دماغ عملی، لب قلوه ای!

از مجموعه داستان

(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

ليلا حساميان

سلام عزيزم. تو خوبی؟ من … ! نامه نوشتنم به تو مشتاقانه است اما حس و حال نداشتنم از روزگار است. نترس نق نمی زنم، فقط به تو می نويسم.

 باور کن تقصير من نيست فرزندم که هرجا روی می گردانم عجايب می بينم. مگر من رباتم؟! خوب منم آدمم (ای کاش نبودم) از اين همه حيرت وا می روم. خدا عاقبت همه‏ی ما را به خير کند.

تو چه می کنی فرزندم؟ روزگارت خوب است؟ اميدوارم. طبق فرمايش شاعر که گر نخواهی شوی رسوا هم‏رنگ جماعت شو، تو که هم‏رنگ جماعت نشده ای؟! من از تو می خواهم که هميشه خودت باشی و آن‏چه که انجام می دهی آن چيزی باشد که از من و پدرت آموخته ای نه هر ‏چه که از اطراف کسب کرده ای. از اجتماع می ترسم؛ مبادا تو را قورت دهد.

هرجا روی می گردانم و به قيافه ها می نگرم، می بينم که آدم ها يک شکل شده اند. همه با يک دماغ و گونه و لب غلنبه. دخترهای صورت نقاشی شده، به طرز وحشتناکی جلف و پسرانی با زير ابروی برداشته شده. عزيزکم اگر دماغت به اندازه يک گلابی هم باشد لطفا آن را عمل نکن. دماغ تو که شخصيت تو نيست. کسی که می خواهد به خاطر دماغت عاشقت شود برود وَرِ دل مادرش بنشيند پستونک‏ا‏ش را بخورد. عزيزم اين قوه دِماغی و فکر و اعمال توست که بايست کسی را به خود جلب کند و او را عاشق تو گرداند. از تو خواهش می کنم که ملاک‏ات برای عاشق شدن فاکتورهای مسخره ی اين چنينی نباشد. نگذار از دست‏ات حرص بخورم.

 عزيزکم خوب فکر کن بيشتر از آن که معده‏ات بايد کار کند، مغزت بايد به کار افتد. آخر تو با لب قلوه ای چکار می توانی بکنی؟ با پوست برنزه شده و يا اگر پسر هستی با زير ابروی برداشته چه چيز را می‏خواهی ثابت کنی؟ زيبايي را می پسندم. هر کس می پسندد. خدایمان نيز می پسندد. پس مشکل ما زيبايي نيست. اگر خدا تو را اين گونه خواسته چرا در آن می خواهی دست ببری و خود را جوری بکنی که نيستی و نبايد باشی. من با آرايش هم مخالف نيستم اما حدی دارد. نه اين که جوری آرايش کنی که با قاشق بتوان از روی صورتت مواد آرايشی را برداشت! پولی که می خواهی به دکتر زيبايي دهی صرف باروری فکر و هنر ذاتی ات کن. کارهای احمقانه نکن فرزندم. چهره ات هرگونه که می خواهد باشد، تو فقط “انسان” باشی، همين کافی است.

 ببين فرزندم کتاب “مردی در قفس” تنکابنی را حتما بخوان. وقتی نوجوان بودم اين کتاب را به پيشنهاد دايي محمد ات خواندم. بخوان تا ديگر فقط عاشق ظاهر افراد نشوی و عشق را بهای آن چيزی قرار دهی که درون وجود اشخاص است. با خواندن اين کتاب ديگر ديدت نسبت به زشتی و زيبايي جور ديگری خواهد شد.

من به کسی کاری ندارم. هرکس آزاد است هر کار خواست بکند. اما تو که فرزند منی اگر حرف من برايت صنار ارزش دارد پس لب و دماغ و … ات را عمل نکن. بگذار زشتی و زيبايي ظاهری من و پدرت هر چه هست به تو به ارث برسد. تو همانی باش که بايد باشی. که دوست می دارم باشی. آگاه، شجاع، مهربان، آرام،… و عاشق.

لطف می‏کنی اگر پسر باشی و ابروهاي‏ات مثل پاچه ی بز، پر مو باشد هم لطفا اصلا ابروي‏ات را اصلاح نکن. چون من آن قدر اُمّل هستم که از اين کار متنفر باشم. اگر هم دختر هستی جوری آرايش کن که به تو بيايد نه آن‏ چه که مد شده است. زيرا هر مدی به هر شخصی نمی آيد. فرزندم تو نماد شکوه مقام يک “انسان” باش که نهال انسانيت در او به بار می نشيند.

همان گونه که هميشه به تو سفارش می کنم کارهای انسانی انجام دهی خواهش ديگرم نيز از تو اين است که نمايش ندهی. ريا و تزوير نکنی. خوبی هايت را با در معرض ديد ديگران قرار دادن، نازل نکنی. می خواهی کار نيکی انجام دهی، انجام بده. آن را وظيفه خود بدان مبادا از هر کار نيک‏ات عکسی بگيری و در فضای اينترنتی بوق کنی و به رخ ديگران بکشی. اگر تو مطمئن هستی که کاری که انجام می دهی خوب است پس احتياج به اين که جار بزنی نداری. انسان باش فرزندم. آدم که از هر کارش عکس نمی گيرد و به در و ديوار نمی کوبد! يا توی فضای اينترنتی پخش نمی کند. مگر اين که مثل همان مورد عمل دماغ و… تو دچار کسر شخصيت باشی ويا فرد رياکار و مزوّری باشی و بخواهی که همه کارهايت با بوق و کرنا باشد. بس کن فرزندم! تو را به جان من و پدرت اين گونه نباش.

 بعضی از اين آدم‏ها هم مرغ عروسی اند هم مرغ عزا. مثل عمو نوری‏ محمد. برخی می گويند شجاع است. ارواح عمه اش! کدام شجاعت؟! پشت‏اش گرم است و دل‏اش قرص. فقط همين. توی هر عزا و عروسی هم که می رود، جار می زند و عکس می گيرد که ايها الناس! من اينجاها رفته ام. خلق ا… را خر کرده با اين ادا و اصول‏اش. يادت باشد من و پدرت که از دست‏ات رفتيم مبادا به عمو نوری خبر دهی؛ حوصله اش را ندارم. وگرنه از گور در می آيم خرخره اش را می جَوم. سر مزار ما تزوير و ريا تعطيل. ای فرزند روزگار غريبی است. نمی خواهد به دنيا بيايي، نمی خواهم به دنيا بيايي. حيف توست که آلوده اين همه پلشتی شوی.

 يک چيز ديگر خواستم به تو فرزند عزيزم، بگويم. گرسنه بمان اما نان به نرخ روز نخور. می دانم که تو بسيار عاقل و دانايي و خواهی فهميد که مادر خسته ات چه می گويد. بگذار شير نخورده را حلالت کنم، دلبندم.

در مورد ارتباطت با افراد، اميدوارم به اين مهم توجه داشته باشی که ارتباط عِرقی را تا آن‏جا ارج بنهی که ارزش دارد. اگر ضد ارزش شد، بی خيال پيوند عِرقی شو و کار خودت را بکن. اگرفردی در مورد تو کار خطايي کرد اگر جا داشت و می شد، او را ببخش. اما نه اين که او هِی خطا کند و هِی تو ببخشی. اين ديگر گذشت نيست، اين حماقت است عزيزم. او را از زندگی ات حذف کن که حماقت او به مرور بر تو نيز اثر خواهد گذارد. کلا دوستی با آدم احمق و نادان تو را به زير خواهد کشيد. به همان‏جا که بد خواهان انسان دوست دارند. اميدوارم بدخواهان‏ات به درک بروند. به هر روی حواست باشد با هر ننه قمری دوست نشوی و بدان که پايداری در دوستی را هر کس لايق نيست. پس با کسی دوست باش و دوست بمان که او را دوستی سزاست.

 از عمو مانوک خبر داری؟ از او بی خبر نمان او چيزهايي را می بيند و می خواند که تو نمی بينی و دقت هم نمی کنی پس با او باش و از او بياموز.

 راستی يک خبر به تو بدهم. بهار که بود عمو مهيار طاقت نياورد پرواز کرد و رفت. ديگر اين قفس برايش تنگ و کوچک بود. آن‏قدر از همه دلش گرفته بود که نخواست اثری از خود برجای گذارد. وصيت کرد جسم نحيف‏اش را بسوزانند و خاکسترش را بر باد دهند. شايد هر ذره اش بر جايي نشيند و از کنارش گل داغداری برويد. هميشه به ياد دل تنگ و پرخون اش باش که “تنها” بود.

ديگر می روم… مراقب خودت باش. می بوسمت: مادرت.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *