چتر

فرحناز حسامیان

ستاره زن میان‏سالی بود که به بیماری آلزایمر مبتلا شده بود و با دخترش مریم زندگی می‏کرد. شوهر ستاره سال‏ها پیش وقتی که مریم بسیار کوچک بود، فوت کرده بود. زندگی برای ستاره با همسرش لحظات شیرین بسیاری داشت. البته لحظات تلخ و سخت هم داشت مثل تمام زندگی‏های معمول آدم‏ها. اما مرگ همسرش به او خیلی آسیب زد. این غم زمینه‏ی بیماری را فراهم کرد و بر دامنه‏ی بیماری هم افزود. مریم دختر بسیار مهربانی بود. او زندگی خود را وقف مادرش کرده بود و عاشقانه به او می‏رسید. به همین خاطر با وجود داشتن خواستگارانی، دست رد به سینه‏ی همه‏شان می‏زد.

گاهی ستاره به صورت گذرا مریم را می‏شناخت که دختر خود اوست. گاهی هم فکر می‏کرد خواهرش است اما امان از وقتی که می‏پنداشت مریم یک غریبه است؛ آن وقت بود که با او دعوا می‏کرد که از آن جا برود. در تمام این موارد مریم صبورانه با مادر حرف می‏زد و او را نوازش و نگهداری می‏کرد.

خانه‏شان قدیمی بود. در واقع خانه‎ی قدیمی پدر ستاره بود که بعد مرگ پدر مریم، آن‏ها در آن جا با پدر و مادر ستاره زندگی می‏کردند. پدر و مادر ستاره هم، وقتی که مریم در دبیرستان درس می‏خواند یکی پس از دیگری مرحوم شده بودند. به همین خاطر ستاره از وقتی آلزایمر گرفته بود، بیشتر وقت‏ها مریم را خواهر خود می‏پنداشت. خانه حیاط کوچکی داشت. در خانه ستاره روی یک صندلی مقابل پنجره می‏نشست و ساعت‏ها به حیاط چشم می‏دوخت. اگر هوا بارانی نبود، به حیاط می‏رفت و در کنار گلدان‏ها می‏نشست و به آن‏ها نگاه می‏کرد.

در یک شب بارانی، ستاره از پشت پنجره حیاط را می‏نگریست و بارش باران بر گلدان‏ها را تماشا می‏کرد. با به گوش رسیدن صدای رعد، سرش را به اطراف چرخاند و دوباره به حیاط زل زد. کم‏کم اشک از چشمان ستاره، جاری شد و حجم صورتش را پر کرد. مریم با یک بشقاب میوه، به کنار مادر آمده و نشست و متوجه شد که صورت مادر از اشک خیس است؛ اما چیزی نگفت. ستاره نگاهی به مریم کرد و گفت: “الان زیر بارونه. خیس‏ِخیس شده. از ترس بابا نمی‏تونم برم پهلوش.” کمی بعد ستاره برخاست و پنجره‏ی رو به کوچه را گشود و نگاه کرد و دقیقه‏ای بعد پنجره را بست و به صندلی خود برگشت. مریم رفت پنجره را باز کرد گفت: “کی بود پشت پنجره؟ کسی که بیرون نیست.” ستاره چشمان اشک‏بارش را به صورت مریم دوخت و دل‏شکسته گفت: “یعنی تو حرف مرا قبول نداری؟! اگه تو که خواهرمی حرف مرا باور نکنی و من نتونم بهت بگم پس به کی بگم؟ سیروس اون جا بود. چتر نداشت.” مریم متوجه شد مادرش به زمان گذشته برگشته و او را خواهر خود می‏پندارد. مریم با مهربانی گفت: “من حرف تو را باور می‏کنم. چرا نکنم خواهرجون؟” ستاره از شنیدن حرف مریم خیلی خوشحال شد. رو به مریم گفت: “الان دیگه حسابی خیس شده. کاش می‏رفتم چترش رو بهش می‏دادم.” از روی صندلی برخاست که مریم جلویش را گرفت و گفت: “نه خواهر. نرو. اگه الان بری بابا بیدار می‏شه دعوات می‏کنه.” مریم با گفتن خواهر به مادرش، می‏خواست مادر را از حال خودش بیرون نیاورد. زیرا می‏دانست که مادر کمی دیگر دوباره از یاد می‏برد که چه گفته و چه می‏خواسته بکند.

ستاره با حرف مریم روی صندلی نشست و آهسته گریه کرد. مریم به عنوان خواهر مادرش از او پرسید: “ستاره! این کیه که توی کوچه زیر بارون ایستاده؟” ستاره آهی کشید و گفت: “خواهر من که گفتم سیروسه! نمی‏دونی اون چیه برا من؟ اون زندگی منه. عشق منه. می‏دونی چه جوری باش آشنا شدم؟” مریم با کنجکاوی گفت: “نه نگفتی.” ستاره با کشیدن آهی ادامه داد: “می‏دونی خواهری یک روز که داشتم می‏رفتم مدرسه، سر همین خیابون پایینی، سر چهار راهش بودم. بارون تندی می‏اومد. منم که عاشق بارونم. چتر با خودم نداشتم. هی بارون تندتر و تندتر می‏شد؛ منم بیشتر کِیف می‏کردم اما حسابی هم خیس شده بودم. فکر کردم اگر تو این بارون راهم را ادامه بدم تا برسم به مدرسه، دیگه موش آب کشیده می‏شم. اومدم رفتم یه گوشه، زیر یه طاقی ایستادم تا یه خورده بارون از شدتش کمتر بشه، بعد برم دو تا چهار راه پایین‏تر؛ مدرسه‏ام رو که بلدی خواهری؟” مریم  که به مادر نگاه می‏کرد و تمام حواس‏ش به او بود، گفت: “آره. بلدم کجاست. خوب تعریفت رو بکن خواهرجونم! بعد چی شد؟”‏ با جواب مریم، ستاره سر شوق آمد و با حرارت بیشتر شروع به تعریف کرد: “همین طور که زیر یه طاقی بودم، یهو یه ماشین بغل خیابون ایستاد و بوق زد. نگاه کردم دیدم راننده داره اشاره می‏ده که سوار بشم. اعتنا نکردم بِهِش و صورتم رو برگردوندم. او وقتی دید من کم‎محلّی می‏کنم، باز بوق زد. نگاهش کردم. شیشه پنجره ماشینش رو پایین کشید و گفت که دختر خانوم بیا سوار شو برسونمت مدرسه تا دیرت نشه. چون اعتنایی به حرفش کردم؛ کمی دیگه باز گفت که بیا بالا. خیس می‏شی. بیا من می‏رسونمت. منم مستقیم نگاهش کردم و گفتم که ممنونم. الان دیگه بارون بند می‏آد خودم می‏رم. راننده که دست بردار نبود، از ماشین پیاده شد، ترسیدم و از عقب خودم رو به دیوار چسبوندم و بِربِر نگاهش کردم. دیدم در دستانش یک چتره. چتر را باز کرد و به دستم داد. بعد گفت که پس لااقل با این چتر برو مدرسه. منم لجبازانه گفتم که نه ممنونم. چتر نمی‏خوام. اصلا من از چتر بدم می‏آد. الان بارون بند می‏آد. خود راننده که خیس شده بود، چون چتر رو به سمت من دراز کرده بود. با لبخند قشنگی گفت بِهِم که عجب لجبازی هستید و به کنارم اومد و چتر را روی سرم گرفت تا من مجبور بشم چتر رو از دستش بگیرم. از نزدیک که نگاهش کردم چشم‏هامون به هم گره خورد. چشماش روشن و گیرا بود. صورتش هم جوان بود، هم زیبا. بعد دیدم دیگه مقاومت فایده نداره، دستم رو جلو بردم تا دسته‏ی چتر رو بگیرم. چتر رو گرفتم ولی هم‏چنان چشم تو چشم بودیم. ثانیه‏ای نشد که خدافظی کرد و به طرف ماشینش رفت. من با صدای بلند گفتم که چتر رو چکار کنم؟ اون جوان زیبا گفت که برای خودت بردار. با عجله گفتم که نمی‏خوامش. با لبخندی گفت که پس بیا برسونمت.  منم با لجبازی گفتم که نمی‏شه. او هم که خیسِ‎خیس شده بود، کنار ماشینش گفت که اگه فردا بارون نبود، همین موقع، همین جا و سوار ماشین شد و رفت و من هم با چتر او دویدم تا مدرسه. البته چه مدرسه‏ای؟! من همش حواسم پیش صورت و چشم‏های قشنگ او بود. چترش برام مثل تاج پادشاهی بود رو سرم. اصلا یادم رفته بود کجا داشتم می‏رفتم. فقط می‏دویدم. یک آن به خودم اومدم و یادم افتاد باید به مدرسه برم.” ستاره ساکت شد و رو به مریم کرد و گفت: “خواهری قسم‏ات می‏دم این حرفا رو به بابا یا مامان نگو، دعوام می‏کنند.” مریم دست ستاره رو گرفت و گفت: “نه نمی‏گم خیالت راحت باشه خواهر جون. خُب بگو بعدش چی شد؟ فردا دیدیش؟ چتر رو چکار کردی؟ راستی اسمش رو همون موقع بهت گفت؟” ستاره که از همراهی مریم بیشتر سر ذوق می‏آمد، ادامه داد: “نه. بعدا اسمش رو گفت. بعد از چند روز دیگه هم دیدمش. از فردای اون روز که چترش رو به من داد، دیگه بارون نبود. هوا آفتابی بود. اما من هر روز این چتر رو با خودم به مدرسه می‏بردم تا اگه اون رو دیدم، چترش رو بِهِش پس بدم. اما نمی‏دیدمش. بچه‏های مدرسه مسخره‏ام می‏کردند و می‏گفتند که تو روز بارونی چتر نمی‏آری، اما توی روز آفتابی هر روز چتر می‏آری؟ منم جواب‏شون رو با خنده می‏دادم. سال آخری بودم. چه روزهای خوشی بود. نزدیک مدرسه اون کتابخونه رو دیدی؟” مریم سر تکان داد یعنی دیدم. ستاره ادامه داد: “بعضی روزها عصر که می‏شد، می‏رفتم اون جا یا درس می‏خوندم یا از کتابخونه کتاب می‏گرفتم. یک روز که داشتم از کتابخونه بر می‏گشتم یهو یه ماشین بغل خیابون نزدیک من ایستاد. نگاه کردم خودش بود. پیاده شد و با هم سلام و احوالپرسی کردیم و نق زدم که هر روز چتر رو می‏آوردم تا شما رو ببینم پس بدم بهتون. الان هم با منه. بفرما اینم چترتون. لبخند زد و گفت که قابلی نداشت برای خودت یادگاری بردار. منم اخم کردم و گفتم که چه یادگاری؟! من اصلا شما رو که نمی‏شناسم بخوام یادگاری ازتون بگیرم. خیلی عادی گفت که خوب اچه اشکالی داره، آشنا می‏شیم با هم. من سر کار که می‏رم شما رو معمولا هر روز می‏بینم. اسمم هم سیروسه. خوشحال می‏شم چترم دست شما بمونه. من که داغ کرده بودم و می‏دونستم حالا حتما لُپ‏هام سرخ شده، گفتم من که اصلا تا اون روز بارونی شما رو ندیده بودم. الانم درست نیست بیشتر از این این جا بایستم، خداحافظ و بدون این که چتر رو بهش بدم از او دور شدم و خودم رو به خونه رسوندم. چتر رو بردم گذاشتم تهِ‎تهِ کمد لباسی.”

ستاره سکوت کرده بود و به حیاط می‏نگریست. مریم که نمی‏خواست حال خوب مادر را خراب کند، باز نقش خواهر او را بازی کرد و پرسید: “خُب خواهرجون نگفتی بعدش چی شد؟ بازم دیدیش؟” ستاره با لبخندی گفت: “آره می‏دیدمش سر راه مدرسه یا کتابخونه. سوار ماشینش بود. هم دیگه رو دورادور می‏دیدیم. به دیدنش عادت کرده بودم خواهری. یه روز که داشتم بر می‏گشتم از مدرسه، نزدیکم ماشین‏شو نگه داشت. شیشه پنجره رو پایین کشید و گفت که بیا سوار شو بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم. منم سرخ شدم و گفتم که وای نه! بابام اگه بفهمه منو می‏کشه. خندید و گفت که پس من چه طوری باهات حرف بزنم؟ با ترس گفتم که نمی‏دونم. اونم گفت که پس یه شماره تلفن بده. بهش گفتم که شماره تلفنم کجا بود. ندارم. دیگه اون جا نایستادم، گفتم که بد می‏شه کسی ما رو ببینه. خداحافظی کردم و زود اومدم خونه. فردا شد وقتی از مدرسه داشتم بر می‏گشتم سر راهم سبز شد. یه پاکت داد دستم پر از غنچه‏ی گل سرخ که ساقه‏هاش رو چیده بود و یه نامه هم تو پاکت کنار غنچه‏ها گذاشته بود. پاکت رو که داد بعد سریع سوار ماشین شد و رفت. منم بدو بدو اومدم خونه. بابا خونه نبود. اما مامان خونه بود. جوری که مامان نفهمه، زود غنچه‏ها رو ریختم تو اون جعبه کوچیکه. بعد نامه‏اش رو خوندم. وای خواهری! باورت نمی‏شه، این قد قشنگ نامه نوشته بود. این قد قشنگ منو توصیف کرده بود. از این که چطوری منو دیده و از من خوشش اومده و شب‏ها همش به یاد منه و قصدش اینه که به خواستگاریم بیاد اما … .” ستاره چهره‏اش غمگین شد و ادامه داد: “می‏دونی چیه خواهری؟ فکر نکنم بابا اجازه بده.” مریم پرسید: “تو هم دوستش داری خواهر جون؟” ستاره با لبخندی سرش را پایین انداخت و گفت: “آره که دوستش دارم. از همون روز اول که چتر رو گرفت رو سرم، عاشق چشم‏هاش شدم. دیوونه‏اش شدم خواهری. تو خیابون نگاهم همیشه دنبال این بود که ماشینش رو ببینه. بعد از اون نامه منم براش نامه نوشتم. وقتی بازم دیدمش، بهش دادم. اون هم باز برام نامه نوشت. یک بار هم با دوربینی که باهاش بود از یک رهگذر خواست از ما عکس بگیره. من هیچ وقت هم باهاش جایی نرفتم خواهری. فقط پیاده می‏شد نامه خودش رو می‏داد و نامه‏ی من رو می‏گرفت و می‏رفت. ولی عجب حس خوبی بود خواهری.”

ستاره باز هم ساکت شد. مریم که برایش شنیدن داستان زندگی مادر از زبان خودش بسیار مشتاق بود، از نقش خواهر مادرش بیرون نیامد و از ستاره پرسید: “خوب بعدش چی شد؟ چی کار کردید؟” ستاره لب‏هایش را جمع کرد و گفت: “می‏خوام امسال یه ضرب قبول بشم. تا وقتی می‏آد خواستگاریم، بابا بهونه تموم نشدن درسم رو نداشته باشه. خواهری تو رو خدا تو هم به بابا بگو تا سخت نگیره بِهِش. من که روم نمی‏شه اما تو برو به بابا بگو اینا هم دیگه رو خیلی دوست دارند. بگو سیروس پسر خوبیه.” صدای رعد حرف ستاره را برید و او با ترس به سمت مریم کشیده شد. تگرگ تندی باریدن گرفته بود و صدای آن به گوش می‏رسید. مریم مادر را هم چنان که روی صندلی بغل دست او نشسته بود، در آغوش گرفت و نوازش کرد. ستاره هم چنان که مریم نوازشش می‏کرد، گفت: “دیگه بارون شد، تگرگ. وای بیچاره سیروس داغون می‏شه تو رو خدا خواهری! بذار برم چتر رو بیارم، برم بهش بدم.” مریم سعی کرد مادرش را آرام کند و به او گفت: “خواهر جون اگه بری بیرون، چتر رو بِهِش بدی، بابا بیدار می‏شه دعواتون می‏کنه. نگران نباش. الان سیروس می‏ره زیر یه طاق می‏ایسته تا تگرگ نخوره تو سرش.” اما ستاره دست بردار نبود و اصرار می‏کرد که چتر را ببرد. مریم که کمی سر در گم شده بود، گفت: “ما که اصلا چتر نداریم خواهری.” ستاره با عجله گفت: “داریم. چتر خود سیروس هستش. قایمش کردم. هنوز پیش منه.”

ستاره از روی صندلی برخاست و  به یک اتاق پشتی در خانه‏شان رفت و دربل یک کمد چوبی قدیمی را گشود و از ته آن، چتر را که در پارچه‏ای پیچیده بود به همراه یک جعبه، بیرون کشید. مریم هاج و واج مادرش را نگاه می‏کرد. او هیچ وقت بعد از آلزایمر گرفتن مادرش به خودش اجازه نداده بود تا کمد مادرش را وارسی کند. فقط سراغ لباس‏های مادر می‏رفت اما به ته کمد و وسایل خصوصی مادر هیچ گاه دست نزده بود. دیدن چتر و جعبه که در پارچه‏ای پیچیده شده بود، مریم را شوکه کرده بود. ستاره چتر را برداشت و با آن به طرف حیاط دوید و از عقب سرش مریم هم به دنبال او. بعد ستاره برگشت و رو به مریم آهسته گفت: “یواش‏تر. بابا مامان بیدار می‏شن.” بعد آرام در را باز کرد و با مریم در زیر تگرگ به طرف در حیاط رفتند. درب را گشودند و هم چنان که هر دو خیسِ‎خیس شده بودند، داخل کوچه دو طرف را نگاه کردند. کسی در کوچه نبود. صدای باران و خوردن تگرگ به شیشه‏های پنجره‏ها و درب خانه‏ها و سقف ماشین‏های پارک شده، توی کوچه فضا را پر کرده بود. ستاره نگاه غمگینی به مریم کرد و گفت: “خواهری! سیروس نیست. رفته. من زود نیومدم چتر رو  بِهِش بدم، او هم گذاشت و رفت.” مریم مادرش را به آغوش گرفت و به داخل حیاط او را هدایت کرد و بعد به داخل خانه آورد و در را بست.

بغض گلوی مریم را می‏فشرد. مادر را روی صندلی نشاند و رفت حوله و لباس آورد تا سر و صورت مادر را خشک کند و لباسش را عوض کند. ستاره همین طور در حال گریه کردن بود. مریم به او گفت: “آروم باش عزیزم. الان بابا بیدار می‎شه.” ستاره در حالی که گریه می‏کرد، گفت: “قرار بود برام نامه بیاره. دیده من نرفتم بِهِش چتر بدم، گذاشته رفته.” ستاره آهسته‏آهسته و سوزناک گریه می‏کرد. مریم وقتی تن و موی مادر را خشک کرد و لباس‏هایش را عوض کرد او را به طرف تخت خوابش برد و لب تخت نشاند بعد رفت لیوان آبی آورد و دارویی به مادر داد و اشک‏های او را پاک کرد و بوسیدش و گفت: “بخواب خواهر جون. بخواب فردا دوباره سیروس رو می‏بینی.” ستاره گفت: “خواهری! من خیلی دوستش دارم.” مریم که ذهنش مغشوش و دلش ریش شده بود؛ مادر را خواباند و نگاهی به چتر قدیمی کرد و با خود گفت: “مرگ زود هنگام بابا باعث شد مامان هیچ وقت از گذشته‏ها‏شون برای من حرفی نزنه مبادا من دلتنگ بابا بشم. بعد هم که دچار این بلای آلزایمر شد.” مریم با افسوس سرش را تکان داد و رفت تا چتر را به کمد مادرش برگرداند. چشمش به آن جعبه افتاد که وقتی مادر دنبال چتر بود، آن را از لای پارچه بیرون کشیده بود. مریم درب جعبه را گشود و ازدیدن غنچه‏های گل سرخ خشک شده، درون جعبه جا خورد. زیر غنچه‏ها چند نامه بود و یک عکس. نامه‏های پدرش بود به مادرش. عکس هم همان عکسی بود که مادرش تعریف کرده بود. ستاره با روپوش مدرسه و سیروس هم با کت و شلواری آبی رنگ ایستاده بود با چشم‏های روشن و گیرایی که مادر از آن در تعریفش گفته بود. اشک چشمان مریم را پر کرد و با بغض گفت: “بابا! کاش الان بودی.” مریم خیلی کوچک بود که پدرش را در حادثه‏ی تصادفی از دست داده بود. او عکس و نامه‎ها را درون جعبه زیر غنچه‏ها قرار داد و درب جعبه را بست و چتر و جعبه را در همان پارچه پیچاند و به ته کمد برگرداند. بعد از آن مریم رفت و در اتاق مادر کنار تخت او دراز کشید و چشم‏هایش را به سقف دوخت. هنوز از پنجره صدای باران به گوش می‏رسید.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *