عادت نکن!

از مجموعه داستان

(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

ليلا حساميان

سلام دلبندم؛

خوبی؟ دماغت چاقه؟ اميدوارم. خبری ازت نداشتم؛ گفتم سراغی بگيرم و احوالی بپرسم. اگر از حال من و پدرت جويا باشی کما فی السابق هستيم. هرچه سعی می کنيم دچار روزمرّگی نشويم، باز انگار کسی از پشت ما را لگد می زند و می اندازدمان توی استخر روزمرّگی.

انگار هرچه سعی کنم از عادت کردن و عادی شدن بعضی چيزها دوری کنم، باز با سر شيرجه ميروم درون استخر عادت و عادی شدن. انگار يک عمر فقط شعارم بوده که “عادت کردن سم زندگی است.” نگران نباش؛ مرا که می شناسی؛ کوتاه نمی آيم؛ پوستم کلفت است از بس شلاق زمانه خورده و رويم برای کم کردن روی بعضی ها زياد است.

نگران نباش سعی خواهم کرد تا عادت نکنم. چون واقعا معتقدم که عادت کردن سم زندگی است.  وقتی خو کنيم به عادت کردن ديگر همه چيز کم رنگ می شود، آنقدر که بی رنگ شود. و ديگر چيزی باقی نماند از آنچه که مهم است. مثل عادت کردن به مرگ، عادت کردن به ديدن آگهی های ترحيم با عکس های متفاوت مردهای مختلف و عکس های گل و شمع و پروانه به جای زن های مختلف و عکس های خندان بچه های معصومی که لبخندشان دل آدم را ضعف می برد. انگار هرروز عادت کرده ايم اين آگهی ها را ببينيم و بی تفاوت بگذريم. شايد هم گاهی با خود زير لب زمزمه کنيم: “آخ! چه جوان بود! طفلکی!” يا اين که مثلا “وای! اين که هم اسم منه!” و يا “ای وای! فلانی هم رفت؟!” يا اين که “اين چقد آشناست!”

اما در هر صورت آن قدر شنيدن خبر مرگ و ديدن آگهی های ترحيم روی ديوارها و آگهی های تسليت توی روزنامه ها، عادی شده و به عادت بدی هم تبديل شده که از ياد برده‏ايم يک روز هم اين آگهی های ترحيم با نام ما چاپ خواهد شد و به ديوار زده خواهد شد و يا روی کيوسک های مطبوعاتی لا به لای روزنامه ها، نام ما، قلقلکی در صفحات روزنامه ها خواهد بود. نه! باور نداريم، می ميريم. انگار فقط مرگ برای همسايه است. مردن برای ديگران است. ما مانده ايم تا بشنويم و ببينيم ديگران می ميرند و مرده اند. برويم حلواي شان را بخوريم! ما… عادت کرده ايم. تو اينگونه نباش فرزندم.

 مرگ حقيقت است. حقيقتی گريز ناپذير. زمان و مکان نمی شناسد. زمين و آسمان نمی شناسد. هرجا که باشی وقتی که بايد بروی، می روی. مرگ تو را خواهد برد. اين که به کجا می برد بسته به اعتقادات شخص، متفاوت خواهد بود. مهم اين است عزيزم که تو عادت نکنی به مرگ؛ در باور تو، مرگ تازه باشد؛ هم‏چنان که زندگی تازه است. انگار که هر آن ممکن است طبل مرگ برايت نواخته شود. مگر نه اين است که يهويي شاهد مرگ کسی می شويم؛ يا يهويي می شنويم کسی مرده؛ پس چرا نبايد فکر کنيم خودمان نيز يهويي خواهيم رفت؟! اين همه ايست قلبی، اين همه تصادف، اين همه سقوط های هواپيما و چپ شدن ماشين و بهم خوردن قطارها و غرق شدن کشتی و مرگ فرمايشی و اتفاقی، به رگبار بستن ها توسط ديوانه های خطرناک، آلودگی هوا، سرطان های يهويي! ديگر انگار عزراييل تنها جان نمی ستاند، نمی رسد، دست تنها نمی شود، خيلی ها دارند بدون چشمداشت کمکش می کنند! اين همه مرگ، مرگ نزديک، مرگ دور؛ پس يادت نرود شايد نفر بعدی خود تو باشی. شايد آگهی بعدی که به ديوار محله چسبانده می شود، آگهی ترحيم تو باشد؛ شايد کسی به خود زحمت دهد و آگهی تسليت نيز برايت در روزنامه چاپ کند. اما هيچ وقت کسی آگهی ترحيم و تسليت واقعی خود را نخواهد ديد.

 دوست داری چگونه يادت کنند؟ دوست داری چگونه از تو بنويسند؟ معمولا روی آگهی ها می نويسند: پدری فداکار، مادری مهربان، همسری دلسوز، فرزند ناکام و از اين قبيل تعارفات عوام پسند که اغلب هم بار معنايي نداشته و بی مصداق و چرت است.

اگر بعد از مردنت روحی آزاد داشته باشی چه کيفی خواهد داشت بروی و سر بزنی به نشست هايي که برای تو گرفته شده و به يادمان های مسخره ای که برايت گرفته اند. همان افرادی که بعد از چال کردنت در قبرستان، منتظرند تا هوار هوار مسخره ی دستگاه های اکو که تازگی مد شده است و برای همه مرده ها، مشترک هوار می زنند و افرادی گريه های قيمت دار می کنند و اشک‏های قيمت دار می ريزند و در می آورند، تمام شود و به سوی رستوران دعوت شوند تا دلی از عزا در بياورند.

قبل‏ترها از قبرستان آدم ها يک‏راست سرازير می شدند سمت خانه شخص مرده و مرده خوری شروع می شد. بريز و بپاش و بخور و برو. بهتر است بگويم بخور و در رو! حال ديگر خانه ها نقلی شده، کلاس ها بالا رفته، آدم ها تنبل منش شده اند، رستوران ها با غذاهايي که از گوشت و مرغ وارداتی و يخزده ی خارجی درست شده و ارزان هم  تمام می شود، زياد شده و از سمت همين رستوران ها هم افرادی سر قبرها منتظر می مانند تا بعد از چال کردن ها به صاحب عزا پيشنهاد رستوران شان را بدهند و به خاطر اين کار از صاحب رستوران، پورسانت هم می گيرند. خوب شغل شان است طفلکی ها! عيبی ندارد. اين چندش آور است که می بينی آدم ها برای سوار شدن به سمت اتوبوس ها و ماشين هايي که برای رفتن به رستوران در نظر گرفته شده، حمله کنان می روند. بعد از اين ديدن‏شان در رستوران هم ديدنی تر است؛ تا سر حد خفه شدن می لمبانند. تا جايي که می خواهند بالا بياورند. اگر دست شان برسد (خانم‏ها) بعضی از خوردنی های قابل حمل را در کيسه ريخته و می چپانند توی کيف زير چادرشان. و آقايان هم توی جيب کت شان. البته سهم آقايان کمتر است، چون جيب کت شان کوچک است در حد برداشتن يک ميوه، آن هم به بهانه خير اموات!

همه آدميم. گرسنه می شويم و غذا خوردن‏مان طبيعی است، اما حرص و ولع برای مرده خوری، وقيح است. خوب است که تو نيستی فرزندم تا اين عادت های مسخره و چندش آور را ببينی.

من و پدرت در مورد مردن، مرگ، عقيده های مشترکی داريم. ما وصيت کرده ايم براي مان هيچ گونه آگهی نزنند و هيچ مراسم ختم و يادمانی هم نمی خواهيم. واسه چال کردن‏مان هم دعوت کردن نمی خواهيم. از اکو گذاشتن و عربده کشيدنش هم متنفريم. بخور بخور به بهانه های شب ها و روزهای مختلف هم ممنوع است. کسی جايي جمع نشود. هرکس خانه خودش بماند به ديگری زحمت ندهد. اگر هم چيزی از ما باقی ماند به کسانی داده می شود که نيازمندند. نمی خواهيم يادگاری هم کسی از ما از وسايل مان بردارد. ياد ما اگر قابل باشيم در قلب کسانی است که دوست مان دارند، بقيه را بی خيال. بهرحال در موارد زيادی من و پدرت سنت شکن بوده ايم اگر خدا بخواهد در مرگ‏مان هم سنت شکن خواهيم بود.

نگران نشو، حال من و پدرت همينک خوب خوب است. پيک مرگ‏مان هنوز نرسيده است. اما بايد به مرگ انديشيد تا عادی نشود. تو نيز فکر کن.

 يادت باشد به حساب خودت برسی. مثلا اگر دلی را شکانده ای آن را بدست آوری. دل را که نمی شود بند زد مثل قوری چينی. اگر سعی کنی شايد بتوانی جبران کنی.  قبلا هم به خودت گفته ام اگر دلت را شکسته اند يا با احساساتت بازی کرده اند نبخش‏شان. بعضی ها به قصد بخشش جلو می آيند تنها با کلامی و اصلا از دل‏شان نيست. به چشم شان که عميق بنگری اين را خواهی فهميد. آن ها قصدشان از بخشش خواستن، آرامش ظاهری قبل از مرگ شان است؛ انگار تو زبانی بگويي بخشيده ام، همه چيز تمام می شود؛ پس قانون طبيعت چه می شود؟! پس برای ما و آن دسته که به خدا اعتقاد داريم و او را حاکم بر اوضاع دانسته و معتقديم که عادل است و بينا، چه می شود؟!  اعتقاد قلبی ام اينست که آن‏هايي که با احساساتت بازی کرده اند و دلت را شکسته اند، عادت کرده اند به اين کار. دقيق که بنگری اين اولين بارشان نيست و تو تنها نفری نيستی که اين ستم را بر تو روا داشته اند. آن ها عادت کرده اند، هِی ستم کنند، هِی دل بشکنند، هِی زور بگويند و با احساسات افراد بازی کنند بعد از تمام اين‏ها، چشم هاي‏شان را ريز کرده، صداي‏شان را نازک کرده و بگويند: “حالا بيا و بزرگواری کن و بگذر، بخشش از بزرگان است.” عزيزم اگر برای رسيدن آن ها به مقاصدشان است، نمی خواهم تو بزرگ و بزرگوار باشی. کوچکِ عزيزِ من باش اما نگذار که آن ها به اين عادت پليدشان ادامه دهند. اگر تو نيز به بدکردن و يا شکستن دل آدم ها يا به بازی گرفتن احساسات اطرافيانت عادت کرده ای، اميدوارم کسی تو را نبخشد. اما می دانم تو اين گونه نيستی؛ می شناسمت!

مراقب خودت خيلی باش؛ از هر جهت. مثل هميشه نامه هايم را چند بار بخوان. اين گونه منظورم را خوب می فهمی. سرسری نخوان. نامه ها را از دست افراد فضول و آن‏ها که هيچ نمی فهمند هم دور نگه دار. نامه هايم را نگاه دار زيرا برای همه زمانت خوب خواهد بود. می بوسمت هف هشت تا! قربانت مادرت و به قول عمو فرح اندوز: تا بعد شايد… .         

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *