سرنوشت از سر نوشت
فرحناز حسامیان
محسن پسر جوانی بود که در سازمانی فرهنگی کار میکرد. او پسر متین، مودب و آرامی بود. محسن با مادر و پدر وخواهر و برادری کوچکتر از خودش زندگی میکرد. او چند سالی میشد که در این سازمان کارش را شروع کرده بود. همیشه سرش به کار خودش بود و زیاد با همکاران خود قاطی نمیشد. یکی از همکاران محسن دختری بود که از محسن جوانتر بود به نام سارا. سابقهی کاری سارا کمتر از محسن بود. سارا دختری فهمیده و با شعوری مینمود و زیبایی خاصی داشت که به چشم میآمد. محل کار یک سالن بزرگ بود که سارا و محسن به اتفاق چند نفر دیگر آن جا با هم کار میکردند. این همکاران سارا و محسن بسیار پر شور و با هم صمیمی بودند. تنها محسن و سارا زیاد قاطی جمع نمیشدند. اما چون مودب و متین بودند حتی با آن که در دورهمیهای دوستانه هم حاضر نمیشدند، با این حال، همه آن دو را دوست داشتند.
یک روز محسن سوار بر ماشین خود، موقع رفتن به محل کار، نزدیک به سازمان، متوجه سارا شد که با مرد جوانی با عصبانیت مشغول گفتگوست. محسن کنجکاو شد و ماشین را کنار گرفت و سارا و آن پسر را تماشا کرد. او متوجه عصبانیت شدید سارا بود که ضمن حرف زدن هم دستهایش را تکان میداد. کمی نگذشت که سارا از آن جوان جدا شد و به سمت محل کارش رفت. محسن متوجه شد که بود سارا بسیار به هم ریخته بود و گریه میکرد، او ماشین را روشن کرد و به طرف سارا به راه افتاد و کنار او نگه داشت و شیشه را پایین کشید و صدایش زد. سارا با تعجب محسن را نگریست و محسن بعد از سلام کردن گفت: “سوار شوید برسونمتون. انگار حالتون هم خوب نیست” سارا جواب سلام را داد اما از سوار شدن امتناع کرد. محسن گفت: “خانم… صحیح نیست شما را تنها بگذارم. خواهش میکنم سوار شوید مسیر که یکی است. لطفا!” سارا به محض سوار شدن در ماشین بغضش ترکید اما سریع خود را جمع و جور کرد و از محسن تشکر کرد که تنهایش نگذاشته است. محسن هنوز به راه نیافتاده بود، به خودش جرات داد و پرسید: “میتونم کمکی کنم؟ اگه فضولی نباشه اون آقا مزاحمتون شده بود؟” سارا با چشمهای گرد کرده به طرف محسن برگشت و نگاهش کرد. محسن گفت: “داشتم رد میشدم، اتفاقی شما را دیدم. حالتون خوب به نظر نمیاومد نگران شدم، صبر کردم، تا تنها نمانید.” سارا با دستانش صورتش را گرفت و گریست. محسن جعبه دستمال کاغذی را نزدیک سارا گذاشت. بعد ماشین را کناری پارک کرد و پیاده شد و رفت یک بطری آب خرید و به ماشین برگشت. هنوز سارا داشت گریه میکرد. محسن بطری آب را به طرفش گرفت و گفت: “بخورید لطفا.” سارا جرعهجرعه آب را نوشید و کمی آرومتر شد و از محسن هم عذرخواهی کرد و هم تشکر. محسن گفت: “حرفش را هم نزنید. کاری نکردم. من که نمیدونم از چی ناراحت هستید اما اگه نمیخواید با این حالتون برید سر کار، هر جا بگید میبرمتون.” سارا خودش هم نمیدانست چه کار کند، با استیصال گفت: “ممنونم از شما. به زحمت انداختمتون. اگه اجازه بدید من دیرتر میرم سر کار. میرم تو پارک اون دست خیابون کمی میشینم.” محسن گفت: “نگران نباشید. من تنهاتون نمیذارم. میبرمتون پارک.” محسن به طرف پارک راند و کنار پارک، ماشین را نگه داشت و آن را خاموش کرد. سارا وقتی متوجه شد، محسن قصد ندارد او را تنها بگذارد از ماشین پیاده نشد. سارا آرامتر شده بود. او رو به محسن کرد و گفت: “شما حتما پیش خودتان هزار فکر میکنید.” محسن خواست حرف بزند، سارا با اشاره دست بهش فهماند سکوت کند. سارا حرفش را ادامه داد: “من همیشه با احتیاط و آبرو زندگی کردم. هیچ وقت نذاشتم حرفی و حدیثی دور و برم باشه.” محسن احساس کرد سارا دارد به سختی حرف میزند حرف او را قطع کرد و گفت: “هرکس در زندگیش هزاران مشکل داره قرار نیست همه از زندگی آدم باخبر باشند من هم امروز اتفاقی شما را دیدم اصلا فکر کنید چیزی ندیدم. خیالتون راحت باشه.” سارا از حرفهای محسن که برای دلداریش میزد تشکر کرد و برای چند لحظه آرام گرفت و ضمن آن که مسیر اشکهای خود را بر گونهاش پاک میکرد، گفت: “توی دانشگاه بود که این آقا را که شما کنار من دیدیدش، در کلاسی دیدم. اسمش امیره. او یکی از آشناها یا بهتره بگم از اقوام دور پدربزرگم بود. دورادور میشناختمش. تا این که توی دانشگاه باهاش رو به رو شدم. اولها علاقه خود را فقط نشان میداد. من آدمی نبودم که جواب ابراز علاقهاش را بدم. همیشه به خاطر حفظ آبرو و شان خونوادگی، مراقب رفتارم بودم. خبر داشتم که خیلی در ارتباطات راحت است؛ اهل پارتی رفتن با بچههای دانشگاه و خوشگذرونیهای دوستانه بود. پسر خوش قیافهای بود. دخترای دانشگاه براش میمردند. حتی برای ژست سیگار دست گرفتنش. اما او با تمام این که دور و بَرَش پر از دختر بود، به ابراز علاقهاش به من ادامه میداد. ارتباط من با او فقط در رابطه با درسهامون بود. وقتی دید محلش نمیذارم، سعی کرد حسادت مرا برانگیزاند، با دخترای دانشگاه ارتباط دوستانه میگرفت. از کارهایش بهم خبر می رسید که جدا از سیگار، الکل هم مصرف میکند و حتی مواد مخدری که به عنوان نقل و نبات توی دانشگاه دست به دست میشد. اما مراقب حفظ ظاهر خود بود تا از ابهتش در خانه و دانشگاه کم نشود. من از شنیدن این توصیفات حالم بد میشد و ناراحت میشدم. یک روز توی حیاط دانشگاه یک گوشه، تنها نشسته بودم و درس میخوندم، امیر اومد و گفت: “تو چقدر سر سختی! من به خاطر تو هر کاری کردم که نگاهم کنی اما نکردی. چرا نمیفهمی که من عاشقتم. یک کم نرمش یک کم روی خوش، بخاطر تو من این طوری شدم، من دوستت دارم و میخواهم حسودی تو را در بیارم ولی تو انگار اصلا منو نمیبینی.” هِی حرف زد و حرف زد از عشق و از دوست داشتنم گفت و من خندهام گرفت و گفتم که این چه طور دوست داشتنیه! و صریحا بهش گفتم که اصلا از رفتارش خوشم نمیآد و بهتره به دنبال کار و زندگی خودش بره و کاری به کار من نداشته باشه. اما او دست بردار نبود و میگفت که بهت ثابت میکنم که جدیام. یک روز خبر دادند و با خانواده به اتفاق مادربزرگش که شخص محترم و قابل قبولی برای خانوادم بود، به خواستگاریم اومدند. چقدر خانواده من خوشحال شدند و میگفتند که از اقواممونه و دلسوزه. اونا که قبول نداشتند امیر بیبند و باره. من جوابم رد بود. پدر و مادرم ناراحت شدند. گفتم که برید تحقیق کنید. آخه او رفتارش متضاد بود و در خانواده خودش را مظلوم و سر به راه نشان میداد. خانوادهش پشت سر هم تماس و دیدار با خانوادم داشتند، خودش هم توی دانشگاه سمجتر شده بود. یک دوست داشتم به نام فرشته که با نامزدش به پارتیهای بچههای دانشگاه میرفتند. اونا گفتند که ما باید در یکی از این مهمونیها از او فیلم بگیریم تا پدر و مادرت باور کنند. خیلی طول نکشید که بالاخره دهن خانواده بسته شد، با فیلمی که نامزد فرشته گرفت. از رقصیدنش با دخترهای دیگه و از الکل مصرف کردنش و نقل و نبات مخدر خوردنش. همین برای خانوادهام کافی بود. ولی شرط گذاشتم که جوان است و آبرویش را نبرید فقط جوابش را بدید که از شما هم ناامید شود و برود. پدر و مادرم هم خیلی ناراحت شدند و هم از این که حرف مرا قبول نکرده بودند، پیش من شرمنده بودند. اونا میخواستند با چشم بسته، بدون شناخت، فقط به خاطر فامیل بودنش، مرا به او بدهند. بالاخره جواب رد به آنها از سمت مادرم داده شد که به خاطر این قضیه مدتی هم مادرم مریض بود چون خیلی شوکه شده بود. فکر کردم نفسی به راحتی میکشم. اما او هنوز دست از سرم بر نمیدارد. یا خودش یا خونوادش. خودش میگه چون عاشقمه به خاطر من حاضره از همه چیز دست بکشه و ترک کند ولی میدونید آقای… آدم معتاد هیچ روی حرفش پایبند نیست و نمیشه روی زندگیت با او قمار کنی. امروز هم که اومده بود باز برای التماس کردن بود. امروز به دروغ گفتم بهش که دارم ازدواج میکنم و الکی انگشتری را نشونش دادم که بدونه نامزد کردم. ببخشید سر شما را هم درد آوردم. وقت شما رو هم گرفتم. مرسی که به حرفهام گوش دادید.” محسن که به آرامی تمام جریانات سارا را گوش میداد، هیچ وقت فکر نمیکرد که این دختر این مشکلات را داشته باشد چون او همیشه آرام و با روی خوش به سر کار میآمد. محسن با خود گفت که هیچ کس از درون آدم خبر ندارد و آهی کشید و به سارا گفت: “امیدوارم که الان آروم شده باشی. هیچ نگران نباش از حرفهایی که به من زدی. هر کس مشکلاتی داره. خدا را شکر نجات پیدا کردی. این آمدن و رفتنها هم مطمئن باش تمام میشه اما بدان خدا خیلی دوستت داشته که کارتون به ازدواج نکشید وگرنه خدا میدونست الان چه سرنوشتی داشتی. الان دیگه نزدیکیهای ظهره. دیر وقته. تصمیمتون چیه؟ سر کار میآیید؟ یا برمیگردید خونه؟” سارا گفت: “نه میآم سر کار. خونه برم مادرم از دیدن قیافهام، میفهمه اتفاقی افتاده، حالش بد میشه. میآم شرکت ولی نه با شما که سوءتفاهم برای کسی درست نشه.” محسن پذیرفت از هم جدا شده و به سر کار رفت کمی بعد هم سارا آمد. هر دو آن روز مرخصی ساعتی رد کردند و به کارشان ادامه دادند. محسن احساس و نگاهش نسبت به سارا تغییر کرده بود. احساس میکرد که او را به خوبی میشناسد. با دیدن متانت، پاکی و فهمیدگی او، برایش بیشتر از یک همکار، قابل احترام شد. آن روز هر وقت نگاهشان به هم میافتاد به روی هم لبخند کمرنگی میزدند. سارا با این که دلی پر درد داشت ولی هیچوقت سر کار جلوی کسی دردهایش را بروز نمیداد، با حرف زدن با محسن او حس خوبی به او پیدا کرده بود، گویی سالیان سال است که او را میشناسد و با او غریبه نیست.
مدتی گذشت. یک روز بعد از پایان کار، محسن به کنار سارا آمد و گفت: “اگر اجازه بدهید امروز من برسونمتون، کمی هم با هم حرف بزنیم.” سارا نتوانست تعارف کند چون خودش هم بیمیل نبود و پذیرفت. محسن وقتی رضایت سارا را دید به او گفت که در ماشینش منتظرش میماند. کمی بعد سارا از سازمان بیرون زد و به سمت ماشین محسن رفت و سوار شد و از محسن تشکر کرد. موزیک ملایمی در حال پخش بود. محسن گفت: “شام را میتونید مهمان من باشید؟” سارا جا خورد و گفت: “نه. من تا به حال عادت نداشتم با همکارام شام برم بیرون. حالا چه را شام؟” محسن گفت: “منظور یک فضایی است که بشه حرف زد.” سارا گفت:” آهان! متوجه شدم. این طوری هم توی ماشین در مسیر میشه حرف زد یا این که به صرف یک چای مثلا. تا وقت شام خیلی مونده!” و خندید بعد گفت: “من عادت ندارم، دوست هم ندارم با همکاران یا دوستان تا دیر وقت بیرون باشم. ترجیح میدم سریعتر به خونه برگردم.” محسن از برخورد و حرفهای سارا خوشش آمد و گفت: “ممنونم که قبول کردید.” محسن ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. کمی بعد سارا گوشی را برداشت و با مادرش تماس گرفت و اطلاع داد که با آقای … بیرون است و کمی دیرتر از معمول به منزل بر میگردد. سارا رو به محسن کرد و گفت: “تماس گرفتم که خانواده با اطلاع باشند.” محسن گفت: “اگر مشکلی هست… .” سارا حرف محسن را قطع کرد و گفت: “مشکلی نیست من همیشه به خانواده خبر میدم که دیر میرسم یا کجا میرم. پدرم همکاران مرا میشناسد. نمیدونم یادتونه یا نه. یک بار آمد با همه همکارانم آشنا شد. من به خاطر آن ماجرایی که برام پیش اومد، جانب احتیاط را خیلی رعایت میکنم.” محسن برایش این حرفها خوشایند بود، گفت: “خوشحالم. واقعا منم از مرام و رفتارتان که در شان یک دختر خوب و اصیله خوشم اومد.” سارا هم از حرفهای محسن تشکر کرد. در مسیر جز صدای ملایم موزیک حرفی زده نشد تا به نزدیک یک کافی شاپ رسیدند. در کافی شاپ محسن چای و کیک سفارش داد و سارا آب هویج بستنی. سارا رو به محسن کرد و با حالتی بسیار خانمانه گفت: “میتونم دلیل این دعوت رو بدونم؟” محسن گفت: “بله. دوست داشتم ماجرایی از زندگی خودم را براتون بگم. دوست داشتم بدونید. دختری بود که خیلی دوستش داشتم. اسمش نسرین بود. اتفاقا توی دانشگاه با هم آشنا شدیم. ولی او دوست داشتنش دروغی بود و من حدود یکسالی شد که به پایش موندم.” محسن سکوت کرد و به بخارهایی که از فنجون چایش بالا میآمد نگاه کرد و آرام با انگشتش دور تا دور لبه فنجان را لمس کرد. سارا گفت: “اگر اذیت هستید چرا میخواهید تعریف کنید؟” محسن گفت:”اذیت نیستم که برای شما تعریف کنم. از خود ماجرا ناراحتم و همیشه آزارم میدهد. نسرین زیبا و ظاهرا مهربان بود. یک ترم از من پایینتر بود. در جمعهای بچههای دانشگاه همیشه میدیدمش. یک نگاه و رفتاری داشت که من جذبش شدم و نفهمیدم که چطور زمان گذشت که متوجه شدم دلباختهاش هستم. به حدی که برای زندگی انتخابش کردم. تمام فکر و ذکرم نسرین شده بود. جوری که خوابم نسرین بود، بیداریم هم نسرین بود. آمدم و به خانواده گفتم که دیوانه کسی شدم. خانواده هم خیلی خوشحال شدند. گفتم امتحانم را که تمام کنم به خواستگاریش بریم. خانواده هم پذیرفتند. نظر مرا قبول داشتند. فردا خوشحال و خندان به دانشگاه رفتم و موضوع را به نسرین گفتم که میخوام به خواستگاریت بیام. او به من خندید و مرا به مسخره گرفت. اصلا هم خوشحال نشد و گفت که این اُمُّلبازیها چیه؟ ازدواج چیه؟ عروسی؟ بچه؟ زندگی؟ و هی با تمسخر حرف زد. اولش فکر کردم این حرفها جدی نیست. ولی کمی دیگر که گذشت متوجه شدم که او جدی است. چون گفت که آدم تا جوانه، باید خوش باشه. دوست ندارم پایبند باشم. ما فقط باید با هم خوش بگذرونیم. حرفهاش مثل پتک تو سرم خورد. چقدر من ابله بودم. صدای خندههاش توی گوشم میپیچید. یادم میآد زیر بارون رفته بودیم با هم پارک. من خودمو خوشبختترین آدم روی زمین حس میکردم. رفتیم زیر آلاچیقی ایستادیم تا خیس نشویم. آن روز از کلاس جیم شده بودیم. مرتب به من میگفت پسر عقبماندهیِ قدیمی. همان جا زیر آلاچیق تماس گرفت کسی آمد دنبالش. یک پسر جوان بود و او را از آشنایانش معرفی کرد. و مرا تنها گذاشت و با او رفت. من آن قدر کور بودم و به قول او عقبمونده بودم که نمیفهمیدم. میدونی واقعا عشق آدم را کور میکنه. بعد سالها وقتی به اون روزها فکر میکنم میفهمم که چقدر مرا بازی داده. یک روز توی کتابخونه دانشگاه نشسته بودم چند تا از دوستانم نشسته بودند. یکیشون گفت: دیشب چرا نیامدی خونه سهراب؟ گفتم مگه چه خبر بود؟ گفت: تولد سهراب بود. همه اونجا بودیم نسرین هم بود با جمال آمده بود. جات سبز بود. عجب رقصی هم با هم کردند و در گوشی خود فیلم رقص نسرین و جمال را برایم گذاشت. نسرین به غیر از جمال با پسرهای دیگر هم میرقصید. سرم سوت کشید. خودم را کنترل کردم و گفتم این فیلم را به من هم بده. به گوشیم بفرست. فرستاد. سرخ شده بودم و داشتم منفجر میشدم به زور خودم را گرفتم از بچهها خداحافظی کرده و از کتابخانه بیرون زدم. به هم ریخته بودم. نمیدانستم باید چکار کنم. شماره نسرین را گرفتم. اول جواب نداد ولی چند بار گرفتمش تا جواب داد. گفت دارد به دانشگاه میآید. منتظرش ایستادم. هراسان بودم. اصلا حال خودم را نمیدونستم. نمیدونم چرا نمیخواستم باور کنم نسرین این کار و با من کرده و حتی فکرش که خیانت باشد هم برایم مشکل بود. وقتی باش رو به رو شدم، انکار نکرد که دیشب جشن تولد بوده و با جمال رقصیده. گفتم که فیلم تو رو دیدم. گفت اِ! دیدی چه محشری بودم؟! گفتم نسرین این چیه معنیش که تو راحت تو بغل این و اون با اون لباس افتضاح داری میرقصی؟ نسرین خیلی خونسرد بهم نگاه کرد و گفت چرا ناراحتی عقب مونده!؟ من همیشه آزاد بودم و هستم و تو برای چی ناراحتی؟ اگه میخوای با من باشی باش! ولی بدون تعصب با من باش. من همینم. آزاد و راحت. من که از حرفهای نسرین ناراحت بودم، نفهمیدم چکار میکنم، یک سیلی به صورتش زدم و گفتم برو به جهنم. و از دانشگاه بیرون رفتم. آن قدر راه رفتم که دیگه از پا افتادم. بعد یک تاکسی گرفتم رفتم خونه و افتادم تا یک هفته تو تب سوختم. آن ترم از درسهایم هم عقب افتادم. این مدت چند دوست خوب مرا رها نکردند و با من بودند تا خودم را بازیابی کنم.” سارا که متوجه ریزش اشکهای محسن شده بود. دستمالی به سویش گرفت و گفت: “یادتونه به من گفته بودید خدا منو دوست داشته که از دست امیر نجات پیدا کردم؟ حالا من به شما میگم خدا شما رو دوست داشته که از دست نسرین نجات پیدا کردید. واقعا هر کس یک تقدیر و سر نوشتی داره. ولی وقتی خدا کمک آدم باشه و نیتش صاف باشه خدا تنهاش نمیذاره.” محسن گفت: “همین طوره.” و بعد با هم از کاقی شاپ بیرون آمدند و محسن سارا را به خانهاش رساند و از او برای این که به حرفهایش گوش داده تشکر کرد. شب که شد محسن به سارا پیام داد و از این که سر او را با داستان زندگیاش درد آورده عذرخواهی کرد. سارا هم نوشت که از اعتمادی که به من کردید ممنونم و انشالله تمام مشکلات حل شود. سارا در دلش احساس خاصی نسبت به محسن پیدا کرده بود و از این که داستان زندگیشان به هم شبیه است، برایش جالب بود. همین نزدیکی ماجرا و داستان زندگی، باعث بود که آنها به هم فکر کنند و در محل کار هم دیگر را رصد کنند.
مدتی گذشت. یک روز سارا به سر کار نیامد. نبود سارا محسن را خیلی ناراحت میکرد. بهش پیام داد که چطور است؟ سارا جواب دا که فردا به سر کار میآید و امروز مهمان دارند. محسن ته دلش نگران بود و نمیدانست چرا دلش یک شور خاصی میزد. بلند شد آب خنکی خورد و خودش را مشغول کرد. سارا هم بعد از این که به محسن پیام داده بودف بغضی گلویش را گرفته بود، سرش را روی بالش گذاشت و آرام گریست. مهمانهایی که سارا نوشته بود، خواستگار جدیدی بودند که پدر سارا به آمدنشان رضایت داده بود. در صورتی که سارا اصلا رضایت به آمدنشان نداشت و بعد از پیام محسن چون احساس مهری در دل به او پیدا کرده بود و آن را مخفی میکرد و به کسی نگفته بود، حسابی دلش گرفت. احساس میکرد که هر دو زخمی این دنیا هستند و همدیگر را درک میکنند. سارا بدون این که به پدر و مادرش بگوید باز تحمل میکرد و احترام حرف پدر را نگه میداشت. همین طور که توی اتاقش یواش گریه میکرد، مادرش آمد و او را نوازش کرد و دلداری داد و گفت که ماجرای امیر یادش نرفته و سارا هیچ اجباری برای قبول این خواستگار ندارد و بهش قول داد که امشب فقط خواستگار برای آشنایی میآید.
محسن که با فکری مشوش، مشغول کار بود، وقتی برای آب خوردن رفته بود، صدای دو تا از همکاران خانم را شنید که میگفتند: “راستی آماده باشید همین روزها یه عروسی دعوتیم. امشب خونه سارا اینا خواستگار میره.. سارا هم به همین خاطر نیومده.” محسن با شنیدن این خبر، تمام بدنش یخ کرد. سر میزش برگشت و سریع کامپیوتر را خاموش کرد و مرخصی گرفت و از سازمان بیرون زد. چون محسن پسر آدابدانی بود همکاران مانده بودند که چه اتفاقی افتاده که محسن بدون خداحافظی از محل کار بیرون رفت.
محسن به طرف منزل سارا به راه افتاد در راه از این که نتوانسته به سارا مهر بورزد از خود ناراحت بود و میترسید نکند که او را از دست بدهد. نزدیک خانه سارا که رسید به سارا زنگ زد و گفت: “اگر میشه یک لحظه بیا بیرون من سر کوچهتان هستم.” سارا پذیرفت و بدون توضیحی به خانواده از خانه بیرون زد. سارا وقتی محسن را در ماشین دید. آرام در ماشین را باز کرد و سلام کرد و نشست. پرسید: “اتفاقی افتاده محل کارمون؟” محسن با صدای لرزان گفت: “نه! خونه شما قراره اتفاقی بیوفته.” سارا مات و مبهوت نگاه محسن کرد. محسن با همان لرزش صدا ادامه داد: “انگار زمان ندارم. با من ازدواج میکنی؟ با من میمونی؟ من همونم که برات تعریف کردم. شنیدم به خواستگاریت دارن میآن نتوانستم تحمل کنم انگار که دنیا به ته رسیده باشه.” سارا در حرفهای محسن رنگ و ریا احساس نمیکرد. در دلش آرامشی از دیدن محسن پیدا شده بود که حد و حساب نداشت. محسن گفت: “جوابم رو بگو تو رو خدا” سارا نگاهش کرد و لبخند زد و گفت: “هر وقت با خانواده به خواستگاریم آمدی جوابت را میدم. پس برو با خانوادهات فردا بیا.” لبخند شیرین سارا به محسن، خون گرمی به زیر پوست محسن دواند. محسن با شادی گفت: “حتما فردا شب منتظرم باش.” سارا هم با لبخندی جوابش داد و گفت: “من هم منتظرتم با گلهای رز زیبا” و از ماشین پیاده شد و با خیالی آسوده به طرف خانهشان رفت. محسن هم با دلی پر هیجان و عاشق و با چشمی که از اشک شوق خیس شده بود به طرف خانه خودشان حرکت کرد.