قلم من

بهناز حسامیان

قاب عکس روی دیوار ناچار با من سخن می‎گوید؛ گاهی خیره می‏شود و سکوتش را با رنگی به رخ می‌کشد. من کلامی ندارم اما قلم‏ من حرف‏هایی دارد برای نوشتن، به سرعت رگبار باران بهاری، می‎نویسد؛ نمی‎دانم چه؟ اما می‎نویسد؛ ازگفته‏ های قاب عکس روی دیوار، از تیک‏تیک ساعت، شاید هم از سکوت دیوار.

روی تخت‎ام دراز کشیده‏ام. به سقف خیره شده‏ام و دستم به روی پیشانی. دنبال کلمه‏ ای هستم تا بتوانم جواب این همه سکوت را بدهم. آخر چگونه پاسخ دهم؟ با فریاد جواب دهم یا با همان سکوت؟

این قلم، آشفتگی درونم را می‎نویسد، اما اکنون نمی‎دانم چه می‎خواهد ‎بنویسد؟ سرم پر از کلام به هم ریخته است. درونم پر ز غوغاست. شعله‎های آتشفشان درونم زبانه می‏کشد. با هیچ آبی نمی‏توان آن را فرو نشاند. گویی با هیچ چیز غوغای درونم آرام نمی‏گیرد؛ خروشان است .اما قلم من، هم ‏چنان می‎نویسد. کلام را چگونه انتخاب می‏کند؟ نمی‎دانم؛ فقط می‏نویسد. دارد می‏نویسد، قطره اشکی روی نوشته‏ می‏چکد، می‏ایستد، تامل می‎کند، اما باز شروع می‏کند و از نو می‏نویسد.

قلم من می‎نویسد از بغض من، از گل‌های ثابت دورن قاب عکس نشسته بر دیوار، از شمعدانی‏ های قرمز نشسته در گلدان روی طاقچه، از صدای تیک‏تیک ساعت، از رنگ سبز روشن دیوار، از رنگ سفید کدر شده‎ی سقف اتاق.

قلم من موضوع کم نمی‎آورد، هم چنان با سرعت جلو می‏رود و می‏نویسد؛ از سبد دارویی که به تازگی گوشه‏ی طاقچه جا خوش کرده است؛ حتی از آلبوم عکسی که من دیگر نمی‎خواهم آن را ورق بزنم، عکس‏ها گذشته را به یادم می‏آورد، چه تلخ، چه شیرین، عکس‏ها جای خالی کسانی که دیگر نیستند را نشان می‎دهند گذشته دیگر؛ گذشته؟! نه! نه! نه! نمی‎خواهم.

هنوز قلم من دارد می‎نویسد. نمی‏دانم دیگر از چه می‏خواهد بنویسد؟! شاید از آن چه در قلبم است؛ یا شاید از افکار پریشانم می‎نویسد؛ یا شاید از خاطرات  تلخ و شیرینی که نمی‎توان جدای‌شان کرد و تمام زندگی‌ من بوده‏اند.

قلم من از یک قاب عکس قدیمی که در گوشه‏ای پنهان شده و پر است از خاک تاریخی که با خود دارد، می‏نویسد. قلم از کتابی خواهد نوشت که بارها خوانده شده و در کنار کتاب‏ های دیگر خاک می‏خورد اما باز هم رخ می‏ نمایاند.

صدای ساعت مرا به خود می‏آورد. زمان را نشان می‎دهد؛ می‏خواهم بروم، اما قلم نمی‎گذارد و می‏خواهد هم چنان بنویسد. با خود می‎اندیشم که نکند جوهرش به پایان برسد! قلم من گویی می‎خواهد به خاطر من، خودکشی کند. نفس عمیقی می‎کشم و به آن چشم می‏دوزم. قلم زنده است به جوهرش، هنوز جان دارد و در دستم، چه خوش نشسته و هم چنان دارد می‏نویسد، نوشته ‏ای از زمانی دور، نوشته‎ای از حال و نوشته‏ای امیدوارانه از آینده.

دلم می‏خواهد از آن چه من می‏خواهم هم بنویسد، مثلا از دلتنگی‏ هایم یا از خاطرات خاک خورده‎ام..؛ اما نمی‎توانم آن را کنترل کنم؛ انگار سوار بر اسبی شده و می‏تازد، می‌نویسد و می‎نویسد؛ چون از نوشتن سیراب نشده. باید کاری بکنم، باید یاری‎اش کنم. آه قلم من! قلم خستگی ناپذیر ذهن من!

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *