کارآموز
فرحناز حسامیان
شیرین بعد اتمام دوره فوق لیسانس احتیاج به گذراندن یک دوره کارآموزی یک ساله داشت. به سفارش یکی از بستگان، او و دوستانش مریم و نازی با هم به یک اداره زیر مجموعه ی فرمانداری شهر، معرفی شدند. هر سه خوشحال و خندان از این که با هم هستند با سه نامهی معرفی جداگانه، یک روز صبح اول وقت اداری به آن اداره مراجعه کردند. مسوولی که آنها را به او ارجاع داده بودند، هر کدام از آنها را به یک قسمت خاص فرستاد تا دور از هم، هر کدام دوره خود را بگذرانند. اما آن سه دوست خوشحال بودند که هر روز بعد اتمام کار، با هم هستند و کلی میتوانند با هم وقت بگذرانند. شیرین داستانِ ما، به قسمت بایگانی فرستاده شد. شیرین نامهی معرفی خود را که دستور رویاش خورده بود، به قسمت مربوطه برد. از روی تابلوهای موجود در طبقات، توانست قسمت بایگانی را به راحتی پیدا کند. در زد و وارد شد. آن جا یک سالن بسیار بزرگ بود با کلی قفسههای فلزی که تمام طبقات آن پر از زونکن بود. سه میز کار با سه کامپیوتر روی آن، در سه قسمت مختلف آن سالن، به چشم میخورد. سه نفر پشت آن میزها نشسته و مشغول کار بودند. با وارد شدن شیرین و سلام کردنش، هر سه کارمند که مرد بودند، سرشان را به سمت شیرین بالا آورده و جواب دادند و منتظر شدند ببینند او چه میگوید. شیرین کمی ترسیده بود. آب مانده در گلویش را قورت داد و گفت: “منو برای گذران دوره کارآموزی به این قسمت ارجاع دادهاند. بفرمایید این نامه را به کدامتون بدهم؟” یکی از کارمندها که از آن دو نفر دیگر مسنتر بود، دستش را دراز کرد و گفت: “بیا پیش من دخترم. خوش اومدی. من امیر خادمی هستم.” شیرین که با کلام آرام خادمی ترسش ریخته بود، بلافاصله گفت: “خوشبختم از آشنایی با شما. منم شیرین احمدی هستم.” خادمی از جای خود برخاست. نامه را گرفت و باز کرد و گفت: “خوشحالم که به این جا تشریف آوردید. انشالله به دانستههاتون اضافه بشه و آماده بشید برای کاری دایمی و استخدامی با موفقیت و سلامتی انشالله.” بعد رو کرد به طرف یکی از میزها و با دست اشاره کرد و گفت: “ایشون هم آقای علیاصغر ناصری هستند.” آقای ناصری به چشمان شیرین یک مرد حدود چهل تا چهل و پنج ساله میزد. خود آقای خادمی که موهایش کاملا سفید بود زیر شصت سال به نظر میرسید. بعد از خوش آمدگویی آقای ناصری به شیرین و تشکر کردن شیرین از او، خادمی با اشاره دست به سمت میز دیگر، این گونه آن یکی کارمند را معرفی کرد: “ایشون هم آقای عطا هلعطااللهی هستند که ما او را عطا صدا میکنیم. شما هم همین گونه صدایش کنید. چون فامیلش خیلی سخته!” همه با هم خندیدند. شیرین و عطا هم از آشنایی با هم کلمات “خوشبختم”، “خوشوقتم” رد و بدل کردند. عطا به چشم شیرین، سنی حدود سی، سی و پنج سال داشت و از آن دو کمروتر مینمود و نگاه خود را میدزدید. به خاطر همین شیرین با احساسی دخترانه حدس زد که او باید مجرد باشد. خادمی در ادامه گفت: “بذار اول یه صندلی برات بذارم، کمی بشین تا من برات توضیح بدم.” بعد یک صندلی پیش میز خود گذاشت و تعارف کرد تا شیرین بنشیند. او ادامه داد: “ببین دخترم، هر کدام از ما کارمان از آن دیگری سواست. یک جوری کار هر کدام، دنبالهی کار آن دیگری است. این جا یک سری پرونده بوده از قدیم تا به حال. الان که سیستم کامپیوتری شده، ما باید همهشون رو دقیقا در سیستم ثبت و ضبط کنیم. از یک زمانی دیگه میآن اون پروندههای قدیمی رو میبرن برای خمیر شدن. شما در ابتدای کار، کار هر کدام از ما رو یاد میگیری. زمانش بسته به هوش و دقت خودت داره. یه وقت دیدی یک هفتهای از من فوت و فن را یاد گرفتی؛ بعد نوبت یادگیریت از آقای ناصری میرسه که مواردی را یادت بده؛ بعد از اون هم آقای عطا باید قبول زحمت کنه. بعد از اتمام یادگیری از عطا، برات یک میز و کامپیوتر میآرن و خودت به تنهایی میشینی پشت سیستم و کار میکنی. شما باید برای کارآموزی، هر سه کاری را که ما تکتک میکنیم، به تنهایی انجام بدی تا خوبِ خوب راه بیافتی و از این جا یک کارمندِ مسوول و موفق، بیرون بری ایشالله. هر سوال هم داشتی از هر کدوم ما خواستی بپرس دخترم.” شیرین با لبخند از توضیحات خادمی تشکر کرد. رفتار و کلام خادمی خیلی آرام و پدرانه بود و چون مراتب کار را خیلی ساده و روان توضیح داده بود، به دل شیرین نشست و احساس آرامش کرد.
کمی که گذشت، در باز شد و آبدارچی شرکت وارد شد. یک فلاسک چای را به آنها داد و رفت. خادمی گفت: “خوب سهم چای صبح ما هم رسید. قند را هم شرکت میده و ما خودمون خوردنی و ناهار و تنقلات برای خودمون میآریم که ضعف نکنیم. حالا بذار با یک چای ازت پذیرایی کنم. بعد کار را با هم شروع میکنیم.” ناصری با خود کیکی که آورده بود در بشقابی گذاشت، خلاصه با چای و کیک از شیرین پذیرایی شد. بعد از پذیرایی خادمی شروع کرد مراحل ابتدایی کار را به شیرین توضیح داد. ضمن توضیحات خادمی، گاهی شیرین سرش را بلند میکرد و نگاهی به ناصری و عطا میانداخت. ناصری به روی شیرین لبخندی با مهربانی میزد؛ اما عطا سریع نگاه خود را میدزدید. شیرین از حرکت تند عطا، خندهاش میگرفت اما خود را کنترل میکرد. او این حرکات را در ذهن نگاه میداشت تا وقت دیدار با نازی و مریم، حرف برای گفتن و شیطنت کردن و خندیدن داشته باشد. وقت ناهار هرکس جدا جدا، با ظرف غذای خود به آبدارخانه میرفت و آن جا غذا میخورد و بر میگشت. این را هم خادمی به شیرین توضیح داده بود و به او تعارف کرده بود که آن روز مهمان او باشد به خاطر این که شیرین از خانه ناهار نیاورده بود، البته شیرین نمیدانست که باید با خودش ناهار بیاورد. شیرین نپذیرفت و گفت که روز اول را با دوستانش سر میکند. مریم و نازی هم که با خود ناهاری نیاورده بودند، هر سه با کمک آبدارچی، آن روز، ساندویچی تهیه کرده و در آبدارخانه با هم خوردند و هر کدام به سر کارشان در قسمت مربوطه برگشتند. ساعت کار آن اداره، ۴ بعد از ظهر به پایان میرسید. آن روز هر طوری بود گذشت. شیرین با دوستانش هماهنگ کرد که وقت رفتن، بیرون ساختمان هم دیگر را ببینند. خادمی از شیرین پرسید: “از شروع راضی بودی؟ به نظر من که بد نبود.” شیرین با محبت جواب داد: “بله! البته که خوب بود. ممنونم ازتون.” خادمی یک پوشه کم برگی را به دست شیرین داد و گفت: “چیز زیاد مهمی نیست. ضمن کار همه را یاد میگیری اما اگر تئوری آن را هم بخوانی بد نیست.” شیرین تشکر کرد، پوشه را گرفت و بعد به هر سه آنها خسته نباشید گفت و از اتاق بیرون رفت. نازی و مریم زودتر از شیرین از اداره بیرون زده بودند. شیرین که آمد، قرار گذاشتند تا با هم جایی بروند و از روز اول حسابی تعریف کنند و بخندند. به همین خاطر به خانوادههای خود خبر داده و با هم به کافیشاپی رفته و ماجرای روزشان را تعریف کردند. آنها در آبدارخانه هم وقت ناهار با هم بودند اما آن جا نمیتوانستند آزادانه حرف بزنند. در کافیشاپ شیرین اول از همه شروع کرد به تجزیه و تحلیلش از خادمی و ناصری. بعد از دزدکی نگاه کردنهای عطا گفت و تا توانستند با هم گفتند و خندیدند. بعد از کافیشاپ هر کدامشان به سمت خانه خود رفت و فردا، روز از نو، کارآموزی از نو.
شیرین حدود یک هفتهای طول کشید تا بر کارهایی که آقای خادمی توضیح میداد مسلط شود. در این یک هفته، عطا هم چنان به دزدکی نگاه کردنهایش ادامه میداد و جز سلام و خداحافظی حرفی با شیرین نمیزد. خادمی نظرش این بود که در شروع هفته جدید نوبت به کار یاد گرفتن نزد ناصری میرسد. شیرین در هفته بعد هم به خوبی از پس کارآموزی بر آمد و نزد ناصری، شاگردی کرد. او چون روحیهای شاد و پر جنب و جوش داشت، گاهی ما بین کار، حرف بامزهای میپراند و خادمی و ناصری با صدای بلند میخندیدند اما عطا فقط لبخند بر لبانش نقش میبست. شیرین متوجه بود عطا کمرویی میکند و یک جوری خودش را عقب نگه میدارد تا قاطی جمع نشود. شیرین با نگاه کنجکاوانهاش متوجه یک مورد دیگر هم شده بود. دستان عطا حالت طبیعی نداشت. معلوم بود که موردی مادرزادی نیست. کاملا مشخص بود که حادثهای دستان او را از شکل عادی خود در آورده و انگشتانش را بد شکل کرده بود. در زمان یادگیری از ناصری، یک بار شیرین از او پرسید: “این آقای عطا، همیشه این قدر ساکت و نچسب هستند؟” ناصری با لبخند جواب داده بود: “نچسب نیست. خیلی پسر خوبی ست. اما توی حال خودشه. خیلی مهربونه.”
- برای مدتی که باید پیش ایشون کار یاد بگیرم، نگرانم.
- نه خیالت راحت، بچهی خوبیست. همه توی اداره دوستش دارند. یه مقدار از آروم بودن الانش به خاطر حضور شماست.
- ای بابا! مگه من خانم ناظم هستم.
بعد هر دو خندیدند و به کارشان ادامه دادند.
یک روز صبح شیرین خیلی زود به اداره رسید، هنوز کسی نیامده بود. خودش را با پروندههای مانده روی میز سرگرم کرد تا ناصری برسد. کمی نگذشت که در باز شد و عطا وارد اتاق شد. آنها به یکدیگر سلام و صبح به خیر گفتند. عطا که حسابی صورتش قرمز شده بود، پشت میز خود رفت و خود را مشغول نشان داد. شیرین که به رفتار او و نگاههای دزدانهاش عادت کرده بود، در دل خندید. بعد احساس کرد که عطا دارد دنبال چیزی میگردد؛ از او پرسید: “آقای عطا، دنبال چیزی میگردید؟ از من کمکی برمیآد؟” عطا نگاهش کرد و فقط گفت: “نه!” و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت. شیرین نتوانست جلوی خود را بگیرد زد به خنده و با دست جلوی دهانش را گرفت تا صدایش به بیرون نرود. زمانی نگذشت که سر و کله خادمی و ناصری هم پیدا شد. ناصری یک پوشه را از روی میز برداشت و به دست شیرین داد و گفت: “این احتیاج به امضای آقای رییس داره لطفا شما ببر به اتاق آقای رییس و بگو امضا کنه.” شیرین پوشه را گرفت و نزد منشی رییس رفت. منشی هماهنگ کرد تا شیرین وارد اتاق رییس شد. اتاق رییس بسیار بزرگ و لوکس بود. رییس یک جوان مو فرفری و چشم رنگی بود که خیلی هم اهل قیافه گرفتن بود. رییس سرش را از روی برگه پیش رویش بلند نکرد. زیر لبی جواب سلام شیرین را داد. شیرین منتظر شد تا بتواند حرف بزند که چرا به آن جا آمده؛ اما آقای رییس توی عوالم خودش بود. شیرین سرفه کرد و رییس سرش را بلند کرد و به شیرین خیره شده و پرسید: “چرا میخواستید منو ببینید؟” شیرین که از لحنش خوشاش نیامده بود، جواب داد: “اگه خاطرتون مانده باشه، من کارآموز قسمت بایگانیام. شیرین احمدی. آقای ناصری منو فرستاده خدمتتون برای امضای این.” بعد پوشه را به سمت رییس گرفت. رییس با دراز کردن دستش به شیرین فهماند که جلوتر بیاید. او پوشه را گرفت و هم چنان که پوشه را نگاه میکرد، شیرین را هم دید میزد؛ بعد گفت: “سراغ شما و آن دو خانم کارآموز را از همکارانتان گرفتهام. خیلی راضی بودن از شما. گفتند که خیلی زود مسلط به کار شدهاید. فکر کنم گفتند که شما یک مرحله دیگر را که بگذرونید، براتون میز و کامپیوتر آورده میشه؛ باید مستقلا به کار ادامه بدید تا ورزیده بشید تو کارتون.” شیرین سرش را پایین انداخت و گفت: “آقای خادمی و آقای ناصری نظر لطفشونه که این جور گفتند. بله فقط کار با آقای هلعطااللهی باقی مونده که یاد بگیرم.” او از نگاههای خیره و وقیح آقای رییس، احساس بدی پیدا کرده بود. کمی بعد رییس برگهها را امضا کرده، پوشه را بست و به دست شیرین داد. شیرین پرسید: “اگه امری نیست من مرخص بشم؟” رییس با برانداز کردن سر اندر پای شیرین، گفت: “نه! میتونی بری.” شیرین که در دل به رییس و چشمچرانیهایش فحش میداد، اتاق را ترک کرد و به سرعت به محل کار خود رفت و در را با شتاب باز کرد و پوشه را به آقای ناصری داد، بعد به سراغ برداشتن یک لیوان آب رفت تا بنوشد. ناصری گفت: “چه شده؟ اتفاقی افتاده؟” شیرین نفس عمیقی کشید و گفت: “نه! چیزی نشده.” شیرین که رنگ پریده شده بود، عطا و خادمی را هم با سکوت و نفسهای عمیقش متوجه خود کرد. خادمی پرسید: “دخترم رییس بهت حرفی زده؟” شیرین جواب داد: “نه!” و خود را مشغول کار نشان داد. خادمی از کشو میزش جعبهی شکلاتی در آورد و جلو شیرین گرفت و گفت: “بخور تا حالت جا بیاد.” شیرین یک شکلات برداشت و تشکر کرد. آن جا همه رییس را میشناختند. عطا هم با شناختی که داشت حدس زد که حتما آن رییس رفتاری از خود نشان داده یا حرفی زده که شیرین را که این قدر اجتماعی و خوشرو است، رنجانده. عطا از سرِ نگرانی، دید زدنش را به شیرین بیشتر کرده و واقعا نگران او شده بود. عطا نسبت به شیرین احساس داشت. آن روز هم به پایان رسید.
فردا صبح شیرین به قصد این که حال اتاق را عوض کند با چهار گلدان کوچک گل طبیعی وارد محل کار شد. یکی از گلدانها شمعدانی بود و آن را روی میز عطا گذاشت و گلدان حسنیوسف را روی میز آقای خادمی و یک کاکتوس گلدار زیبا را روی میز آقای ناصری قرار داد. یک گلدان را هم که پر بود از بیدلَش بنفش، لبهی پنجره قرار داد. خادمی و ناصری و حتی عطا از کار او شگفتزده شده و تشکر کردند. آنها هنوز نگران حال دیروز شیرین بودند و این تغییر حال امروز او، برایشان خوشحال کننده بود. شیرین گفت: “خدا رو شکر که دوست داشتید. دوست داشتم حال و هوای این جا عوض بشه.” آن روز شیرین متوجه شد که عطا بیشتر از قبل او را مینگرد و صدای خطخطی کردن تندتند او را روی برگه کاغذ توجهش را جلب کرده بود، کنجکاو بود اما دوست نداشت از خود عطا بپرسد. به همین خاطر از ناصری پرسید: “آقای عطا چکار میکنن؟” ناصری با لبخند گفت: “عطا نقاش و خطاط خوبیست. گاهی مابین کارها، برای دلش نقاشی میکنه یا خوشنویسی.” آن روز آقای ناصری رو کرد به عطا و گفت: “راستی عطا از اول هفته، خانم احمدی مهمون شماست. دیگه وقت یاد دادن تو میرسه. از مهمونمون خوب پذیرایی کن تا حسابی کار کُشته بشه!” عطا به آرامی گفت: “در خدمتم. انشالله.” اما با این حرف در دل عطا غوغایی به پا شده بود که چه خواهد شد. زمانی که شیرین برای ناهار خوردن بیرون از اتاق رفته بود، عطا رو به ناصری و خادمی کرد و گفت: “میشه این دوره نهایی رو هم شما یادش بدید؟ من به خاطر شکل انگشتام سختمه. ناراحتم.” ناصری گفت: “مساله به این کوچکی رو بزرگ نکن. از زیرش هم نمیتونی در بری.” خادمی گفت: “اگه خیلی ناراحتی، قبلا هم بهت گفتم، دستکش بپوش پسرم. اما این جوری بیشتر جلب توجه میکنی.” عطا در فکر بود و میدانست قادر به فرار کردن از این موقعیت نیست. سالها پیش عطا در یک حادثه رانندگی، وقتی در ماشین گیر افتاده بود و ماشین آتش گرفت، دستها و بعضی از جاهای بدنش سوخته بود، اما قسمت انگشتانش ظاهر بد شکلی پیدا کرده بود، ولی کارآمد بود. با همان دستها همه کارش را انجام میداد. هم خط خوبی داشت و هم خوب نقاشی می کشید که این ها یک استعداد ذاتی بود که از بچگی در نهاد عطا بود. اما همین وضع انگشتان کمی عطا را گوشهگیر کرده بود و بیشتر دوست داشت ساعتهای تعطیلیاش را در انزوا باشد. خادمی که عطا را در فکر دید، گفت: “ببین عطاجان این مدت که این دختر پیش ماست، خودت قضاوت کن که چقدر دختر مهربون و موقریه. اهل ادا و ایش و فیش مثل دخترای دیگه نیست. پس خیالت راحت باشه پسرم. طوری نمیشه. به خوبی میگذره.”
با همین افکار عطا چند روز گذشت و هفته تمام شد و شیرین میدانست که هفته بعد باید برای کارآموزی کنار دست عطا بنشیند. اما استرس او به اندازه استرسی که عطا داشت، نبود. عطا نیز جمعه شب را با همین فکر به سر کرد و خوابش نمیبرد. شنبه صبح، عطا زودتر از بقیه به سر کار رسید. روی میزش را مرتب کرد. کمی بعد ناصری و بعد خادمی آمدند و آخر سر هم شیرین رسید. حال و احوال کردن اول هفته که تمام شد. شیرین گفت: “آقای عطا من در خدمتم. هر وقت اجازه بفرمایید من آمادهام شروع کنیم. ممنون که قبول زحمت میکنید، صندلیم رو بیارم کنار میزتون؟” عطا آب دهانش را قورت داد و گفت: “خواهش میکنم. بفرمایید.” عطا پشت خود را به جمع کرد و دستکش سفید رنگ نخی طبی که با خود آورده بود، به دست کرد. وقتی برگشت به طرف جمع، متوجه شد که هر سه دارند، نگاهش میکنند. شیرین بر روی صندلی نشست. عطا آمد شروع کند به صحبت کردن، یک دفعه احساس کرد با دستکشها دارد خفه میشود. اصلا حال خوبی نداشت. یک دفعه برگشت به روی شیرین نگاه کرد و گفت: “من با دستکش سختمه. بذار درش بیارم.” شیرین با تعجب نگاهش کرد و گفت: “خواهش میکنم، راحت باشید.” عطا دستکش را در آورد و گفت: “اوه! الان راحت شدم. خوب شروع کنیم.” وقتی آنها شروع کردند به کار کردن، انگار که سالیان سال بود کنار هم بوده و با هم کار کردهاند. شیرین از همان ابتدا دستان عطا را دیده بود، اما اصلا برایش مهم نبود. وقتی میدید که عطا چقدر زرنگ و کار بلد است و تواناییهای منحصر به فردی دارد مثل خط خوب و نقاشی خوب، برای او احترام خاصی قائل بود. در پایان ساعت کاری، شیرین از روی صندلی برخاست و به عطا گفت: “شاگرد خوبی بودم یا خنگ بازی درآوردم؟” عطا خندید و گفت: “اختیار دارید. خیلی باهوش بودید و زود یاد میگرفتید.” شیرین تشکر کرد و به هر سه آنها “خسته نباشید” گفت و خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن او، عطا یک نفس عمیق و صدادار کشید و گفت: “وای خدا مُردم!” خادمی و ناصری که داشتند نگاهش میکردند، هر دو با هم با صدای بلند خندیدند. با خنده آنها، عطا هم به خنده افتاد و گفت: “اما خوب بود.” ناصری و خادمی به هم نگاه کرده و چشمکی به هم زدند.
دو، سه روز دیگر آن هفته هم به همین منوال گذشت. گاهی شیرین سعی میکرد ضمن یادگیری برای شکسته شدن یخ رابطه، حرفهای بامزه و خندهداری بزند. عطا اصلا باورش نمیشد که این قدر با شیرین راحت باشد. او در این چند روز احساس میکرد زندگی برایش رنگ دیگری گرفته. چیز دیگری که برای عطا خیلی خاص بود، بوی عطری بود که شیرین استفاده میکرد و از روزی که نزدیکش مینشست احساسش میکرد. گاهی چشمان خود را میبست و نفس عمیق میکشید و گاهی بعد از چشم باز کردن متوجه میشد که شیرین دارد نگاهش میکند و لبخند میزند. شیرین احساس خوبی داشت که توانسته با عطا جوری باشد که او هم احساس آرامش کند. یک چیز دیگر که برای عطا عجیب مینمود این بود که شیرین بر خلاف دیگران، از دست او هیچ سوالی نکرده بود و نگاههای خاص هم نمیانداخت. عطا وقتی در مورد این موضوع با مادر خود حرف زد، مادرش گفت: “آن دختر، شعور اجتماعی بالایی دارد و وضعیت ظاهر دستان تو را نقص تو نمیداند.” عطا نیز از این احساس خوب سرشار بود. همین احساسها او را نسبت به شیرین علاقهمندتر کرده بود. بیشتر در کارها و حرکاتش ریز میشد و توجه میکرد و شبها احساساتش را با مادرش در میان میگذاشت. مادر عطا هم خوشحال بود که پیلهی تنهایی عطا دارد شکسته میشود.
یکی از روزهای پایان آن هفتهی کارآموزی شیرین با عطا، رییس سر زده وارد بایگانی شد. همه جلو او برخاستند. رییس به طرف میز عطا و شیرین رفت و برگههای جلوی شیرین را دست گرفت و نگاه کرد. بعد رو به خادمی کرد و گفت: “دوره یادگیری تمام نشده مگه؟” خادمی گفت: “آخراشه.”
- بسه دیگه! باید میز و کامپیوتر آورده بشه و ایشون خودش جداگونه بشینه به کارا برسه.
- هر جور شما صلاح بدونید.
بعد رییس چرخی در اتاق زد و اطراف را نگاه کرد. از روزی که شیرین آن جا مشغول بود، این اولین باری بود که رییس به آن جا سر میزد. رییس همین طور کنجکاوانه اطراف را نگاه میکرد. چشمش به گلدانها افتاد و گفت: “به! به! حال و هوای این جا رو شما عوض کردهاید؟” و رو به شیرین منتظر جواب بود. عطا منتظر جواب دادن شیرین نشد و از سر عمد گفت: “بله همین طوره. خانم احمدی زحمت گلدونها رو کشیدن.” رییس با اخم به عطا، آفرین! آفرینی گفت و بعد با صدای خیلی بلندی خسته نباشیدی گفته و راهش را کشید و رفت. بعد از رفتن رییس همگی به کار خود در سکوت مشغول کارشون شدند. نزدیکیهای ظهر با بایگانی تماس گرفته شد. منشی رییس بود. گفت که خانم احمدی را آقای رییس میخواهند ببینند. وقتی خادمی این پیام را داد. عطا، خادمی و ناصری نگران این بودند که رییس چه کاری میتواند با شیرین داشته باشد. آنها نسبت به رییس، حس خوبی نداشتند اما هیچ وقت حس خودشان را با شیرین در میان نگذاشته بودند. به عبارتی موردی پیش نیامده بود که لازم باشد حرفش را بزنند. شیرین رفت و از منشی اجازه گرفت و به اتاق رییس وارد شد. رییس با آن چشمهای رنگی شاد و شوخِ خود، به شیرین نگاه انداخت و گفت: “به! به! خانم احمدی. خواستم تا قبل از این که براتون میز و کامپیوتر بیارن و کار را تو بایگانی شروع کنید بپرسم اگر از اون جا راضی نیستید، میتونید این جا مستقر بشید. به هر حال یه کاری این جا میدیم دستتون تا بیکار نمونید.” شیرین که متوجه مرض آقای رییس شده بود، گفت: “نه خیر آقای رییس! من از اون جا راضیم. نزدیک سه هفته هم هست کارآموزی داشتم. الان هم ترجیح میدم ادامه کارم رو اگه اجازه بفرمایید، همون جا باشه.” رییس ضمن حرف زدن شیرین، مشغول برانداز کردناش بود، با مکثی طولانی گفت: “که این طور پس نمیخوای کار آسونتر داشته باشی. دلت میخواد همون جا کار زیاد انجام بدی؟”
- بله. چون این گونه، برای سالهای بعد که جایی بخوام استخدام بشم، بهتره. بیشتر تجربه کسب میکنم.
- باشه. حرفی نیست هر طور مایلی. یه سوال دیگه. چطور از این جا به منزل میری؟ ماشین داری؟
- نه!
- پس هماهنگ میکنم بیا تا یک مسیری من برسونمت.
- نظر لطفتونه اما من هر روز نامزدم دنبالم میآد و منو میرسونه منزل.
چهره رییس تغییر کرد و در خود جمع شد و گفت: “واقعا!؟ چه خوب! باشه! باشه! دیگه حرفی نیست. بفرمایید.” شیرین هم که توی دلش به خاطر سر کار گذاشتن رییس میخندید، سریع خود را به بایگانی رساند. هر سه همکارانش نگران بودند که در اتاق رییس چه شده. خادمی پرسید: “دخترم چه شد؟ چه کارِت داشت؟ البته اگه فضولی نباشه.” شیرین افتاد به قهقهه و گفت: “سنگ رو یخ شد مردیکه! ببخشید البته که این جوری حرف میزنم. به من میگه هنوز که برات میز و کامپیوتر نیاوردن، اگه دلت میخواد بیا تو اتاق من کارِت هم سبکتر از بایگانیه. من هم قبول نکردم. گفتم کار در اون جا رو تازه آموزش دیدم و ترجیح میدم بقیه دوره هم همون جا باشم تا برای استخدام شدن آیندهم تجربه کسب کنم. بعدا مردیکهی بیشرف! وای ببخشید تو رو خدا که من این جوری حرف میزنم، به من گفت که بیا تا من برسونمت خونه، منم الکی گفتم که نامزدم هر روز منو میرسونه!” شیرین قاهقاه به خنده افتاد، خادمی و ناصری هم خندیدند اما عطا چهرهاش عصبانی بود، نفس عمیقی کشید و گفت: “خانم احمدی با تمام این حرفها تا به حال هیچ کس را ندیده یا نشنیدم که حال رییس را جا بیاره، با حرف شما تیر رییس به خطا رفت و من برای این، هم از شما ممنونم، هم باعث افتخاره که شما بایگانی را به اتاق رییس ترجیح دادید.” شیرین از حرف عطا احساس خوبی بهش دست داد و تشکر کرد و خادمی و ناصری هم برای شیرین دست زدند.
فردا صبح کمی بعد از شروع کار، آبدارچی به اتفاق دو نفر دیگر یک میز و یک صندلی و یک دستگاه کامپیوتر به بایگانی آوردند. بسیار واضح بود که برای شیرین است. هنوز آبدارچی در بایگانی بود که سر و کله رییس پیدا شد و بعد از سلام کردن کوتاهی گفت: “این کامپیوتر رو راه اندازی کنین خانم احمدی دیگه تنهایی باید کارشون رو انجام بدن. در ضمن هر هفته هم کارشون رو چک میکنید تا ایرادی نداشته باشه. خانم احمدی میتونید دیگه به تنهایی کار کنید؟ درسته؟” شیرین متوجه حرکات و حرفهای رییس بود، گفت: “بله انشالله که بتونم و شرمنده نشم، چون آقایون خیلی زحمت یاد دادنم رو کشیدن.”
- خیلی تعریف شما رو میکنن. موردی داشتی از آقای خادمی یا ناصری بپرس. فکر کنم بهتر از بقیه راه افتاده باشید.
- من این جا هر سه تا آقایون رو که به من لطف دارند اساتید خودم میدونم؛ مطمئنا در زمینهای که از هر کدام آموختم اگر سوالی پیش بیاد، از همون استاد میپرسم.
رییس نگاه معناداری به شیرین کرده که کنار عطا ایستاده بود و بعد از اتاق بیرون رفت. حرفهای رییس خیلی برای عطا سخت بود. شیرین هم خیلی ناراحت شد و از آنها معذرتخواهی کرد، چون فکر میکرد به خاطر اوست که رییس این جوری حرف زده. عطا با عصبانیت پرونده توی دستش را روی میز کوبید و گفت: “شیطونه میگه برم بش بگم منظورت من بودم؟ بعد هم حسابش رو برسم.” خادمی و ناصری او را آرام کردند. خادمی گفت: “پسرم او منتظر است که تو کاری کنی و بهانه دستش بدی تا اخراجت کنه.” شیرین با عجز گفت: “خواهش میکنم آقای عطا. لطفا خونسرد باشید. من کارآموزم از این جا میرم. شما آتو دست این مردک ندید تا اخراج بشید واقعا در این اوضاع بد، اخراج شدن صلاح نیست، اهمیت به حرفهاش ندید تو رو خدا.” عطا کمی آرام شد و رفت تا سیستمی که برای شیرین آورده بودند را راه بیاندازد. خادمی از توی میزش ظرف شکلات را در آورد و جلوی ناصری و عطا و شیرین گرفت و گفت: “کامتون رو شیرین کنید لعنت هم به شیطون و رییس کنید!” و خودش خندید و همه به جز عطا خندیدند. عطا همین طور که مشغول وصل کردن کابلهای کیس و مونیتور و موس و کیبرد بود، در افکار خود غرق شد. او در دل ناراحت بود از این که شیرین از کنارش دور میشد. چون به او عادت کرده بود. به خاطر سادگی شیرین در ارتباط با او بسیار راحت بود. احساس میکرد مستقل شدن در کار، مبادا شیرین را از او دور کند. عطا به مادرش هم گفته بود که شیرین اولین دختری است در فامیل و دانشگاه و محل کار که او توانسته در کنارش احساس راحتی و احساس سرزندگی کند. دیگر نه فقط در محل کار که حتی سایر وقتها عطا از فکر شیرین بیرون نمیآمد. شبها تا وقتی که مادرش نخوابیده بود برای او از شیرین میگفت و بعد با فکر به او میخوابید به این امید که فردا او را در محل کار ببیند. ترس عطا از پایان دوران کارآموزی شیرین بود. مادر عطا از او میخواست که اگر دوست داشتن و خواستنش جدی است، تصمیم خود را برای آینده بگیرد و تا دیر نشده از شیرین خواستگاری کند.
یک روز که عطا تخته شاسی نقاشیاش را در میز کارش جا گذاشته بود، از اتفاق شیرین هم زودتر از او به سر کار آمده بود. خادمی و ناصری هم آمده بودند اما هنوز عطا نرسیده بود. شیرین احتیاج به دستگاه کوچک پانچ داشت. سراغ پانچ را از آقای خادمی و ناصری گرفت. ناصری گفت: “در کشو میز عطا هست.” شیرین پرسید: “اشکال نداره سر کشو میزشون برم؟” ناصری با اشاره دست نشان داد که اختیار دارید و بفرمایید بردارید. شیرین در کشو را که باز کرد نگاهش به تخته شاسی افتاد و آن را بیرون آورد چون چهره خود را بر صفحه اول متصل به آن شناخت. تصویری مینیاتوری از چهره او چنان با مهارت کشیده شده بود و شیرین را محو خود کرده که از خاطر برد که چرا به سمت کشو رفته. ناصری پرسید: “پانچ را پیدا کردی؟” شیرین که هول شده بود، گفت: “الان بر میدارم.” او سریع پانچ را برداشت و تخته شاسی را در کشو میز قرار داد و به سر میز خود رفت. کمی بعد عطا آمد. آن جا معمول بود که هر روز یکی تنقلاتی برای کنار چای با خود میآورد و سهم بقیه را هم میداد. آن روز عطا با خود کیک آورده بود. عطا بالای سر شیرین رفت و برایش کیک برد و به کامپیوترش دقت کرد و پرسید: “مشکلی نیست؟” شیرین بدون نگاه کردن به او از کیک تشکر کرد و گفت: “نه! فعلا که همه چیز درسته.” شیرین با خود میاندشید که عطا پسر خوبی است او اصلا از دیدن نقاشی خود ناراحت نشد زیرا تا آن زمان هیچ حرکت خلاف ادب و نزاکتی از عطا ندیده بود. در دل با خود خندید که شاید عطا عاشقش شده باشد. پس دلیلی برای قشقرق راه انداختن به خاطر یک نقاشی وجود نداشت. آن روز به سکوت و آرامی گذشت با این تفاوت که عطا دیگر با صراحت به شیرین مینگریست و شیرین هم نگاههای عمیقی به عطا میکرد. از این فکر که شاید او همسر آیندهاش باشد، بدش نیامد. وقت کار که به پایان رسید شیرین آمد خداحافظی کند و برود. عطا گفت: “خانم احمدی صبر کنید تا من هم بیایم.” شیرین پذیرفت و ایستاد. ناصری و خادمی زیرچشمی یکدیگر را نگریستند. در راهرو اداره، عطا گفت: “اگر نامزدتون امروز نمیآد دنبالتون و یا با دوستانتون قرار ندارید، من برسونمتون!” و بعد هر دو با هم به خاطر “نامزدتون” خندیدند. شیرین با همان خنده گفت: “نه. نامزدم امروز نمیآد دنبالم. اما منم راضی نمیشم راهتون دور بشه.” عطا گفت: “چه دور شدنی! من خواستم باهاتون حرف بزنم.” شیرین که این مدت به عطا اعتماد پیدا کرده بود و از او هیچ بدی ندیده بود پذیرفت که سوار ماشین عطا شود. وقتی هر دو سوار ماشین شدند عطا تشکر کرد که قبول کرده با او برود. شیرین گفت “نمیخواد منو برسونید. سوار شدم تا حرفتون رو بشنوم، بعدش پیاده میشم.” عطا گفت: “پس اجازه بدید بریم یک کافیشاپی بشینیم و با هم یه چایی بخوریم.” شیرین نپذیرفت و گفت: “امرتون رو بفرمایید.” عطا گفت: “امروز شما مثل هر روز نبودید. چیزی پیش آمده که من از آن بی اطلاعم؟” شیرین فکر کرد شاید ماجرای دیدن نقاشی لو رفته باشد، گفت: “نه چیزی نشده. دیگه آخر وقته، فقط خستهام.” عطا گفت: “من مدتهاست دارم به شما فکر میکنم. شما من رو از پیله تنهایی خود بیرون آوردید. با خانوادهام هم در مورد شما صحبت کردم. مادرم گفت که بهتره مستقیما با خودتون صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. من شما رو خیلی دوست دارم خانم احمدی. اما به خاطر وضع ظاهرم که پر از آثار سوختگیه گفتم شما شاید مایل نباشید که… .” عطا حرفش را ادامه نتوانست بدهد. و بعد با دست به روی فرمان کوبید و گفت: “خاک به سرم. حتی دلبری کردن هم بلد نیستم.” شیرین با صدای بلند خندید. عطا با تعجب نگاهش کرد و گفت: “اصلا انتظار نداشتم مسخرهام کنید.” شیرین گفت: “چه مسخرهای!؟ خندیدم به خاطر این که گفتی دلبری کردن بلد نیستی. پس اون نگاههای دزدانه و زیرزیری، دلبری نبوده؟ اون نفسهای عمیق وقتی که کنارت مینشستم چی بود؟ دلبری نبود؟ اون تعصبت به خاطر رفتار آقای رییس، اون چی؟ دیگه از چی بگم؟ آهان! از نقاشی چهرهام؛ دیگه چی باید بگم؟! بازم میتونی بگی دلبری بلد نیستی؟!” عطا که صورتش از سرخی داغ شده بود. دستانش را به فرمان فشرد و گفت: “پس شما نقاشی رو دیدید… غافلگیرم کردید. اما به خدا اصلا قصد جسارت نداشتم. من الان هم که زبان باز کردم نیتم خیر است. حتی مادرم خواست که آدرستون رو بپرسم که اگر اجازه بدید بیاییم با خانوادتون صحبت کنیم. من خیلی از شما معذرت میخوام اگه این مدت با حرکاتم باعث ناراحتی شما شدم. نکنه فکر کنید یا تو دلتون بگید منم مثل اون رییس هستم. تو رو خدا منو ببخشید. قصد چنین جسارتی رو نداشتم خواهش میکنم… .” شیرین نگذاشت حرفش را ادامه دهد گفت: “اِ! خستهام کردی از بس گفتی ببخشید. ببخشید. اگه میخوای ببخشمت، چون دیگه دیرم شده، منو برسون خونمون تا راه خونمون رو هم یاد بگیری و به مادرتون بگی.” عطا با تعجب نگاهش کرد و گفت: “شما چی فرمودید؟!” شیرین گفت: “مگه نگفتی مادرتون خواستهاند که آدرس منو بپرسید؟ خوب شما زحمت بکشین منو برسونین. هم من میرسم به خونه، هم آدرسمو یاد میگیرین که وقتی میخواهید خونهمون تشریف بیارید، راهو یاد گرفته باشید.” عطا گفت: “شما حسابی منو غافلگیر کردید. من خودم الان که میرسونمتون هیچ، همیشه رانندتون میشم. اصلا خودم تا آخر عمر نوکرتون میشم. اصلا خودم میرم پیش رییس میگم هر روز خودم خانم احمدی رو میرسونم. تا حسابی آتیش بگیره. بهش میگم خودم نامزدشم.” شیرین گفت: “خودتون رو کنترل کنید حالا …” بعد هر دو با هم خندیدند. عطا ماشین را روشن کرد و با بوق ماشینش ضرب گرفت. او با امید به تشکیل زندگی شیرینی با شیرین احمدی به طرف خانه او، حرکت کرد.