سرنوشت از سر نوشت

سرنوشت از سر نوشت
فرحناز حسامیان
محسن پسر جوانی بود که در سازمانی فرهنگی کار می‏کرد. او پسر متین، مودب و آرامی بود. محسن با مادر و پدر وخواهر و برادری کوچک‏تر از خودش زندگی می‏کرد. او چند سالی می‏شد که در این سازمان کارش را شروع کرده بود. همیشه سرش به کار خودش بود و زیاد با همکاران خود قاطی نمی‏شد. یکی از همکاران محسن دختری بود که از محسن جوان‏تر بود به نام سارا. سابقه‎ی کاری سارا کمتر از محسن بود. سارا دختری فهمیده و با شعوری می‏نمود و زیبایی خاصی داشت که به چشم می‏آمد. محل کار یک سالن بزرگ بود که سارا و محسن به اتفاق چند نفر دیگر آن جا با هم کار می‏کردند. این همکاران سارا و محسن بسیار پر شور و با هم صمیمی بودند. تنها محسن و سارا زیاد قاطی جمع نمی‏شدند. اما چون مودب و متین بودند حتی با آن که در دورهمی‏های دوستانه هم حاضر نمی‏شدند، با این حال، همه آن دو را دوست‏ داشتند.
یک روز محسن سوار بر ماشین خود، موقع رفتن به محل کار، نزدیک به سازمان، متوجه سارا شد که با مرد جوانی با عصبانیت مشغول گفتگوست. محسن کنجکاو شد و ماشین را کنار گرفت و سارا و آن پسر را تماشا کرد. او متوجه عصبانیت شدید سارا بود که ضمن حرف زدن هم دست‏هایش را تکان می‏داد. کمی نگذشت که سارا از آن جوان جدا شد و به سمت محل کارش رفت. محسن متوجه شد که بود سارا بسیار به هم ریخته بود و گریه می‏کرد، او ماشین را روشن کرد و به طرف سارا به راه افتاد و کنار او نگه داشت و شیشه را پایین کشید و صدایش زد. سارا با تعجب محسن را نگریست و محسن بعد از سلام کردن گفت: “سوار شوید برسونم‎تون. انگار حال‏تون هم خوب نیست” سارا جواب سلام را داد اما از سوار شدن امتناع کرد. محسن گفت: “خانم… صحیح نیست شما را تنها بگذارم. خواهش می‏کنم سوار شوید مسیر که یکی است. لطفا!” سارا به محض سوار شدن در ماشین بغضش ترکید اما سریع خود را جمع و جور کرد و از محسن تشکر کرد که تنهایش نگذاشته است. محسن هنوز به راه نیافتاده بود، به خودش جرات داد و پرسید: “می‏تونم کمکی کنم؟ اگه فضولی نباشه اون آقا مزاحم‏تون شده بود؟” سارا با چشم‏های گرد کرده به طرف محسن برگشت و نگاهش کرد. محسن گفت: “داشتم رد می‏شدم، اتفاقی شما را دیدم. حال‏تون خوب به نظر نمی‎اومد نگران شدم، صبر کردم، تا تنها نمانید.” سارا با دستانش صورتش را گرفت و گریست. محسن جعبه دستمال کاغذی را نزدیک سارا گذاشت. بعد ماشین را کناری پارک کرد و پیاده شد و رفت یک بطری آب خرید و به ماشین برگشت. هنوز سارا داشت گریه می‏کرد. محسن بطری آب را به طرفش گرفت و گفت: “بخورید لطفا.” سارا جرعه‏جرعه آب را نوشید و کمی آروم‏تر شد و از محسن هم عذرخواهی کرد و هم تشکر. محسن گفت: “حرفش را هم نزنید. کاری نکردم. من که نمی‏دونم از چی ناراحت هستید اما اگه نمی‏خواید با این حال‏تون برید سر کار، هر جا بگید می‏برمتون.” سارا خودش هم نمی‏دانست چه کار کند، با استیصال گفت: “ممنونم از شما. به زحمت انداختم‏تون. اگه اجازه بدید من دیرتر می‏رم سر کار. می‏رم تو پارک اون دست خیابون کمی می‏شینم.” محسن گفت: “نگران نباشید. من تنهاتون نمی‏ذارم. می‏برم‏تون پارک.” محسن به طرف پارک راند و کنار پارک، ماشین را نگه داشت و آن را خاموش کرد. سارا وقتی متوجه شد، محسن قصد ندارد او را تنها بگذارد از ماشین پیاده نشد. سارا آرام‏تر شده بود. او رو به محسن کرد و گفت: “شما حتما پیش خودتان هزار فکر می‏کنید.” محسن خواست حرف بزند، سارا با اشاره دست بهش فهماند سکوت کند. سارا حرفش را ادامه داد: “من همیشه با احتیاط و آبرو زندگی کردم. هیچ وقت نذاشتم حرفی و حدیثی دور و برم باشه.” محسن احساس کرد سارا دارد به سختی حرف می‏زند حرف او را قطع کرد و گفت: “هرکس در زندگیش هزاران مشکل داره قرار نیست همه از زندگی آدم باخبر باشند من هم امروز اتفاقی شما را دیدم اصلا فکر کنید چیزی ندیدم. خیال‏تون راحت باشه.” سارا از حرف‎های محسن که برای دلداریش می‏زد تشکر کرد و برای چند لحظه آرام گرفت و ضمن آن که مسیر اشک‎های خود را بر گونه‎اش پاک می‏کرد، گفت: “توی دانشگاه بود که این آقا را که شما کنار من دیدیدش، در کلاسی دیدم. اسمش امیره. او یکی از آشناها یا بهتره بگم از اقوام دور پدربزرگم بود. دورادور می‏شناختمش. تا این که توی دانشگاه باهاش رو به رو شدم. اول‏ها علاقه خود را فقط نشان می‏داد. من آدمی نبودم که جواب ابراز علاقه‎اش را بدم. همیشه به خاطر حفظ آبرو و شان خونوادگی، مراقب رفتارم بودم. خبر داشتم که خیلی در ارتباطات راحت است؛ اهل پارتی رفتن با بچه‏های دانشگاه و خوشگذرونی‏های دوستانه بود. پسر خوش قیافه‏ای بود. دخترای دانشگاه براش می‏مردند. حتی برای ژست سیگار دست گرفتنش. اما او با تمام این که دور و بَرَش پر از دختر بود، به ابراز علاقه‏اش به من ادامه می‎داد. ارتباط من با او فقط در رابطه با درس‏هامون بود. وقتی دید محلش نمی‏ذارم، سعی کرد حسادت مرا برانگیزاند، با دخترای دانشگاه ارتباط دوستانه می‏گرفت. از کارهایش بهم خبر می رسید که جدا از سیگار، الکل هم مصرف می‏کند و حتی مواد مخدری که به عنوان نقل و نبات توی دانشگاه دست به دست می‏شد. اما مراقب حفظ ظاهر خود بود تا از ابهتش در خانه و دانشگاه کم نشود. من از شنیدن این توصیفات حالم بد می‎شد و ناراحت می‏شدم. یک روز توی حیاط دانشگاه یک گوشه، تنها نشسته بودم و درس می‏خوندم، امیر اومد و گفت: “تو چقدر سر سختی! من به خاطر تو هر کاری کردم که نگاهم کنی اما نکردی. چرا نمی‎فهمی که من عاشقتم. یک کم نرمش یک کم روی خوش، بخاطر تو من این طوری شدم، من دوستت دارم و می‏خواهم حسودی تو را در بیارم ولی تو انگار اصلا منو نمی‏بینی.” هِی حرف زد و حرف زد از عشق و از دوست داشتنم گفت و من خنده‏ام گرفت و گفتم که این چه طور دوست داشتنیه! و صریحا بهش گفتم که اصلا از رفتارش خوشم نمی‏آد و بهتره به دنبال کار و زندگی خودش بره و کاری به کار من نداشته باشه. اما او دست بردار نبود و می‏گفت که بهت ثابت می‏کنم که جدی‏ام. یک روز خبر دادند و با خانواده به اتفاق مادربزرگش که شخص محترم و قابل قبولی برای خانوادم بود، به خواستگاریم اومدند. چقدر خانواده من خوشحال شدند و می‏گفتند که از اقوام‏مونه و دل‏سوزه. اونا که قبول نداشتند امیر بی‏بند و باره. من جوابم رد بود. پدر و مادرم ناراحت شدند. گفتم که برید تحقیق کنید. آخه او رفتارش متضاد بود و در خانواده خودش را مظلوم و سر به راه نشان می‏داد. خانواده‏ش پشت سر هم تماس و دیدار با خانوادم داشتند، خودش هم توی دانشگاه سمج‏تر شده بود. یک دوست داشتم به نام فرشته که با نامزدش به پارتی‏های بچه‏‏های دانشگاه می‏رفتند. اونا گفتند که ما باید در یکی از این مهمونی‎ها از او فیلم بگیریم تا پدر و مادرت باور کنند. خیلی طول نکشید که بالاخره دهن خانواده بسته شد، با فیلمی که نامزد فرشته گرفت. از رقصیدنش با دخترهای دیگه و از الکل مصرف کردنش و نقل و نبات مخدر خوردنش. همین برای خانواده‏ام کافی بود. ولی شرط گذاشتم که جوان است و آبرویش را نبرید فقط جوابش را بدید که از شما هم ناامید شود و برود. پدر و مادرم هم خیلی ناراحت شدند و هم از این که حرف مرا قبول نکرده بودند، پیش من شرمنده بودند. اونا می‏خواستند با چشم بسته، بدون شناخت، فقط به خاطر فامیل بودنش، مرا به او بدهند. بالاخره جواب رد به آن‏ها از سمت مادرم داده شد که به خاطر این قضیه مدتی هم مادرم مریض بود چون خیلی شوکه شده بود. فکر کردم نفسی به راحتی می‏کشم. اما او هنوز دست از سرم بر نمی‏دارد. یا خودش یا خونوادش. خودش می‏گه چون عاشقمه به خاطر من حاضره از همه چیز دست بکشه و ترک کند ولی می‏دونید آقای… آدم معتاد هیچ روی حرفش پای‏بند نیست و نمی‏شه روی زندگیت با او قمار کنی. امروز هم که اومده بود باز برای التماس کردن بود. امروز به دروغ گفتم بهش که دارم ازدواج می‏کنم و الکی انگشتری را نشونش دادم که بدونه نامزد کردم. ببخشید سر شما را هم درد آوردم. وقت شما رو هم گرفتم. مرسی که به حرف‏هام گوش دادید.” محسن که به آرامی تمام جریانات سارا را گوش می‏داد، هیچ وقت فکر نمی‏کرد که این دختر این مشکلات را داشته باشد چون او همیشه آرام و با روی خوش به سر کار می‏آمد. محسن با خود گفت که هیچ کس از درون آدم خبر ندارد و آهی کشید و به سارا گفت: “امیدوارم که الان آروم شده باشی. هیچ نگران نباش از حرف‏هایی که به من زدی. هر کس مشکلاتی داره. خدا را شکر نجات پیدا کردی. این آمدن و رفتن‏ها هم مطمئن باش تمام می‎شه اما بدان خدا خیلی دوستت داشته که کارتون به ازدواج نکشید وگرنه خدا می‏دونست الان چه سرنوشتی داشتی. الان دیگه نزدیکی‏های ظهره. دیر وقته. تصمیم‏تون چیه؟ سر کار می‏آیید؟ یا برمی‏گردید خونه؟” سارا گفت: “نه می‎آم سر کار. خونه برم مادرم از دیدن قیافه‏ام، می‏فهمه اتفاقی افتاده، حالش بد می‎شه. می‎آم شرکت ولی نه با شما که سوءتفاهم برای کسی درست نشه.” محسن پذیرفت از هم جدا شده و به سر کار رفت کمی بعد هم سارا آمد. هر دو آن روز مرخصی ساعتی رد کردند و به کارشان ادامه دادند. محسن احساس و نگاهش نسبت به سارا تغییر کرده بود. احساس می‏کرد که او را به خوبی می‏شناسد. با دیدن متانت، پاکی و فهمیدگی او، برایش بیشتر از یک همکار، قابل احترام شد. آن روز هر وقت نگاه‏شان به هم می‏افتاد به روی هم لبخند کمرنگی می‏زدند. سارا با این که دلی پر درد داشت ولی هیچوقت سر کار جلوی کسی دردهایش را بروز نمی‏داد، با حرف زدن با محسن او حس خوبی به او پیدا کرده بود، گویی سالیان سال است که او را می‏شناسد و با او غریبه نیست.
مدتی گذشت. یک روز بعد از پایان کار، محسن به کنار سارا آمد و گفت: “اگر اجازه بدهید امروز من برسونم‏تون، کمی هم با هم حرف بزنیم.” سارا نتوانست تعارف کند چون خودش هم بی‏میل نبود و پذیرفت. محسن وقتی رضایت سارا را دید به او گفت که در ماشینش منتظرش می‏ماند. کمی بعد سارا از سازمان بیرون زد و به سمت ماشین محسن رفت و سوار شد و از محسن تشکر کرد. موزیک ملایمی در حال پخش بود. محسن گفت: “شام را می‏تونید مهمان من باشید؟” سارا جا خورد و گفت: “نه. من تا به حال عادت نداشتم با همکارام شام برم بیرون. حالا چه را شام؟” محسن گفت: “منظور یک فضایی است که بشه حرف زد.” سارا گفت:” آهان! متوجه شدم. این طوری هم توی ماشین در مسیر می‎شه حرف زد یا این که به صرف یک چای مثلا. تا وقت شام خیلی مونده!” و خندید بعد گفت: “من عادت ندارم، دوست هم ندارم با همکاران یا دوستان تا دیر وقت بیرون باشم. ترجیح می‏دم سریع‏تر به خونه برگردم.” محسن از برخورد و حرف‏های سارا خوشش آمد و گفت: “ممنونم که قبول کردید.” محسن ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. کمی بعد سارا گوشی را برداشت و با مادرش تماس گرفت و اطلاع داد که با آقای … بیرون است و کمی دیرتر از معمول به منزل بر می‏گردد. سارا رو به محسن کرد و گفت: “تماس گرفتم که خانواده با اطلاع باشند.” محسن گفت: “اگر مشکلی هست… .” سارا حرف محسن را قطع کرد و گفت: “مشکلی نیست من همیشه به خانواده خبر می‏دم که دیر می‏رسم یا کجا می‏رم. پدرم همکاران مرا می‎شناسد. نمی‎دونم یادتونه یا نه. یک بار آمد با همه همکارانم آشنا شد. من به خاطر آن ماجرایی که برام پیش اومد، جانب احتیاط را خیلی رعایت می‏کنم.” محسن برایش این حرف‏ها خوشایند بود، گفت: “خوشحالم. واقعا منم از مرام و رفتارتان که در شان یک دختر خوب و اصیله خوشم اومد.” سارا هم از حرف‏های محسن تشکر کرد. در مسیر جز صدای ملایم موزیک حرفی زده نشد تا به نزدیک یک کافی شاپ رسیدند. در کافی شاپ محسن چای و کیک سفارش داد و سارا آب هویج بستنی. سارا رو به محسن کرد و با حالتی بسیار خانمانه گفت: “می‏تونم دلیل این دعوت رو بدونم؟” محسن گفت: “بله. دوست داشتم ماجرایی از زندگی خودم را براتون بگم. دوست داشتم بدونید. دختری بود که خیلی دوستش داشتم. اسمش نسرین بود. اتفاقا توی دانشگاه با هم آشنا شدیم. ولی او دوست داشتنش دروغی بود و من حدود یکسالی شد که به پایش موندم.” محسن سکوت کرد و به بخارهایی که از فنجون چایش بالا می‏آمد نگاه کرد و آرام با انگشتش دور تا دور لبه فنجان را لمس کرد. سارا گفت: “اگر اذیت هستید چرا می‏خواهید تعریف کنید؟” محسن گفت:”اذیت نیستم که برای شما تعریف کنم. از خود ماجرا ناراحتم و همیشه آزارم می‎دهد. نسرین زیبا و ظاهرا مهربان بود. یک ترم از من پایین‏تر بود. در جمع‏های بچه‏های دانشگاه همیشه می‎دیدمش. یک نگاه و رفتاری داشت که من جذبش شدم و نفهمیدم که چطور زمان گذشت که متوجه شدم دلباخته‏اش هستم. به حدی که برای زندگی انتخابش کردم. تمام فکر و ذکرم نسرین شده بود. جوری که خوابم نسرین بود، بیداریم هم نسرین بود. آمدم و به خانواده گفتم که دیوانه کسی شدم. خانواده هم خیلی خوشحال شدند. گفتم امتحانم را که تمام کنم به خواستگاریش بریم. خانواده هم پذیرفتند. نظر مرا قبول داشتند. فردا خوشحال و خندان به دانشگاه رفتم و موضوع را به نسرین گفتم که می‏خوام به خواستگاریت بیام. او به من خندید و مرا به مسخره گرفت. اصلا هم خوشحال نشد و گفت که این اُمُّل‎بازی‎ها چیه؟ ازدواج چیه؟ عروسی؟ بچه؟ زندگی؟ و هی با تمسخر حرف زد. اولش فکر کردم این حرف‏ها جدی نیست. ولی کمی دیگر که گذشت متوجه شدم که او جدی است. چون گفت که آدم تا جوانه، باید خوش باشه. دوست ندارم پای‏بند باشم. ما فقط باید با هم خوش بگذرونیم. حرف‏هاش مثل پتک تو سرم خورد. چقدر من ابله بودم. صدای خنده‏هاش توی گوشم می‏پیچید. یادم می‏آد زیر بارون رفته بودیم با هم پارک. من خودمو خوشبخت‏ترین آدم روی زمین حس می‏کردم. رفتیم زیر آلاچیقی ایستادیم تا خیس نشویم. آن روز از کلاس جیم شده بودیم. مرتب به من می‏گفت پسر عقب‏مانده‏یِ قدیمی. همان جا زیر آلاچیق تماس گرفت کسی آمد دنبالش. یک پسر جوان بود و او را از آشنایانش معرفی کرد. و مرا تنها گذاشت و با او رفت. من آن قدر کور بودم و به قول او عقب‏مونده بودم که نمی‏فهمیدم. می‏دونی واقعا عشق آدم را کور می‏کنه. بعد سال‏ها وقتی به اون روزها فکر می‏کنم می‏فهمم که چقدر مرا بازی داده. یک روز توی کتابخونه دانشگاه نشسته بودم چند تا از دوستانم نشسته بودند. یکی‏شون گفت: دیشب چرا نیامدی خونه سهراب؟ گفتم مگه چه خبر بود؟ گفت: تولد سهراب بود. همه اونجا بودیم نسرین هم بود با جمال آمده بود. جات سبز بود. عجب رقصی هم با هم کردند و در گوشی خود فیلم رقص نسرین و جمال را برایم گذاشت. نسرین به غیر از جمال با پسرهای دیگر هم می‏رقصید. سرم سوت کشید. خودم را کنترل کردم و گفتم این فیلم را به من هم بده. به گوشی‏م بفرست. فرستاد. سرخ شده بودم و داشتم منفجر می‏شدم به زور خودم را گرفتم از بچه‏ها خداحافظی کرده و از کتابخانه بیرون زدم. به هم ریخته بودم. نمی‏دانستم باید چکار کنم. شماره نسرین را گرفتم. اول جواب نداد ولی چند بار گرفتمش تا جواب داد. گفت دارد به دانشگاه می‎آید. منتظرش ایستادم. هراسان بودم. اصلا حال خودم را نمی‏دونستم. نمی‏دونم چرا نمی‏خواستم باور کنم نسرین این کار و با من کرده و حتی فکرش که خیانت باشد هم برایم مشکل بود. وقتی باش رو به رو شدم، انکار نکرد که دیشب جشن تولد بوده و با جمال رقصیده. گفتم که فیلم تو رو دیدم. گفت اِ! دیدی چه محشری بودم؟! گفتم نسرین این چیه معنیش که تو راحت تو بغل این و اون با اون لباس افتضاح داری می‎رقصی؟ نسرین خیلی خونسرد بهم نگاه کرد و گفت چرا ناراحتی عقب مونده!؟ من همیشه آزاد بودم و هستم و تو برای چی ناراحتی؟ اگه می‏خوای با من باشی باش! ولی بدون تعصب با من باش. من همینم. آزاد و راحت. من که از حرف‎های نسرین ناراحت بودم، نفهمیدم چکار می‏کنم، یک سیلی به صورتش زدم و گفتم برو به جهنم. و از دانشگاه بیرون رفتم. آن قدر راه رفتم که دیگه از پا افتادم. بعد یک تاکسی گرفتم رفتم خونه و افتادم تا یک هفته تو تب سوختم. آن ترم از درس‏هایم هم عقب افتادم. این مدت چند دوست خوب مرا رها نکردند و با من بودند تا خودم را بازیابی کنم.” سارا که متوجه ریزش اشک‏های محسن شده بود. دستمالی به سویش گرفت و گفت: “یادتونه به من گفته بودید خدا منو دوست داشته که از دست امیر نجات پیدا کردم؟ حالا من به شما می‏گم خدا شما رو دوست داشته که از دست نسرین نجات پیدا کردید. واقعا هر کس یک تقدیر و سر نوشتی داره. ولی وقتی خدا کمک آدم باشه و نیتش صاف باشه خدا تنهاش نمی‏‎ذاره.” محسن گفت: “همین طوره.” و بعد با هم از کاقی شاپ بیرون آمدند و محسن سارا را به خانه‏اش رساند و از او برای این که به حرف‎هایش گوش داده تشکر کرد. شب که شد محسن به سارا پیام داد و از این که سر او را با داستان زندگی‏اش درد آورده عذرخواهی کرد. سارا هم نوشت که از اعتمادی که به من کردید ممنونم و انشالله تمام مشکلات حل شود. سارا در دلش احساس خاصی نسبت به محسن پیدا کرده بود و از این که داستان زندگی‏شان به هم شبیه است، برایش جالب بود. همین نزدیکی ماجرا و داستان زندگی، باعث بود که آنها به هم فکر کنند و در محل کار هم دیگر را رصد کنند.
مدتی گذشت. یک روز سارا به سر کار نیامد. نبود سارا محسن را خیلی ناراحت می‏کرد. بهش پیام داد که چطور است؟ سارا جواب دا که فردا به سر کار می‏آید و امروز مهمان دارند. محسن ته دلش نگران بود و نمی‏دانست چرا دلش یک شور خاصی می‏زد. بلند شد آب خنکی خورد و خودش را مشغول کرد. سارا هم بعد از این که به محسن پیام داده بودف بغضی گلویش را گرفته بود، سرش را روی بالش گذاشت و آرام گریست. مهمان‏هایی که سارا نوشته بود، خواستگار جدیدی بودند که پدر سارا به آمدن‏شان رضایت داده بود. در صورتی که سارا اصلا رضایت به آمدن‏شان نداشت و بعد از پیام محسن چون احساس مهری در دل به او پیدا کرده بود و آن را مخفی می‏کرد و به کسی نگفته بود، حسابی دلش گرفت. احساس می‏کرد که هر دو زخمی این دنیا هستند و همدیگر را درک می‏کنند. سارا بدون این که به پدر و مادرش بگوید باز تحمل می‏کرد و احترام حرف پدر را نگه می‏داشت. همین طور که توی اتاقش یواش گریه می‏کرد، مادرش آمد و او را نوازش کرد و دلداری داد و گفت که ماجرای امیر یادش نرفته و سارا هیچ اجباری برای قبول این خواستگار ندارد و بهش قول داد که امشب فقط خواستگار برای آشنایی می‏آید.
محسن که با فکری مشوش، مشغول کار بود، وقتی برای آب خوردن رفته بود، صدای دو تا از همکاران خانم را شنید که می‏گفتند: “راستی آماده باشید همین روزها یه عروسی دعوتیم. امشب خونه سارا اینا خواستگار می‏ره.. سارا هم به همین خاطر نیومده.” محسن با شنیدن این خبر، تمام بدنش یخ کرد. سر میزش برگشت و سریع کامپیوتر را خاموش کرد و مرخصی گرفت و از سازمان بیرون زد. چون محسن پسر آداب‏دانی بود همکاران مانده بودند که چه اتفاقی افتاده که محسن بدون خداحافظی از محل کار بیرون رفت.
محسن به طرف منزل سارا به راه افتاد در راه از این که نتوانسته به سارا مهر بورزد از خود ناراحت بود و می‏ترسید نکند که او را از دست بدهد. نزدیک خانه سارا که رسید به سارا زنگ زد و گفت: “اگر می‏شه یک لحظه بیا بیرون من سر کوچه‏تان هستم.” سارا پذیرفت و بدون توضیحی به خانواده از خانه بیرون زد. سارا وقتی محسن را در ماشین دید. آرام در ماشین را باز کرد و سلام کرد و نشست. پرسید: “اتفاقی افتاده محل کارمون؟” محسن با صدای لرزان گفت: “نه! خونه شما قراره اتفاقی بیوفته.” سارا مات و مبهوت نگاه محسن کرد. محسن با همان لرزش صدا ادامه داد: “انگار زمان ندارم. با من ازدواج می‏کنی؟ با من می‏مونی؟ من همونم که برات تعریف کردم. شنیدم به خواستگاریت دارن می‏آن نتوانستم تحمل کنم انگار که دنیا به ته رسیده باشه.” سارا در حرف‏های محسن رنگ و ریا احساس نمی‏کرد. در دلش آرامشی از دیدن محسن پیدا شده بود که حد و حساب نداشت. محسن گفت: “جوابم رو بگو تو رو خدا” سارا نگاهش کرد و لبخند زد و گفت: “هر وقت با خانواده به خواستگاریم آمدی جواب‏ت را می‏دم. پس برو با خانواده‎ات فردا بیا.” لبخند شیرین سارا به محسن، خون گرمی به زیر پوست محسن دواند. محسن با شادی گفت: “حتما فردا شب منتظرم باش.” سارا هم با لبخندی جوابش داد و گفت: “من هم منتظرتم با گل‎های رز زیبا” و از ماشین پیاده شد و با خیالی آسوده به طرف خانه‎شان رفت. محسن هم با دلی پر هیجان و عاشق و با چشمی که از اشک شوق خیس شده بود به طرف خانه خودشان حرکت کرد.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *