فرحناز حسامیان
احمد مرد خانواده داری بود. یک همسر مهربان به نام آذر داشت با سه فرزند قد و نیم قد. روزها در شرکتی کار میکرد. عصر بعضی روزها هم به باشگاه بدنسازی میرفت. سرگرمی دیگر او گوشی هوشمندش بود. او در محل کارش با اینترنت آشنا شده و در گوشی برای خود صفحات اجتماعی (مجازی) ساخته و با آنها سرگرم بود. این گونه شد که احمد با آدمهای زیادی که اغلب ناشناس هم بودند ارتباط مجازی و آشنایی پیدا کرد. گاهی با آنها طرف صحبت میشد و نظراتشان را برای هم دیگر مینوشتند و گاهی هم برای هم درد دل میکردند.
احمد در یکی از این صفحات که عکس های زیبایی از طبیعت را که از جای دیگری انتخاب کرده و استفاده کرده بود، با واکنش خوب دختری به نام اسرا رو به رو شد. اسرا عکس زیبایی از خود در صفحه اش گذاشته بود. او برای عکسهایی که احمد میگذاشت متن های لطیف و شاعرانه ای مینوشت. احمد از این پیامها بسیار لذت میبرد. ارتباط آنها با همین پیامها در مورد عکسها، به گفتن شعر و مطالب احساسی در مورد یکدیگر رسید. احمد با آن پیامها بسیار احساساتی برخورد کرده و دلش به لرزه افتاده بود. گاهی که با خود خلوت میکرد به خود نهیب میزد که “احمد! این احساسات غلط است.” اما باز با شیطنت به خود میگفت: “مگه حالا چکار دارم میکنم؟ خوب دل شیطونی های خاص خودش رو داره.”
احساس های متناقضی وجود احمد را انباشته بود. او هر چه به پیامهای اسرا بیشتر خو میکرد، از آذر بیشتر فاصله میگرفت. احمد شبها منتظر میشد که آذر بخوابد و بعد به سراغ گوشی خود میرفت و با اسرا ارتباط نوشتاری میگرفت. گاهی هم دچار عذاب وجدان میشد، از جای بلند میشد و به اتاق بچههایش سر میزد و در یک لحظه از کار خود پشیمان میشد. مخصوصا وقتی که به اتاق خواب خود باز میگشت و همسرش را غرق خواب میدید که هم چون فرشتهای سر بر بالین نهاده و از همه چیز بیخبر است. اما تا گوشی را دست میگرفت و عکس اسرا را میدید، همه چیز را جز اسرا فراموش میکرد.
احمد انگار تشنه بود. تشنهی کلامی عاشقانه که مدتها بود در زندگیاش فراموش شده و رابطهاش با همسرش دچار عادت و روزمرگی شده بود. با اسرا قرار گذاشتند تا بعد از این همه ارتباط صدای هم دیگر را نیز بشنوند. یک بار که احمد دچار تناقض احساسی بود به اسرا نوشت که وقتی با هم بتوانیم صحبت کنیم، من به تو حقایقی را خواهم گفت. اما اولین باری که صدای هم را شنیدند، با وجود یادآوری کردن اسرا، احمد که محو حرفهای عاشقانهی او شده بود، گفت: “بیخیال؛ زمان زیاد است. بعدا.” و طفره رفت.
این ارتباط در رفتار احمد، دوگانگی خاصی را باعث شده بود. برای تماس یا ارتباط مجازی با اسرا، لحظه شماری میکرد. حتی وسط انجام کار روزانهاش در شرکت هم از هر فرصتی برای ارتباط استفاده میکرد. همین تناقضهای اخلاقی، او را در خانه بد اخلاق کرده بود. او مدام از همسرش ایراد میگرفت و به سر فرزندانش داد میکشید، بدون آن که گناهی داشته باشند یا خطایی کرده باشند. خودش هم متوجه شده بود که باعث به وجود آمدن این همه تنش و نا آرامی در خانه، خودش است.
یک روز از خانه بیرون زد و با ناراحتی در پارکی روی صندلی نشست و به اسرا زنگ زد. اسرا از صدای احمد متوجه شد که حالش خوب نیست. او با پافشاری از احمد خواست که برایش بگوید که چه اتفاقی افتاده. احمد گفت: “اسرا من برایت یک چیزهایی را تعریف میکنم، اما باید قول بدی که حرفهام باعث نشه ارتباطمون به هم بخوره. من باید زودتر از اینا برات میگفتم اما به جون خودت که نتونستم.” اسرا گفت: “احمدم دل شوره گرفتم. زود بگو چی شده. من دور از توام، این جوری بیشتر دق میکنم.” احمد با من و من کردن لب به سخن گشود: “اسرا! من یک مرد متاهلم. من سه تا بچه هم دارم. خیلی متاسفم که الان اینا رو به تو میگم…” و شروع کرد به عذرخواهی. اسرا در سکوت به حرفهای او گوش داد. احمد درست نمیتوانست کلمات را کنار هم بچیند. فقط سعی میکرد با هر واژهای طلب بخشایش کند و ضمانت قطع نشدن رابطه را از اسرا بگیرد. کمی که گذشت، احمد وقتی دید که اسرا هیچ نمیگوید، او را قسم داد و خواست تا یک چیزی بگوید. اسرا بغضش ترکید و گریه را سر داد و بدون آن که حرفی بزند، تماس را قطع کرد. احمد هر چه تلاش کرد با او تماس بگیرد، جواب نمیداد. بعد احمد فکر کرد شاید به پیامهایش جواب دهد. اما بیفایده بود. اسرا که حالش بسیار بد شده بود حتی پیامها را هم جواب نمیداد و بعد از گذشت زمان کوتاهی، گوشی خود را خاموش کرد. احمد وقتی متوجه شد که اسرا گوشی را خاموش کرده، اشکش سرازیر شد. او که از خودش احساس تنفر پیدا کرده بود، با خود گفت: “خاک عالم بر سرت احمد! نباید این جور میشد، ولی دیگه باید یه روز بهش میگفتم.”
در چندین روز متوالی، هر لحظه از شبانهروز که میتوانست، با اسرا تماس میگرفت، همهاش گوشی خاموش بود و پیامها هم معلق و ناخوانده باقی مانده بود. در این مدت اسرا در هیچ کدام از صفحات مجازی خود هم فعال نبود. روزهای بدی به احمد گذشت؛ اما خانوادهاش که هیچ گناهی نداشتند، بدون آن که بدانند احمد درگیر چه موضوعی شده، فقط مورد عتاب و بیمهری و بهانهگیری او واقع میشدند. غروب که میشد، احمد ترشرویی میکرد و بسیار داد و هوار بیجا راه میانداخت؛ بعد از خانه بیرون میزد؛ یا به باشگاه میرفت و خود را با نرمش سرگرم میکرد یا به صندلی پارکی خلوت پناه میبرد. در هر جا که میشد مرتب شمارهی اسرا را چک میکرد. یک روز که روی صندلی پارکی نشسته بود، شماره اسرا را گرفت و خوشحال شد وقتی صدای بوق را شنید. کمی بعد اسرا با سردی زیادی جوابش را داد و احمد شروع کرد به قربان صدقه رفتن او و هم زمان اسرا شروع کرد به شماتت کردن او. در این گفتگو، احمد طاقت نیاورد و اشکهایش سرازیر شد و سکوت کرد تا اسرا دل خود را تخلیه کند. بعد که اسرا حرفهایش تمام شد و سکوت کرد؛ احمد گفت: “بله من باید بهت میگفتم. اما دلم بدجوری گرفتارت شده بود، بیا و خانمی کن و ارتباطمون رو قطع نکن. ما میتونیم مثل دو تا دوست باقی بمونیم. حتی، حتی، مثل دو تا خواهر و برادر… اصلا هر چی تو بگی. اما من رو محروم از صدا و پیامات نکن.” اسرا گفت: “نه! انگار تو نفهمیدی من چه میگفتم. میدونی چه ضربهای به زندگی من زدی؟ من به تو اعتماد کرده بودم. من چند خواستگارم رو به خاطر تو رد کردم. دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم. دیگه تصمیم گرفتم خودم را فقط به سرنوشت بسپرم، هر چه باداباد. اما دیگه نمیتونم به تو اعتماد کنم.” احمد با گریه گفت: “خاک بر سر من. من به تو کمک میکنم. باز اگه خواستگاری داشتی، بهت کمک میکنم که در انتخابت اشتباه نکنی. اصلا هر چی تو بگی میکنم.” اسرا با تندی گفت: “چی داری میگی برا خودت؟ من دیگه مثل یک مردهی متحرک شدم، مثل یه ماهی توی دریای سرنوشت، سرگردون شدم.”
احمد که جز اظهار پشیمانی حرفی برای گفتن نداشت، بعد از پایان یافتن تماس به خانه برگشت و چون با اوقات تلخی از خانه بیرون زده بود، در سکوت یک گوشه ای نشست و شروع کرد به پیام دادن به اسرا. اسرا هم جوابهای کوتاه و سردی برایش مینوشت. دیر وقت بود، شب از نیمه گذشته بود. بچههای احمد خواب بودند. آذر که از رفتارهای زشت احمد بسیار دلگیر بود، یک آن به کنارش آمد و به او گفت: “چرا نمیآی بخوابی؟” احمد که غافلگیر شده بود، با دستپاچگی گفت: “به دوستم پیام میدم. آخه مشکلی داره.” آذر گفت: “بده ببینم این کدوم دوستته که خواب و زندگی رو از تو گرفته و تو رو این همه عصبی کرده؟” و گوشی احمد را از دستش ربود و به گوشی نگاه کرد و صفحهی مجازی اسرا و عکس او را در صفحهاش دید و پیام آخر هر دو آنها را خواند. احمد که غافلگیر شده بود، واکنش خاصی از خود نشان نداد. آذر با دلخوری گفت: “پس این خانمه اون دوستته که مشکل داره. همون که شب و روز تو رو یکی کرده!” احمد که از شرمندگی دیگر تاب در خانه ماندن را نداشت، بدون آن که گوشی را از دست همسرش بگیرد، بیهدف از خانه بیرون زد. آذر هم بیصدا، بسیار گریست تا بچه ها از خواب بیدار نشوند. بعد نشست و گوشی را به یک سو انداخت و بسیار زیاد در خود شکست و احساس تنهایی کرد.
کمی که گذشت طاقت نیاورد، شماره اسرا را گرفت و اسرا هم که بی اطلاع از ماجرا بود، گوشی را جواب داد، زیرا میپنداشت احمد است که تماس گرفته. آذر با گریه و پرخاش گفت: “تو رو چه به ارتباط با یک مرد زن و بچه دار؟” اسرا سعی کرد خود را کنترل کند و از سویی قصد خراب کردن احمد را هم نداشت. اسرا با احترام گفت: “خانم محترم، من دچار مشکلاتی شده بودم، در صفحات مجازی با همسر شما آشنا شدم و با ایشان مشکلاتم و آمدن خواستگارهایم را مطرح میکردم، ایشان هم با کمال صداقت مرا راهنمایی میکردند. ایشان گفته بودند که صاحب همسر و فرزندند. ایشان بسیار مرد محترم و فهمیدهایی هستند، من از خدا میخواستم که یک همچه مردی نصیبم شود که این قدر باشعور باشد.” آذر مهربان و ساده دل در برابر زبان اسرا کم آورد و متقاعد شد. وقتی اسرا موفق شد که به او بفهماند احمد به او خیانت نکرده، آذر با عذرخواهی از سوءتفاهم پیش آمده، گوشی را قطع کرد.
بعد از اتمام تماس با اسرا، آذر یک آن دلش برای احمد شور زد. چادر رنگیاش را سر کرده و به کوچه رفت و پی احمد دو طرف کوچه را نگریست. چون احمد گوشی را هم با خود نبرده بود، بیشتر نگرانش شده بود. او با خود فکر کرد خوب شد که حقیقت را فهمید، چون به آبرو بسیار اهمیت میداد و دوست نداشت که زندگیاش نقل زبان فامیلها شود.
زمان زیادی گذشت و احمد که از خانه بیرون زده بود، در پارک نزدیک خانه نشسته بود. او دچار سر درگمی بدی شده بود. نمیدانست چه باید بکند. پشیمانی هم سودی نداشت و روی بازگشت به خانه را هم نداشت. آذر هم که مستاصل شده بود، به برادر احمد زنگ زد و گفت: “من با احمد دعوام شده و او بدون گوشی از خونه بیرون زده و ساعت هاست که بر نگشته.” برادر احمد، آذر را دلداری داد و گفت: “تو کنار بچه هایت آرام بگیر. من با ماشین میآم اطراف خونه تون رو میگردم.”
از آن طرف احمد هم که بسیار خسته شده بود، چارهای جز برگشت به خانه را نداشت. او میدانست که با وجود هر اتفاقی که افتاده باشد، همسرش الان بیتاب بیخبری از اوست. او احساس همسرش به خودش را هم به خوبی میدانست و وقتی به یاد این موضوع میافتاد از کردهی خود بیشتر پشیمان میشد. احمد برخاست و به طرف خانه برگشت. وقتی به خانه رسید، همسرش را گریان دید که به سمتش میآید. تا احمد آمد زبان باز کند و حرفی بزند، آذر گفت: “من با اسرا خانم صحبت کردم، او به من گفت که از تو راهنمایی میگرفته برای مشکلاتش.” احمد که از این حرف بسیار جا خورده بود، خود را کنترل کرد و در دل از خود شرمش آمد و همسرش را در آغوش کشید. آذر با گریه گفت: “به برادرت زنگ بزن. در خیابونهای اطراف به دنبال توئه.” احمد سریع با برادرش تماس گرفت و گفت که به خانه برگشته و نگرانش نماند و به خانهاش برگردد.
تا صبح زمان زیادی نمانده بود. احمد و همسرش خوابشان نمیبرد. آذر از احمد پرسید: “احمد! من حرفهای اسراخانم رو باور کردم، اما یه چیز رو نفهمیدم، تو چرا این قدر با احساس براش متن نوشته بودی؟” احمد حرفی برای گفتن نداشت. فقط عذرخواهی کرد و گفت: “حق با توست. اشتباه کردم.” همسرش که دل چرکین شده بود، در دل خود خلایی را احساس کرد.
صبح وقتی احمد به سر کار رفت، در اولین فرصتی که در شرکت سرش خلوت شد، به اسرا زنگ زد. اسرا که بسیار شاکی بود، به او گفت: “با پنهان کاری و صداقت نداشتنت به زندگی من و خودت آسیب زدی. من گناهی نداشتم. من تو رو یه مرد مجرد میدونستم. تو هم به اعتماد من خیانت کردی، هم به اعتماد همسرت. واقعا برات متاسفم. لطفا دیگه تماسی با من نگیر. این احساسی که تو در من روشن کردی، هیچ وقت از دلم بیرون نمیره. امیدوارم گذر زمان به من کمک بکنه و آرامش به زندگی همسرت هم برگرده.” احمد که جز عذرخواهی حرفی برای گفتن نداشت، به تماس خود پایان داد.
از این ماجراها زمان زیادی نگذشت که در صفحه اینستاگرام، اسرا عکسی از خود گذاشت که خبر از ازدواج او میداد. در عکس اسرا در لباس عروسی بود با یک جوان رعنا که بسیار خوشحال مینمودند. احمد صفحهی گوشی خود را به طرف همسرش گرفت تا او هم این عکس را ببیند. آذر با آن که هیچ وقت از آن شبِ تلخ به بعد، حرفی از آن ماجرا نزده بود، اما همیشه در دل خود غمی به همراه داشت. احمد اگر چه قصد فریب اسرا را نداشت اما با عدم صداقت، تصویر بدی از خود برای اسرا به جای گذاشت و در این ماجرا احساس و عاطفه ی اسرا بود که به بازی گرفته شده بود. بعد از این ماجرا هر کس به سراغ زندگی خود رفت، اما گویی اسرا، احمد و آذر برای مدتی در دنیایی مجازی زندگی کرده بودند.