فرحناز حسامیان
غذاخوری کوچکی در اول شهری که سالها در گیر جنگ بود، وجود داشت. دختری به نام رویا آن را اداره میکرد. این دختر همیشه لباسی میپوشید که او را بزرگتر از سن خود نشان دهد و شالش را جوری روی صورتش میکشید که از آن یک روبنده میساخت و فقط چشمهایش مشخص بود. هیچ کس به خود اجازه نمیداد و سوال نمیکرد که او چرا صورتش را پنهان میکند؛ همه فکر میکردند شاید زخمی یا نشانی روی صورتش هست. حتی بعضی از مشتریها و مسافران رهگذر، او را مادر صدای میزدند و او در دل میخندید. رویا چند سالی بود که این غذاخوری را با هزار بدبختی و قرض و وام راه انداخته و سه کارگر از پسرهایی که جا و مکانی نداشتند و در خیابان کار میکردند، انتخاب کرد. این پسران هر کدام ۱۵ تا ۱۶ ساله بودند. رویا به آنها جای خواب داده بود. آنها در غذاخوری برایش کار میکردند. نام آن پسران رضا، علی و امیر بود. آنها دوستان خوبی برای هم بودند و قدر این فرصتی که رویا به آنها داده بود را میدانستند. آنها هم چنین خیلی وفادار به رویا بوده و مثل نگین انگشتری از او و غذاخوری مواظبت میکردند. در کنار غذاخوری یک اتاق کوچک بود که جای خواب آنها، آن جا بود. بالای غذاخوری هم خانه خود رویا بود. خانهای کوچک برای زندگی که رویا با نظم و سلیقه خود آن جا را چیده بود. او بعضی وقتها برای استراحت بالا میرفت و موقع کار پایین میآمد. خلاصه چند سال را با این پسران فداکار و مهربان با هم زندگی میکردند. این پسران هم مانند بقیه هیچ وقت صورت رویا را ندیده بودند و نمیدانستند برای چی او صورتش را میپوشاند.
بعضی روزها غذاخوری خیلی شلوغ میشد. همیشه کارها بین پسران و رویا تقسیم میشد. خود رویا غذاها را میپخت. فضای خیلی زیبایی، هم در داخل غذاخوری و هم بیرون آن درست کرده بودند. با قرار دادن گلدانهای زیبایی و گذاشتن چند تخت و پشتی، حالتی سنتی به آن فضا داده بودند. بعد از رفتن مشتریها هر سه پسر، آن جا را تمیز میکردند. آنها به همراه رویا بعد از اتمام کارها با هم غذا میخوردند. پسرها رویا را مثل یک مادر دوست داشتند. از این که پیش او بودند و سر و سامان داشتند، خوشحال بودند. وقت فراغت گاهی با هم بازی میکردند، حتی رویا را هم سرگرم میکردند. شعر میخواندند میرقصیدند و گاهی هم دعوایشان میشد ولی طولی نمیکشید که با هم صلح میکردند. رویا در غذاخوری، مدیریت میکرد و به همه چیز نظارت داشت. مشتریها از آن مکان راضی بودند.
روزی یک مشتری مرد آمد و بیرون روی تختی نشست. غذایی سفارش داد و تا آمدن غذایش کنار گلدانهای توی حیاط قدم زد و آنها را نگاه میکرد. ما بین گلدانها، گلدان یاسی نظرش را جلب کرد و به سمت آن کشیده شد و در فکر رفت و خم شد و گلهایش را بویید بعد به جای خود برگشت و نشست. در فکر بود که امیر غذایش را آورد و جلویش روی سفره کوچکی چید. آن مرد هم چنان که در فکر بود و غمی که به وضوح در چشمهایش دیده میشد، غذایش را به آرامی خورد. هر دم، سرش را بلند کرده و نگاهی به گلدان یاس میانداخت. بعد از غذا خوردن و حساب کردن، به امیر گفت: “جای بسیار زیباییه، مخصوصا اون گلدان یاس. خیلی خوشم اومد. غذا هم خیلی عالی بود، خوشم اومد.” امیر هم تشکر کرد و خوشحال شد. آن مرد رفت.
فردا غروب همان مرد به غذاخوری آمد. او یک راست در حیاط به سراغ گل یاس رفت. گلهایش را بو کرد و بعد رفت و روی تخت نشست. آن زمان فقط امیر در غذاخوری بود. او به سمت تخت آن مرد رفت و سلام کرد و خواست تا سفارش خود را بدهد. مرد به امیر گفت: “مثل دیروز برایم بیارید، چون خیلی بهم چسبید.” امیر خوشحال شد و گفت: :حتما آقا. هر چیز دیگه هم خواستید، بگید میآرم.”
– مرسی. البته فقط بعدش اگه چای باشه، می خورم.
– حتما آقا. به روی چشم.
آن روز رضا و علی برای سفارش مواد غذایی برای فردا رفته بودند و خریدهای جزیی را هم قرار بود، انجام دهند و برگردند. اما هنوز برنگشته بودند. امیر منو درخواستی را آماده میکرد. چون دست تنها بود، خود رویا هم رسیدگی به میزها را انجام میداد. امیر صدایش زد: “خاله میتونی غذای اون آقاهه رو که توی حیاط نشسته ببری؟” رویا گفت: “باشه. تو به بقیه برس.” رویا سینی غذا را گرفت و به طرف حیاط رفت. تنها آن مرد بود که توی حیاط نشسته بود. رویا سلام کرد و خوش آمد گفت. وقتی مرد سرش را بالا آورد و نگاه به رویا کرد، یک آن، هر دو، چشمهایشان به هم تلاقی کرد. رویا انگار آتشی در دلش روشن شد؛ ولی خیلی خودش را محکم گرفت. سینی را روی تخت گذاشت و مشغول چیدن سفره کوچک پارچه ای جلو آن مرد شد. آن مرد چشم از رویا برنمیداشت. رویا وقتی که غذاها را روی سفره میچید، آشکارا دستش میلرزید. رویا آن مرد را خیلی خوب شناخت. علیرضا بود. او را از سالهای دور می شناخت. از سالهای جنگ. علرضا در تمام این لحظات، رویا را نگاه میکرد. یک آن متوجه لرزش دستهای رویا شد وقتی که داشت لیوان و بشقاب روی سفره میگذاشت. او دست خود را پیش برد و بشقاب را از دست رویا گرفت و گفت: “خودم میچینم.” و هم چنان خیره به چشمهای رویا نگریست. رویا سینی را به جلو هل داد و گفت: “اگر چیزی لازم داشتید، خبر کنید.” بعد با عجله رفت و توی آشپزخانه نشست. انگار اصلا در این دنیا نبود. خیلی ناراحت و در فکر بود. باخود میگفت: “خدایا این خود علیرضا بود. بعد از این همه سال… .” امیر به آشپزخونه آمد. خاله رویا را دید و متوجه شد که او اصلا حالش خوب نیست. به کنارش نشست و حالش را پرسید. رویا گفت: “چیزی نیست، سرم یه دفعه گیج رفت.” برایش لیوان آب قندی درست کرد و به دست او داد. امیر خیلی برای خاله رویایش ترسیده بود. رویا متوجه حال امیر شد و گفت: “نگران نباش امیر جان. کمی فشارم افتاده، خوب میشم.”
وقتی علی و رضا برگشتند از حال خاله باخبر شدند. آنها هم چون امیر خیلی نگران حال خاله رویا شدند و خواستند تا او را به بیمارستان ببرند. اما او قبول نکرد. هر سه مثل پروانه دور رویا میچرخیدند. رویا گفت: “پسرای من، من خوبم. بلند شید به رستوران برسید. من توی آشپزخونه میمانم.”
رویا در آشپزخانه ماند و در فکر بود. بچهها هم به رستوران رسیدگی میکردند. علیرضا هم درون حیاط رستوران، در حالت گنگ و گیجی به سر میبرد. او هم حال درستی نداشت و مردد مانده بود که آیا این خود رویا بود یا نه. نتوانست غذا را مثل دفعه قبل بخورد. امیر را صدا زد. امیر به سمت او رفت. علیرضا پرسید: “این جا مال کیه؟” امیر گفت: “مال خالهام، چطور؟” علیرضا جواب داد: “خیلی جای قشنگی درست کرده، دستشون درد نکنه.” و بعد حساب کرد و با غمی در چهره از آن جا رفت، ضمن رفتن هی بر میگشت و نگاهی به غذاخوری میکرد. برگشت به کنار گلدان یاس رفت و دستی به برگهایش زد و در دل مطمئنتر شد که آن زن حتما باید رویا باشد. مردد بود با خود فکر کرد اگر رویا هم او را شناخته باشد، الان او هم حالش خوب نیست پس باشد برای وقتی دیگر و از آن جا رفت.
رویا از امیر سوال کرد: “اون مشتری توی حیاط را حواستان باشد بهش، شاید چیزی بخواد.” امیر گفت: “خاله! حساب کرد و رفت، ولی انگار خوشش نیومد از غذا. چون چیزی نخورد.” رویا نگاهی به سینیاش کرد و دلش لرزید. رویا به پسرها گفت: “من میرم بالا تا استراحت کنم، حواستان به رستوران باشد.” و از پلههای کنار آشپزخانه به طرف طبقه بالا و به منزل و استراحتگاه خودش رفت. در را از پشت قفل کرد و در اتاقش، به جلوی آینه رفته و روی صندلی نشست. به آرامی، شال را که به صورت روبنده روی صورتش میبست، باز کرد و به چهره خود در آینه، خیره شد. به چالهی روی گونه خود دستی کشید و لبخند تلخی زد و در فکر خود به سالهای دور رفت.
او در ذهن خود به زمانی رفت که جنگ بود و بمب و تیراندازی و آوارگی. رویا هنوز در شهر بود و شهر کم کم داشت، خالی میشد. آن زمان سن و سالی نداشت. خانواده و اغلب فامیل خود در حملات هوایی از دست داده بود. او هنوز به خرابه های خانه خود و فامیل میرفت و گاهی هم در مسجد و یا بیمارستان کمک میکرد. کسی از فامیل در شهر نمانده که رویا پهلوی او برود.
یک روز که رویا داشت به طرف خرابههای خانهها میرفت، علیرضا با دوستانش سوار ماشین ارتشی بودند و مشغول گشتزنی بوده و داشتند خانهها را خالی میکردند. آنها جلوی رویا را گرفتند. علیرضا گفت: “باید برگردید خواهر.” رویا گفت: “کجا برگردم؟! خونهام اون ور خیابونه؛ باید برم وسایلی را بردارم.” علیرضا مجددا پافشاری کرد تا او برگردد اما رویا یکدنده به حرفش گوش نداد. بعد رویا یکهو پا به فرار گذاشت و به طرف خانهاش دوید. علیرضا جا خورد و گفت: “عجب دیوانهی لجبازیه این دختر.” رو به دوستانش کرده و گفت: “شما، برید. من میمونم تا بعد او را بیارم پایگاه.”
علیرضا با یکی دیگر از دوستانش از ماشین پیاده شدند و به دنبال رویا، دوان دوان رفتند تا به او رسیدند. رویا برگشت و به هر دو آنها خندید و گفت: “من بچهی همین جایم، لازم نیست بیایید دنبالم.” علیرضا نگاهش کرد و با تحکم گفت: “بچه هر جا که باشی، الان جنگه؛ دشمن توی شهره. نباید تنها جایی بری. زود هر چی میخای بردار، تا پایگاه با ما برمیگردی. از اون جا هم با بقیه زن و بچهها میرید به شهری که آروم باشه.” رویا رو به رویش ایستاد و گفت: “ببین آقا پسر، نمیدونم اهل کجایی، نمیخوام هم بدونم. ولی من مال همین جام. از این جا هم جایی نمیرم. الان هم کار دارم، بعدش هم باید برم بیمارستان، اون جا دارم کمک میکنم.” علیرضا نگاهش کرد و با لبخند گفت: “دشمن صبر نمیکنه نگاهت کنه تا تو این حرفها را بزنی بهش، خانم کوچولو! لجبازی نکن. زود باش.”
– اون موقع هم یه کاریش میکنم، شاید با انگشتم، کورشان کردم تا نگام نکنند.”
و به راه خود ادامه داد. رویا با عجله، خودش را به خرابههای خانه رساند و علیرضا و دوستش دم در ماندند. رویا چیزهایی که میخواست برداشت و گلدان یاس کوچکی که متعلق به مادرش بود را در دست گرفت و به بیرون آمد. علیرضا او را که دید پرسید: “این جا خانهی شما بوده؟ چه داغون شده. کسی هم چیزیش شده؟” رویا جواب داد: “یه زمانی خونهمان بود.” و بعد با حسرت و اشک در چشمهایش به خانه نگاه کرد و گفت: همه خانوادهام را با خودش برد، هیچ کس زنده نموند فقط من بدبخت چون بیرون بودم، موندم و این گلدون یاس هم که عاشقشم مال مادرمه.” او اشکهایش را پاک کرده و به راه افتاد. علیرضا و دوستش پشت سر رویا به راه افتادند. علیرضا فقط توانست بگوید: “خیلی متاسفم.” رویا دیگر هیچ نگفت و به راه ادامه دادند تا به بیمارستان رسیدند. علیرضا و دوستش هم به طرف پایگاه خود رفتند.
چند روزی خبر خاصی نبود تا این که حملات به شهر بیشتر و بیشتر میشد. زخمیهای بسیاری به بیمارستان میآوردند. رویا هم به اتفاق دیگران، به کمکشان میرفت. هر کاری که از دستش برمیآمد، انجام میداد. بعضی چیزها را نیز هم زمان یاد میگرفت مثل آمپول زدن و پانسمان و بخیه زدن. خلاصه در همه کار، کمک میکرد. مثل پرستار واقعی، پانسمان را عوض میکرد. غذا به زخمیها میداد و شبها مراقبشان بود. و برای بعضی از آنها که کشته میشدند، گریه میکرد و برایشان قران میخواند.
رویا در این مدت با هزاران سختی و مشکلاتی که دیده بود و با رنج و بدبختی که دیده بود و دیدن کشتههای پی در پی، او را انگار بزرگتر از آن کرده که واقعا بود. تمام کادر بیمارستان، او را میشناختند. او مثل آچار فرانسه برای کادر بیمارستان شده بود. از همه آنها هم جوانتر بود. وجود او در بیمارستان، برای زخمیها، مثل یک فرشته بود.
از آن روز که علیرضا و دوستش، رویا را تا بیمارستان همراهی کردند، رویا دیگر علیرضا را ندیده بود. تا این که یک روز زخمیهای زیادی را به بیمارستان آوردند. رویا هم چون همیشه کمک میکرد. دوست علیرضا، جزو زخمیها بود. رویا به کمکش آمد. علیرضا هم به همراه دوستش بود. رویا با کمک پرستاری، زخمها را پانسمان کرد، هر دو دستش خونی شده بود. ضمن کار، آرام اشک میریخت. علیرضا که داشت نگاهش میکرد. او میدید که رویا چگونه فداکاری میکند وقتی متوجه اشکهایش شد، در دل تحسینش کرد. بعد از اتمام پانسمان دوست علیرضا، رویا با پرستار دیگری به سراغ زخمی دیگری رفتند.
تا پایان شب همه مشغول رسیدگی به زخمیها بودند. صدای توپ و خمپاره و شلیک گلوله مدام میآمد. بعد از اتمام پانسمانها، رویا توانست به راهرو بیمارستان بیاید و چند دقیقه بنشیند. علیرضا او را دید، رفت و لیوان آبی برایش آورد و گفت: “دستت درد نکنه، تو خیلی شجاعی.” رویا سرش را بلند کرد و بغضش ترکید. سعی کرد آرام گریه کند. چند تن از پرستارها که آنها هم تازه کارشان تمام شده بود، هر کدام به کناری رفته و گریستند. انگار همه از شوکی بیرون آمده باشند. روز و شب سختی برای همه بود. تا صبح چند تا از مجروحها کشته شدند و چند نفر دیگر را نیز به شهرهای دیگر منتقل کردند. دکتر کنار رویا آمده و به او گفت: “بلند شو. تو امروز خیلی خسته شدی. برو یه کم استراحت کن.” او چنان با مهربانی با رویا حرف میزد که علیرضا فکر کرد شاید یکی از دوستان یا آشنایان رویا باشد. رویا بلند شده و به طرف خوابگاه رفت. علیرضا هم چنان که در گوشهای ایستاده بود، نگاهش میکرد.
از این ماجرا چند روزی گذشت. علیرضا گاهی به فکر رویا میافتاد و از خودگذشتگی که او داشت از خود نشان میداد. مدتی رویا را ندید. تا این که یک ماموریت چند روزه به رویا و چند پرستار یک دکتر دادند که به بیمارستان صحرایی نزدیک خط مقدم بروند. وقتی آنها به بیمارستان واردشدند، در آن جا زخمیهای زیادی بود. صدای انفجار و خمپاره و شلیک مسلسلوار میآمد که لرزه به تن همه میانداخت. یک روز که به بیمارستان صحرایی تعداد زیادی زخمی آوردند. علیرضا هم در میان زخمیها بود. به بازویش تیر خورده بود و ترکش خمپاره، سینه و پای او را نیز زخمی و خونین کرده بود و خیلی درد داشت. با دیدن او رویا یکه خورد، با عجله به طرفش رفت و با کمک دکتر درمان لازم را انجام دادند. رویا خیلی از درد کشیدن او ناراحتی در چهرهاش نمایان میشد. علیرضا چشمش را که باز کرد، رویا را دید و آرام گفت: “هر جا میریم، باید تو هم باشی. آخر منم اومدم زیر دستت.” علیرضا خنده تلخی کرد. رویا نگاهش کرد و گفت: “ساکت!” و ادامه پانسمان زخمهای او را انجام داد. تعداد زخمیها زیاد بود. بعضی را با هر ماشینی که بود یا با آمبولانس به پشت جبهه منتقل کردند.
وضع آن جا بحرانی شده بود. دستور آمد که یک پرستار بماند، بقیه پرستارها و دکتر به همراه زخمی ها را منقل کنند تا نیروی جدید برایشان بیاید. چند نفر از مجروحها و رویا ماندند تا وسیله بیاید. هیچ کدام از پرستارها نتوانستند رویا را قانع کنند تا او برود و آنها بمانن. رویا میگفت: “من میمانم میخوام آخرین نفری باشم که از اینجا میرم.” ده نفری در آن سنگر ماندند تا نیروی جدید برسد و وسیلهای بیاید و چند زخمی و رویا و یک پزشک را که به صورت اختیاری آن جا مانده بود را با خود ببرد.
هر ساعت صدای شلیک و بمب و خمپاره بیشتر میشد. رویا به مجروحها رسیدگی میکرد. دکتری که مانده بود هم مرتب بین زخمیها در تردد بود. چند لحظه صدای شلیک ساکت شد. رویا به نزدیک علیرضا رفت و زخمهایش را نگاه کرد. علیرضا گفت: “چرا نرفتی؟ اگر این جا به دست دشمن افتاد، تو دختری، چرا لج کردی نرفتی؟” رویا نگاهش کرد. با صورت خاکی و پریشان، که رنگ زردش را میپوشاند، گفت: “تو نگران من نباش. خدا خودش کمک میکنه.”
– حتما می خواهی با انگشت کورشون کنی!
رویا نگاهش کرد و به یاد اولین روزی که در خیابان هم دیگر را دیدند، افتاد و خندید و حرفی نزد. بعد از چند دقیقه رویا رفت و یک لباس مردانهای که متعلق به پدرش بود و آن را در ساک دستی خود نگه میداشت، به تن کرد. کلاه پدر را نیز به سر گذاشت و موهای خود را جوری درون کلاه کرد تا مثل پسرها جلوه کند. قیافهای خندهدار به خود گرفته بود. پیراهن گشاد و بلند با کلاهی مشکی. بعدبه سمت علیرضا آمد و گفت: “دیگه اینطوری بهتر شد.” آنها که میتوانستند سرشان را برگردانند، برگشتند و نگاهش کردند. دکتر گفت: “آفرین! کار خوبی کردی! نگرانت بودم. انشالله به موقع کمک میرسه.” علیرضا هم رویا را نگاه کرد و لبخند زد. درد داشت و نمیتوانست راه برود،
هم چنان صدای شلیک و بمباران میآمد. رویا کنار علیرضا نشست. علیرضا گفت: “خندهدار شدی لجباز! اگر رفته بودی خیال همه راحتتر بود.” رویا گفت: “مثل بچهها، با من حرف نزن! بهتره منتظر باشیم برای رفتن از این جا.” بعد به سراغ مجروحهای دیگر رفت. علیرضا خیلی درد می کشید و خون ریزیش بند نمیآمد. دکتر و رویا دوباره زخمش را چک کردند. کمی خون ریزیش کمتر شده بود، اما خیلی بیحال بود. دکتر به رویا گفت: “حواست بهش باشه، ریهاش هم آسیب دیده.” رویا برگشت و کنار علیرضا نشست و با دستمال خیس، صورت او را پاک میکرد. علیرضا چشمهایش را باز کرد، رویا را نگاه کرد. نگاهشان به هم خیره ماند. رویا گفت: “دیگه چارهای نداری، باید تحملم کنی تا نیرو برسه. بعد از دستم نجات پیدا میکنی.” علیرضا همان طور که نگاهش میکرد، پرسید: “راستی نمیدونم اسمت چیه؟” رویا جواب داد: “رویا. همه این جا میدونند.” علیرضا نگاهی به بالا کرد و گفت: “رویا! به یادم میمونه، من فکر میکردم، شاید اسمت فرشته است، چون میگفتند فرشته به مجروحها کمک میکند.” رویا خندید و گفت: “گفتند مثل فرشته، نگفتند که فرشته خانم!” و با حرف سر علیرضا را گرم کرد. علیرضا هم مدام بیهوش میشد و دوباره به هوش میآمد. رویا خیلی به خاطر او ناراحت بود. رفت و با دکتر در مورد علیرضا حرف زد. دکتر هم گفت: “فقط باید سعی کنی فشارش پایین نیاد.”
تمام آن شب را رویا و دکتر، بالای سر مجروحها کشیک میدادند و چندتا رزمنده هم مواظب اطراف بودند. بعضی موقعها صدای شلیک خمپاره میآمد. رویا به کنار علیرضا رفت. بدن علیرضا آشکارا میلرزید. رویا زخمهایش را چک کرد و یواش یواش دعا میخواند. علیرضا چشمهایش را باز کرد و دید که رویا با چشمهای بسته، بالای سرش نشسته و زیر لب چیزی میخواند. نگاهش که کرد صورت زیبای رویا در نظرش واقعا مثل یک فرشته بود. همین طور محو صورتش بود، بعد گفت: “هنوز زندهام، فاتحه خوندن برایم زوده.” رویا چشمهایش را باز کرد و با اخم نگاهش کرده و گفت: “تو دست از مزه پرانی بر نمیداری؟!” علیرضا همین طور نگاهش میکرد، گفت: “مثل عزراییل بالای سرم نشستی دعا میخونی، حتما که نباید فاتحه خونده بشه.” با خندیدن به سرفه افتاد. دکتر آمد بالای سرش و دوباره آمپولی دیگر به سرمش زد و به علیرضا گفت: “چقد کل کل میکنید شماها!” و لبخند زد. رویا گفت: “بذار از این جا که نجات پیدا کنم، حتما جایی میرم که تویه لجباز را نبینم.” علیرضا هم گفت: “منم حتما این کار را میکنم. از دست تو فرار میکنم.” این سر به سرها و کل کل ها شیرین بود و باعث خنده بقیه و حفظ روحیه میشد.
صدای شلیک و توپ زیادتر شد. یکی از سربازان آمد و به دکتر گفت: “دشمن نزدیکمون شده. اصلا از مخفیگاه بیرون نمیآیید، تا انشالله نیرو کمکی برسه. دعا کنید.” و بیرون رفت. علیرضا رو به دکتر کرده و گفت: “کمکم کنید تا بشینم. یه اسلحه را هم بهم بدید.” دکتر کمک کرد تا او رو به در مخفیگاه قرار گیرد. علیرضا نگاهی به رویا کرد و گفت: “بیا کنار من باش.” خودش هم نمیدانست چرا این حرف را زد؛ ولی انگار مطمئنتر بود که رویا کنارش باشد و خیلی برای او میترسید. رویا به کنارش رفت و او هم اسلحهای در دست گرفت و گفت: “هرکس اومد میزنمش.” علیرضا لبخندی زد و گفت: “تو فقط همین جا بیصدا بشین.” صدای شلیک توپ و خمپاره میآمد و همه در سکوت فقط به یکدیگر نگاه میکردند. رویا واقعا ترسیده بود و تند تند زیر لب ذکر میگفت. علیرضا نگاهش کرد و با لبخندی آرام گفت: “لجباز یک دنده، میدونی چاله روی لُپت چقدر خندیدنت را قشنگتر کرده؟! پس بخند و نترس. خودم حواسم بهت هست.” رویا نگاهش کرد. با این که واقعا ترسیده بود، دستش را به علامت چشم گفتن، روی سینهاش گذاشت و چشمهایش را که از اشک پر شده بود به چشم علیرضا دوخت. چند لحظه نگاهشان به هم پیوند خورد. رویا با صدای آرام و لرزانی گفت: “ممنونم که هستی. دیگه نمیترسم، فرمانده!” سر و صدای انفجار خمپاره و توپ شدت زیادتری یافت. همهمه به گوش می رسید. کسی نمیدانست که بیرون چه خبر است. کمی دیگر که گذشت صدای “یا حسین” و “الله اکبر” و واژههای آشنای دیگری به گوش رسید. یک دفعه یک صدای آشنا با زبان فارسی گفت: “برادرها همه این جا خوب هستید؟ خطر رفع شد. نیروی کمکی به موقع رسید. همشون رو فراری دادیم.” رویا از شوق دستهایش را به سوی آسمان گرفت و چیزی زیر لب گفت و گریه کرد. بعد نگاهی به علیرضا انداخت که لبخندی از رضایت بر لبش نشسته بود. علیرضا سرش را به دیوار سنگر تکیه داد و چشمهایش را بست. دکتر بالای سرش آمد. خون ریزی او بیش از حد شده بود.
بالاخره با هر وضعی بود همه بچهها، نجات پیدا کردند. علیرضا را به بیمارستانی بردند. در بیمارستان درمان های لازم را برایش انجام داده و گفتند که باید با اولین پرواز به تهران برود. تا قبل رفتنش هم رویا کنارش بود و از او پرستاری میکرد. علیرضا چشمهایش باز کرد، دید که رویا بالای سرش دعا میخواند. علیرضا خندید و گفت: “تو هنوز فاتحه میخوانی، دیگه داری از دستم راحت میشی.” رویا لبخندی زد، ولی در دلش غمی نهفته بود. فکر این که دیگر او را نمیبیند، دلش میلرزید و تنها او را مینگریست، شاید زبان چشمانش خود گویای حال دلش میشد. علیرضا گفت: “وسایلهای توی جیبم کجاست؟” رویا گفت: “کنار تخت. تا چند ساعت دیگه میبرندت تهران و تو راحت میشی از این جا.”
– برمیگردم. همین که بتونم درست راه برم برمیگردم. تو هم همین جا باش که وقتی برگشتم، دنبالت نگردم.
رویا نگاهش کرد و گفت: “معلوم نیست جنگ به کجا می کشونه ما را.” بعد وسایلهای جیب علیرضا را بهش داد. یک تسبیح با دانههای چوبی و ظریف داشت، او را به رویا داد و به خنده گفت: “دیدم خیلی ذکر میخونی، گفتم این پهلوت باشه، برام خیلی عزیزه. پدربزرگم بهم داده.” رویا گفت: “پس پهلوی خودت نگهدار، حالا که برات عزیزه.” همین طور که علیرضا دستش دراز بود، گفت: “بگیر ببینم. مال یه عزیزه، الان هم می ذارمش پیش یک عزیزه دیگه؛ خیالم راحته دیگه گم نمیشه؛ بگیر. خواهش میکنم. اگرم دیگه ندیدمت، حلالم کن. میدونی، توی سنگر، تصمیم گرفته بودم اگه دشمن بیاد داخل سنگر و داشتیم اسیر میشدیم، تو را بکشم. تا به دست دشمن نیفتی. خدا را شکر نیروی کمکی به موقع رسید.” رویا تسبیح را گرفت و با چشمهای اشکبار به علیرضا گفت: “واقعا میکشتی؟”
– بله. نمیذاشتم توی دست آنها بیفتی.
بعد از هم خداحافظی کردند و هیچ کدام نمیدانستند که آیا این آخرین دیدارشان هست یا نه. چند لحظهای به هم خیره شدند. مثل برق لحظاتی را که با هم در این مدت گذراندند از جلو چشمشان گذشت. بدون کلامی، انگار با چشمها با هم حرف میزدند. آنها از هم جدا شدند. علیرضا به طرف تهران رفت و رویا در تاریکی اتاق خود را مخفی کرد. خودش هم نمیدانست چرا؟ فقط آرام آرام، اشک میریخت.
مدتی از این جریان گذشت. از علیرضا هیچ خبری نشد. رویا در بیمارستانی مشغول بود. او از دل و جان برای زخمیها فداکاری میکرد. تسبیح علی را در گردنش انداخته و همیشه همراهش بود و در مواقع بیکاری با آن ذکر میگفت. تا این که بعد از مدتی جنگ تمام شد. ولی از علیرضا خبری نبود. رویا هم دیگر جا و مکانی در خوابگاه بیمارستان نداشت. زیرا او جزو پرسنل بیمارستان نبود. با خود فکر کرد برود، شاید علیرضا را پیدا کند. سفری به تهران رفت، یک سفر هم به شهر زادگاه علیرضا اما از هیچ کدام نتوانست خبری از او پیدا کند. بی حوصله و درمانده شده بود. نه کسی را داشت و نه جایی. حس میکرد خیلی از عمرش گذشته و احساس پیری میکرد. در صورتی که سن کمی داشت، اما سختیها او را حسابی باتجربه و کارکشته کرده بود.
مدت زیادی گذشت. هنوز گذاشته بودند در بیمارستان بماند. اما خبری از علیرضا هم نبود. رویا ولی همیشه به فکرش بود و این دوری، یک عشق دوست داشتنی پنهان را در دل او به وجود آورده بود. او دیگر طاقت و تحمل محیط بیمارستان را نداشت. دیدن زخم و خونریزی، حالش را بد میکرد. از آن جا بیرون آمد. مدتی گشت تا کاری پیدا کند. اما موفق نبود. از کادر بیمارستان چند خواستگار برایش آمد اما او به همه جواب منفی میداد. تصمیم گرفت تا یک غذاخوری را راه اندازد و برای این که کسی مزاحمش نشود و کسی او را نشناسد، صورت خود را پوشاند. مشتریها گاهی فکر میکردند که او یک پیرزن است. تمام این خاطرات را رویا، هم چنان که جلوی آینه نشسته بود، به یاد آورد. وقتی به خود در آینه نگاه کرد، چاله گونه خود را دید، خندید و دستی روی آن کشید.
حال بعد از چندین سال، علیرضا اتفاقی به این جا آمد و او علیرضا را دید و دلش به لرزه افتاد بود. رویا خیلی غمگین و ناراحت در فکر بود. امیر از پایین تلفن زد و گفت: “خاله رویا! بیا شام بخوریم.” رویا گفت: “گرسنه نیستم. نگران من نباشید. در غذاخوری را خوب ببند. من میخوام بخوابم.”
آن شب پسران، نگران خاله رویای خود بودند و نمیدانستند که چه شده که او ناراحت و پریشان است. تمام آن شب را رویا، کابوس دید. مدام از خواب میپرید.
روز که از راه آمد. کارها مثل قبل روال خود را گرفت. پسران مراقب بودند تا به میل خاله رویا باشند مبادا بهانهای از آنها بگیرد یا ناراحتش کنند. هنوز وقت ناهار نرسیده بود که علیرضا به آن جا آمد. یک راست به طرف گلدان یاس رفت و شاخه کوچکی چید. و برگشت روی تخت نشست. رضا آمد و خوشامد گفت و به علیرضا گفت: “خیلی شهامت داشتید که شاخه گل یاس را چیدید.” علیرضا نگاه به شاخه توی دستش کرد و گفت: “چطور مگه؟” رضا با غرور جواب داد: “خاله رویا اجازه نمیده کسی دست به گلدانهایش بزنه، چه برسه به این که شاخهای بچینه.” علیرضا خندهای کرد و گفت: “میشه به خاله رویاتون بگید بیاد تا من خودم بهش بگم و اجازه اش را بگیرم؟” رضا با قلدری گفت: “حالا من بهش نمیگم شما شاخه گلی چیدید چون عصبانی می شه. این دفعه را چشم پوشی می کنیم.” علیرضا قهقهه کوتاهی زد و گفت: “این خاله رویا، این جا چه کاره هست؟”
– صاحب این جاست. این غذاخوری مال اونه. همه کارهی ماست.
علیرضا نگاهی به اطراف کرد و با تحسین گفت: “آفرین به این خاله. میشه صداش بزنی، من یه کار کوچیکی با خودش دارم.”
– اگه کار دارید بگید، بهش میگم.
علیرضا از غیرتی شدن رضا خوشش آمد و با لبخند گفت: “نه مرد بزرگ. من با خودش کار دارم. بگو اگر کاری ندارد بیاید یا این که برم بعدا بیآیم.” رضا نگاه اخمی به او کرد و گفت: “الان صداش میزنم.” به طرف در رستوران رفت و خاله رویا را صدا زد: “خاله، آقایی اومده و با شما کار داره.” رویا آن روز شال بسیار زیبایی را پوشیده بود و طبق معمول با بالهی شال برای خودش روبنده درست کرده بود. رویا به طرف حیاط آمد. علیرضا را دید که گوشه حیاط روی تختی نشسته. دلش لرزید و پایش سست شد. رضا همین طور که کنار رویا بود گفت: “خاله اگه تو بگی با پسرا حسابشو میرسیم.” رویا قاطعانه گفت: “برگرد برو به کارت برس. نگران نباش. می شناسمش. برو.” رویا به تخت علیرضا نزدیک شد و سلام کرد. علیرضا بلند شد و رو به رویش ایستاد و توی چشمهایش نگاه کرد. لحظهای به چشم هم خیره شدند. رویا نگاهش را پایین انداخت و گفت: “امرتون را بفرمایید.” غوغایی در دلش برپا بود. علیرضا گفت: “این چشمها را نمیتونم فراموش کنم. میدونم خودتی رویا خانم. ولی واقعا تو مرا نشناختی؟” رویا هم به او خیره شد و چشمهای اشکبارش او را لو داد. هم چنان که به هم مینگریستند، علیرضا بغضش را فرو داد و با صدای گرفته، گفت: “خیلی دنبالت گشتم، همه جا. بعد از خوب شدنم. وقتی مرا به تهران فرستادند، درمانم طول کشید چون ریهام آسیب دیده بود. برای عمل به خارج از کشور فرستادنم. خیلی طول کشید تا برگشتم. وقتی برگشتم، دیگه جنگ تمام شده بود. به هرکس گفتم، خبری از تو نداشت. هیچ ردی از خودت نگذاشته بودی. یک لحظه نبود از فکرت بیرون بیام. بعد از آمدنم، تمام شهر را گشتم. همه جا را. بیمارستان، دوستانت و اون دکتر پررو هم که فکر میکردم عاشقت بود، را هم دیدم، اما هیچ کس از تو نشانی نداشت.” حرف که به این جا رسید، آشکارا به رویا نگاه کرد و اشکهایش را از روی گونههایش پاک کرد. رویا هم به آرامی اشک میریخت و رو به روی او ایستاده بود. چون زانوانش میلرزید، روی تخت نشست. علیرضا ادامه داد: “همه جا را گشتم اما ندیدمت. الان هم چند روزه که اینجام توی شهر خودت. برای چندمین باره که اومدم. تو کجا بودی رویا؟ چرا از خودت برام ردی نذاشتی؟” و سکوت کرد. معلوم بود حالش زیاد خوب نبود و دستهایش میلرزید و شاخه گل یاسی که در دست داشت را در مشت خود له کرده بود. رویا هنوز سکوت بود و آرام آرام اشک میریخت. بعد سرش را بالا آورد و گفت: “منم خیلی دنبالت گشتم. حتی به شهرتون هم رفتم اما ندیدمت. مدتی هم در بیمارستان اون جا موندم اما دیگر طاقت نداشتم. برگشتم این جا بیمارستان. کمی دیگه که گذشت، تاب بیمارستان را هم نداشتم. اومدم و مشغول این غذاخوری شدم. تو بگو چگونه گذراندی وقتی از به دنبال من گشتن به نتیجه نرسیدی؟” علیرضا گفت: “من یک لحظه از فکرت غافل نبودم دیوونه ی لجباز! شبی نبود که خوابت را نبینم. چطور میتونستم به تو فکر نکنم؟” رویا نگاهش کرد و گفت: “هنوز هم همان بچه پررو و یه دندهی زمان جنگی.” بعد هر دو خندیدند. علیرضا همین طور که رویا را نگاه میکرد، گفت: “دیروز که اومدم، برق چشمهات دیوانهام کرد. شک کردم خودتی. ولی این چشمها چیزی نبود که راحت بشه فراموش کرد. داشتم ناامید میشدم و میخواستم برگردم، کار خدا بود که به این جا اومدم. دیروز وقتی گلدان یاس را دیدم، بعد هم دیدن چشمهات و نگاه آشنا، باعث شد که من بمونم اصلا حسی اجازه نمیداد، این بار من از این شهر برم. خدا را شکر میکنم.”
کمی در سکوت گذشت. علیرضا دستش را جلو برد و قسمت روبندهی شال رویا را کنار زد. تسبیح خود را آویزان گردن رویا دید. با لبخند رضایتمندی گفت: “پس تسبیح مرا هنوز داری! چرا روبنده زدی؟” رویا گفت: “روبنده زدم تا از دست آدمها نجات پیدا کنم و مزاحم و خواستگاری دیگر نداشته باشم. این سه تا پسر هم که با من کار میکنند، هنوز صورت مرا ندیدهاند.”
– دیگه لازم نیست روبنده بزنی، از این به بعد خودم کنارتم.
رویا خندید. علیرضا ادامه داد: “دلم برای خندیدنت و دیدن چال لُپت تنگ شده بود.
امیر و علی و رضا هر سه کنار درب رستوران ایستاده بودند و شاهد این صحنهها بودند. آنها برای اولین بار بود که صورت رویا و خندهی او را میدیدند.