فرحنازحسامیان
دختر با حالت وحشتزده همراه با بهت و با چشمانی اشکبار وسط خیابان شلوغ شهر، بیهدف راه میرفت. گاهی زانویش خم میشد. گاهی به صورت مخالف، و گاهی هم مسیر با ماشینها، در طول خیابان قدم بر میداشت. صدای بوق ماشینها، اعتراض رانندهها را میرساند. اما او انگار نمیشنید. دختر بیهدف و سرخورده فقط راه میرفت. یک دفعه اتفاقی که در این وضعیت بدیهی بود، افتاد. صدای برخود ماشین سنگینی با رویا و بوق ممتد ماشین که صدای سوت حرکت کشتی را در ذهن تداعی میکرد. صدای ترمز ماشینهای عقبتر، خبر از برخورد آنها با هم داشت. رویا کنار چرخهای ماشین، وسط خیابان افتاده بود.
رویا از وقتی که افتاد، تازه صدای هیاهوی مردم و بوق ماشینها را میشنید. یکی داد میزد:”هنوز زنده است.”
یکی میگفت: “نه. تموم کرده، از سرش خون اومده.”
یکی دیگر میگفت: “اورژانس خبر کنید.”
چشمهای رویا، نیمه باز شد. مردم را میدیدید و چرخهای ماشین و میثم را. او دید که میثم با دو دست سرش را گرفته بود و انگار داشت اشک میریخت. رویا میثم را که دید، چشمهایش را بست. اما گوشهایش هنوز میشنیدند و میفهمید که چه میگذرد.
آمبولانس آمد. او را به بیمارستان برد. تا آن زمان، رویا هنوز میفهمید که چه شده. پلیس حاضر بر تصادف از درون کیف رویا، شمارهای را یافتند و به خانوادهاش خبر دادند. از ظاهر رویا میشد پی به وضع وخیم او برد. به محض رسیدن به بیمارستان، او را به اتاق عمل رساندند تا بتوانند از خونریزی داخلی جلوگیری کنند.
خانواده رویا بعد از با خبر شدن خود را به بیمارستان رسانده بودند. میثم نیز تنها یک گوشه ایستاده بود و دزدانه از احوال رویا با خبر میشد. راننده ماشینی که به رویا خورده بود هم، گرفتار پلیس شده بود و کنار خانواده رویا ایستاده بود و برای آنها توضیح میداد که مقصر نبوده است.
رویا تا قبل از آن که بیهوش شود، بدون آن که بخواهد ایام آشناییاش با میثم را مرور کرد. او به یاد آورد روزی را که در شرکتی خصوصی، که رییس آن جا میثم بود، کارش را شروع کرده بود. یادش آمد با شوق و ذوق شیرینی استخدام شدنش را خرید و با خود به خانه برد. خوشحال بود. کارش در قسمت بایگانی شرکت بود. تایپ اسناد شرکت و بایگانی توی کامپیوتر و تکمیل پروندهها و فایل کردن آنها با رویا بود. اوایل کار برای رویا داشت خوب میگذشت. با بقیه پرسنل شرکت هم آشنا شده بود. میثم هم که رییس شرکت بود اتاقی جداگانه داشت. اما از آن جا که پسری شوخ طبع و بذلهگو و خندان و جذاب بود. مرتب به کارمندانش سر میزد. میثم هم مجرد بود هم خوش تیپ، دل دختران شرکت را میبرد و همه کارکنان توی شرکت، دوستش داشتند.
از وقتی رویا استخدام شده بود، میثم برای جلب توجه رویا همه کار میکرد. تا رویا او را با یک لبخند مهربانی مهمانش کند، مانند بقیهی دختران شرکت. ولی رویا بسیار افتاده دختری متین و سر به زیری بود. بعضی روزها میثم خودش پروندهای را به دست میگرفت و آن را بهانه رفتن به اتاق رویا میکرد. و ور رفتن به پرونده را در حضور رویا طول می داد تا بلکه بتواند با رویا حرف بزند. اما رویا دستش را خوانده بود، بهانه دست او نمیداد و زود کارش را انجام میداد و مدارک درخواستیاش را آماده میکرد، تا میثم برود.
مدتی به همین منوال گذشت. رویا بسیار مورد قبول، افراد شرکت قرار گرفته بود. از کارکنان شرکت، پسران، او را دختر زیبای متین مینامیدند و چون مهربان بود، دوستش داشتند. بعضی هم دلشان میخواست که با او رابطه دوستی برقرار کنند. دو نفر از کارکنان هم بدون اینکه دیگری مطلع شود از او خواستگاری کردند. اما رویا به آنها جواب منفی داد. از کارکنان شرکت دختران مجرد، برعکس پسران شرکت اصلا رویا را دوست نداشتند زیرا او را رقیب خود می دانستند برای به دست آوردن رییس شرکت. اما میثم هیچ کدام از آن دخترها را تحویل نمیگرفت و از وقتی او را شناخته بود، از فکر رویا، بیرون نمیرفت.
میثم مدام، رویا را رصد می کرد. جایی تنها گیرش می آورد، در آبدارخانه، در بایگانی، در راهرو یا به اتاق خود فرا میخواندش. وقتی باهاش حرف میزد و یک طوری علاقهاش را بهش میرساند و نشان میداد که دوستش دارد، رویا با متانت از او عذرخواهی کرده و میگفت که نامزد دارد و نامزدش همینک سربازی است. اما میثم باور نمیکرد. او میدانست توی شرکت خیلی اسم رویا بر سر زبانهاست. کارکنان شرکت فکر میکردند میثم تنها با دوربین آنها را رصد میکند، هیچ کدام از کارکنان نمیدانستند که میثم صدای آنها را هم شنود میکند. او دیگر یقین میدانست که رویا فرشتهای است و همه دوستش دارند. انها هم که حسودی میکردند به خاطر تصاحب دل خود میثم بود.
در همین چند ماه که از استخدام رویا گذشته بود، میثم دیوانهوار او را دوست میداشت. گاهی شبها تا دیر وقت، شرکت میماند و در اتاق رویا به یاد او میگذراند. وقتی هم که به منزل میرفت، خوابش نمیبرد. میثم فقط توانسته بود از عشق به رویا با دوستش رضا صحبت کند. به او گفته بود که چقدر رویا را دوست دارد و بدون او دیوانه می شود. میثم گفته بود که هر طوری شده، یک روز او را به دست میآورد. میثم گفته بود که نامزد داشتن بهانه است، رویا فقط باید مال خودش شود. او چند بار توی اتاق رویا، قبل از حضور او در اتاق، رفته و روی میزش شاخه گل یا هدایای کوچکی گذاشته بود. دیگر تمام کارکنان شرکت میدانستند که میثم چقدر رویا را دوست دارد. و میدانستند که رویا هم با احترام به او گفته که من نامزد دارم. اما میثم دست بردار نبود. بعضی روزها که رویا حال مناسبی نداشت یا برخورد گرمی با میثم نشان نمیداد، آن روز برای میثم روز جهنم و وحشتناکی میشد. حرص میخورد و نمیدانست که چه کند.
یک روز تمام روز که رویا توی اتاقش بود، میثم برایش نوشیدنی آورد و پهلویش نشست و گفت: “میخواهم چند دقیقهای باهات حرف بزنم.” رویا آرام دست از کار کشید و به خاطر نوشیدنی تشکر کرد. بعد به آرامیگفت: “من در خدمتم بفرمایید.” میثم با هر حرکت یا کار کوچکی از طرف رویا هم بیشتر عاشقش میشد و هم از درجه بالای متانت او متعجب میشد. میثم به چشمهای زیبای رویا نگاه کرد و لحظهای سکوت بینشان حاکم شد. در آن لحظه غوغایی در دل میثم افتاد و هم چنین دل شورهای در دل رویا. هر دو به نحوی در فکر بودند. رویا به زبان آمد و گفت: “آقا من سراپا گوشم.” میثم مِنّ و مِنّی کرد و گفت: “حتما دیگه میدونی که من دیوونتم و دوستت دارم. اجازه بده بیایم خواستگاری. اگر تو راضی بشی همه چی حَلّه. به خدا تمام لحظهها به تو فکر میکنم. هر کاری کردم نشد که از فکرت در بیام. چرا دروغ میگی بهم که نامزد داری؟!” رویا با آرامی و حوصله گفت: “شما پسر خوبی هستید. ولی من دروغ نگفتم، واقعا نامزد دارم. الان هم سربازه. قراره بعد از سربازی ازدواج کنیم. نمیدانم چرا باور نمیکنید.” در حین حرف زدن رویا، میثم در درون خود حرص میخورد. انگار حرفهای او را نمیشنید، بلند شد و گفت: “من آخر عشقم را به تو ثابت میکنم. آخر کاری میکنم که تو هم به دوست داشتنم و علاقهام نسبت به خودت باور داشته باشی. اون موقع شاید بفهمی که چقدر دیوانهوار دوستت دارم. بعد خودت میفهمی که فقط باید با من ازدواج کنی. تو آخر زن رویاهای من میشی.” بعد خیره به رویا نگاه کرد و با عصبانیت ادامه داد: “بهتره به حرفهام خوب فکر کنی. من منتظر جوابت میمانم.” رویا با خونسردی ظاهری در حالی که دلش از ترس میلرزید، به میثم نگاه کرده و با صدای لرزانی گفت: “من حرفهایم را زدم آقا. شما بهتر بود به حرفهای من خوب گوش میکردی.” میثم دو دستش را با عصبانیت به میز تکیه داد و خم شد، به صورت رویا نزدیکتر شده و به چشمهای او خیره شد و گفت: “این چشمها… این چشمها مرا دیوانه کرده. من دیوانهوار عاشق این چشمهام. من بدون تو میمیرم. پس فکرهات رو بکن. بعد جوابم را بده.” میثم با اشاره دست خداحافظی کرده و از اتاق بیرون رفت. رویا هاج و واج، تنها توی اتاق ماند و سرش را روی میز گذاشته و به فکر فرو رفت.
چند روزی گذشت. میثم به زعم خود زیاد سراغ رویا نمیآمد تا او فکرهایش را بکند. اما دیگر بیتاب شده بود و مدام با دوستش رضا، از رویا حرف میزد. او به رضا می گفت: “دیگه دارم دیوونه میشم. اگه او جواب مرا نده من طاقت نمیآرم.” حرفهای رضا بر میثم البته هیچ اثری نداشت.
یک روز دیگر از راه رسید. میثم به اتاق رویا رفت و رویا نیز با مهربانی همیشگی، استقبال کرد. میثم رو به روی رویا ایستاد و طلبکارانه گفت: “منتظر جوابتم. چی شد جواب به من؟” رویا لبخندی به او زد و گفت: “من که همان روز گفتمتون، چرا قبول نمی کنین؟ من و نامزدم، سالهاست نشون کرده هم هستیم. اگه کسی بیاد و به نامزد خودتون دل ببنده و بگه عاشقشه، شما چیکار می کنی آقا؟ نامزدیتون را به هم می زنین؟ از عشقتون دست میکشین؟ شما پسر فهمیده و بزرگی هستید، چطور به نامزد کسی دیگر دل میبندین؟” میثم وقتی متوجه شد باز جوابش منفی است، دیگر متوجه مفهوم حرفهای رویا نبود. فقط به صورت رویا نگاه میکرد و به چشمهایش خیره شده بود و آرام آرام قطرههای اشکش پایین آمد. رویا با دیدن اشکهای میثم خیلی ناراحت شد و گفت: “تو رو خدا آقا. این کارو نکنید. دخترهای زیبا و زیادی هستند حتی توی همین شرکت که شما را عاشقانه دوست دارن و میتونن شما رو خوشبخت کنن. به خدا من نامزد کسی دیگر هستم. اگه نبودم، حتما جوابتون را میدادم. اینو شک نکنید. کی از شما بهتر.” میثم اشکهای سرازیرش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت. رویا توان انجام کار را نداشت، کنار پنجره اتاقش رفت و خیابان را مینگریست. او دید که میثم از شرکت هم بیرون رفت. او خیلی ناراحت شد. ولی نمی دانست با این عشق و عاشقی میثم آخر چه باید بکند. رویا از خدا خواست که این عشق را در دل میثم سرد کند تا بتواند به کارش در آن شرکت ادامه دهد.
آن روز ساعت کاری که تمام شد، رویا کامپیوتر و پرینتر را خاموش کرد و وسایل خود را برداشت و از همکاران خداحافظی کرد و از شرکت بیرون آمد. آن روز در ایستگاه اتوبوس رویا خیلی منتظر ماند اما چون خط اتوبوس نیامد، قدم قدم به راه افتاد تا یا تاکسی بگیرد یا اگر تا ایستگاه بعدی، اگر اتوبوس رسید، سوار شود. در همین زمان ماشینی با شیشهای دودی که حتی درونش هم قابل دیدن نبود، کنار خیابان نزدیک رویا نگه داشت. اولش رویا اهمیت نداد و خواست به راهش ادامه دهد. اما ماشین بوق کوتاهی زد و شیشه پنجره بغل را پایین آمد. رویا با تعجب دید که راننده آن ماشین، میثم بود. میثم از رویا خواست تا سوار شود. رویا تشکر کرد و سوار نشد. ولی میثم خیلی اصرار کرد. گفت: “دیدم که اتوبوستون هم نیومد. بیا من خودم میرسونمت.” و در جلوی ماشین را باز کرد و تعارف کرد و گفت: “صندلی عقب وسیله گذاشته. بفرمایید جلو.” رویا خم شد، نگاهی به صندلی عقب کرد. وسایل مختصری روی صندلی پخش بود. رویا اول دو دل بود، ولی به اصرار میثم، سوار شد. اما وقتی در را بست خود را به در چسباند. میثم لبخندی زد و گفت: “شما فقط مسیرت را بگو تا ببرمت.”
میثم در ابتدا به آرامی به راه افتاد. بعد نگاهی به رویا کرد. دید رویا یا از بغل بیرون را نگاه میکرد یا بیتفاوت به او، روبرو را مینگرد. میثم از وقتی از شرکت بیرون زده بود تعادل خود را از دست داده بود. فکرهای شیطانی درون سرش میچرخید و بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن. او گفت: “میشه من دوباره تقاضای صبحم را تکرار کنم؟ یه فرصتی بهم بده. یک کم به من فکر کن. به خدا دیوونهوار دوستت دارم. نه دروغ میگم. نه میخوام خودمو لوس کنم من فقط تو رو میخوام. اگه تو هم موافق باشی که نور علی نور می شه.” رویا آب دهانش را قورت داده و گفت: “آقای… من که گفتم بهتون، به خدا نامزد دارم، به او چه بگویم؟ ما بعد از سربازی باید عروسی کنیم.” همین طور که حرف میزد و از نامزدش میگفت، رگ حسودی و غیرت نا به جای میثم بالا گرفت. کمی سرعت ماشین را زیاد کرد. رویا متوجه شد و به میثم گفت: “خیلی ممنون میشم همین گوشه کنار منو پیاده کنید.” میثم با تندی ماشین را کنار زد و پارک کرده و ماشین را قفل کرد. آن خیابان، بزرگراه شلوغی بود، رویا یکه خورد و گفت: “اشتباهی ماشین را قفل کردید. لطفا بازش کنید.” میثم نگاهی به رویا کرده و گفت: “نه اشتباهی نیست. میخوام باهات حرف بزنم. بعدا برو. هیچ کس توی ماشین را نمیبینه و بهتر به حرفهام گوش میدی.” ترسی تمام بدن رویا را گرفته بود و صاف نشسته و گفت: “فکر نمیکنم حرفی بینمان مانده باشه. اجازه بده. آقای… برم.” میثم خنده شیطانیای کرد و گفت: “تو باید بفهمی که چقد دوستت دارم. من باید بهت ثابت کنم.” بعد دست رویا را در دست گرفت. هر چه رویا دستهای خود را میکشید، فایدهای نداشت. میثم گفت: “نترس. فقط گوش بده به حرفم. من با عشقی پاک بهت گفتم که دوستت دارم و اشک ریختم ولی تو اعتنا نکردی.” رویا همین طور التماس میکرد و خودش را به در ماشین چسبانده و خواهش میکرد. میثم کنترل خود را از دست داده بود. نمیدانست چکار میکند. رویا را به طرف خود کشید. رویا جیغ کوتاهی زد، فریاد کشید اما کسی نمیفهمید. به خاطر شیشه های دودی صدر صد هم هیچ چشمی داخل ماشین را نمیتوانست ببیند. میثم با آن که میدانست، صدای رویا به جایی نمیرسد، ناخودآگاه دستش را روی دهان رویا گذاشت تا جلو جیغ زدن او را بگیرد. میثم رویا را به طرف خود کشیده و به خود چسباند و دیوانهوار به دستها و صورت رویا بوسه میزد. رویا هم چنان میلرزید و التماس میکرد. اما خواهش و تمنای او بر میثم اثری نداشت. گویی میثم اصلا نمیفهمید که چه میکند. با حمله دکمه لباس رویا را باز کرد. مثل حیوانی گرسنه به رویا چسبده بود و رویا ترسان و لرزان با گریه و التماس در تقلا بود. میثم به زعم خود میخواست رویا را مطیع خود کند. او با چشمهای وحشی و ترسناک با حرصی هوسناک، اما در خیال خود عشق آلود، به رویا نگاه میکرد. رویا بیحال شده و به صندلی ماشین تکیه داده بود و بی صدا فقط اشک میریخت. میثم متوجه شد که رویا از تلاش افتاده، به صورت رویا نگاه کرد. تا چشمش با چشمان نگران رویا تلاقی کرد، به خودش آمد. آرام به کنار رفت و به صندلی خود تکیه داد و دستش را جلو صورتش گرفت. رویا هم چنان که اشک میریخت گفت: “این عشق نبود. این هوسی شیطانی بود. شما مرا دوست نداشتین. اگر داشتین این رفتارو با من نمیکردین.” میثم سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و با گریه گفت: “رویاجان ببخشید. نفهمیدم چکار کردم. به خدا به هیچ کس نمیگم.” رویا با دستانی لرزان لباس و روسریاش را مرتب کرد و گفت: “در ماشین را باز کنید.” میثم در را باز کرد. رویا کیفش را برداشته و به طرف وسط خیابان رفت. خودش هم نمیدانست کجا میخواهد برود. فقط جلوی رویش را میدید و منظره وحشیانه چند دقیقه قبل از نظرش دور نمیشد.
رویا در وسط خیابان، جهت مخالف پیش میرفت و ماشینها با سرعت از کنارش رد میشدند. گاه بوق میزدند و گاهی رانندهها فحش و بد و بیراه نثار او میکردند. اما گویی رویا هیچ نمیفهمید. میثم از توی ماشین نگاهش میکرد. از کار خودش هم پشیمان بود و لعنت به خود میفرستاد. اما نگران رویا هم بود که به وسط خیابان رفته. هر چه صدایش زد، اما رویا هیچ نمیشنید. تا این که ماشین سنگینی محکم به رویا خورد. و او را به زیر چرخ های خود کشید. میثم دو دستی به سر خود زده و خود را هراسان به بالای سر او رساند.
در بیمارستان، میثم با خود آشنایی با رویا و لحظات درون ماشین را مرور میکرد. او نیز مانند خانواده رویا منتظر بود تا از اتاق عمل خبری برسد. میثم از کار خود پشیمان شده بود. ولی جرات نداشت تا به کسی بگوید حتی به دوستش رضا. او میدید خانواده رویا چقدر پشت در اتاق عمل بیتابند. مادر رویا با چشمان گریان، کتاب دعایی در دست داشت و می خواند. میثم متوجه آمدن پسر جوانی با لباس فرم سربازی شد که هراسان و گریان به خانواده رویا نزدیک می شود و در کنار پدر رویا در آغوش هم گریه کردند. میثم جا خورد و متوجه شد آن جوان تازه آمده، نامزد رویا بود که داشت بیتابی می کرد. پس رویا دروغ نگفته بود. میثم پیش خود شرمسارتر شد و از کرده خود حالت انزجار به او دست داد. اما دیگر شرمساری بیفایده بود.
در اتاق عمل باز شد. دکتری به همراه پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد. دکتر رو به پدر رویا گفت: متاسفم. کاری نشد که برایش انجام دهیم. خون زیادی از دست داده بود. ما تمام تلاشمان را کردیم. تسلیت میگم.” خانواده گریان و بر سر زنان فضای بیمارستان را بر سر گذاشتند. میثم دیگر نتوانست بایستد، گریان از بیمارستان بیرون آمد و به طرف ماشین رفت و بیهدف توی شهر میچرخید. با صدای بلند گریه کرده و فریاد میزد. اما آرام نمیشد. گوشهای ایستاد به صندلی بغل که رویا روی آن نشسته بود خیره شد. گل سر کوچکی جلو صندلی افتاده بود، فهمید مال رویاست، خم شد آن را برداشته و به سینه فشرد و های های گریه کرد. آن قدر گریه کرد تا در همان ماشین خوابش برد، در واقع از شدت گریه از حال رفته بود.
وقتی بیدار شد، هوا تاریک بود. یادش آمد چه اتفاقی افتاده. انگار تمام آن مناظر را دوباره از جلوی چشم گذراند و از ته دل آرزو میکرد، کاش همه آن چه که گذشته، یک خواب باشد. کاش این فکر شیطانی به سرش نزده بود. میثم باز به گریه افتاد. او اندیشید هیچ کس نمیدانست که چه اتفاقی بین آنها افتاده و چرا این بلا سر رویا آمده. و چون فقط خودش میدانست، این بیشتر عذابش میداد. ماشین را روشن کرد و دوباره به بیمارستان بازگشت تا ببیند چه خبری میتواند کسب کند. صبح شد، چیزی دستگیرش نشد. همانجا تو ماشین نشست تا صبح بشود ایستاد تا ببیند از خانواده کسی را می بیند یا نه. کسی نیامد.
منشی شرکت با میثم تماس گرفت و خبر در گذشت رویا را که از طرف خانواده اعلام شده بود به میثم داد و تاریخ خاکسپاری را نیز به او گفت. تا روز خاکسپاری رویا، میثم به سر کار نرفت. در شرکت همه میدانستند که او چقدر به رویا علاقه مند است. اما کسی نمیدانست اصل موضوع چه بوده است. حتی میثم جرات گفتن این راز به رضا را نداشت. البته به رویا در لحظات آخر، قسم خورده بود که به کسی نمیگوید.
روز خاکسپاری رویا میثم به همراه بچه های شرکت همه برای تشییع آمده بودند. میثم خیلی آشفته و پریشان بود. کارکنان شرکت دلشان برایش میسوخت. مراسم خاکسپاری که پایان یافت، همه رفتند، نامزد رویا از پدر رویا اجازه خواست تا کمی دیگر بماند. میثم از کارکنان شرکت جدا شد و به گوشه ای رفت و از دور نامزد رویا را زیر نظر گرفت. وقتی بی تابی نامزدش را دید، به خود لعنت فرستاد و هر چه میگذشت از خودش بیشتر بدش میآمد. دیگر هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نامزد رویا هم رفت. رویا در دل خاک آرام خوابیده بود با چند دسته گل زیبا بر روی خاک خیس او و فانوسی روشن بالای سرش.
میثم وقتی مطمئن شد که نامزد رویا از آن جا دور شده خود را به گور رویا رساند و خود را روی خاک او انداخت. تا نیمه های شب روی خاک رویا به حالت درازکش گریه کرد و از روح رویا بخشش خواست و با او حرف زد. میثم میاندیشید که در دنیا دیگر چیزی برایش اهمیت نمیتواند داشته باشد. او با خود تیغی را به همراه آورده بود. چون از قبل به کار خود اندیشیده بود. تیغ را در آورد و گفت: “رویاجان من خودم، خومو مجازات میکنم. من اگه خودمو معرفی میکردم هم قصاص میشدم. من همینک خودم، خودمو قصاص میکنم.” بعد با تیغ روی مچ هر دو دستش کشید. خون از دستهای میثم آرام بیرون میزد و بر خاک گور رویا، مینشست. میثم کم کم بی حس شد و به خواب رفت.
پس فردا صبح وقتی که روزنامهها به دست خوانندگان رسید، صفحه حوادث اغلب روزنامههای شهر این خبر را چاپ کرده بودند که: «رییس شرکت خصوصی… که عاشق کارمند خود بود، مرگ او را تاب نیاورده و بر مزار او خودکشی کرد.»