افسردگی تعطیل!

از مجموعه داستان

(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

لیلا حسامیان

سلام عزیزم.

امیدوارم خوب و سلامت باشی و بله قربان گو نباشی؛ از چشم گفتن های بی مورد هم دوری کنی و تنها هنگامی چشم بگویی که واقعا قصد انجام آن کار را داشته باشی.

نمی دانم اخلاق و رفتارت شبیه کدام یک از اطرافیانت خواهد شد، بدیهی است که ژنیتیکی به خانواده، شبیه خواهی شد. اما صد البته، شبیه محیط اطرافت، شبیه آن چه که دیده و شنیده و در اطرافت به وقوع بپیوندد، خواهی شد. منظورم این است که به صورت اکتسابی، هر چه که از اطراف بگیری، همان را بروز خواهی داد. امیدوارم انتخاب هایت، اکتساب هایت، کورکورانه نباشد؛ لااقل از سر تدبیر و اندیشه و شعور باشد. دلم می خواهد که تو همیشه خوب فکر کنی، خوب ببینی، خوب دقت کرده و خوب انتخاب کنی. گفتم دقت؛ چقدر زجرآور است بی دقتی و بی توجهی آدم ها. سعی کن این گونه نباشی.

این روزها چگونه ای؟ شادی؟ غمگینی؟ من بگویم شادم؛ دروغ گفته ام. بگویم غمگینم هم بیراه نگفته ام. اما برخلاف میل بد طینتان، خشنودم. چون در هر شرایطی، تلاشم را می کنم؛ حتی اگر به چشم نیاید. برایم مهم این است که تلاش می کنم و افسرده نیستم به کوری چشم بدخواهان که از پژمردگی و افسردگی افراد، خشنود می شوند. در درونم همیشه نیرویی بوده که نگذارد کسانی که صاحب مرض هستند را خوشحال کنم. پس به کوری چشم “دشمن” افسردگی تعطیل! (دشمن، واژه ای است که از زمان جنگ، جامعه با میخ طویله، در دیوار ذهن کودکی ام کوبیده.) شاید یکی از چیزهایی که همواره مرا سرپا نگه داشته، امید بوده.

خدا کند حرف های تکراری ام تو را دلزده نکند. نمی خواهم مرا پیر غرغرو بپنداری یا فکر کنی آلزایمر گرفته ام. نه عزیزکم. فراموش نکرده ام که حرف هایم را اغلب چندین بار به صورت های مختلف برای تو گفته و نوشته ام. تکرار حرف هایم برای تو از سر فراموشی نیست؛ بلکه به خاطر اهمیتی است که برایم دارد. از آن ها که مثل سی دی خال زده، حرف های شان را هی تکرار و هی تکرار می کنند، خوشم نمی آید؛ با این همه فکر نمی کنم فصلی یک نامه، گه گاه هم شفاهی حرف زدن (در دل با تو) اسمش تکرار باشد. تو حتی می توانی نامه هایم را نخوانده پاره کنی. وقتی که حرف و نظرم برایت مهم نباشد، وقتی فقط “چشم” بگویی و عمل نکنی. وقتی فقط انشا بگویی و به زعم خود مرا خر کنی، همان بهتر که نامه ام را پاره کنی. لااقل این گونه می گویم: “نخوانده آن چه را که نوشته ام.”

نمی دانی چقدر همینک خشنودم از نبودنت. اگر می آمدی به این دنیا، باور کن روان پریش می شدی. مگر می توانستی مثل آدم، قدم برداری؛ حتی اگر بخواهی مثل آدم باشی، در بین آدم نماها، انگشت نما، می شدی. حتی اگر فرشته صفت هم باشی، شیطان، زیاد مترقب و مترصد است تا به نتیجه برسد. من می خواستم تو نیایی تا در قاب ذهن و دلم، همیشه فرشته باقی بمانی.

راستی عزیزم چه می پوشی؟ چه بر تن داری؟ می دانی لباس، ظاهر توست. مهم نیست چه قیمتی دارد آن چه را که پوشیده ای؛ مهم این است که نظیف باشی؛ گاهی سلیقه ات خوب است یا حتی سلیقه خوبی نداری ولی می توانی از سلیقه خوب صاحب نظری استفاده کنی و خوب بپوشی؛ این جا اقتصاد است که حرف می زند. اگر اقتصادت خوب نبود باز هم مهم نیست، مهم این است که تو نظیف باشی و مرتب و برازنده لباس بپوشی و از آن چه که می توانی بخری و تهیه کنی، نهایت استفاده را ببری. عزیزکم در هر موقعیتی از تو خواهش می کنم مثل آدمی زاده لباس بپوش. پوشش بعضی ها حال مرا بد می کند. من دوست ندارم تو را عقده ی برهنگی بگیرد و همین طور نمی خواهم آن قدر خود را بپوشانی که فقط نوک دماغت بیرون باشد. حد تعادل را رعایت کن. البته به اعتقاد تو نیز بستگی دارد دلبندم؛ در هر حال بدان که چه چیز ی را کجا می پوشی. هم رنگ جماعت شدن هم خوب نیست. باید بدانی که اعتقاد و باورت چه می گوید. لطفا اگر برایت مقدور بود یا مقدور شد، جایی زندگی کن که بتوانی بنا به اعتقاد و باورت، آن جورکه بایسته شخصیت توست، بپوشی. این جا من پسران جوانی را می بینم که پوشش هایی دارند که به نظر ایشان مُد است و دوست دارند. خوب من چه بگویم؟! هیچ. قبلا به تو گفته ام. اگر چیزی مد شد و به تو آمد، بپوش. نه این که صرفا چون مد شده، بپوشی. این اصلا صحیح نیست فرزندم. مثلا چیزی که در اینان می بینم، شلوارهایی است که خشتک آن ها تا حد زانو ها، کشیده شده، نه اشتباه نکن شلوار کُردی را نمی گویم که کردها قوم شریف ایرانی هستند و من بسیار دوست شان دارم. این شلوارها که می گویم واقعا به چشم من زننده است. خط کمربندشان، روی باسن شان است. گاهی که از پشت سر افرادی حرکت می کنم که این گونه پوشیده اند، با خود می گویم ای وای من! الان است که طرف شلوارش بیافتد. با بعضی از همین افراد که این گونه می پوشند، از نزدیک برخورد داشته ام، اغلب زیادتر از دهان شان حرف می زنند و پر ادعا هم هستند. گاهی آن قدر وضع بد است که حرص آدم  را هم در می آورد، دلت می خواهد داد بزنی: “هی بچه! تنبانت را بچسب نیافتد، حرف های گنده تر از دهانت پیشکش.” خدا نکند که اینان در خیابان یا معابر خم شوند یا بنشینند که دیگر چه بگویم برایت عزیزم، از چاک باسن شان دیده می شود تا شورت های گُل منگُلی شان. اگر هم دست شان را بالا بگیرند، تا سوراخ ناف شان هویدا می شود. (ببخش فرزندم.) خوب این صحیح است؟! این نامش مُد است؟! آزادی، این وقاحت است؟! یعنی من تا این حد اُمَُل هستم که این را ندانم؟! به نظرم تنها قبیح می توان این وضع را نامید. اصلا راحتت کنم عزیزم فرض کن مد باشد، اگر مد هم باشد تو به خاطر من، این گونه نپوش. اصلا ساده تر بگویم، چون به تو اعتماد دارم. هر چه خواستی بپوشی، تنها کمی فکر کن؛ کمی دقت کن؛ بعدا بپوش. از سر این که همه می پوشند، فلانی هم می پوشد، تو مجبور نیستی بپوشی. به مُد نیاندیش. تنها به این نگاه کن که آیا به تو برازنده است؟ آیا زیبا و قشنگ است؟ بعد که جواب مثبت به خود دادی بپوش و از یاد نبر که مُد امروز، دِمُدِیِ فرداست. پس تو با فکر، با اقتصاد و با سلیقه ات خوب بپوش، خوب بگرد. مرتب باش و نظیف.

فرزند نازنینم، از آن جا که می خواهم تو همه چیز تمام باشی، گاهی سختگیر می شوم، پدرت نیز ایده آل می اندیشد برای تو، برای همین تصمیم گرفتیم که تو نیایی و نباشی.

عزیزم. نمی دانم با چه وسیله ای به فضاهای اینترنتی وارد می شوی، مهم نیست برایم. تنها این برایم مهم است که نکند تو با وارد شدن در این فضا، از دقتت به اطرافت در بمانی. این روزها افراد را می بینم که انگار تا گردن در گوشی، لب تاب یا امثال این ها، فرو رفته اند. اگر کنارشان کسی غرق هم شود، متوجه نمی شوند. یارو پشت موتور نشسته، گوشی اش را چک می کند. پشت فرمان ماشین نشسته است، گوشی دستش است و چشمش به آن دوخته شده و دارد با سرعت توی یک خیابان فرعی، می راند. شرم آور است وقتی قیافه اش را ببینی و نیش اش را تا بناگوش باز ببینی. هیچ دقت کرده ای چقدر آدم عصا به دست و چپل چلاغ، زیاد شده! خوب به خاطر رانندگی های زشت این بی وجدان های سر به هواست. خوب باید که ترس من هم برای هر عبوری از گذرگاه ها بیشتر شود. بعد که دادم در می آید، می گویند که تو جان دوست هستی! ساکت باشید ببینم! آدم های بی مغز زبان دراز! به قدر یک ارزن، مُخ ندارند. فقط حرف مفت. ور ور ور ور! بترکید شما.

یادت می آید زمانی به تو گفته بودم پیامک برایم به سان همان نامه نگاری سابق است؟ دیگر بعضی ها جواب پیام هایم را نمی دهند چون ادعا دارند در تلگرام، واتساپ و همین به زعم من حمام های زنانه(اصطلاحا صفحات مجازی) هستند و دیگر وقت چک کردن پیام ها و جواب دادن به آن ها را ندارند. فدای سرم! به درک اسفل السافلین! من را بگو چقدر ابله هستم که برای اینان پیام می دهم. مشکل من هستم نه آن ها. آن ها به روز هستند و من وصله ناجوری ام ما بین این جمع. سخت است. هنر چهل تکه دوزی را که می شناسی، یکی از هنرهای مادرم(مادربزرگت). می دانی سخت است در یک چهل تکه، تو تکه ناهمگنی باشی، آن گاه است که آرزو می کنی ای کاش نبودی، نباشی. اما مگر آمدن مان دست خودمان بوده؟ نه! اما چگونه بودن مان تا حد زیادی دست خودمان است. یادت نرود برای آن که انسان باشی، انسان بمانی، باید زخم وصله ناجور بودن را به جان بخری. برای آن که انسان باشی، انسان بمانی، با وجدان بمانی، باید زیاد مرارت بکشی و ما، من و پدرت، چون نخواستیم تو دچار رنج و مرارت شوی، نخواستیم که بیایی. آه عزیزکم؛ آسوده در آرامگاه ات بخواب. روی ماهت را بوسه می دهم و به آرامشت نزد خدای عادل، غبطه می خورم.

خسته هستم. می روم بخوابم. خوابم که طبیعی نیست، مگر می توان راحت خوابید؟! با راهنمایی عمو مختار، به خوابی مصنوعی می روم. انگار خیاطی بیاید شب هنگام، پلک هایم را بدوزد و صبح که شد دوخته هایش را بشکافد. این را هم بایست تجربه می کردم. مهم نیست. این نیز بگذرد… عزیزم. تا نامه ای دیگر، شاید.

قربانت: مادرت

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *