ماشین شیشه دودی صد در صد

فرحنازحسامیان

دختر با حالت وحشت‏زده همراه با بهت و با چشمانی اشکبار وسط خیابان‏ شلوغ شهر، بی‏هدف راه می‏رفت. گاهی زانویش خم می‏شد. گاهی به صورت مخالف، و گاهی هم مسیر با ماشین‏ها، در طول خیابان قدم بر می‏داشت. صدای بوق ماشین‏ها، اعتراض راننده‏ها را می‏رساند. اما او انگار نمی‏شنید.  دختر بی‏هدف و سرخورده فقط راه می‏رفت. یک دفعه اتفاقی که در این وضعیت بدیهی بود، افتاد. صدای برخود ماشین سنگینی با رویا و بوق ممتد ماشین که صدای سوت حرکت کشتی را در ذهن تداعی می‏کرد. صدای ترمز ماشین‏های عقب‏تر، خبر از برخورد آن‏ها با هم داشت. رویا کنار چرخ‏های ماشین، وسط خیابان افتاده بود.

رویا از وقتی که افتاد، تازه صدای هیاهوی مردم و بوق ماشین‏ها را می‏شنید. یکی داد می‏زد:”هنوز زنده است.”

یکی می‏گفت: “نه. تموم کرده، از سرش خون اومده.”

یکی دیگر می‏گفت: “اورژانس خبر کنید.”

چشم‏های رویا، نیمه باز شد. مردم را می‏دیدید و چرخ‏های ماشین و میثم را. او دید که میثم با دو دست سرش را گرفته بود و انگار داشت اشک می‏ریخت. رویا میثم را که دید، چشم‎هایش را بست. اما گوش‎هایش هنوز می‏شنیدند و می‏فهمید که چه می‏گذرد.

آمبولانس آمد. او را به بیمارستان برد. تا آن زمان، رویا هنوز می‏فهمید که چه شده. پلیس حاضر بر تصادف از درون کیف رویا، شماره‏ای را یافتند و به خانواده‏اش خبر دادند. از ظاهر رویا می‏شد پی به وضع وخیم او برد. به محض رسیدن به بیمارستان، او را به اتاق عمل رساندند تا بتوانند از خونریزی داخلی جلوگیری کنند.

خانواده رویا بعد از با خبر شدن خود را به بیمارستان رسانده بودند. میثم نیز تنها یک گوشه ایستاده بود و دزدانه از احوال رویا با خبر می‏شد. راننده ماشینی که به رویا خورده بود هم، گرفتار پلیس شده بود و کنار خانواده  رویا ایستاده بود و برای آن‏ها توضیح می‏داد که مقصر نبوده است.

رویا تا قبل از آن که بیهوش شود، بدون آن که بخواهد ایام آشنایی‏اش با میثم را مرور کرد. او به یاد آورد روزی را که در شرکتی خصوصی، که رییس آن جا میثم بود، کارش را شروع کرده بود. یادش آمد با شوق و ذوق شیرینی استخدام شدنش را خرید و با خود به خانه برد. خوشحال بود. کارش در قسمت بایگانی شرکت بود. تایپ اسناد  شرکت و بایگانی توی کامپیوتر و تکمیل پرونده‏ها و فایل کردن آن‏ها با رویا بود. اوایل کار برای رویا داشت خوب می‏گذشت. با بقیه پرسنل شرکت هم آشنا شده بود. میثم هم که رییس شرکت بود اتاقی جداگانه داشت. اما از آن جا که پسری شوخ طبع و بذله‏گو و خندان و جذاب بود. مرتب به کارمندانش سر می‏زد. میثم هم  مجرد بود هم خوش تیپ، دل دختران شرکت را می‏برد و همه کارکنان توی شرکت، دوستش داشتند.

از وقتی رویا استخدام شده بود، میثم برای جلب توجه رویا همه کار می‏کرد. تا رویا او را با یک لبخند مهربانی مهمانش کند، مانند بقیه‏ی دختران شرکت. ولی رویا بسیار افتاده دختری متین و سر به زیری بود. بعضی روزها میثم خودش پرونده‏ای را به دست می‏گرفت و آن را بهانه رفتن به اتاق رویا می‏کرد. و ور رفتن به پرونده را در حضور رویا طول می داد تا بلکه بتواند با رویا حرف بزند. اما رویا دستش را خوانده بود، بهانه دست او نمی‏داد و زود کارش را انجام می‏داد و مدارک درخواستی‏اش را آماده می‏کرد، تا میثم برود.

مدتی به همین منوال گذشت. رویا بسیار مورد قبول، افراد شرکت قرار گرفته بود. از کارکنان شرکت، پسران، او را دختر زیبای متین می‏نامیدند و چون مهربان بود، دوستش داشتند. بعضی هم دل‏شان می‏خواست که با او رابطه دوستی برقرار کنند. دو نفر از کارکنان هم بدون اینکه دیگری مطلع شود از او خواستگاری کردند. اما رویا به آن‏ها جواب منفی داد. از کارکنان شرکت دختران مجرد، برعکس پسران شرکت اصلا رویا را دوست نداشتند زیرا او را رقیب خود می دانستند برای به دست آوردن رییس شرکت. اما میثم هیچ کدام از آن دخترها را تحویل نمی‏گرفت و از وقتی او را شناخته بود، از فکر رویا، بیرون نمی‏رفت.

میثم مدام، رویا را رصد می کرد. جایی تنها گیرش می آورد، در آبدارخانه، در بایگانی، در راهرو یا به اتاق خود فرا می‏خواندش. وقتی باهاش حرف می‏زد و یک طوری علاقه‏اش را بهش می‏رساند و نشان می‏داد که دوستش دارد، رویا با متانت از او عذرخواهی کرده و می‏گفت که نامزد دارد و نامزدش همینک سربازی است. اما میثم باور نمی‏کرد. او می‏دانست توی شرکت خیلی اسم رویا بر سر زبان‏هاست. کارکنان شرکت فکر می‏کردند میثم تنها با دوربین آن‏ها را رصد می‏کند، هیچ کدام از کارکنان نمی‏دانستند که میثم صدای آن‏ها را هم شنود می‏کند. او دیگر یقین می‏دانست که رویا فرشته‏ای است و همه دوستش دارند. ان‏ها هم که حسودی می‏کردند به خاطر تصاحب دل خود میثم بود.

در همین چند ماه که از استخدام رویا گذشته بود، میثم دیوانه‏وار او را دوست می‏داشت. گاهی شب‏ها تا دیر  وقت، شرکت می‏ماند و در اتاق رویا به یاد او می‏گذراند. وقتی هم که به منزل می‏رفت، خوابش نمی‏برد. میثم فقط توانسته بود از عشق به رویا با دوستش رضا صحبت کند. به او گفته بود که چقدر رویا را دوست دارد و بدون او دیوانه می شود. میثم گفته بود که هر طوری شده، یک روز او را به دست می‏آورد. میثم گفته بود که نامزد داشتن بهانه است، رویا فقط باید مال خودش شود. او چند بار توی اتاق رویا، قبل از حضور او در اتاق، رفته و روی میزش شاخه گل یا هدایای کوچکی گذاشته بود. دیگر تمام کارکنان شرکت می‏دانستند که میثم چقدر رویا را دوست دارد. و می‏دانستند که رویا هم با احترام به او ‏گفته که من نامزد دارم. اما میثم دست بردار نبود. بعضی روزها که رویا حال مناسبی نداشت یا برخورد گرمی با میثم نشان نمی‏داد، آن روز برای میثم روز جهنم و وحشتناکی می‏شد. حرص می‏خورد و نمی‏دانست که چه کند.

یک روز تمام روز که رویا توی اتاقش بود، میثم برایش نوشیدنی آورد و پهلویش نشست و گفت: “می‏خواهم چند دقیقه‏ای باهات حرف بزنم.” رویا آرام دست از کار کشید و به خاطر نوشیدنی تشکر کرد. بعد به آرامی‏گفت: “من در خدمتم بفرمایید.” میثم با هر حرکت یا کار کوچکی از طرف رویا هم بیشتر عاشقش می‏شد و هم از درجه بالای متانت او متعجب می‏شد. میثم به چشم‏های زیبای رویا نگاه کرد و لحظه‏ای سکوت بین‏شان حاکم شد. در آن لحظه غوغایی در دل میثم افتاد و هم چنین دل شوره‏ای در دل رویا. هر دو به نحوی در فکر بودند. رویا به زبان آمد و گفت: “آقا من سراپا گوشم.” میثم مِنّ و مِنّی کرد و گفت: “حتما دیگه می‏دونی که من دیوونتم و دوستت دارم. اجازه بده بیایم خواستگاری. اگر تو راضی بشی همه چی حَلّه. به خدا تمام لحظه‏ها به تو فکر می‏کنم. هر کاری کردم نشد که از فکرت در بیام. چرا دروغ می‏گی بهم که نامزد داری؟!” رویا با آرامی و حوصله گفت: “شما پسر خوبی هستید. ولی من دروغ نگفتم، واقعا نامزد دارم. الان هم سربازه. قراره بعد از سربازی ازدواج کنیم. نمی‏دانم چرا باور نمی‏کنید.” در حین حرف زدن رویا، میثم در درون خود حرص می‏خورد. انگار حرف‏های او را نمی‏شنید، بلند شد و گفت: “من آخر عشقم را به تو ثابت می‏کنم. آخر کاری می‏کنم که تو هم به دوست داشتنم و علاقه‏ام نسبت به خودت باور داشته باشی. اون موقع شاید بفهمی که چقدر دیوانه‏وار دوستت دارم. بعد خودت می‏فهمی که فقط باید با من ازدواج کنی. تو آخر زن رویاهای من می‏شی.” بعد خیره به رویا نگاه ‏کرد و با عصبانیت ادامه داد: “بهتره به حرف‏هام خوب فکر کنی. من منتظر جوابت می‏مانم.” رویا با خونسردی ظاهری در حالی که دلش از ترس می‏لرزید، به میثم نگاه کرده و با صدای لرزانی گفت: “من حرف‏هایم را زدم آقا. شما بهتر بود به حرف‏های من خوب گوش می‏کردی.” میثم دو دستش را با عصبانیت به میز تکیه داد و خم شد، به صورت رویا نزدیک‏تر شده و به چشم‏های او خیره شد و گفت: “این چشم‏ها… این چشم‏ها مرا دیوانه کرده. من دیوانه‏وار عاشق این چشم‏هام. من بدون تو می‏میرم. پس فکرهات رو بکن. بعد جوابم را بده.” میثم با اشاره دست خداحافظی کرده و از اتاق بیرون رفت. رویا هاج و واج، تنها توی اتاق ماند و سرش را روی میز گذاشته و به فکر فرو رفت.

چند روزی گذشت. میثم به زعم خود زیاد سراغ رویا نمی‏آمد تا او فکرهایش را بکند. اما دیگر بی‏تاب شده بود و مدام با دوستش رضا، از رویا حرف می‏زد. او به رضا می گفت: “دیگه دارم دیوونه می‏شم. اگه او جواب مرا نده من طاقت نمی‏آرم.”   حرف‏های رضا بر میثم البته هیچ اثری نداشت.

یک روز دیگر از راه رسید. میثم به اتاق رویا رفت و رویا نیز با مهربانی همیشگی، استقبال کرد. میثم رو به روی رویا ایستاد و طلبکارانه گفت: “منتظر جوابتم. چی شد جواب به من؟” رویا لبخندی به او زد و گفت: “من که همان روز گفتمتون، چرا قبول نمی کنین؟ من و نامزدم، سال‏هاست نشون کرده هم هستیم. اگه کسی بیاد و به نامزد خودتون دل ببنده و بگه عاشقشه، شما چیکار می کنی آقا؟ نامزدیتون را به هم می زنین؟ از عشق‏تون دست می‏کشین؟ شما پسر فهمیده و بزرگی هستید، چطور به نامزد کسی دیگر دل می‏بندین؟” میثم وقتی متوجه شد باز جوابش منفی است، دیگر متوجه مفهوم حرف‏های رویا نبود. فقط به صورت رویا نگاه می‏کرد و به چشم‎هایش خیره شده بود و آرام آرام قطره‏های اشکش پایین آمد. رویا با دیدن اشک‏های میثم خیلی ناراحت شد و گفت: “تو رو خدا آقا. این کارو نکنید. دخترهای زیبا و زیادی هستند حتی توی همین شرکت که شما را عاشقانه دوست دارن و می‏تونن شما رو خوشبخت کنن. به خدا من نامزد کسی دیگر هستم. اگه نبودم، حتما جوابتون را می‏دادم. اینو شک نکنید. کی از شما بهتر.” میثم اشک‏های سرازیرش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت. رویا توان انجام کار را نداشت، کنار پنجره اتاقش رفت و خیابان را می‏نگریست. او دید که میثم از شرکت هم بیرون رفت. او خیلی ناراحت شد. ولی نمی دانست با این عشق و عاشقی میثم آخر چه باید بکند. رویا از خدا خواست که این عشق را در دل میثم سرد کند تا بتواند به کارش در آن شرکت ادامه دهد.

آن روز ساعت کاری که تمام شد، رویا کامپیوتر و پرینتر را خاموش کرد و وسایل خود را برداشت و از همکاران خداحافظی کرد و از شرکت بیرون آمد. آن روز در ایستگاه اتوبوس رویا خیلی منتظر ماند اما چون خط اتوبوس نیامد، قدم قدم به راه افتاد تا یا تاکسی بگیرد یا اگر تا ایستگاه بعدی، اگر اتوبوس رسید، سوار شود. در همین زمان ماشینی با شیشه‏ای دودی که حتی درونش هم قابل دیدن نبود، کنار خیابان نزدیک رویا نگه داشت. اولش رویا اهمیت نداد و خواست به راهش ادامه دهد. اما ماشین بوق کوتاهی زد و شیشه پنجره بغل را پایین آمد. رویا با تعجب دید که راننده آن ماشین، میثم بود. میثم از رویا خواست تا سوار شود. رویا تشکر کرد و سوار نشد. ولی میثم خیلی اصرار کرد. گفت: “دیدم که اتوبوس‏تون هم نیومد. بیا من خودم می‏رسونمت.” و در جلوی ماشین را باز کرد و تعارف کرد و گفت: “صندلی عقب وسیله گذاشته. بفرمایید جلو.” رویا خم شد، نگاهی به صندلی عقب کرد. وسایل مختصری روی صندلی پخش بود. رویا اول دو دل بود، ولی به اصرار میثم، سوار شد. اما وقتی در را بست خود را به در چسباند. میثم لبخندی زد و گفت: “شما فقط مسیرت را بگو تا ببرمت.”

میثم در ابتدا به آرامی به راه افتاد. بعد نگاهی به رویا کرد. دید رویا یا از بغل بیرون را نگاه می‏کرد یا بی‏تفاوت به او، روبرو را می‏نگرد. میثم از وقتی از شرکت بیرون زده بود تعادل خود را از دست داده بود. فکرهای شیطانی درون سرش می‏چرخید و بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن. او گفت: “می‏شه من دوباره تقاضای صبحم را تکرار کنم؟ یه فرصتی بهم بده. یک کم به من فکر کن. به خدا دیوونه‏وار دوستت دارم. نه دروغ می‏گم. نه می‏خوام خودمو لوس کنم من فقط تو رو می‏خوام. اگه تو هم موافق باشی که نور علی نور می شه.” رویا آب دهانش را قورت داده و گفت: “آقای… من که گفتم بهتون، به خدا نامزد دارم، به او چه بگویم؟ ما بعد از سربازی باید عروسی کنیم.” همین طور که حرف می‏زد و از نامزدش می‏گفت، رگ حسودی و غیرت نا به جای میثم بالا گرفت. کمی سرعت ماشین را زیاد کرد. رویا متوجه شد و به میثم گفت: “خیلی ممنون می‏شم همین گوشه کنار منو پیاده کنید.” میثم با تندی ماشین را کنار زد و پارک کرده و ماشین را قفل کرد. آن خیابان، بزرگراه شلوغی بود، رویا یکه خورد و گفت: “اشتباهی ماشین را قفل کردید. لطفا بازش کنید.” میثم نگاهی به رویا کرده  و گفت: “نه اشتباهی نیست. می‏خوام باهات حرف بزنم. بعدا برو. هیچ کس توی ماشین را نمی‏بینه و بهتر به حرف‏هام گوش می‏دی.” ترسی تمام بدن رویا را گرفته بود و صاف نشسته و گفت: “فکر نمی‏کنم حرفی بین‏مان مانده باشه. اجازه بده. آقای… برم.” میثم خنده شیطانی‏ای کرد و گفت: “تو باید بفهمی که چقد دوستت دارم. من باید بهت ثابت کنم.” بعد دست رویا را در دست گرفت. هر چه رویا دست‏های خود را می‏کشید، فایده‏ای نداشت. میثم گفت: “نترس. فقط گوش بده به حرفم. من با عشقی پاک بهت گفتم که دوستت دارم و اشک ریختم ولی تو اعتنا نکردی.” رویا همین طور التماس می‏کرد و خودش را به در ماشین چسبانده و خواهش می‏کرد. میثم کنترل خود را از دست داده بود. نمی‏دانست چکار می‏کند. رویا را به طرف خود کشید. رویا جیغ کوتاهی زد، فریاد کشید اما  کسی نمی‏فهمید. به خاطر شیشه های دودی صدر صد هم هیچ چشمی داخل ماشین را نمی‏توانست ببیند. میثم با آن که می‏دانست، صدای رویا به جایی نمی‏رسد، ناخودآگاه دستش را روی دهان رویا گذاشت تا جلو جیغ زدن او را بگیرد. میثم رویا را به طرف خود کشیده و به خود چسباند و دیوانه‏وار به دست‏ها و صورت رویا بوسه می‏زد. رویا هم چنان می‏لرزید و التماس می‏کرد. اما خواهش و تمنای او بر میثم اثری نداشت. گویی میثم اصلا نمی‏فهمید که چه می‏کند. با حمله دکمه لباس رویا را باز کرد. مثل حیوانی گرسنه به رویا چسبده بود و رویا ترسان و لرزان با گریه و التماس در تقلا بود. میثم به زعم خود می‏خواست رویا را مطیع خود کند. او با چشم‏های وحشی و ترسناک با حرصی هوسناک، اما در خیال خود عشق آلود، به رویا نگاه می‏کرد. رویا بی‏حال شده و به صندلی ماشین تکیه داده بود و بی صدا فقط اشک می‏ریخت. میثم متوجه شد که رویا از تلاش افتاده، به صورت رویا نگاه کرد. تا چشمش با چشمان نگران رویا تلاقی کرد، به خودش آمد. آرام به کنار رفت و به صندلی خود تکیه داد و دستش را جلو صورتش گرفت. رویا هم چنان که اشک می‏ریخت گفت: “این عشق نبود. این هوسی شیطانی بود. شما مرا دوست نداشتین. اگر داشتین این رفتارو با من نمی‏کردین.” میثم سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با گریه گفت: “رویاجان ببخشید. نفهمیدم چکار کردم. به خدا به هیچ کس نمی‏گم.” رویا با دستانی لرزان لباس و روسری‏اش را مرتب کرد و گفت: “در ماشین را باز کنید.” میثم در را باز کرد. رویا کیفش را برداشته و  به طرف وسط خیابان رفت. خودش هم نمی‏دانست کجا می‏خواهد برود. فقط جلوی رویش را می‏دید و منظره وحشیانه چند دقیقه قبل از نظرش دور نمی‏شد.

رویا در وسط خیابان، جهت مخالف پیش می‏رفت و ماشین‏ها با سرعت از کنارش رد می‏شدند. گاه بوق می‏زدند و گاهی راننده‏ها فحش و بد و بی‏راه نثار او می‏کردند. اما گویی رویا هیچ نمی‏فهمید. میثم از توی ماشین نگاهش می‏کرد. از کار خودش هم پشیمان بود و لعنت به خود می‏فرستاد. اما نگران رویا هم بود که به وسط خیابان رفته. هر چه صدایش زد، اما رویا هیچ نمی‏شنید. تا این که ماشین سنگینی محکم به رویا خورد. و او را به زیر چرخ های خود کشید. میثم دو دستی به سر خود زده و خود را هراسان به بالای سر او رساند.

در بیمارستان، میثم با خود آشنایی با رویا و لحظات درون ماشین را مرور می‏کرد. او نیز مانند خانواده رویا منتظر بود تا از اتاق عمل خبری برسد. میثم از کار خود پشیمان شده بود. ولی جرات نداشت تا به کسی بگوید حتی به دوستش رضا. او می‏دید خانواده رویا چقدر پشت در اتاق عمل بی‏تابند. مادر رویا با چشمان گریان، کتاب دعایی در دست داشت و می خواند. میثم متوجه آمدن پسر جوانی با لباس فرم سربازی شد که هراسان و گریان به خانواده رویا نزدیک می شود و در کنار پدر رویا در آغوش هم گریه کردند. میثم جا خورد و متوجه شد آن جوان تازه آمده، نامزد رویا بود که داشت بیتابی می کرد. پس رویا دروغ نگفته بود. میثم پیش خود شرمسار‏تر شد و از کرده خود حالت انزجار به او دست داد. اما دیگر شرمساری بی‎فایده بود.

در اتاق عمل باز شد. دکتری به همراه پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد. دکتر رو به پدر رویا گفت: متاسفم. کاری نشد که برایش انجام دهیم. خون زیادی از دست داده بود. ما تمام تلاشمان را کردیم. تسلیت می‏گم.” خانواده گریان و بر سر زنان فضای بیمارستان را بر سر گذاشتند. میثم دیگر نتوانست بایستد، گریان از بیمارستان بیرون آمد و به طرف ماشین رفت و بی‏هدف توی شهر می‏چرخید. با صدای بلند گریه کرده و فریاد می‏زد. اما آرام نمی‏شد. گوشه‏ای ایستاد به صندلی بغل که رویا روی آن نشسته بود خیره شد. گل سر کوچکی جلو صندلی افتاده بود، فهمید مال رویاست، خم شد آن را برداشته و به سینه فشرد و های های گریه کرد. آن قدر گریه کرد تا در همان ماشین خوابش برد، در واقع از شدت گریه از حال رفته بود.

وقتی بیدار شد، هوا تاریک بود. یادش آمد چه اتفاقی افتاده. انگار تمام آن مناظر را دوباره از جلوی چشم گذراند و از ته دل آرزو می‏کرد، کاش همه آن چه که گذشته، یک خواب باشد. کاش این فکر شیطانی به سرش نزده بود. میثم باز به گریه افتاد. او اندیشید هیچ کس نمی‏دانست که چه اتفاقی بین آن‏ها افتاده و چرا این بلا سر رویا آمده. و چون فقط خودش می‏دانست، این بیشتر عذابش می‏داد. ماشین را روشن کرد و دوباره به بیمارستان بازگشت تا ببیند چه خبری می‏تواند کسب کند. صبح شد، چیزی دستگیرش نشد. همانجا تو ماشین نشست تا صبح بشود ایستاد تا ببیند از خانواده کسی را می بیند یا نه. کسی نیامد.

منشی شرکت با میثم تماس گرفت و خبر در گذشت رویا را که از طرف خانواده اعلام شده بود به میثم داد و تاریخ خاکسپاری را نیز به او گفت. تا روز خاکسپاری رویا، میثم به سر کار نرفت. در شرکت همه می‏دانستند که او چقدر به رویا علاقه مند است. اما کسی نمی‏دانست اصل موضوع چه بوده است. حتی میثم جرات گفتن این راز به رضا را نداشت. البته به رویا در لحظات آخر، قسم خورده بود که به کسی نمی‏گوید.

روز خاکسپاری رویا میثم به همراه بچه های شرکت همه برای تشییع آمده بودند. میثم خیلی آشفته و پریشان  بود. کارکنان شرکت دل‏شان برایش می‏سوخت. مراسم خاکسپاری که پایان یافت، همه رفتند، نامزد رویا از پدر رویا اجازه خواست تا کمی دیگر بماند. میثم از کارکنان شرکت جدا شد و به گوشه ای رفت و از دور نامزد رویا را زیر نظر گرفت. وقتی بی تابی نامزدش را دید، به خود لعنت فرستاد و هر چه می‏گذشت از خودش بیشتر بدش می‏آمد. دیگر هوا داشت رو به تاریکی می‏رفت. نامزد رویا هم رفت. رویا در دل خاک آرام خوابیده بود با چند دسته گل زیبا بر روی خاک خیس او و فانوسی روشن بالای سرش.

میثم وقتی مطمئن شد که نامزد رویا از آن جا دور شده خود را به گور رویا رساند و خود را روی خاک او انداخت. تا نیمه های شب روی خاک رویا به حالت درازکش گریه کرد و از روح رویا بخشش خواست و با او حرف زد. میثم می‏اندیشید که در دنیا دیگر چیزی برایش اهمیت نمی‏تواند داشته باشد. او با خود تیغی را به همراه آورده بود. چون از قبل به کار خود اندیشیده بود. تیغ را در آورد و گفت: “رویاجان من خودم، خومو مجازات می‏کنم. من اگه خودمو معرفی می‏کردم هم قصاص می‏شدم. من همینک خودم، خودمو قصاص می‏کنم.” بعد با تیغ روی مچ هر دو دستش کشید. خون از دست‏های میثم آرام بیرون می‏زد و بر خاک گور رویا، می‏نشست.  میثم کم کم بی حس شد و به خواب رفت.

پس فردا صبح وقتی که روزنامه‏ها به دست خوانندگان رسید، صفحه حوادث اغلب روزنامه‏های شهر این خبر را چاپ کرده بودند که: «رییس شرکت خصوصی… که عاشق کارمند خود بود، مرگ او را تاب نیاورده و بر مزار او خودکشی کرد.»

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *