استیصال

از مجموعه داستان (نامه‏هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

لیلا حسامیان

سلام فرزندم. نه حال حرف زدن دارم و نه حال نوشتن. به زور قلم به دست گرفته‏ام. مریض‏م. هم روح‏م هم جسم‏م. حال عجیبی دارم. خودم جز استیصال واژه‏ای برای آن نمی‏یابم. حتما روانشناس‏های جیره‏خوار، هزار و یک برچسب برای این حالم متصورند که البته نظرشان برایم اهمیتی ندارد. نه این که حال خودشان خیلی نرمال است! بی‎خیال فرزند. تو نگران نباش. همه چیز رو به راه است یا لااقل این طور می‏نماید. دست نخل‏های‏مان در سرزمینی دیگر به سوی آسمان بالا خواهد رفت. مگر نمی‏گویند که آسمان همه جا یک رنگ است؟! پس چه باک! اما آیا زمین آن جا هم خاک سرزمین من است؟! نخل‎های مهاجر هم نشنیده بودم که آن را هم شنیدم. می‏خواهی به استیصال نرسم؟! اما با وجود تمام اخبار بد، یک خبر خوب هم برایت دارم؛ قرار است تهران زلزله بیاید. کمی پیش درآمد این زلزله در هرمزگان به وقوع پیوست، اما اصلا جای نگرانی نیست. به خاطر همین گفتم خبرخوب دارم. قبرستانی عظیم برای تهران فراهم شده. پس اگر با پدرت با زلزله، زیر آوار بمیریم، نگران نباش. جسم‏مان بی‏گور نخواهد ماند. اگر بدانی یک برش عمقی از این قبرستان را در عکس دیدم؛ بسیار مدرن و تمیز و اصولی و چند طبقه ساخته شده بود؛ فقط بدی‏اش دیواره‏های نازک بین قبرها بود. می‏دانی که من ضمن حرف زدن، صدایی بشنوم، حواس‏م پرت می‏شود، حال مانده‏ام وقتی نکیر و منکر از من دارند سوال می‏کنند و من دارم به آن‏ها جواب می‏دهم، صدای‏م با صدای ساکنان قبر چهار طرف‏م قاطی می‏شود و اعصاب‏م به هم می‏ریزد. اما چاره‏ای نیست باید تحمل کنم.

ورای تصورت از جنس آدمی‏زاده بیزار شده‏ام. آن قدر بیزار که نمی‏دانم از دست این آدمیان به کجا پناه ببرم. آرزو می‏کردم کاش حتی کرم خاکی بودم اما آدمی نبودم. استاد «محمدرضا شجریان» نیز در فیلم کوتاهی که از او دیدم (در مذمت بد بودن آدم‏ها)  می‏گفت که کاش یک گنجشک بودم. یادش به خیر. همینک آدمیانی که می‏بینم را دیگر نمی‏شناسم. ریخت و شکل‏شان تمیز، موقر، موجه، با کلاس و به عبارتی شکل آدمی‏زاده‏اند اما آیا واقعا آدم‏اند؟! از آن‏ها می‏ترسم. آن قدر می‏ترسم که از دیدن بیشتر از دو نفرشان کنار هم در نزدیکی خودم، وحشت می‏کنم.

آه عزیز نازنینم! دلم یک غار می‏خواهد. یک غار که به آن پناه برم و از دست این موجودات آدم‏نما رهایی یابم. کاش پدرت هم مثل من فکر می‏کرد و می‏آمد هر دو با هم مثل اصحاب کهف(غار) می‏شدیم. من که حتی حاضر بودم به جای سگ اصحاب کهف باشم اما آدمی نباشم. اگر سگ اصحاب کهف بودم دیگر مرا با طناب به عقب ماشین نمی‏بستند و به دنبال خود نمی‏کشیدند تا لت و پار شوم؛ یا مثلا به من اسید نمی‏خوراندند. آری کاش سگ اصحاب کهف بودم اما آدمی نبودم. آدم‏ وقیحی که به هر پلیدی دست می‏زند و هر کاری که فکرش را بکنی از او بر می‏آید. گاهی در خیابان، کوچه، مغازه، نانوایی یا هر جای دیگر که آدم‏ها را می‏بینم با خود می‏گویم که این‏ها که هستند؟! حتی از آدمی‏زادهایی که می‏شناسم، فامیل، دوست و آشنا، آن‏ها چگونه شده‏اند؟ آن‏ها چه شده‏اند؟ آیا آن‏ها هم…؟! نمی‏دانم. انگار راستی راستی، دیگر هیچ کس را نمی‏شناسم. در باورم نمی‏گُنجَند. نمی‏دانم که به چه فاصله زمانی تا آخرالزمان رسیده‏ایم. گمانم بر این است که هر روز بدتر از دیروز خواهد شد. نه! روح‏م دیگر تاب این را ندارد که وقاحت‏ها را برتابد. روح‏م دیگر نمی‏تواند ببیند و باز دندان بفشرد و سکوت کند. جسم‏م هم دیگر نمی‏کشد. روح‏م قالب تهی نمی‏کند که برود و جسم‏م را راحت بگذارد. انگار هنوز زمانش نرسیده. تا آن زمان پس چگونه سر کنم؟ تو غاری سراغ نداری فرزند؟!

عزیزم! لطفا رنگ این آدمیان را به خود نگیر. مانند آنان نشو. شعور داشته باش. معرفت داشته باش. روی مغز و اعصاب کسی رژه نرو. یاوه نگو. سکوت کن. فکر کن. کتاب بخوان و فکر کن. کتاب بخوان و آدم باش. در یک کلام، راحت‎ا‏ت کنم، بنشین سر جای‏ت و به دنیای ما پای نگذار. برای مادر و پدر خسته و دلزده‏ات دعا کن. شاید با دعای تو، غاری بیابیم. با تمام استیصالی که وجودم را انباشته، من مادر تو، باز هم با ایمان، امید و عشق خودم را سر پا نگه می‏دارم تا روز رهایی برسد. خیلی دوستت دارم. قربانت: مادر درمانده‏ات

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *