فرحناز حسامیان
نیمههای شب بود. مادر به سختی نفس میکشید. با صدای مادر، رضا و زهرا از خواب پریدند و خود را به کنار مادر رساندند. خسخس سینهی مادر رسا بود. زهرا جعبه قرص به دست گرفت تا به مادر دهد. رضا هم به سرعت یک لیوان آب آورد. مادر با آن که داشت به سختی نفس میکشید اما به خاطر فرزندانش درد را تحمل میکرد. او دست زهرا را به دست رضا داد و گفت: “مراقب خواهرت باش. هیچ وقت هم دیگه رو تنها نذارید.” زهرا به گریه افتاد و رو به رضا گفت: “یه کاری کن رضا! مامان نمیره تو رو خدا.” رضا هم به گریه افتاد. مستاصل بودند و نمیدانستند چکار کنند. زهرا هم چنان که گریه میکرد، دست مادر را در دستهایش گرفته بود و میبوسید. رضا از استیصال به کوچه رفت. درب منزل چند همسایه را کوبید. اما کسی جوابش را نداد. انگار کسی نبود. او با عجله به طرف خیابان اصلی رفت. در همین زمان یک ماشین به طرف خیابان فرعی پیچید و جلوی روی رضا ترمز کرد. رضا مات به راننده خیره شد و از شدت گریه، آشکارا میلرزید. راننده مردی میانسال بود با چهرهای مهربان. او احمد نام داشت. از ماشین پیاده شد و به سمت رضا رفت و شانهاش را گرفت تا شاید لرزشش کمتر شود. او از رضا پرسید: “پسرم چرا گریه میکنی؟ وسط خیابون چه میکنی؟ به من بگو چه شده؟” رضا خود را کنترل کرد و گفت: “من خوبم آقا. به دادمون برسید. مامانم… .” و با دست به سمت خانهشان اشاره کرد. احمد گفت: “برو جلو نشانم بده.” و رفت سوار ماشین شد و به دنبال رضا با ماشین حرکت کرد. به درب منزل کوچک و قدیمی رسید. از ماشین پیاده شد و با رضا به داخل خانه رفت. مادر آرام گرفته بود و زهرا که میپنداشت مادر مرده است، کنار رختخواب او نشسته بود و میگریست. با آمدن رضا، زهرا برخاست و رو به رضا گفت: “فکر کنم مامان مرد.” رضا به کنار مادر رفت و او را تکان داد و گریه کرد. رضا برگشت رو به احمد که به داخل اتاق محقر آنها رسیده بود، کرد و گفت: “آقا تو رو خدا بیا ببین مامانمون زنده است یا …؟” احمد به طرف مادر بچهها رفت و نبض دستش را گرفت و مطمئن شد که او هنوز زنده است. به بچهها گفت: “نترسید. مادرتون زنده است. الان میبریمش بیمارستان.” رضا روسری مادر را که همیشه دور گردنش بود مرتب کرد. زهرا هم دفترچه و داروها را برداشت. احمد مانده بود که با این دو بچه چطور این مادر را باید از آن جا بیرون ببرد؛ کلید ماشین را به دست رضا داد و گفت: “برو در ماشین رو باز کن.” بعد خودش مادر بچهها را به دوش گرفت و با زهرا به طرف ماشین که جلوی درب خانه بود، رفتند. احمد رو به زهرا و رضا گفت: “در خونهتون رو ببندید. کلید رو جا نذارید.” رضا گفت: “چشم.” او مادر بچهها را روی صندلی عقب قرار داد و به زهرا اشاره کرد که از در دیگر وارد ماشین شود. زهرا وارد ماشین شد و احمد بالاتنهی مادر را به آغوش زهرا تکیه داد. بعد به سرعت سوار ماشین شد و رضا هم کنارش نشست. ماشین را روشن کرده و به راه افتادند.
در راه زهرا هم چنان میگریست و به آرامی میگفت: “خدایا خودت کمکش کن.” گریههای آرام رضا و نجواهای غمگنانهی زهرا با اشک و آه با خدا برای حال مادرشان، احمد را متاثر کرده بود. ضمن رانندگی به بچهها گفت: “نگران نباشید الان میرسیم بیمارستان، دکترها مادرتون رو به هوش میآرن. به خدا توکل کنید.” احمد برای این که حواس بچهها را از روی حال مادرشان پرت کند، پرسید: “راستی پدرتون کجاست؟” رضا گفت: “بابای ما چند ساله مرده. ما با مادرمون تنها هستیم. کسی رو نداریم. همه کارها با مامانه. به خاطر همین مریض شده. چون به خودش نمیرسه.” بعد با گریه گفت: “اگه مامانم خوب بشه، دیگه نمیذارم کار کنه. درس نمیخونم دیگه، میرم کار میکنم. ای خدا! فقط مامانم خوب بشه.” با این حرف رضا، گریهی زهرا بلندتر شد. احمد که اشکهای بیصدایش جاری شده بود، گفت: “چه حرفا میزنی مرد کوچک! مامانت خوب میشه. آروم باش. فقط دعا کنید. الان میرسیم بیمارستان.” یک دفعه رضا گفت: “آقا ما که پول نداریم، تو بیمارستان چکار کنیم؟ مامانمو میپذیرن؟” احمد با آرامش گفت: “تو نگران نباش. من باهام پول هست. من میدم.” رضا با حالتی مردانه صدایش را صاف کرد و گفت: “به شرطی که هرچی خرج کردید رو از ما پس بگیرید. این قرض ما باشه.” احمد از نوع حرف زدن رضا خوشش آمد و گفت: “باشه پسرم. آفرین! اما فعلا وقت این حرفا نیست.”
به بیمارستان رسیدند. رضا پیاده شد و در سمت مادر را باز کرد. اما نمیدانست مادر را چگونه بیرون بیاورد. احمد او را کنار کشید و گفت: “برو بگو یک برانکارد بیآرن.” رضا رفت و با یک برانکارد و کسی که آن را حرکت میداد به طرف ماشین برگشتند. آن شخص و احمد، مادر بچهها را بیرون کشیده و روی برانکارد گذاشتند. مادر را به سرعت به قسمت اورژانس رساندند. رضا و زهرا به دنبال برانکارد مادر روان بودند. احمد هم رفت ماشین را جای مناسبی پارک کند و برگردد. وقتی برگشت دکتر که برای معاینه آمده بود از او پرسید: “مشکلشون چیست؟” احمد جواب داد: “من نمیدونم. بچهها کسی رو نداشتند من آوردمشون. لطفا به دفترچه و داروهاش یه نگاه بندازید.” زهرا کیسه دارو و دفترچه مادر را به دست احمد داد. رضا وسط آمد و گفت: “مامانم سخت نفس میکشید. داروش رو دادم. رفتم تو کوچه کمک بیآرم، وقتی برگشتم بیهوش شده بود.” بچهها را از اتاق احیای اورژانس بیرون کردند. با تیم پزشکی حاضر بر بالین مادر بچهها، کمی نگذشت که مادر به هوش آمد و سراغ بچههایش را گرفت. او را آرام کردند و گفتند که بچهها هم آن جا هستند و حالشان خوب است و آنها فقط نگران شما هستند. کارهای لازم برای مادر انجام شد و احمد مراقب بچهها بود و مخارج بیمارستان را هم به عهده گرفت. مادر رضا و زهرا را کمی بعد به سیسییو منتقل کردند. احمد، زهرا و رضا را که میگریستند آرام کرد و دلداری میداد. به شرط رعایت سکوت، اجازه دادند که آنها پشت سیسییو به انتظار بنشینند. احمد چند دقیقهای یک بار از کنار بچهها بر میخاست و از پنجره اتاق سیسییو، مادر بچهها را مینگریست. بعد نگاهی به بچهها میکرد و دلش به حالشان میسوخت.
نزدیکیهای صبح بود. زهرا روی صندلی خوابش برده بود. رضا به زور خودش را بیدار نگه داشته بود. احمد هم پشت اتاق سیسییو قدم میزد. رفت و آمدی نبود و در آن جا کسی هم برای پاسخگویی حضور نداشت. کمی بعد یک دکتر از اتاق سیسییو بیرون آمد. احمد به طرفش رفت و از حال مادر بچهها پرسید. دکتر توضیح داد که خطر رفع شده و خستگی و استرس باعث این حالت بوده. چون در اکو و نوارش هم چیزی دیده نشده، تا تثبیت حالشان این جا میمانند. در کل، اگر آرامش داشته باشند، جایی برای نگرانی نیست. دکتر در ادامه گفت که او همهاش از بچههایش میگوید و میخواهد مرخصش کنیم. شما اگر میتوانید بچهها را از این جا ببرید. چون تا ساعت ملاقات نمیتوانند مادرشان را ببینند. احمد تشکر کرد و گفت: “بهشان بگویید بچههایش تنها نیستن. تا ایشون مرخص شوند، من مراقبشون هستم. خیالشون راحت باشد.” رضا که متوجه حرف زدن دکتر با احمد شده بود، زهرا را بیدار کرد و باهم به طرف احمد رفتند. احمد به طرف بچهها آمد و با خوشحالی گفت: “دیدید بهتون گفتم! مادرتون حالش بهتره. باید شما رو برگردونم خونه.” رضا پرسید: “پس کی پیش مادرم میمونه؟” احمد با لبخندی گفت: “این جا خودشون مراقبش هستند. الان ما بریم یک صبحانه مشتی بخوریم، بعد استراحت کنیم و وقت ملاقات برگردیم.” زهرا راضی شد و گفت: “باشه این جوری مامانم هم یه خواب راحتی میره.” احمد هم در ادامه حرف زهرا، گفت: “پس بریم خونه. خودم عصر میآرمتون برای ملاقات مادرتون.” رضا بادی به گلو انداخت و گفت: “ما زیاد مزاحم شما شدیم عمو. شما فقط ما را برسونید خونهمون کافیه.” احمد خندید و گفت: “بچههای گل! شما اصلا برای من مزاحمت نداشتید. این کار خدا بود که ما رو با هم آشنا کرد. خدا همیشه هوای بندههاش رو داره.”بعد بچهها را به سمت بیرون هدایت کرد و با هم به طرف ماشین به راه افتادند.
سوار ماشین که شدند، احمد گفت: “دیشب نشد خودمون رو به هم معرفی کنیم. من اسمم احمده. حالا شما بگید اسمتون رو.” رضا اسم خودش را گفت و گفت که کلاس پنجمی است و زهرا را هم معرفی کرد و گفت: “امسال کلاس اولی میشه.” احمد آفرینی گفت و بَه َبهی کرد و کمی بعد جلوی یک کافهای نگه داشت و به بچهها گفت: “پیاده بشید.” خودش داخل رفت و سفارش داد. یک میز را برای آنها از هر چه که برای صبحانه بود، پر کردند. رضا با نگاه به میز گفت: “عمو! اینا خیلی زیاده. یکیش کافیه.” احمد که از رفتار مردانه و با مرام رضا خوشش آمده بود، گفت: “زیاد نیست عزیزم. من خودم هم خیلی گرسنهام. میخوام حسابی بخورم.” هر سه مشغول به خوردن شدند. احمد خودش را در حد بچهها گرفته بود و باب میل بچهها حرف میزد و آنها را میخنداند. او میخواست حال و هوای بچهها را عوض کند. زهرا و رضا هم مات و مبهوت احمد بودند. کسی را تا به حال ندیده بودند که این قدر به آنها کمک کرده و مهربان باشد. با رفتار احمد، بچهها برای دقایقی از یاد مادرشان فارغ شدند و لبشان به خنده باز شد. احمد به بچهها گفت: “بریم سمت ماشین. بعد بریم بازار یه کم خرید کنیم.” رضا و زهرا سکوت بودند. احمد آنها را به سمت پاساژی برد که دوستش در آن جا مغازهی لباسفروشی داشت. رضا از حرف زدن احمد با دوستش متوجه شد که او قصد دارد برای آنها لباس بخرد. او رو به احمد کرد و گفت: “عمو ما لباس داریم. دیشب وقت نشد لباس خونه رو عوض کنیم.” احمد با مهربانی گفت: “میدونم دارید عزیزم. اما میخوام وقتی عصری میریم ملاقات مادرتون خیلی تغییر کرده باشید. تا مامانتون خیلی خوشحال بشه. این لباسها هم میشه یادگاری از طرف من. هدیه از طرف من، باشه؟! پس ناراحت نشو عزیزم.” رضا پذیرفت و سکوت کرد. دوست احمد با شاگردش برای بچهها چند دست لباس آماده کردند. احمد از همان پاساز یک عروسک و یک توپ هم خرید و به طرف بچهها برگشت. بعد به بچهها گفت: “بیایید یک نظر بدید برای مادرتون هم یک لباس بگیریم که وقتی مرخص شد، بپوشد.” بچهها حرف لباس مادرشان که شد اصلا مقاومت نکردند. بعد از آن احمد گفت: “برای من هم بیایید نظر بدید.” رضا که خندهاش گرفته بود، برای خریدن پیراهن مردانه برای احمد هم نظر خودش را داد و زهرا هم با تکان دادن سر، نظر مثبتش را نسبت به رنگ آن پیراهن اعلام کرد.
کارهای احمد حال و هوای بچهها را کاملا عوض کرده بود. او برق شوق را در چشمان بچهها میدید و همین حس بچهها برای او کافی بود. همه با هم به سمت ماشین رفته و حرکت کردند. احمد بچهها را به خانهشان رساند و خودش هم ماشین را پارک کرد و به خانهشان قدم گذاشت. وقتی وارد خانه شد زهرا را دید که روی رختخواب مادرش افتاده بود و گریه میکرد و رضا نمیتوانست او را آرام کند. احمد گفت: “خوب ببینم بچهها کی اول میره حمام تا تمیز بشه و لباس قشنگ بپوشه و برای ملاقات مامانش آماده بشه؟ فکر کنم زهرا خانم اول همه بره حمام. درسته؟” و با حال شوخی کردن و قلقلک دادن به طرف زهرا رفت و زهرا هم خندهاش گرفت و دوید و به سمت حمام رفت. احمد گفت: “آفرین دختر خوب! بعدش هم نوبت آقا رضاست.” احمد به طرف حیاط کوچک خانه رفت و چند گلدان را دید. آنها را آب داد و ضمن آب دادن گلها با خود فکر کرد چه زندگیها در دنیا هست. بعضیها چه زندگیهای سختی دارند و بعضیها که در رفاه و خوشی هستند، قدر دارایی و حتی سلامتی خودشان را هم نمیدانند. او کمی کنار گلدانها نشست و در افکار خود غرق بود تا این که با صدای زهرا و رضا که با پوشیدن لباسهای نو خود، بعد از حمام رفتن به حیاط آمده بودند، به خود آمد و متوجه آنها شد و گفت: “بَهبَه! عافیت باشه! چه دسته گلهایی! ماشالله عزیزانم! حالا با هم میریم بیرون یه گشتی میزنیم، بعد با هم ناهار میخوریمو ساعت ملاقات میریم بیمارستان. چطوره؟” رضا گفت: “عمو احمد من املت خوب درست میکنم اگر شما هم بخورید گوجه و تخممرغ بگیریم، خودم املت درست میکنم.” احمد از این رفتار و برخورد رضا بسیار لذت برد و گفت: “پذیرایی شما در این خانه از من، بماند برای وقتی که مادرتون از بیمارستان مرخص شد. من امروز از مادرتون اجازه میگیرم که تا مرخص شدنش از آن جا، شما پیش من بمونید. این جوری هم خیال من راحته. هم مادرتون نگران شما نمیشه.” رضا از این که با خواهرش تنها نمیمانَد خیلی خوشحال شد و رو به زهرا کرد و گفت: “حتما بابا دعا کرده و از خدا خواسته عمو احمد رو بفرسته تا ما در نبود مامان تنها نمونیم.” احمد احساس رضایت خاصی داشت و همه این ها را کار خدا میدانست. او از بچهها خواست تا لباس راحت برای خودشان بردارند و مسواک و حوله و شانه خودشان را هم بیاورند و چراغهای روشن مانده را هم خاموش کنند، چون بعد از ملاقات میخواهد آنها را به خانه خودش ببرد. زهرا گفت: “عمو اگر مامان اجازه داد میآییم پیش شما. و گرنه بر میگردیم خونه خودمون.” احمد از ادب و تربیت بچهها خیلی خوشش آمده بود. او به بچهها کمک کرد تا وسایل مورد نیازشان را جمع کنند و درب پنجرهها و چراغهای روشن مانده را بستند و از خانه بیرون زدند.
احمد کمی آنها را در شهر گرداند و وقت ناهار، آنها را به رستورانی برد و با هم ناهار خوردند. بعد از آن احمد از یک گلفروشی یک دسته گل گرفت و به دست زهرا داد و چند کمپوت و آب میوه هم خریداری کرد و به دست رضا داد. رضا گفت: “عمو خیلی ممنون. اما همه اینها رو باید بگید، مامانم خوب بشه به شما پس بدیم.” احمد جز نگاهی از سر تحسین به بچهها هیچ نگفت. لحظه ورودشان به بیمارستان آغاز وقت ملاقات بود. رضا و زهرا نزد مادرشان رفتند و احمد بیرون در ایستاد. مادر حالش بهتر بود. او بچهها را با تعجب نگاه کرد. نگاهی هم به دست پر رضا و هم به دسته گل دست زهرا و هم به لباسهایی که پوشیده بودند انداخت. او از بچهها پرسید: “چه خبر شده بچهها؟” رضا گفت: “یادته برامون از فرشته میگفتی، توی داستانهایی که میگفتی؟ یکی از همون فرشتهها اومد شما رو آوردیم بیمارستان. بعد لباس برامون خرید. با هامون اومد خونه. بهمون صبونه و ناهار داد. عین همون قصههات. الان هم بیرونه.” و به سمت در رفت و احمد را صدا کرد و گفت: “عمو احمد بیا تو. این عمو احمده که اون شب مثل فرشته، شما رو نجات داد و ما رو تنها نذاشت. فکر کنم عمو از طرف خدا اومده.” زهرا با شیرین زبانی گفت: “من فکر کنم بابا اونو فرستاده. برا منم عروسک خریده.” بعد سر خودش را به گوش مادرش نزدیک کرد و گفت: “برای شما هم لباس خریده.” مادر که گیج شده بود، فقط توانست بگوید: “احمد آقا ممنونم ازتون. انگار بچههای من خیلی بهشون خوش گذشته. اینا بچههای دیشب نیستن. خیلی سرحال شدن ماشالله.” به چشم احمد، مادر بچهها زنی مهربان و زجر کشیده مینمود و با خود اندیشید: “آن فرشته که رضا نام میبرد، خود مادرش است.” بعد رضا برای مادر از دیشب تعریف کرد و مادر متوجه شد که این احمد از کجا پا به زندگی آنها گذاشته و ضمن تعریف کردن رضا و زهرا، مادرشان و احمد گاهی به هم مینگریستند. مادر از سر قدردانی و احمد حال رضایت داشت. او چنین لحظاتی را در عمر خود تجربه نکرده بود. احمد در کمال دارایی و ثروت هیچ وقت احساس خوشبختی نکرده و از در کنار هم بودن خانواده لذت نبرده بود. احمد در زندگی خود عشق را نمیدید و بچههایش فقط مادی فکر میکردند و ارزش با هم بودن را نمیدانستند. احمد همیشه مشغول کار کردن و پول در آوردن بوده و حسرت یک دورهمی با عشق و محبت یا یک سفری که خوش گذشته باشد را در دل داشت. در آن لحظه احمد با حسرت به مادر و دو بچهاش مینگریست و به حال خودش کمی غصهاش گرفت. او با خود اندیشید: “رضا و زهرا با آن که پدرشان مرده، اما به یاد او هستند؛ اما بچههای او، با آن که او هنوز زنده است، اصلا با او ارتباط نمیگیرند چه الان که با هم نیستند و چه آن زمان که هنوز از مادرشان جدا نشده بود.” احمد در ذهنش دنبال خاطره شیرینی از آن زمان میگشت، نیافت. غم و غصه بر دلش سایه انداخته بود که یکهو متوجه شد مادر بچهها دارد صدایش میکند. مادر مجددا از احمد آقا تشکر کرد و گفت: “رضا میگه شما میخواهید اونها رو به خونه خودتون ببرید؟” مادر در چهره و نگاه احمد هیچ رد یا احساسی از بدی ندید و ادامه داد: “بچههای من میتونند تنها بمونند. شما زحمت بکشید برسونیدشون خونه، کافیست. نمیخوام بیشتر از این مزاحم شما بشن. من این زحماتی را که برا بچههام کشیدید، انشاله بیرون بیام، جبران میکنم. برای هزینه بیمارستان هم فهمیدم شما تا الان متقبل شدید؛ دعا کنید بیرون بیام تا ریال آخر پرداخت میکنم. لطفا نذارید بیشتر از این خجالتزده شما بشم.” احمد جا خورد و گفت: “این چه حرفیست؟ هیچ مزاحمتی نبوده. من با این بچهها بهم خیلی خوش گذشته. اگر شما این وضع را از خدا میدونید، پس مانع نشید. من مدتها بود این حس و حال رو نداشتم. این بچهها به من حس تازگی و زندگی دادند. انشالله خودتون بهتر میشید، مرخص که شدید، بچهها رو بر میگردونم خونه.” مادر بچهها گفت: “نمیدونم چی بگم؟ به قول بچههام شما فرشتهای از طرف خدا هستید. خدا رو برای فرستادن شما شکر میکنم.” احمد آرام گرفت و گفت: “نگران نباشید من فردا صبح میآم بیمارستان. اگر بخوان مرخص کنند که هیچ. اما اگر نخوان مرخص کنند، باز بچهها رو برای ملاقاتتون میآرم. شما فقط نگران خودتون باشید. فکرتون پیش بچهها نمونه.” مادر بچهها از احمد تشکر کرد. وقت ملاقات تمام شده بود و آنها از بیمارستان بیرون رفتند.
هر چند که احمد همه حواسش به بچهها بود اما آنها به محض رسیدن به ماشین، باز دلتنگ مادرشان شدند و اشک ریختند. احمد آنها را دلداری داد و گفت: “نگران نباشید. تا مادرتون خوبخوب نشه، حواسم هست که تو بیمارستان بمونه.” احمد یک آشنا در بیمارستان پیدا کرده بود و سفارش مادر بچهها را به او نیز کرده بود. وقتی این را برای بچهها گفت، آنها خوشحال شدند. احمد گفت: “شما فقط آرام باشید و خیالتون راحت باشه.” زهرا گفت: “چشم عمو.” رضا هم به تابعیت از زهرا گفت: “چشم عمو.” احمد گفت: “آفرین بچههای خوبم. حالا بگید کجا بریم؟” بچهها هر دو با هم گفتند: “خونه.” احمد گفت: “از خونه رفتن حرف نزنید. الان وقته رفتن به شهربازیست. بعدش میریم شام میخوریم، بعدترش میریم خونه من.” زهرا با بغضی گفت: “وقتی مامانم نیست دلم نمیخواد برم شهربازی.” احمد با مهربانی گفت: ” الان میریم به این شرط که وقتی مادرتون از بیمارستان مرخص شد، یک بار هم با او بریم. خوبه این طوری؟” زهرا خندید و گفت: “بله خوبه.” احمد بادی به گلو انداخت و گفت: “بذارید به خاطر شما منم بیام شهربازی تا بهم خوش بگذره. من نمیخوام شما دلتنگ باشید. حالا هر دوتاتون بخندید ببینم.” احمد حسابی هوای بچهها را داشت.
به شهر بازی رفتند. جایی که تا آن زمان نه بچهها رفته بودند و نه احمد. سوار چرخ و فلک شدند و از وسایلهای دیگر بازی هم استفاده کردند. آن قدر بهشان خوش گذشت که احمد احساس میکرد هیچ وقت از ته دل این قدر نخندیده بوده و خوشحال نبوده. او به یاد آورد همیشه سرگرم کار و زندگی بود و همسرش هم سرگرم تفریح با دوستان و خواهرانش بود. برای همسر و فرزندانش فقط پول احمد مهم بود. احمد با خود میاندیشید: “من چه کوتاهی در حق آنها کردم که اکنون کنار من نیستند و برای خوشگذرانی الان در خارج از کشور به سر میبرند.” به این چیزها که در پس ذهنش میاندیشید، غصه میخورد و خنده از روی لبانش محو میشد. او افسوس میخورد که بسیاری از اوقات زندگیش هدر رفته و لذتی از آن نبرده است. حس و محبت این دو بچه به مادرشان و حرفهایی که میزنند برای احمد بسیار مهم و بزرگ بود. هم لذت میبرد و هم انگار داشت از این دو بچه و مادرشان میآموخت. خندههای این دو بچه چنان به دلش مینشست انگار که تا به حال خندهی زیبا و پاکی ندیده بود. تا دیر وقت در شهر بازی ماندند و بعد در همان نزدیکی ساندویچی خوردند. احمد متوجه خوابآلود بودن چشمان بچهها شد. بعد از شام به طرف خانهاش حرکت کردند.
به خانه که رسیدند، او به سرعت برای بچهها رختخوابی انداخت و آنها را خواباند و تا صبح چند بار به آنها سر زد تا مبادا رویشان کنار رفته باشد. بعد کمی میایستاد و به چهره معصوم بچهها مینگریست. او از خدا در کنار بستر بچهها خواست تا به او کمک کند تا بتواند به این دو بچه خدمتی کند که برای آیندهشان مفید باشد. بعد به رختخواب خود برگشت و به آینده بچهها و سرنوشت خودش فکر کرد. نزدیکیهای صبح غرق همین افکار بود تا خوابش برد.
دکتر مادر بچهها تصمیم گرفت چندین روز او در بیمارستان بماند. احتمالا سفارشات احمد هم در این مورد بیتاثیر نبود. در این چند روز احمد با رضا و زهرا چنان خوش گذراند که هیچ وقت با بچههای خودش نگذرانده بود. احمد از سمت همسر و فرزندانش عشق را نچشیده بود. آنها احمد را فقط برای پول و امکاناتش میخواستند. در این چند روز، شبها که با خودش تنها میشد، به مقایسه خانواده خودش با عشق میان این مادر و دو بچه، میپرداخت و غصه میخورد. او در خود به دنبال تقصیر میگشت که بداند آیا مقصر این وضع بوده یا نه. نتیجه گذران عمر او صرف کردن اوقات با کار بود. پول در آوردن بود که دو دستی تقدیم بچههایی کند که ماهها میگذشت و حالی از پدرشان هم نمیپرسیدند. او آن قدر با این افکار کلنجار میرفت تا خوابش میبرد. صبح روزی که قرار بود مادر بچهها مرخص شود، زهرا از احمد خواست تا آنها را به خانه خودشان ببرد. او به احمد گفت که میخواهم خانه را برای آمدن مادرم تمیز کنم. احمد گفت: “منم کمکتون میکنم.” هر سه به آن خانه رفتند. زهرا مشغول جارو و گردگیری شد و رضا هم به زهرا در مرتب کردن خانه و به احمد در شستشوی حیاط و آب دادن به گلدانها کمک کرد. احمد متوجه شد بچهها دارند با هم پچپچ میکنند. وقتی از آنها پرسید که جریان این پچپچ چیست؟ زهرا گفت: “عمو برای مامانم چی درست کنم؟ توی خونه فقط سیبزمینی و پیاز داریم.” احمد با لبخند گفت: “شما نگران نباشید. فقط آشپزخونه رو مرتب کنید کافیست. من میرم مادرتون رو بیارم. اما قبلش میرم خرید.” احمد رفت کلی خرید کرد و آنها را دم در خانه، به رضا داد و گفت: “اینا رو بشور و مرتب کن تا من با مادرت برگردم. امروز ناهار هم میگیرم. اینا بمونه برای بعد.” رضا با برق شادی در چشمانش، گفت: “عمو اینا خیلی زیاده. قربون دستتون.” احمد با مهربانی رضا را نگریست و به طرف بیمارستان حرکت کرد.
احمد یک دسته گل خرید و در بیمارستان از طرف بچهها به مادرشان داد. مادر بچهها با متانت گفت: “نمیدونم با چه زبونی از شما تشکر کنم.” بعد که کارهای ترخیص انجام شد با هم به طرف خانه رفتند. سر راه احمد چند پرس غذا گرفت. با ورود مادر، انگار دنیا را به بچهها داده بودند. رضا و زهرا دور مادر میچرخیدند و گاهی به طرف احمد رفته و برای تشکر او را در آغوش میگرفتند. آنها با هم و با شادی در کنار هم غذا خوردند. احمد احساس کرد دیگر باید از آنها جدا شود. وقتی برخاست و رضا متوجه شد که احمد میخواهد برود، پرید به طرف احمد و دست او را بوسید. احمد که اشک در چشمانش جمع شده بود رو به مادر بچهها کرد و گفت: “احسنت دارید به خاطر تربیت بچهها. من بهترین روزهای عمرم را با بچههای شما گذروندم.” مادر هم از احمد قدردانی کرد و احمد که بغض گلویش را گرفته بود، سر بچهها را بوسید و از خانه بیرون رفت. رضا و زهرا از رفتن احمد دلتنگ شده بودند و برای مادرشان از اوقاتی که با او گذرانده بودند، تعریف کردند. مادر هم مثل بچهها احمد را یک فرشته از طرف خدا میدانست.
مدتی گذشت. احمد گاهی به آنها سر میزد و برایشان خرید میکرد و طبق قولی که به بچهها داده بود یک بار هم به اتفاق مادرشان آنها را به شهربازی برد. وقتی که بچهها مشغول بازی شدند احمد با مادر بچهها درددل کرد. از بیوفایی بچههای خودش و سختیهای عاطفی که بر او گذشته بود، گفت. مادر بچهها هم متاثر شد و دلش به حال احمد میسوخت. او هم برای احمد از سختیهایی که بعد از مرگ همسرش برای بزرگ کردن بچهها کشیده بود، گفت. بچهها وقتی احمد و مادرشان را در حال حرف زدن با هم میدیدند، به یکدیگر میگفتند که پدرشان عمو احمد را فرستاده تا دوست همهی آنها باشد.
احمد که به آن خانه و افرادش عادت کرده بود، در خانه خودش بند نمیشد و اذیت بود. در یک شب بارانی از خانه بیرون زد و در خیابانها میچرخید و در افکار خودش غرق بود که متوجه شد دلش او را به خیابان فرعیای رسانده که منزل رضا و زهرا و مادرشان در آن بود. از ماشین پیاده شد، اما نتوانست در بزند. کمی زیر باران ماند و خیس شد. بالاخره دل به دریا زد و زنگ در را فشار داد. مادر بچهها پرسید: “کیه؟” احمد گفت: “منم. احمدم.” مادر در را گشود. وقتی احمد را خیس دید، پرسید: “خیر باشد احمد آقا؟ اتفاقی افتاده؟” احمد همان طور که دم در ایستاده بود گفت: “نه. اتفاقی نیافتاده. راستی اسم شما چی بود؟” مادر بچهها که خندهاش گرفته بود، گفت: “این موقع شب اومدید، اسم منو بپرسید؟ اسمم فرشته بود.” احمد لبخندی زد: “گفت: “یادم افتاد! توی بیمارستان فهمیده بودم. چه اسم برازندهایه برای شما فرشته. من به شما و بچهها خیلی عادت کردم. خواستم بگم میشه فرشتهی زندگی منم بشید و منو از این تنهایی نجات بدید؟” فرشته که تا آن زمان رفتار ناشایستی از احمد ندیده بود، در این حرفش هم با آن سر و وضع خیس از باران جز صداقت چیزی ندید. نفسی صدادار کشید و گفت: “شما برای زندگی من مثل یک ناجی هستید. برای بچههام یک فرشتهاید که باباشون از خدا خواسته براشون بفرسته. اما من در برابر شما هیچم احمد آقا.” احمد با حالت گریه گفت: “شما و بچههاتون فرشتهای از طرف خدا هستید توی زندگی من هستید. طعم زندگی رو من با شما و بچهها چشیدم. بدون شما تنهام. تا قبل از دیدن شما با تنهایی سر میکردم اما الان با دیدن شماها دیگه نمیتونم.” فرشته از شنیدن حرفهای احمد احساس آرامشی کرد. درب را بیشتر گشود و احمد را با اشاره دست به داخل خانه دعوت کرد. این دعوت در سکوت برای احمد جواب مثبت فرشته محسوب میشد.
زندگی احمد و فرشته با رضایت بیحد بچهها از با هم بودن آنها، آغاز شد. در پناه بچهها و فرشته، احمد طعم زندگی عاشقانه را چشید و بچهها با حمایت احمد توانستند زندگی خوبی داشته باشند. رضا مهندس عمران شد و زهرا دانشجوی پزشکی بود. فرشته که در کنار احمد زندگی جدیدی را تجربه کرده بود و دیگر دغدغههای مالی و کار کردن را نداشت و تامین بود اما قلبش زیاد دوام نیاورد و بعد از فارغالتحصیلی رضا، بدرود حیات گفت. احمد که مرد مسنی شده بود با رضا و زهرا بر سر مزار فرشته ایستاده بودند و هر سه بیصدا اشک میریختند. رضا دست احمد را در دست گرفته بود و با نگاه به قبر مادرش به خاطر آورد شبی که حال مادرش بد بود و لحظه آشناییش با احمد. تمام ایام مثل فیلمی با دور تند از جلو چشم رضا گذشت. رضا احمد را در آغوش گرفت و گفت: “عمو اگر مادرم تا این زمان زنده موند، زیر سایه شما بود. اون شب رو یادتون میآد؟ اگر شما نبودید مادرم همون شب میمرد و خدا میدونست زندگی من و زهرا چه میشد. مادرم کنار شما به آرامش و آسایش رسید. ما با کمک شما تحصیل کردیم. عمو ازت خیلی ممنونم. چقد خوبه که شما هستید کنار ما.” احمد دست زهرا را گرفت و هر دو بچه را در آغوش کشید و گفت: “تا زندهام بهتون خدمت میکنم. من با شما و مادرتون معنای زندگی را فهمیدم.” هر سه کنار مزار فرشته در آغوش هم گریستند.