. سلیم به درون دکه برگشت و دید نسیم آشفته و گریان است. لیوان آبی به دستش داد و گفت: “می‏تونم سوال کنم چه مشکلی پیش اومده؟ البته اگه ناراحت نمی‏شید.” نسیم آرام‏تر که شد گفت: “من باید برم خونه. اگر شما می‏تونید تنها دکه را بگردونید که هیچ وگرنه دکه رو می‏بندم و می‏رم خونه.” سلیم دید که او حرفی نمی‏زند ساکت شد و در سرش هزار فکر می‏جوشید. سکوتی بین‏شان به وجود آمده بود. نسیم فلافل‏ها را سرخ کرد و سلیم گوجه و خیارشور را قاچ می‏کرد و در ظرف می‏چید و هر چند دقیقه‏ای یک بار به نسیم نگاه می‏کرد و می‏دید خیلی آرام و بی‏صدا اشک می‏ریزد. لحظه‏ای همین طور به نسیم نگاه کرد. او قطره‏قطره اشک بدون صدا می‏ریخت؛ اما دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و طاقت نیاورد و گفت: “دیگه تحمل این سکوت و این اشک ریختن‏ها رو ندارم. آخه من که دلم از سنگ نیست. خوب به من هم بگو. چی شده آخه؟ حرفی بزن!” نسیم با تعجب نگاهش کرد تا حالا او را این قدر عصبانی و ناراحت ندیده بود. رنگِ روی سلیم سرخ شده بود. نسیم هم چنان که اشک‏های روی گونه‏هایش را پاک می‏کرد، گفت: “چیز مهمی نیست همه چیز درست می‏شه ببخش ناراحت شدی. نمی‏تونستم خودمو کنترل کنم.” وقتی سلیم دید که نسیم به سکوت خود ادامه می‏دهد و فقط جلوی گریه کردن خود را می‏گیرد، با ناراحتی گفت: “به من اعتماد نداری بعد از این همه مدت؟” نسیم که کارش دیگر تمام شده بود و  فلافل‏ها را توی سینی چیده و داشت جمع و جور می‏کرد تا برود، مقابل سلیم ایستاد و گفت: “نگرانم نباش لطفا. مواظب دکه باش. دیگه بلدی که ساندویچ بگیری!” و لبخندی به سلیم زد. سلیم با این که ناراحت بود، سرش را پایین انداخت. نسیم که متوجه ناراحتی او بود، گفت: نگران نباش. بابا خوب است. مامان خوب است. سیما خوب است. اما من خوب نیستم.”

  • تو که حال مرا بدتر کردی. بگو چرا حال تو خوب نیست؟ خواهش می‏کنم!
  • ناراحت نباش! یه مدت دیگه عروسی دعوتت می‏کنیم.

سلیم هاج و واج از حرف نسیم، او را نگاه کرد. انگار دکه جلوی چشمش سیاه شده بود. سلیم گفت: “نسیم درست حرف بزن. امشب خواستگاریته درسته؟” نسیم با تکان سر جواب مثبت داد. سلیم با حرص گفت: “معلومه که نمی‏خوای.”

  • نمی‏خوام.
  • وقتی نمی‏خوای برو بگو نمی‏خوام. این که سختی نداره. این همه گریه نداره.
  • برای پسرها شاید مقابل خانواده ایستادن راحت باشد. ولی واسه دخترها راحت نیست. هر چی خونواده بگه. باید به فکر اون‏ها باشم. مامانم نظرش مثبته می‏گه تا خواستگار هست باید دختر بره…

نسیم کیفش را برداشت و خواست برود، سلیم گفت: “جواب‏شون رو بده وقتی نمی‏خوای. اگه نمی‏تونی این رو بگی؛ اصلا به خونه نرو.”  نسیم نگاهش کرد و دید که او بدون این که متوجه باشد حرف می‎زند و با عصبانیت دارد کارها را نیز انجام می‎د‏هد. نسیم گفت: “آقا سلیم لطفا این قدر تند نرو. ممنونم که نگرانمی. ولی نمی‏شه نرم. آبروی پدر و مادرم می‏ره با نرفتن من. پس فعلا با اجازه.”

  • حالا که می‏خوای بری برو. اما جواب منفی بِهِشون بده.
  • چرا؟

سلیم نگاهی سرشار از غم به او کرد و یک آن چشم‏هایش خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت و دستش را به کار مشغول کرد و گفت: “چون نمی‏خوام جواب‏شون رو بدی. چون نمی‏خوام بری با کسی دیگه عروسی کنی. چون… چون دوستت دارم. من تو رو برای زندگی خودم می‏خوام. حالا دیگه می‏فهمی چی می‏گم. نمی‏خواستم توی این وضعیت حرف بزنم. چه می‏دونستم سر و کله یه خواستگار مزاحم یهو پیدا می‏شه. به جان مادرم اگه الان هم خواستگار نیومده بود، اصلا چیزی نمی‏گفتم تا حال پدرت بهتر بشه. اما حالا که حس منو می‏دونی پس خودت تصمیم بگیر. اگه منو قبول داری، خودت جواب اونا رو بده.” نسیم اشکش جاری بود و بدون آن که چیزی بگوید سرش را پایین انداخت و به طرف خانه به راه افتاد. به خانه که رسید. خوشحال شد که هنوز مادرش از خرید برنگشته. به کنار پدر رفت. دست‏های پدر را در دست گرفت و گفت: “بابا جان. من نمی‏خوام الان عروسی کنم. بهتره بگم اصلا با این پسره‏ی بچه‏ننه نمی‏خوام ازدواج کنم. مامان خیلی داره بِهِم فشار می‏آره. تو رو به خدا بابا! کمکم کن! خودت یه بهونه بساز و بگو نه. بابا دلم راضی نیست.” و مثل ابر بهار چشمانش بارید. پدر نسیم را در بغل گرفت و او را نوازش کرد و گفت: “عزیزم هیچ اجباری به این وصلت نیست. درسته می‏شناسم‏شون اما نظر تو شرطه. فقط امشب می‏آن مهمونی و جواب می‏مونه برای بعد. خودم بِهِشون جواب منفی می‏دم. من حاضر نیستم تو غصه بخوری. من به خاطر تو و سیما زندگی می‏کنم. مگه جز شماها کی رو دارم؟ اصلا خودتو ناراحت نکن. جلوی مادرت هم حرفی نزن. پاشو آماده شو. الان مادرت هم می‏رسه.” نسیم با حرف‏های پدرش امیدی به دلش نشست. پدر را بوسید و رفت که آماده بشود. بالاخره خواستگاری انجام شد و همان طور که پدر قول داده بود، جواب را به فردا موکول کرد. بعد از رفتن مهمان‏ها سفره شام که انداخته شد، پدر سر سفره با نسیم شوخی می‏کرد و به او چشمک می‏زد مادر نمی‏دانست چه چیزی ما بین پدر و دختر است و با تعجب به آن‏ها نگاه می‏کرد. شب وقت خواب نسیم حرف‏های سلیم را با خود مرور کرد. متوجه شد حسی که به او دارد یک طرفه نیست. مدتی بود که نسیم مهری از او در دل داشت. سلیم را پسری سالم، جسور و صادق می‏دید. تمام شب حرف‏ها و حرکات سلیم مثل فیلم سینمایی از جلو چشمان نسیم رد می‏شد. نزدیکی‏های صبح بود که خوابش برد. فردا صبح کمی دیرتر از خانه بیرون زد و به دکه رفت. نسیم با اعتراف کردن سلیم به عشق، احساس می‏کرد همکاری‏شان در دکه رنگ و بوی دیگری خواهد گرفت. از دور متوجه شد دکه باز است. تعجب کرد. وقتی به دکه رسید بعد از سلام گفت: “تو باز هم مرخصی گرفتی؟ آخر اخراجت می‏کنند.” و لبخند کوتاهی زد. سلیم نگاهش کرد و گفت: “سلام. نه. سر کار نرفتم. خواب هم نرفتم.” نسیم همین طور که مشغول شد به کارهای روزمره دکه، زیر چشمی او را نگاه کرد و دید خیلی گرفته است و ساکت مشغول کارش است. بعد از کمی نسیم متوجه شد که سلیم یک گوشه دکه ایستاده او را نگاه می‏کند. شعله گاز را کم کرد و رو به سلیم گفت: “می‏شه بگی اون حرفی که توی دلت خونه کرده.” سلیم کلافه بود. کمی هم دیگر را نگریستند. سلیم دوست داشت خود نسیم برایش بگوید که دیشب چه شده. نسیم هم خجالت می‏کشید که زبان باز کند و حرف بزند. منتظر بود سلیم از او بپرسد. سلیم کلید دکه را به روی میخی آویزان کرد و گفت: “من می‏رم. کلید این جاست برش دار.” نسیم هاج و واج نگاهش کرد. سلیم رفت. نسیم تنها که شد، هم چنان که مشغول کارهای همیشگی و سرویس دادن به مشتری‏ها بود با خود اندیشید که سلیم حق داشت بعد از اعتراف دیشب او به عشق، انتظار داشته باشد که باخبر شود که با آمدن خواستگارها در خانه چه گذشته. با آن که نسیم متوجه شده بود که می‏توانست دیشب با یک تماس یا پیامی به سلیم برساند که آیا دل او هم با سلیم است یا خیر. ولی غرور بی‏مورد و بچه‏گانه نسیم به او این اجازه را نداده بود که با یک عاشق تماس بگیرد. نسیم کمی هم خودخواهی کرده بود. چون به محضی که متوجه شد پدرش پشت اوست و خیالش راحت شد که دیگر مجبور به ازدواج نمی‏شود، حال سلیم را فراموش کرد که دیشب بر او چه گذشته. احساس کرد که بهترین کار اقرار به اشتباه و عذرخواهی است نزدیکی‏های غروب نسیم بسیار کلافه شده بود و  دل را به دریا زد و از آن جا که در گوشیش شارژ داشت، شماره سلیم را گرفت. بعد از چند بوق سلیم جواب داد. صدای گرفته‏ای از پشت گوشی جوابش را داد. نسیم با دستپاچگی گفت: “نسیم هستم. حالت خوبه؟ دیدم عصر شد. نیومدی. نگران شدم.” سلیم از تماس نسیم تکان خورد و گفت: “بد نیستم. یکم سرم درد می‏کرد. الان کم‏کم راه می‏افتم سمت دکه.”

  • نه زحمت نکش. اگه حالت خوب نیست. استراحت کن.
  • پس اگه شما اجازه بدید فردا بعد از ظهر می‏آم دکه.

نسیم دیگه منتظر ادامه جواب یا خداحافظی نشد و گوشی را قطع کرد. نفسش در سینه  حبس شده بود.  تپش قلب خود را در دهان حس خود می‏کرد. صورتش سرخ شده و گر گرفته بود. به سرعت به سمت یخچال رفت و آب خنک سر کشید و به کار مشغول شد. سلیم خوشحال شده بود که نسیم برایش زنگ زده بود. از تماس نسیم جان تازه‏ای گرفت و با خود تصمیم گرفت که به دکه برود. سریع از رختخوابش برخاست و دوش گرفت و بیرون زد. از دور دکه را شلوغ دید. وارد دکه شد و سلام کرد و نسیم از دیدنش جا خورد و در سکوت لحظه‏ای به هم نگریستند. نسیم ضمن کار گفت: “انگار نتونستی استراحت کنی؟” سلیم با لبخندی گفت: “احتیاج به استراحت نبود، انرژی گرفتم. خوب خوبم شدم.” نسیم نگاهش را از کار بر گرفت و به سلیم نگاه کرده و صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. وقتی سرشان خلوت شد سلیم احوال پدر نسیم را پرسید. نسیم هم بدون آن که او را بنگرد. برایش توضیح ‏داد. بعد از کمی سلیم به نزدیک نسیم رفته و گفت: “می‏خوای باز جون به سرم کنی!؟ یعنی قصد نداری بهم بگی چی شد دیشب؟ تو حرفای دیشب منو شوخی گرفتی؟ لااقل نظرت رو نسبت به حرفام بگو بدونم. یا حداقل بگو چی جواب‏شون رو دادی؟” نسیم گاهی شیطنتش گل می‏کرد و این خاص سن و سالش بود. دوست داشت کمی سر به سر سلیم بگذارد. با آرامی ساختگی گفت: “قراره بابام فردا جواب‏شون رو بده. خونواده خوبی‏اند یعنی خونواده‏ها راضی‏اند. دیگه من چی بگم. هر چی که… ” سلیم اجاره نداد حرف نسیم تمام شود یک دفعه مثل آتش گرفته‏ها به طرف نسیم آمد و گفت: “ازت واضح پرسیدم سر به سرم نذار نپیچون من رو. بگو چی جواب‏شون رو دادی؟” و ایستاد به نسیم خیره شد. نسیم که هنوز بازی بچه‏گانه‏اش ادامه داشت و خودش را ظاهرا خیلی گرفته بود، وقتی چشمش به چشمان گرد شده و غرّان سلیم افتاد، کوتاه آمده و گفت: “هیچی بابا! جواب‏شون رو قراره فردا بابام بهشون بده. مگه نشنیدی؟ من که گفتم یه بار دیگه این رو.” سلیم یک دفعه زانوهایش شل شد و با عجز به نسیم گفت: “من گیج و منگم. تو به من صریحا بگو چه جوابی دادی. لطفا در لفافه حرف نزن. من نمی‏فهمم.”

  • آخه چطور بگم دیگه؟ چند بار بگم. قراره بابام فردا جواب‏شون‏ رو بده. چرا هی سوالت رو تکرار می‏کنی؟
  • من دارم خفه می‏شم. بال بال زدم تا دیروز حرفم‏ رو زدم. بعد تو…. پس بگو حرفای من … برای تو… .

بعد با عصبانیت از دکه بیرون رفت تا آرام بشود و برگردد. مبادا مشتری‏ها متوجه چیزی بشوند. نسیم در دل خنده‏اش گرفته بود و از این که می‏دید او چقدر دوستش دارد حس خوبی بِهِش می‏داد. کمی که سرش خلوت شد از یخچال بطری آب خنکی برداشت و بیرون برد و به سلیم داد و گفت: “بخور تا کمی آروم بشی. توجه نکرده، هی جوش می‏آری.” سلیم که هنوز متوجه نشده بود، با عجز به نسیم نگریست. نسیم هم دیگر دلش نیامد او را اذیت کند و گفت: “پاشو بیا داخل برات بگم. مشتری اومده.” و به داخل دکه رفت. سلیم به سرعت به دنبالش به دکه رفت. نسیم وقتی کار مشتری را راه انداخت به آرامی گفت: “ببین سلیم من به بابام گفتم جواب‏شون رو بده دیگه نیایند. تو دقت نکردی به حرفم.” سلیم با تعجب و کمی خشم گفت: “تو من رو دست انداختی؟”

  • نه. تو توجه به جواب من نکردی.

سلیم که حسابی گیج شده بود. آب خنک را خورد و کمی از آن را روی سرش ریخت. نفسی به راحتی کشید و وقتی به حرف‏های نسیم دقت کرد به اشتباه و بی‏دقتی خود پی برد. خنده‏ی شادی صورت محزونش را پوشاند. رو به نسیم با لحنی که از آن ملاطفت هویدا بود، گفت: “تو دیوونه‏ای به خدا نسیم. چقد من رو حرص دادی. حالا بگو ببینم جواب من رو بده. من ازت خواستگاری می‏کنم. به من چی می‏خوای بگی؟” نسیم یک دفعه تکان خورد و با چشم‏های گرد کرده نگاهش کرد و گفت: “فکر کنم تو هم دیوونه‏تر شده‏ای آخر… “سلیم نگذاشت حرفش را تمام کند، گفت: “بله دیوونه شده‏ام. دیوونه‏تر هم می‏شم اگه یه خواستگار دیگه بیاد. من با مامان و بابام به زودی می‏یاییم خواستگاری. می‏خوام ببینم جواب ما رو چی می‏دی؟” نسیم هاج و واج نگاهش کرد و گفت: “ازدواج احتیاج به زمان برای فکرکردن داره. من نمی‏خوام الان که پدرم بِهِم احتیاج داره به ازدواج فکر کنم. به خاطر همین می‏گم الان قصد ازدواج ندارم. تو خیلی خوب و مودب و قابل اعتمادی برای من و پدرم. ولی نمی‏تونم توی این شرایط بِهِت جواب دلخواه بدم. اگر اذیت می‏شی این جا نمون. برو. من پدر مریض و مادر زحمتکش و خواهر کوچیکم رو نمی‏تونم رها کنم و ازدواج کنم. یعنی هر چی هم تو خوب باشی کلا هیچ مردی تحمل این وضع را نداره. چند روزه که اومدی کنارم کار کنی و به من دل بستی. زندگی که فقط این چند روز نیست. بهتره درست فکر کنیم و حواست باشه عشق و دل یه حکمی می‏کنه؛ عقل و منطق هم یه حکمی. اما اون چیزی که جاریه زندگی واقعیه افراده.” نسیم دیگر سکوت کرد. سلیم که دل‏شکسته شده بود، حرف‏های نسیم را حرف‏هایی منطقی و درست پنداشت و از این پختگی و فهم نسیم در عین جوانی خیلی خوشش آمد و در دل بیشتر عاشقش شد. اما به احترامش سکوت کرده و مشغول کار شد. سکوت غم‏انگیزی بین آن دو برقرار شده بود که از چهره‏های‏شان مشهود بود. تا آن جا که بعضی از مشتری‏ها پی به ناراحتی آن‏ها بردند و احوال‏شان را پرسیدند و بعضی هم نگران پدر بیمار نسیم شدند. ذهن هر دوی آن‏ها مشغول آینده‏ی نامعلوم پیش روی‏شان بود. نان باگت که تمام شد یعنی بایست دکه را تعطیل کنند؛ نسیم زبان باز کرد و گفت: “اگه کار در این جا تو رو عذاب می‏ده، نیا. من به ناراحتی تو راضی نیستم. با پدرم در مورد موندن یا نموندنت در دکه صحبت کن که کسی فکر خاصی نکنه.” سلیم با اندوه نگاه نسیم کرد و گفت: “باشه با پدرت حرف می‏زنم بعد هر چی او گفت. من که حاضر به ناراحتی تو و درست کردن مشکلی برای تو نیستم.” بعد خداحافظی کرد و رفت. نسیم هم بعد از رفتن او گوشه دکه نشست و از ته دل گریه کرد اما بی‏صدا و خفه که مبادا صدایش بیرون رود. نسیم در دل  سلیم را دوست داشت ولی به خاطر موقعیتی که خانواده‏اش در آن بودند این تصمیم را گرفته بود تا کنار آن‏ها باشد و دکه را بگرداند. سلیم کمی که از دکه فاصله گرفت متوجه شد کیف دستی‏اش را در دکه جا گذاشته. به طرف دکه برگشت. به درب دکه که رسید دید که نسیم سرش را روی میزی گذاشته و دارد گریه می کند. خیلی منقلب شد. او متوجه بود که نسیم دختر بسیار فداکاری است. دلش سوخت و او را صدا کرد: “نسیم چرا گریه می‏کنی؟” نسیم از دیدن او جا خورد و سرش را از روی میز بلند کرد. اشک‏هایش را پاک کرد و گفت: “چیزی نیست.” سلیم هم که در دلش غوغایی برپا بود با مهربانی و آرامی گفت: “کیفم را جا گذاشته بودم به همین خاطر برگشتم. پاشو دکه را ببند، خودم می‏رسونمت خونه.”

  • نگران نباش. تو برو. من خودم می‏رم مثل شب‏های دیگه.
  • من جایی نمی‏رم. همین جا می‏مونم. دیوونه‏‏ی من، تو تا هر زمان که بخوای می‏تونی به خونوادت برسی. من هم کنارتم. مگه این که خودت منو نخوای. پاشو با هم می‏زنیم بیرون تا دم در خونه‎‏تون. اشکهای دونه‏دونه‏ات رو پاک کن. حیف اون چشم‏های زیبات نیست که همش باهاش گریه می‏کنی؟ من یک روز باعث می‏شم این چشم‏ها بخندند. اون روز دیر نیست نسیم؛ خواهی دید.

سلیم یک ورق دستمال کاغذی برداشت و به دست نسیم داد. نسیم با چشمان غمزده‏اش نگاهش کرد. او در دل خود نور امیدی را احساس کرد. دستمال کاغذی را از دست سلیم گرفت و اشک‏هایش را پاک کرد. با هم دکه را بستند و دوشادوش هم به سوی آینده‏ای با چشم‏اندازی نامعلوم قدم برداشتند.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *