فرشته ‏ای از طرف خدا

فرحناز حسامیان

نیمه‏های شب بود. مادر به سختی نفس می‏کشید. با صدای مادر، رضا و زهرا از خواب پریدند و خود را به کنار مادر رساندند. خس‏خس سینه‏ی مادر رسا بود. زهرا جعبه قرص به دست گرفت تا به مادر دهد. رضا هم به سرعت یک لیوان آب آورد. مادر  با آن که داشت به سختی نفس می‏کشید اما به خاطر فرزندانش درد را تحمل می‏کرد. او دست زهرا را به دست رضا داد و گفت: “مراقب خواهرت باش. هیچ وقت هم دیگه رو تنها نذارید.” زهرا به گریه افتاد و رو به رضا گفت: “یه کاری کن رضا! مامان نمیره تو رو خدا.” رضا هم به گریه افتاد. مستاصل بودند و نمی‏دانستند چکار کنند. زهرا هم چنان که گریه می‏کرد، دست مادر را در دست‏هایش گرفته بود و می‏بوسید. رضا از استیصال به کوچه رفت. درب منزل چند همسایه را کوبید. اما کسی جوابش را نداد. انگار کسی نبود. او با عجله به طرف خیابان اصلی رفت. در همین زمان یک ماشین به طرف خیابان فرعی پیچید و جلوی روی رضا ترمز کرد. رضا مات به راننده خیره شد و از شدت گریه، آشکارا می‏لرزید. راننده مردی میان‏سال بود با چهره‏ای مهربان. او احمد نام داشت. از ماشین پیاده شد و به سمت رضا رفت و شانه‏اش را گرفت تا شاید لرزشش کمتر شود. او از رضا پرسید: “پسرم چرا گریه می‏کنی؟ وسط خیابون چه می‏کنی؟ به من بگو چه شده؟” رضا خود را کنترل کرد و گفت: “من خوبم آقا. به دادمون برسید. مامانم… .” و با دست به سمت خانه‏شان اشاره کرد. احمد گفت: “برو جلو نشانم بده.” و رفت سوار ماشین شد و به دنبال رضا با ماشین حرکت کرد. به درب منزل کوچک و قدیمی رسید. از ماشین پیاده شد و با رضا به داخل خانه رفت. مادر آرام گرفته بود و زهرا که می‏پنداشت مادر مرده است، کنار رختخواب او نشسته بود و می‏گریست. با آمدن رضا، زهرا برخاست و رو به رضا گفت: “فکر کنم مامان مرد.” رضا به کنار مادر رفت و او را تکان داد و گریه کرد. رضا برگشت رو به احمد که به داخل اتاق محقر آن‏ها رسیده بود، کرد و گفت: “آقا تو رو خدا بیا ببین مامان‏مون زنده است یا …؟” احمد به طرف مادر بچه‏ها رفت و نبض دستش را گرفت و مطمئن شد که او هنوز زنده است. به بچه‏ها گفت: “نترسید. مادرتون زنده است. الان می‏بریمش بیمارستان.” رضا روسری مادر را که همیشه دور گردنش بود مرتب کرد. زهرا هم دفترچه و دارو‏ها را برداشت. احمد مانده بود که با این دو بچه چطور این مادر را باید از آن جا بیرون ببرد؛ کلید ماشین را به دست رضا داد و گفت: “برو در ماشین رو باز کن.” بعد خودش مادر بچه‏ها را به دوش گرفت و با زهرا به طرف ماشین که جلوی درب خانه بود، رفتند. احمد رو به زهرا و رضا گفت: “در خونه‎تون رو ببندید. کلید رو جا نذارید.” رضا گفت: “چشم.” او مادر بچه‏ها را روی صندلی عقب قرار داد و به زهرا اشاره کرد که از در دیگر وارد ماشین شود. زهرا وارد ماشین شد و احمد بالاتنه‏ی مادر را به آغوش زهرا تکیه داد. بعد به سرعت سوار ماشین شد و رضا هم کنارش نشست. ماشین را روشن کرده و به راه افتادند.

در راه زهرا هم چنان می‏گریست و به آرامی می‏گفت: “خدایا خودت کمکش کن.” گریه‏های آرام رضا و نجواهای غمگنانه‏ی زهرا با اشک و آه با خدا برای حال مادرشان، احمد را متاثر کرده بود. ضمن رانندگی به بچه‏ها گفت: “نگران نباشید الان می‏رسیم بیمارستان، دکترها مادرتون رو به هوش می‏آرن. به خدا توکل کنید.” احمد برای این که حواس بچه‏ها را از روی حال مادرشان پرت کند، پرسید: “راستی پدرتون کجاست؟” رضا گفت: “بابای ما چند ساله مرده. ما با مادرمون تنها هستیم. کسی رو نداریم. همه کارها با مامانه. به خاطر همین مریض شده. چون به خودش نمی‏رسه.” بعد با گریه گفت: “اگه مامانم خوب بشه، دیگه نمی‏ذارم کار کنه. درس نمی‏خونم دیگه، می‏رم کار می‏کنم. ای خدا! فقط مامانم خوب بشه.” با این حرف رضا، گریه‏ی زهرا بلندتر شد. احمد که اشک‏های بی‏صدایش جاری شده بود، گفت: “چه حرفا می‏زنی مرد کوچک! مامانت خوب می‏شه. آروم باش. فقط دعا کنید. الان می‏رسیم بیمارستان.” یک دفعه رضا گفت: “آقا ما که پول نداریم، تو بیمارستان چکار کنیم؟ مامان‏مو می‏پذیرن؟” احمد با آرامش گفت: “تو نگران نباش. من باهام پول هست. من می‏دم.” رضا با حالتی مردانه صدایش را صاف کرد و گفت: “به شرطی که هرچی خرج کردید رو از ما پس بگیرید. این قرض ما باشه.” احمد از نوع حرف زدن رضا خوشش آمد و گفت: “باشه پسرم. آفرین! اما فعلا وقت این حرفا نیست.”

به بیمارستان رسیدند. رضا پیاده شد و در سمت مادر را باز کرد. اما نمی‏دانست مادر را چگونه بیرون بیاورد. احمد او را کنار کشید و گفت: “برو بگو یک برانکارد بی‏آرن.” رضا رفت و با یک برانکارد و کسی که آن را حرکت می‏داد به طرف ماشین برگشتند. آن شخص و احمد، مادر بچه‏ها را بیرون کشیده و روی برانکارد گذاشتند. مادر را به سرعت به قسمت اورژانس رساندند. رضا و زهرا به دنبال برانکارد مادر روان بودند. احمد هم رفت ماشین را جای مناسبی پارک کند و برگردد. وقتی برگشت دکتر که برای معاینه آمده بود از او پرسید: “مشکل‏شون چیست؟” احمد جواب داد: “من نمی‏دونم. بچه‏ها کسی رو نداشتند من آوردم‎شون. لطفا به دفترچه و داروهاش یه نگاه بندازید.” زهرا کیسه دارو و دفترچه مادر را به دست احمد داد. رضا  وسط آمد و گفت: “مامانم سخت نفس می‏کشید. داروش رو دادم. رفتم تو کوچه کمک بی‏آرم، وقتی برگشتم بیهوش شده بود.” بچه‏ها را از اتاق احیای اورژانس بیرون کردند. با تیم پزشکی حاضر بر بالین مادر بچه‏ها، کمی نگذشت که مادر به هوش آمد و سراغ بچه‏هایش را گرفت. او را آرام کردند و گفتند که بچه‏ها هم آن جا هستند و حال‎شان خوب است و آن‎ها فقط نگران شما هستند. کارهای لازم برای مادر انجام شد و احمد مراقب بچه‏ها بود و مخارج بیمارستان را هم به عهده گرفت. مادر رضا و زهرا را کمی بعد به سی‏سی‏یو منتقل کردند. احمد، زهرا و رضا را که می‏گریستند آرام کرد و دلداری می‏داد. به شرط رعایت سکوت، اجازه دادند که آن‏ها پشت سی‏سی‏یو به انتظار بنشینند. احمد چند دقیقه‏ای یک بار از کنار بچه‏ها بر می‏خاست و از پنجره اتاق سی‏سی‏یو، مادر بچه‏ها را می‏نگریست. بعد نگاهی به بچه‏ها می‏کرد و دلش به حال‎شان می‏سوخت.

نزدیکی‏های صبح بود. زهرا روی صندلی خوابش برده بود. رضا به زور خودش را بیدار نگه داشته بود. احمد هم پشت اتاق سی‏سی‏یو قدم می‏زد. رفت و آمدی نبود و در آن جا کسی هم برای پاسخ‏گویی حضور نداشت. کمی بعد یک دکتر از اتاق سی‏سی‏یو بیرون آمد. احمد به طرفش رفت و از حال مادر بچه‏ها پرسید. دکتر توضیح داد که خطر رفع شده و خستگی و استرس باعث این حالت بوده. چون در اکو و نوارش هم چیزی دیده نشده، تا تثبیت حال‏شان این جا می‏مانند. در کل، اگر آرامش داشته باشند، جایی برای نگرانی نیست. دکتر در ادامه گفت که او همه‏اش از بچه‏هایش می‏گوید و می‏خواهد مرخصش کنیم. شما اگر می‏توانید بچه‏ها را از این جا ببرید. چون تا ساعت ملاقات نمی‏توانند مادرشان را ببینند. احمد تشکر کرد و گفت: “به‏شان بگویید بچه‏هایش تنها نیستن. تا ایشون مرخص شوند، من مراقب‏شون هستم. خیال‏شون راحت باشد.” رضا که متوجه حرف زدن دکتر با احمد شده بود، زهرا را بیدار کرد و باهم به طرف احمد رفتند. احمد به طرف بچه‏ها آمد و با خوشحالی گفت: “دیدید بهتون گفتم! مادرتون حالش بهتره. باید شما رو برگردونم خونه.” رضا پرسید: “پس کی پیش مادرم می‏مونه؟” احمد با لبخندی گفت: “این جا خودشون مراقبش هستند. الان ما بریم یک صبحانه مشتی بخوریم، بعد استراحت کنیم و وقت ملاقات برگردیم.” زهرا راضی شد و گفت: “باشه این جوری مامانم هم یه خواب راحتی می‎ره.” احمد هم در ادامه حرف زهرا، گفت: “پس بریم خونه. خودم عصر می‎آرم‏تون برای ملاقات مادرتون.” رضا بادی به گلو انداخت و گفت: “ما زیاد مزاحم شما شدیم عمو. شما فقط ما را برسونید خونه‏مون کافیه.” احمد خندید و گفت: “بچه‏های گل! شما اصلا برای من مزاحمت نداشتید. این کار خدا بود که ما رو با هم آشنا کرد. خدا همیشه هوای بنده‏هاش رو داره.”بعد بچه‏ها را به سمت بیرون هدایت کرد و با هم به طرف ماشین به راه افتادند.

سوار ماشین که شدند، احمد گفت: “دیشب نشد خودمون رو به هم معرفی کنیم. من اسمم احمده. حالا شما بگید اسم‏تون رو.” رضا اسم خودش را گفت و گفت که کلاس پنجمی است و زهرا را هم معرفی کرد و گفت: “امسال کلاس اولی می‏شه.” احمد آفرینی گفت و بَه َبهی کرد و کمی بعد جلوی یک کافه‏ای نگه داشت و  به بچه‏ها گفت: “پیاده بشید.” خودش داخل رفت و سفارش داد. یک میز را برای آن‏ها از هر چه که برای صبحانه بود، پر کردند. رضا با نگاه به میز گفت: “عمو! اینا خیلی زیاده. یکیش کافیه.” احمد که از رفتار مردانه و با مرام رضا خوشش آمده بود، گفت: “زیاد نیست عزیزم. من خودم هم خیلی گرسنه‌‎ام. می‏خوام حسابی بخورم.” هر سه مشغول به خوردن شدند. احمد خودش را در حد بچه‏ها گرفته بود و باب میل بچه‏ها حرف می‏زد و آن‏ها را می‏خنداند. او می‏خواست حال و هوای بچه‏ها را عوض کند. زهرا و رضا هم مات و مبهوت احمد بودند. کسی را تا به حال ندیده بودند که این قدر به آن‎ها کمک کرده و مهربان باشد. با رفتار احمد، بچه‏ها برای دقایقی از یاد مادرشان فارغ شدند و لب‏شان به خنده باز شد. احمد به بچه‏ها گفت: “بریم سمت ماشین. بعد بریم بازار یه کم خرید کنیم.” رضا و زهرا سکوت بودند. احمد آن‏ها را به سمت پاساژی برد که دوستش در آن جا مغازه‏ی لباس‏فروشی داشت. رضا از حرف زدن احمد با دوستش متوجه شد که او قصد دارد برای آن‏ها لباس بخرد. او رو به احمد کرد و گفت: “عمو ما لباس داریم. دیشب وقت نشد لباس خونه رو عوض کنیم.” احمد با مهربانی گفت: “می‏دونم دارید عزیزم. اما می‏خوام وقتی عصری می‏ریم ملاقات مادرتون خیلی تغییر کرده باشید. تا مامان‎تون خیلی خوشحال بشه. این لباس‏ها هم می‏شه یادگاری از طرف من. هدیه از طرف من، باشه؟! پس ناراحت نشو عزیزم.” رضا پذیرفت و سکوت کرد. دوست احمد با شاگردش برای بچه‏ها چند دست لباس آماده کردند. احمد از همان پاساز یک عروسک و یک توپ هم خرید و به طرف بچه‏ها برگشت. بعد به بچه‏ها گفت: “بیایید یک نظر بدید برای مادرتون هم یک لباس بگیریم که وقتی مرخص شد، بپوشد.” بچه‏ها حرف لباس مادرشان که شد اصلا مقاومت نکردند. بعد از آن احمد گفت: “برای من هم بیایید نظر بدید.” رضا که خنده‏اش گرفته بود، برای خریدن پیراهن مردانه برای احمد هم نظر خودش را داد و زهرا هم با تکان دادن سر، نظر مثبتش را نسبت به رنگ آن پیراهن اعلام کرد.

کارهای احمد حال و هوای بچه‏ها را کاملا عوض کرده بود. او برق شوق را در چشمان بچه‏ها می‏دید و همین حس بچه‏ها برای او کافی بود. همه با هم به سمت ماشین رفته و حرکت کردند. احمد بچه‏ها را به خانه‏شان رساند و خودش هم ماشین را پارک کرد و به خانه‏شان قدم گذاشت. وقتی وارد خانه شد زهرا را دید که روی رختخواب مادرش افتاده بود و گریه می‏کرد و رضا نمی‏توانست او را آرام کند. احمد گفت: “خوب ببینم بچه‏ها کی اول می‏ره حمام تا تمیز بشه و لباس قشنگ بپوشه و برای ملاقات مامانش آماده بشه؟ فکر کنم زهرا خانم اول همه بره حمام. درسته؟” و با حال شوخی کردن و قلقلک دادن به طرف زهرا رفت و زهرا هم خنده‏اش گرفت و دوید و به سمت حمام رفت. احمد گفت: “آفرین دختر خوب! بعدش هم نوبت آقا رضاست.” احمد به طرف حیاط کوچک خانه رفت و چند گلدان را دید. آن‎ها را آب داد و ضمن آب دادن گل‏ها با خود فکر کرد چه زندگی‏ها در دنیا هست. بعضی‏ها چه زندگی‏های سختی دارند و بعضی‏ها که در رفاه و خوشی هستند، قدر دارایی و حتی سلامتی خودشان را هم نمی‏دانند. او کمی کنار گلدان‏ها نشست و در افکار خود غرق بود تا این که با صدای زهرا و رضا که با پوشیدن لباس‎های نو خود، بعد از حمام رفتن به حیاط آمده بودند، به خود آمد و متوجه آن‏ها شد و گفت: “بَه‏بَه! عافیت باشه! چه دسته گل‌هایی! ماشالله عزیزانم! حالا با هم می‎ریم بیرون یه گشتی می‏زنیم، بعد با هم ناهار می‏خوریمو ساعت ملاقات می‏ریم بیمارستان. چطوره؟” رضا گفت: “عمو احمد من املت خوب درست می‏کنم اگر شما هم بخورید گوجه و تخم‏مرغ بگیریم، خودم املت درست می‎کنم.” احمد از این رفتار و برخورد رضا بسیار لذت برد و گفت: “پذیرایی شما در این خانه از من، بماند برای وقتی که مادرتون از بیمارستان مرخص شد. من امروز از مادرتون اجازه می‏گیرم که تا مرخص شدنش از آن جا، شما پیش من بمونید. این جوری هم خیال من راحته. هم مادرتون نگران شما نمی‏شه.” رضا از این که با خواهرش تنها نمی‏مانَد خیلی خوشحال شد و رو به زهرا کرد و گفت: “حتما بابا دعا کرده و از خدا خواسته عمو احمد رو بفرسته تا ما در نبود مامان تنها نمونیم.” احمد احساس رضایت خاصی داشت و همه این ها را کار خدا می‏دانست. او از بچه‏ها خواست تا لباس راحت برای خودشان بردارند و مسواک و حوله و شانه خودشان را هم بیاورند و چراغ‏های روشن مانده را هم خاموش کنند، چون بعد از ملاقات می‏خواهد آن‏ها را به خانه خودش ببرد. زهرا گفت: “عمو اگر مامان اجازه داد می‏آییم پیش شما. و گرنه بر می‏گردیم خونه خودمون.” احمد از ادب و تربیت بچه‏ها خیلی خوشش آمده بود. او به بچه‏ها کمک کرد تا وسایل مورد نیازشان را جمع کنند و درب پنجره‏ها و چراغ‏های روشن مانده را بستند و از خانه بیرون زدند.

احمد کمی آن‏ها را در شهر گرداند و وقت ناهار، آن‏ها را به رستورانی برد و با هم ناهار خوردند. بعد از آن احمد از یک گل‏فروشی یک دسته گل گرفت و به دست زهرا داد و چند کمپوت و آب میوه هم خریداری کرد و به دست رضا داد. رضا گفت: “عمو خیلی ممنون. اما همه این‏ها رو باید بگید، مامانم خوب بشه به شما پس بدیم.” احمد جز نگاهی از سر تحسین به بچه‏ها هیچ نگفت. لحظه ورودشان به بیمارستان آغاز وقت ملاقات بود. رضا و زهرا نزد مادرشان رفتند و احمد بیرون در ایستاد. مادر حالش بهتر بود. او بچه‏ها را با تعجب نگاه کرد. نگاهی هم به دست پر رضا و هم به دسته گل دست زهرا و هم به لباس‏هایی که پوشیده بودند انداخت. او از بچه‏ها پرسید: “چه خبر شده بچه‏ها؟” رضا گفت: “یادته برامون از فرشته می‎گفتی، توی داستان‏هایی که می‏گفتی؟ یکی از همون فرشته‏ها اومد شما رو آوردیم بیمارستان. بعد لباس برامون خرید. با هامون اومد خونه. بهمون صبونه و ناهار داد. عین همون قصه‏هات. الان هم بیرونه.” و به سمت در رفت و احمد را صدا کرد و گفت: “عمو احمد بیا تو. این عمو احمده که اون شب مثل فرشته، شما رو نجات داد و ما رو تنها نذاشت. فکر کنم عمو از طرف خدا اومده.” زهرا با شیرین زبانی گفت: “من فکر کنم بابا اونو فرستاده. برا منم عروسک خریده.” بعد سر خودش را به گوش مادرش نزدیک کرد و گفت: “برای شما هم لباس خریده.” مادر که گیج شده بود، فقط توانست بگوید: “احمد آقا ممنونم ازتون. انگار بچه‏های من خیلی بهشون خوش گذشته. اینا بچه‏های دیشب نیستن. خیلی سرحال شدن ماشالله.” به چشم احمد، مادر بچه‏ها زنی مهربان و زجر کشیده می‏نمود و با خود اندیشید: “آن فرشته که رضا نام می‏برد، خود مادرش است.” بعد رضا برای مادر از دیشب تعریف کرد و مادر متوجه شد که این احمد از کجا پا به زندگی آن‏ها گذاشته و ضمن تعریف کردن رضا و زهرا، مادرشان و احمد گاهی به هم می‏نگریستند. مادر از سر قدردانی و احمد حال رضایت داشت. او چنین لحظاتی را در عمر خود تجربه نکرده بود. احمد در کمال دارایی و ثروت هیچ وقت احساس خوشبختی نکرده و از در کنار هم بودن خانواده لذت نبرده بود. احمد در زندگی خود عشق را نمی‏دید و بچه‏هایش فقط مادی فکر می‏کردند و ارزش با هم بودن را نمی‏دانستند. احمد همیشه مشغول کار کردن و پول در آوردن بوده و حسرت یک دورهمی با عشق و محبت یا یک سفری که خوش گذشته باشد را در دل داشت. در آن لحظه احمد با حسرت به مادر و دو بچه‏اش می‏نگریست و به حال خودش کمی غصه‏اش گرفت. او با خود اندیشید: “رضا و زهرا با آن که پدرشان مرده، اما به یاد او هستند؛ اما بچه‏های او، با آن که او هنوز زنده است، اصلا با او ارتباط نمی‏گیرند چه الان که با هم نیستند و چه آن زمان که هنوز از مادرشان جدا نشده بود.” احمد در ذهنش دنبال خاطره شیرینی از آن زمان می‏گشت، نیافت. غم و غصه بر دلش سایه انداخته بود که یکهو متوجه شد مادر بچه‏ها دارد صدایش می‏کند. مادر مجددا از احمد آقا تشکر کرد و گفت: “رضا می‏گه شما می‎خواهید اون‏ها رو به خونه خودتون ببرید؟” مادر در چهره و نگاه احمد هیچ رد یا احساسی از بدی ندید و ادامه داد: “بچه‏های من می‏تونند تنها بمونند. شما زحمت بکشید برسونیدشون خونه، کافیست. نمی‏خوام بیشتر از این مزاحم شما بشن. من این زحماتی را که برا بچه‏هام کشیدید، انشاله بیرون بیام، جبران می‏کنم. برای هزینه بیمارستان هم فهمیدم شما تا الان متقبل شدید؛ دعا کنید بیرون بیام تا ریال آخر پرداخت می‏کنم. لطفا نذارید بیشتر از این خجالت‏زده شما بشم.” احمد جا خورد و گفت: “این چه حرفی‎ست؟ هیچ مزاحمتی نبوده. من با این بچه‏ها بهم خیلی خوش گذشته. اگر شما این وضع را از خدا می‏دونید، پس مانع نشید. من مدت‏ها بود این حس و حال رو نداشتم. این بچه‏ها به من حس تازگی و زندگی دادند. انشالله خودتون بهتر می‏شید، مرخص که شدید، بچه‏ها رو بر می‏گردونم خونه.” مادر بچه‎ها گفت: “نمی‏دونم چی بگم؟ به قول بچه‏هام شما فرشته‏ای از طرف خدا هستید. خدا رو برای فرستادن شما شکر می‏کنم.” احمد آرام گرفت و گفت: “نگران نباشید من فردا صبح می‏آم بیمارستان. اگر بخوان مرخص کنند که هیچ. اما اگر نخوان مرخص کنند، باز بچه‏ها رو برای ملاقات‏تون می‏آرم. شما فقط نگران خودتون باشید. فکرتون پیش بچه‏ها نمونه.” مادر بچه‏ها از احمد تشکر کرد. وقت ملاقات تمام شده بود و آن‏ها از بیمارستان بیرون رفتند.

هر چند که احمد همه حواسش به بچه‏ها بود اما آن‏ها به محض رسیدن به ماشین، باز دلتنگ مادرشان شدند و اشک ریختند. احمد آن‏ها را دلداری داد و گفت: “نگران نباشید. تا مادرتون خوب‏خوب نشه، حواسم هست که تو بیمارستان بمونه.” احمد یک آشنا در بیمارستان پیدا کرده بود و سفارش مادر بچه‏ها را به او نیز کرده بود. وقتی این را برای بچه‏ها گفت، آن‏ها خوشحال شدند. احمد گفت: “شما فقط آرام باشید و خیال‏تون راحت باشه.” زهرا گفت: “چشم عمو.” رضا هم به تابعیت از زهرا گفت: “چشم عمو.” احمد گفت: “آفرین بچه‏های خوبم. حالا بگید کجا بریم؟” بچه‏ها هر دو با هم گفتند: “خونه.” احمد گفت: “از خونه رفتن حرف نزنید. الان وقته رفتن به شهربازی‏ست. بعدش می‏ریم شام می‏خوریم، بعدترش می‏ریم خونه من.” زهرا با بغضی گفت: “وقتی مامانم نیست دلم نمی‏خواد برم شهربازی.” احمد با مهربانی گفت: ” الان می‏ریم به این شرط که وقتی مادرتون از بیمارستان مرخص شد، یک بار هم با او بریم. خوبه این طوری؟” زهرا خندید و گفت: “بله خوبه.” احمد بادی به گلو انداخت و گفت: “بذارید به خاطر شما منم بیام شهربازی تا بهم خوش بگذره. من نمی‏خوام شما دلتنگ باشید. حالا هر دوتاتون بخندید ببینم.” احمد حسابی هوای بچه‏ها را داشت.

به شهر بازی رفتند. جایی که تا آن زمان نه بچه‏ها رفته بودند و نه احمد. سوار چرخ و فلک شدند و از وسایل‏های دیگر بازی هم استفاده کردند. آن قدر به‏شان خوش گذشت که احمد احساس می‏کرد هیچ وقت از ته دل این قدر نخندیده بوده و خوشحال نبوده. او به یاد آورد همیشه سرگرم کار و زندگی بود و همسرش هم سرگرم تفریح با دوستان و خواهرانش بود. برای همسر و فرزندانش فقط پول احمد مهم بود. احمد با خود می‏اندیشید: “من چه کوتاهی در حق آن‏ها کردم که اکنون کنار من نیستند و برای خوش‏گذرانی الان در خارج از کشور به سر می‏برند.” به این چیزها که در پس ذهنش می‏اندیشید، غصه می‏خورد و خنده از روی لبانش محو می‏شد. او افسوس می‏خورد که بسیاری از اوقات زندگیش هدر رفته و لذتی از آن نبرده است. حس و محبت این دو بچه به مادرشان و حرف‏هایی که می‏زنند برای احمد بسیار مهم و بزرگ بود. هم لذت می‏برد و هم انگار داشت از این دو بچه و مادرشان می‏آموخت. خنده‏های این دو بچه چنان به دلش می‏نشست انگار که تا به حال خنده‏ی زیبا و پاکی ندیده بود. تا دیر وقت در شهر بازی ماندند و بعد در همان نزدیکی ساندویچی خوردند. احمد متوجه خواب‏آلود بودن چشمان بچه‏ها شد. بعد از شام به طرف خانه‏اش حرکت کردند.

به خانه که رسیدند، او به سرعت برای بچه‏ها رختخوابی انداخت و آن‏ها را خواباند و تا صبح چند بار به آن‏ها سر زد تا مبادا روی‏شان کنار رفته باشد. بعد کمی می‏ایستاد و به چهره معصوم بچه‏ها می‏نگریست. او از خدا در کنار بستر بچه‏ها خواست تا به او کمک کند تا بتواند به این دو بچه خدمتی کند که برای آینده‏شان مفید باشد. بعد به رختخواب خود برگشت و به آینده بچه‏ها و سرنوشت خودش فکر کرد. نزدیکی‏های صبح غرق همین افکار بود تا خوابش برد.

دکتر مادر بچه‎ها تصمیم گرفت چندین روز او در بیمارستان بماند. احتمالا سفارشات احمد هم در این مورد بی‏تاثیر نبود. در این چند روز احمد با رضا و زهرا چنان خوش گذراند که هیچ وقت با بچه‏های خودش نگذرانده بود. احمد از سمت همسر و فرزندانش عشق را نچشیده بود. آن‏ها احمد را فقط برای پول و امکاناتش می‏خواستند. در این چند روز، شب‏ها که با خودش تنها می‏شد، به مقایسه خانواده خودش با عشق میان این مادر و دو بچه، می‏پرداخت و غصه می‏خورد. او در خود به دنبال تقصیر می‏گشت که بداند آیا مقصر این وضع بوده یا نه. نتیجه گذران عمر او صرف کردن اوقات با کار بود. پول در آوردن بود که دو دستی تقدیم بچه‏هایی کند که ماه‏ها می‏گذشت و حالی از پدرشان هم نمی‏پرسیدند. او آن قدر با این افکار کلنجار می‏رفت تا خوابش می‏برد. صبح روزی که قرار بود مادر بچه‎ها مرخص شود، زهرا از احمد خواست تا آن‏ها را به خانه خودشان ببرد. او به احمد گفت که می‏خواهم خانه را برای آمدن مادرم تمیز کنم. احمد گفت: “منم کمک‏تون می‏کنم.” هر سه به آن خانه رفتند. زهرا مشغول جارو و گردگیری شد و رضا هم به زهرا در مرتب کردن خانه و به احمد در شستشوی حیاط و آب دادن به گلدان‏ها کمک کرد. احمد متوجه شد بچه‏ها دارند با هم پچ‏پچ می‏کنند. وقتی از آن‏ها پرسید که جریان این پچ‏پچ چیست؟ زهرا گفت: “عمو برای مامانم چی درست کنم؟ توی خونه فقط سیب‏زمینی و پیاز داریم.” احمد با لبخند گفت: “شما نگران نباشید. فقط آشپزخونه رو مرتب کنید کافی‏ست. من می‏رم مادرتون رو بیارم. اما قبلش می‏رم خرید.” احمد رفت کلی خرید کرد و آن‏ها را دم در خانه، به رضا داد و گفت: “اینا رو بشور و مرتب کن تا من با مادرت برگردم. امروز ناهار هم می‏گیرم. اینا بمونه برای بعد.” رضا با برق شادی در چشمانش، گفت: “عمو اینا خیلی زیاده. قربون دست‏تون.” احمد با مهربانی رضا را نگریست و به طرف بیمارستان حرکت کرد.

احمد یک دسته گل خرید و در بیمارستان از طرف بچه‏ها به مادرشان داد. مادر بچه‏ها با متانت گفت: “نمی‏دونم با چه زبونی از شما تشکر کنم.” بعد که کارهای ترخیص انجام شد با هم به طرف خانه رفتند. سر راه احمد چند پرس غذا گرفت. با ورود مادر، انگار دنیا را به بچه‏ها داده بودند. رضا و زهرا دور مادر می‏چرخیدند و گاهی به طرف احمد رفته و برای تشکر او را در آغوش می‏گرفتند. آن‏ها با هم و با شادی در کنار هم غذا خوردند. احمد احساس کرد دیگر باید از آن‏ها جدا شود. وقتی برخاست و رضا متوجه شد که احمد می‏خواهد برود، پرید به طرف احمد و دست او را بوسید. احمد که اشک در چشمانش جمع شده بود رو به مادر بچه‏ها کرد و گفت: “احسنت دارید به خاطر تربیت بچه‏ها. من بهترین روزهای عمرم را با بچه‏های شما گذروندم.” مادر هم از احمد قدردانی کرد و احمد که بغض گلویش را گرفته بود، سر بچه‏ها را بوسید و از خانه بیرون رفت. رضا و زهرا از رفتن احمد دلتنگ شده بودند و برای مادرشان از اوقاتی که با او گذرانده بودند، تعریف کردند. مادر هم مثل بچه‏ها احمد را یک فرشته از طرف خدا می‏دانست.

مدتی گذشت. احمد گاهی به آن‏ها سر می‏زد و برای‏شان خرید می‏کرد و طبق قولی که به بچه‏ها داده بود یک بار هم به اتفاق مادرشان آن‏ها را به شهربازی برد. وقتی که بچه‏ها مشغول بازی ‏شدند احمد با مادر بچه‏ها درددل کرد. از بی‏وفایی بچه‏های خودش و سختی‏های عاطفی که بر او گذشته بود، گفت. مادر بچه‏ها هم متاثر شد و دلش به حال احمد می‏سوخت. او هم برای احمد از سختی‏هایی که بعد از مرگ همسرش برای بزرگ کردن بچه‏ها کشیده بود، گفت. بچه‏ها وقتی احمد و مادرشان را در حال حرف زدن با هم می‏دیدند، به یکدیگر می‏گفتند که پدرشان عمو احمد را فرستاده تا دوست همه‏ی آن‏ها باشد.

احمد که به آن خانه و افرادش عادت کرده بود، در خانه خودش بند نمی‏شد و اذیت بود. در یک شب بارانی از خانه بیرون زد و در خیابان‏ها می‏چرخید و در افکار خودش غرق بود که متوجه شد دلش او را به خیابان فرعی‌ای رسانده که منزل رضا و زهرا و مادرشان در آن بود. از ماشین پیاده شد، اما نتوانست در بزند. کمی زیر باران ماند و خیس شد. بالاخره دل به دریا زد و زنگ در را فشار داد. مادر بچه‏ها پرسید: “کیه؟” احمد گفت: “منم. احمدم.” مادر در را گشود. وقتی احمد را خیس دید، پرسید: “خیر باشد احمد آقا؟ اتفاقی افتاده؟” احمد همان طور که دم در ایستاده بود گفت: “نه. اتفاقی نیافتاده. راستی اسم شما چی بود؟” مادر بچه‏ها که خنده‏اش گرفته بود، گفت: “این موقع شب اومدید، اسم منو بپرسید؟ اسمم فرشته بود.” احمد لبخندی زد: “گفت: “یادم افتاد! توی بیمارستان فهمیده بودم. چه اسم برازنده‎ایه برای شما فرشته. من به شما و بچه‏ها خیلی عادت کردم. خواستم بگم می‎شه فرشته‏ی زندگی منم  بشید و منو از این تنهایی نجات بدید؟” فرشته که تا آن زمان رفتار ناشایستی از احمد ندیده بود، در این حرفش هم با آن سر و وضع خیس از باران جز صداقت چیزی ندید. نفسی صدادار کشید و گفت: “شما برای زندگی من مثل یک ناجی هستید. برای بچه‏هام یک فرشته‏اید که باباشون از خدا خواسته براشون بفرسته. اما من در برابر شما هیچم احمد آقا.” احمد با حالت گریه گفت: “شما و بچه‎‏هاتون فرشته‏ای از طرف خدا هستید توی زندگی من هستید. طعم زندگی رو من با شما و بچه‏ها چشیدم. بدون شما تنهام. تا قبل از دیدن شما با تنهایی سر می‏کردم اما الان با دیدن شماها دیگه نمی‏تونم.” فرشته از شنیدن حرف‎های احمد احساس آرامشی کرد. درب را بیشتر گشود و احمد را با اشاره دست به داخل خانه دعوت کرد. این دعوت در سکوت برای احمد جواب مثبت فرشته محسوب می‏شد.

زندگی احمد و فرشته با رضایت بی‏حد بچه‏ها از با هم بودن آن‏ها، آغاز شد. در پناه بچه‏ها و فرشته، احمد طعم زندگی عاشقانه را چشید و بچه‏ها با حمایت احمد توانستند زندگی خوبی داشته باشند. رضا مهندس عمران شد و زهرا دانشجوی پزشکی بود. فرشته که در کنار احمد زندگی جدیدی را تجربه کرده بود و دیگر دغدغه‏های مالی و کار کردن را نداشت و تامین بود اما قلبش زیاد دوام نیاورد و بعد از فارغ‏التحصیلی رضا، بدرود حیات گفت. احمد که مرد مسنی شده بود با رضا و زهرا بر سر مزار فرشته ایستاده بودند و هر سه بی‏صدا اشک می‏ریختند. رضا دست احمد را در دست گرفته بود و با نگاه به قبر مادرش به خاطر آورد شبی که حال مادرش بد بود و لحظه آشناییش با احمد. تمام ایام مثل فیلمی با دور تند از جلو چشم رضا گذشت. رضا احمد را در آغوش گرفت و گفت: “عمو اگر مادرم تا این زمان زنده موند، زیر سایه شما بود. اون شب رو یادتون می‏آد؟ اگر شما نبودید مادرم همون شب می‏مرد و خدا می‏دونست زندگی من و زهرا چه می‏شد. مادرم کنار شما به آرامش و آسایش رسید. ما با کمک شما تحصیل کردیم. عمو ازت خیلی ممنونم. چقد خوبه که شما هستید کنار ما.” احمد دست زهرا را گرفت و هر دو بچه را در آغوش کشید و گفت: “تا زنده‏ام بهتون خدمت می‏کنم. من با شما و مادرتون معنای زندگی را فهمیدم.” هر سه کنار مزار فرشته در آغوش هم گریستند.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *