زنبيل سبز

ليلا حساميان

صبح های شنبه هميشه با يک زنبيل در دست سر جاده می ايستاد. از دور زنبيل سبزش را که می ديدم، می دانستم خودش است که به انتظار رسيدن مینی بوس نشسته تا با آن به شهر برود. زن صورت معصومی داشت. پيکان قراضه ای داشتم که با آن هر روز فاصله دو شهر نزديک به هم را طی می کردم تا به شرکت محل کارم بروم. در مسير اين دو شهر چندين روستا وجود داشت که گذر آن ها در مسير جاده ی شهر بود. گاهی مسافرهای کنار جاده را سوار می کردم.

آن روز شنبه نيز ترمز کرده و ماشين را نگهداشتم. سلام کردم. جواب داد. زن زنبيل به دست با لحن مهربان و لهجه ی خاص جنوبی گفت: “خيلی وقته منتظر مينی بوسم اما رد نمی شه، ما هم هی مجبور می شيم، زحمت شما بديم.”

از توی آينه ماشين حواسم به او بود. چشمش را دوخته بود به رودخانه و گذر کنار جاده. نگاهش خسته می نمود. لبخند کم رنگی پهنای صورت غمگينش را پوشانده بود. بوی عطر ليموی توی زنبيلش فضای ماشين را پر کرده بود. به شهر رسيديم. پياده که شد گفت: “دست شما درد نکنه کوکام.”  طبق عادت هميشگی اش پولی در دست گرفته بود و سرش را به زير انداخته و گفت: “بفرما شرمندم.”

گفتم: “خانم من که مسافرکش نيستم، قبلا هم گفتم، مسيرم است.”

  • مديونتونم
  • مديون هيچ کس نيستي.

چشمم به دست هايش افتاده بود. چروکيده و زحمتکش می نمود. پوست صورتش هم چروک زيادی داشت. انگار آفتاب سوخته باشد. شديدا هم لاغر بود. به چشم هايش که می نگريستی می فهميدی که جوان است اما گويا به ابتدای کهن سالی رسيده باشد. از آن دسته زن ها که زود ازدواج می کنند و در زندگی شکسته می شوند. با بقيه کسانی که سوار ماشين می شدند فرق داشت. بقيه اغلب بومی آن جا بودند اما لهجه او مشخص بود که متعلق به آن جا نيست. مهربانی و خونگرمی خاص جنوبی ها را داشت. در زنبيل اش هميشه ليمو داشت. هميشه دستش را می کرد توی زنبيل و دوتا ليمو برمی داشت و می گذاشت روی صندلی جلو و می گفت: “دستمو پس نزنين آقا.  منم مثل مادرتون، خواهرتون.” تشکر می کردم و گاز می دادم و می رفتم.

مدت ها بود که او را سوار ماشين می کردم. کمتر پيش می آمد که در ماشين تنها باَشيم. اغلب مسافرهای ديگری نيز سوار می شدند. مسير با سکوت طی می شد. گاهی هم موسيقی آرام و مورد علاقه ام را می گذاشتم.

يک صبح شنبه از توی جاده که می گذشتم طبق معمول از دور زنبيل سبزش را ديدم. به کنارش که رسيدم ترمز کردم.  به جز او کس ديگری نبود. سلام کرد و خنده به صورت اش نشست. سوار شد و روی صندلی عقب جای گرفت. دوباره بوی عطر ليمو فضای ماشين را پر کرد.

دلم می خواست با او حرف بزنم. يک مدت که گذشت پرسيدم: “اهل همين روستايي ايد که از اونجا سوار شديد؟”  چه سوال احمقانه ای پرسيده بودم. مشخص بود و من متوجه شده بودم  که او قطعا اهل آن جا نيست. به هر حال بايد از يک جايي شروع می کردم. جواب داد: “نه کوکا. بچه آبادانم.”

– اِ ! آبادان! …آبادان کجا؟! اينجا کجا؟! چطور اينجا؟!

– چطور نداره کوکام! جنگ آوارمون کرده. شوهرم اهل اينجاست. اينجام زمين پدری داشت. جنگ که شد يکراست اومديم اينجا.

– که اين طور. حالا راضی هستيد؟

– نه کوکا. يک روز خوش نديديم.

از توی آينه جلو ماشين می پاييدم اش. چشم هايش پر از اشک شد. گفت: “اينجا دخترمو از دست دادم.” گفتم: “متاسفم نمی خواستم ناراحتتون کنم.”

  • باقی عمرش برا شما باشه.

چقدر شنيدن اين جمله برايم  مسخره بود. آخر اگر کسی عمری  باقی داشت که خودش آن عمر را می کرد و لازم به بخشش به ديگری نبود.

با گوشه ی چادرش اشکش را پاک کرد. با همان لحن آرام و بغض آلودش ادامه داد: “ما برا خودمون کيا و بيايي داشتيم. اينجا که اومديم نکبت گرفتمون. دخترم نه سالش بود. دلش درد گرفت. برديم واسه دوا و درمون. گفتند که سرطانه. دردش را به کسی نگفتيم. ترسيديم که دهن به دهن بگرده، گوشش از کسی بشنوه. هی برديم مريضخونه  دولتی، مريضخونه شخصی که وسعم نمی رسيد کوکا. هيچ افاقه نکرد، گفتن دارو خارجی گير بيارين. رفتيم تهران، ناصر خسرو، دارو گرفتيم، ذليل شده ها دارو تاريخ گذشته بهمون انداخته بودن، تاريخشم دستکاری کرده بودن، ما هم نفهميديم، اخه قبل از جنگ که اصلا وضع اين جوری نبود که ديده باشيم، ما که اون موقع ها آبادان بوديم، بيمارستان شرکت نفت اونجا هم برا خودش اسم و رسمی داشت، حتی از کشورای خليج هم می اومدن اونجا. از اين چيزا نديده بوديم، بيچاره دخترم حالش بدتر شد. انگار حاليش شده بود که زياد زنده نمی مونه؛ دخترم طفل معصوم همش می گفت مامان اگه مردم گريه نکنی ها! دلم می سوخت کوکا. تا اي که يه روز گفت مامان خواب ديدم که رفتم مشهد. خوبم شده. از خدا پنهون نيست از شما پنهون نباشه کوکا. پول توی دستم نبود. رفتم النگوهامو فروختم که ببرمش مشهد. گفت مامان می خوام با قطار برم. کوکا با اتوبوس رسوندمش به … تا از اونجا با قطار ببرمش امام رضا. رفتيم حرم. دستش که به ضريح خورد چشمش برق زد و افتاد تو بغلم. انگار هفت ساله که خوابيده.”

پهنای صورت زن را اشک پوشانده بود. حالم دگرگون شده بود. انگار يک داستان را بخوانی و انتظار داشته باشی يا اين که احساس کنی شايد به معجزه ای، اوضاع برگردد. اما خيالی واهی بود وهر چيز سير خودش را طی می کرد.

مدتی به سکوت گذشت. صدايش به گوشم رسيد که با بغض حرف هايش را ادامه داد: “ناراحتت کردم کوکا. بچم را خواستند همونجا تو حرم دفن کنند. گفتند کمتر اتفاق می افته کسی اونجا جون بده. کسی که اونجا مرد نبايد از حرم بيرون بره. شوهرم قبول نکرد. گفت که بچم را می برم دِهِ خودم. دخترمو همونجا شستم، کفنش کردم و سوار هواپيماشم کردم تا دخترم سوار هواپيما هم شده باشه… .” حرفش توی گلو شکست. خودش را کنترل کرد و ادامه داد: “آورديمش توی روستا. خاکش کرديم.” گفتم: “من متاسفم. اميدوارم آخرين مصيبت تان باشد.”

  • خدا از زبونت بشنوه کوکا. آخه يه دختر ديگه دارم. او الان هشت سالشه. او هم از همون دل دردا داره کوکا. شوهرم حرص دلش را سر مو خالی می کنه. می گه از تو ارث دارن. خوب، يکی نيست به اين بی انصاف بگه از مو ارث دارن پس چرا مو چيزيم نيست؟ پس چرا مو زندم؟!
  • ناراحت نباشيد خانم. شوهرتان از ناراحتی يک چيزی گفته.
  • کوکا خيلی ظالمه. همه کارهای اين زندگی با منه. هر صبح شنبه ميرم شهر. خريد يه هفته رو می کنم. کارای اداری هم اگه باشه انجام می دم و برمی گردم. اگر نمازم غلط بشه، صبح شنبه، شهر رفتنم غلط نمی شه. می دونی کوکا، با خودم قسم خوردم اگه بلايي سر دخترم اومد ديگه شنبه ها شهر اومدنم خلاص. هيچی. هيچی. همه چی خلاص. ساکم را ور می دارم و برمی گردم آبادان. ديگه حوصله اين زندگی را ندارم. سر کوفت تحمل کنم که چرا دخترام می ميرن، که چون مو مادرشونم سرطان می گيرن، می ميرن. مي رم آبادان، خرمشهر، اهواز يه گورستونی می رم کوکا يا می رم يه وزنه می بندم به پام از بالای جسر(پل) خودم را ميندازم تو کارون.
  • آرام باشيد خواهرم. اميدوارم که حال دخترتون خوب بشه. علم هم پيشرفت کرده. نگران نباشيد. خدا بزرگه.

هق هق گريه اش بلند شد. خودداري اش را از دست داده بود. ادامه داد: “می دونی آقا دردم يکی دوتا نيست که . می دونی چرا نمازم غلط بشه، شنبه به شهر اومدنم غلط نمی شه؟ برا خاطر اينکه از پسر خاله شوهرم واسش مواد بگيرم ببرم بزنه به درد جونش.” مغزم تير کشيد. پرسيدم: “شوهرت معتاده؟”

  • معتاد؟! روانيه آقا، روانی. پس چی که می گم، اگه دخترم زبونم لال، از دست رفت ديگه نمی مونم. يک پسر هم دارم که کاش نداشتم. از خدمت برگشته. لنگه باباشه. مو اميدی به او هم ندارم. مي رم آبادان، می رم خرمشهر، جا گيرم نيومد، می رم خودمو ميندازم تو کارون. يعنی کارون هم پسم می زنه؟!

اعصابم خيلی داغون شده بود. عجب صبح شنبه ای را شروع کرده بودم. جاده هم کش آمده بود. انگار قرار نبود برسيم. تنها هنرم اين بود که با جملات قصاری هم چون “صبور باشيد”، “خدا بزرگ است”، آرام اش کنم.

به شهر رسيده بوديم. جايي که هميشه پياده می شد، ماشين را متوقف کردم. آرام و سنگين پياده شد. انگار خودش را می کشيد. به طرف پنجره بغل ماشين، سمت من آمد. گفت: “کوکام خيلی آقايي! برا دخترم دعا کن.” چشم هايش جوشيد. دستش را توی زنبيلش کرد و وقتی بيرون آورد ديدم دوتا ليمو را به طرفم گرفته. ليموها را گرفتم. پول مچاله در دست ديگرش را به عادت هميشگی به سمتم گرفت، کرايه را تعارف می کرد. لبخند زدم مقداری پول همراهم بود آنرا به سرعت در زنبيلش انداختم و گفتم: ” برای دخترت.” تا آمد بخودش بيايد که من چه در زنبيلش آنداختم، گاز ماشين را گرفتم و دور شدم. فقط شنيدم که گفته بود: “کوکا نه!  صبر کن.”

سيگاری روشن کردم. اعصابم بهم ريخته بود. ذهنم را نمی توانستم جمع کنم. نتوانستم سر کار بروم. کمی در شهر پرسه زدم و به پانسيون محل استراحتم رفتم. حرف های آن زن توی سرم مرور می شد و حجم ذهنم را پر کرده بود.

تمام هفته به انتظار شنبه بودم تا بلکه دوباره زن با زنبيل سبز را ببينم. نگران دخترش بودم و بيشتر از دخترش نگران خودش. تصور می کردم اگر نبينمش يعنی اين که… .

آن هفته کشدار تمام شد و شنبه ديگری از راه رسيد. در جاده به گذر آن روستا که رسيدم چشمم به دنبال زنبيل سبز بود که هميشه از دور نمايان بود. از گذر روستا هم گذشتم. نه از زن خبری بود و نه از زنبيلش.

سيگارم را روشن کردم. با خود انديشيدم آيا آبادان، خرمشهر يا اهواز مسافری داغديده دارد يا کارون پذيرای اوست…؟! خدای من!

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *