قالیچه‏ ی حضرت «سلیمان»

لیلا حسامیان

سلام فرزندم. به جای احوالپرسی‏های کلیشه‏ای و مسخره و حال به هم زن، چند خط از یک ترانه را برایت می‏نویسم. این ترانه را «داریوش اقبالی» هم خوانده. اگر دوست داشتی، گوش بده. اما یادت نرود همیشه به متن، خوب دقت کنی. گاهی فقط چند کلمه از یک ترانه یا شعر یا نثر، چنان با ساز دلت کوک است که انگار خودت آن را گفته‎ای، یا برای تو گفته یا نوشته شده. حالا دقت کن به این ترانه:

“آخرین سنگر سکوته، حق ما گرفتنی نیست

آسمون‎شم بگیرید، این پرنده مردنی نیست …

ما که از آوار و ترکش، همه را به جون خریدیم

تو بگو همسنگر من، ما تقاص کی رو می‏دیم؟!” ۱

جالب بود، این طور نیست؟! آره خیلی جالب و قابل تامل است. دلم نمی‏خواهد مثل آدم‏های بی‏توجه راحت بگذری از کنار هر چیز که می‏بینی، می‏شنوی، می‏خوانی، حس می‏کنی یا نهایتا درک می‏کنی. مثل چوب خشک نباش فرزند. مثل سیب‏زمینی بی‏رگ نباش و به عبارت ساده‏تر مثل گاو نباش. اگر مثل گاو از کنار مسایل رد شوی، پس دیگر انسان نیستی. البته همان گاو هم نیستی؛ چون خود گاو واقعا حیوان مفیدی است. بگذریم! این روزها دلم بسیار گرفته، می‏دانم چه می‏خواهم؛ می‏دانم دلم چه می‏خواهد؛ اما دست نیافتنی است. وقتی همه چیز رنگ بد گرفته، وقتی دیگر این جا برایم از قفس هم گذشته، آن را چه گونه توصیف کنم که بفهمی و یا بتوانی تصور کنی؛ انگار وسط دستگاه پِرِس هستم. بیش از این بلد نیستم توصیف کنم. در این حال و احساس، دلم فقط یک چیز می‏خواهد؛ یک معجزه! اگر گفتی چه معجزه‏ای؟! قالیچه‏ی حضرت «سلیمان» آخ! اگر الان قالیچه به کنارم می‏آمد، دست پدرت را می‏گرفتم، سوار قالیچه شده و می‏رفتیم، آن قدر دور می‏رفتیم که … نمی‏دانم به کجا! قالیچه خودش ما را به هر کجا می‏خواهد، می‏برد. می‏دانی که من خیلی موسیقی گوش می‏دهم. اصلا با موسیقی گوش دادن بزرگ شده‏ام. موسیقی از هر نوعی! سوار قالیچه که باشیم، چشم‏هایم را می‏بندم و می‏پندارم، قالیچه این ترانه را برایم می‏خواند:

“دلم با توئه، فکر چیزی نباش! خودم غصه‏هاتو به جون می‏خرم

تو رو با خودم، هر کجا که بگی، تو رو سمت لبخند و گل می‏برم.”۲

من به این امید سوار قالیچه می‏شوم که در جای دیگر این گونه نباشد؛ به نظرت آیا چنین جایی هست؟ نمی‏دانم. پدرت می‏گوید که هست. من نمی‏دانم. من فقط این را می‏دانم که از این آدم‏نماها، خسته و دلزده شد‏ه‏ام. یاد شعری که در کتاب خاطرات «اسدالله عَلَم»۳ آمده بود، افتادم. حال عَلَم را وقت نوشتن این بیت درک کردم، منم وقتی دلم از آدم‏ها می‏گیرد، آن را خیلی با خودم تکرار می‏کنم:

“مرا ز روز قیامت، غمی که هست این‏ست

که روی مردم دنیا، دوباره باید دید.”۴

تو فکر می‏کنی آدم‏های زمان‏های دور مثلا در زمان «حافظ» و «سعدی»، یا زمان «ابوعلی سینا» یا «امیرکبیر» چه طوری بوده‏اند؟ شاید بهتر است این گونه بپرسم که آیا در آن زمان‏ها هم کسی یا کسانی بوده‏اند که آن قدر به تنگ آمده باشند که فقط بخواهند بروند و دور شوند؟ حتما بوده! اما نمی‏دانم شبیه من بوده‎اند یا شبیه پدرت. می‏دانی من از جنس آدمیزاد هم گریزان شده‏ام، غاری می‏خواهم تا باقی عمر را در آن به سر برم. من آدم ضعیفی هستم؛ ولی نه آن قدر ضعیف که به خاطر فشاری که تحمل می‏کنم بخواهم خودم را خلاص کنم. اَه. نگران نشو. من از این کارهای احمقانه نمی‌کنم. می‏دانی فرزند! شاید طبیعت حرف مرا بفهمد و یا شاید موجودات زنده‏ی دیگری غیر آدمی‏زاده، حرفم را بفهمد و من برای خودم بودن، مجبور نباشم زجر بکشم یا توضیح بی‏فایده دهم و تازه بعد از توضیح دادن، باز هم فهمیده نشوم. اما پدرت مثل من نیست. گریزان شده، اما نه از آدمی‏زاده، او اهدافی دارد که می‏خواهد به آن‏ها برسد. او زندگی‏ای می‏خواهد بین آدم‏هایی که بفهمندش؛ انسان باشند و از انسانیت فاصله نگرفته باشند. او جایی می‏خواهد برود که بتواند آزادنه حرف بزند؛ بنویسد و زندگی کند، آن جور که می‏خواهد و به کسی که به او مربوط نیست، حساب پس ندهد.

تو نگران نباش عزیزم! چه این جا، چه هر جای دیگر که باشم، حتما برایت نامه خواهم داد و مهم‏تر از آن، همیشه به یادت هستم. اصلا می‏دانی چیست؟ تو همیشه با مایی؛ در مایی؛ در نزدیک‏ترین فاصله از ذهن و دل ما. خیالت راحت! من هیچ گاه از یادت نمی‏برم؛ حتی روزی که دیگر در این دنیا نباشم؛ چون تو با جسم و روحم عجین شده‏ای؛ پس جایی برای نگرانی‏ات وجود ندارد. اما این که پدرت تو را فراموش می‏کند یا نه؛ بهتر است از خودش بپرسی. من با آن که جواب او را می‏دانم، اما ترجیح می‏دهم خودش، با ادبیات خود، برایت توضیح دهد. به هر حال من که سخن‏گوی او نیستم. او حرف دلش را خودش بزند، بهتر است. الان که در کنار منِ نیم‏قرنی، سن‏اش از نیم قرن گذشته، دیدش نسبت به آدم‏های نزدیکش، آن چنان تغییر یافته که باورت نمی‏شود این آدم همان پدر بیست سال پیش توست. آن چه که بر او گذشته، افق دیدش را بسیار عوض کرده. اِی روزگار! عجب عالمی داری! با گذر تو، اِی روزگار، آدم‎ها، همه، گویی دچار نوعی دگردیسی می‏شوند. از دگردیسی جسمی که با جراحی‏های مختلف، اغلب آدم‏ها، سعی دارند به روزهای قبل خود برگردند؛ البته گاهی هم جوان‏تر و خوشگل‏تر هم می‏شوند؛ اما با دگردیسی روحی … نمی‏توان کاری کرد، آن دیگر قابل جراحی نیست.

از این که بار دیگر مجالی یافتم، برایت چند خطی بنویسم، خرسندم. برای تو نوشتن، جزو لذائذ زندگی من‏ست. آرزو می‏کنم روزگارت بر وفق مراد بگذرد. می‏دانم آن جا، با این جا، متفاوت است و می‏دانم که حرف‏های من و پدرت، مثل گوشواره، آویزه‏ی گوش جان‏ات خواهد بود، می‏دانم. اما یادت نرود آن جا که قرار است خودِ خودت باشی، خوب عمل کن؛ احساساتت را خوب و به جا خرج کن؛ عاطفه‏ات را به پای هر ناکسی هدر نده؛ بر صراط مرام و معرفت بگذر؛ نگذار به خاطر رفتار تو، به ما لعنت بفرستند. فقط خدا کند جوری به تو آموخته باشیم و با تو رفتار کرده باشیم که بعد از ما، ما را لعن و نفرین نکنی. نمی‏گویم اگر خطا کرده‏ایم، ما را ببخش. نه! می‎گویم کاش خطا نکرده باشیم تا تو آسیب ندیده باشی. همینک اوج خطا نکردن ما در قبال تو، این‎ست که نگذاریم  پا به این پلشت‏آباد بگذاری. “روزگار غریبی است نازنین!”۵ بگذریم. “آخرین سنگر سکوته، خیلی حرفا گفتنی نیست.”۶ دیگر برو و اگر توانستی آسوده بخواب. آخر این روزها، خواب آسوده هم کیمیاست. همیشه سلامت تن و سلامت روان، بمانی. دوستدارت: مادرت.

______________________________________________________

  • این ترانه از «روزبه بمانی» است.
  • این ترانه از «مریم دلشاد» است که «داریوش اقبالی» آن را خوانده است.
  • «اسدالله عَلَم» وزیر دربار «محمدرضاشاه پهلوی» بوده است.
  • این شعر از «صائب تبریزی» است.
  • این شعر از «احمد شاملو» است.
  • این ترانه از «روزبه بمانی» است که «داریوش اقبالی» آن را خوانده است.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *