دارکوب پیر

دارکوب پیر

از مجموعه داستان(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

لیلا حسامیان

سلام نازنینم خوبی مادر؟ (یعنی آن قدر عزیزی که تو را به نام مادر صدا می کنم. اما پُر واضح است که تو را به قدر مادرم دوست ندارم. عشق به مادر یک چیز است، عشق به فرزند یک چیز دیگر و کلا عشق به هر کس، نمود خود را می رساند.)

مثل همیشه قلم به دست گرفته تا برای عزیز دردانه ام، بنویسم. الان تنها نیستم. پدرت دارد اصلاح می کند. کاری که بسیار به آن اهمیت داده و دقت می کند. وقتی که به خاطر طولانی شدن آن، ایراد می گیرم که: «اوووَه!» پدرت با لبخند خاص خودش می گوید که عمو امیرعباس خدابیامرز هم با همین دقت اصلاح می کرد. بعد راحتش می گذارم و می روم دنبال کار خودم. می گذارم تا هر جور دلش می خواهد باشد. وقتی همه دارند خفه اش می کنند، وقتی هر کس به نحوی انگشت های کثیف خود را روی گلویش می فشرد، همین را کم دارد که من هم از او ایراد بگیرم. گناه دارد به خدا. تو هم پدرت را درک کن عزیزم.

زندگی کوتاه است عزیزکم. پس به اطرافیانت، منظورم همسر و فرزندت است، (یادت باشد که بیش از یک بچه نخواهی. این گونه بهتر است برای این زمانه. هم از نظر اقتصاد، هم از نظر رسیدگی و توجه. دیگر گذشت آن زمان که بچه ها با هم بزرگ می شدند و کمبودی هم احساس نمی کردند. الان پدر و مادرها زندگی شان را به پای یک فرزندشان هم که بریزند برای آن فرزند انگار کاری نکرده اند. بگذریم. چون در این مورد حرف بسیار است.) بله می گفتم زندگی بیش از آن چه تصور کنی، کوتاه است. پس با عشق ورزی و محبت، روزگار تلخ را برای اطرافیانت، شیرین کن فرزند عزیزم.

در همین ابتدا، من از تو یک خواهش دارم. بلند شو و برو ترانه ی «مرداب» گوگوش را بگذار و آیتم تکرار آن را هم انتخاب کن. این گونه ترانه تا اتمام خواندن نامه من، برایت هی تکرار می شود. می دانم که تو این کار را می کنی. آخر تو فرزند حرف گوش کن ناز منی. (ناز به معنی زیبا نیست، عزیزم! منظورم از ناز، دوست داشتنی است؛ اگر تو به شکل یک شامپانزه هم قرار بود به دنیا بیایی، برای من همان قدر دوست داشتنی می شدی که اگر به زیبایی یک غزال می آمدی. آخر من که جمال ظاهر تو را نمی خواهم، چشم من به مرام و منش تو خواهد بود. زیرا آن گاه که چشم به چشمت بدوزم، به کنه وجودت پی می برم. آخر، چشم دریچه است به دل، به ذهن … نمی دانم شاید عمومیت نداشته باشد اما مطمئنم چشم فرزند من، دریچه دل او خواهد بود.) خوب بچه ی خوب! ترانه را پیدا کردی؟ راه انداختی؟ حال بقیه نامه ام را بخوان، گل من.

«گل اومد، بهار اومد،» به قول پوران، اما عید نشد. سیل آمد، سیلاب شد. سر راه، با خود همه چیز را شست و برد. از آدم و ماشین و گاو و گوسفند و مرغ، تا هر چه که فکرش را بکنی. بعضی جاها هم زمین برای خودش تاتّی کنان راه رفت و کوه روی بعضی از روستاها جا خوش کرد. انگار نه انگار که آن زیر، ماحصل یک عمر تلاش مردم بوده است! پناه می برم بر خدا. نمی دانم چه شد یهو. از یمین و یسار و خاور و باختر، انگار طوفان نوح شد. اما از کشتی نوح خبری نبود. در سدها باز شد. سدهایی که سال ها لایروبی نشده بودند. خلاصه، همه جا کن فیکون شد. اگر احشام را در نظر نگیریم، کلی آدم مُردند. کلی هم ناپدید شدند. شاید توی زمین فرو رفته اند. شاید روزی مثل دانه سبز شوند و از دل زمین سر بالا بیاورند! عزیزم! اینان دیگر به کدامین گناه کشته شدند؟! سال که نو شد؛ عید که نشد هیچ، عزا هم شد. بعد از آن بود که، دغدغه نداشتن آجیل، وقت عید دیدنی ها، برای بعضی ها، کمرنگ شد. (دغدغه ها را می بینی فرزندم؟!)

خانم اردل یادت هست؟! قرار بود امسال به این خاطر که نمی توانست آجیل شب عید بخرد، به بستگانش بگوید که مسافرت است تا کسی عید دیدنی خانه شان نیاید. آخر او می پندارد آجیل که نداشته باشد، کمبود و ضعفی دارد. هر چه حرف می زنم برایش و روی منبر می روم، فایده ندارد. او متوجه نمی شود، انگار نمی خواهد که بفهمد. شاید هم واقعا نمی فهمد. می دانی در برابر امثال خانم اردل، من تنها می توانم شنونده حرف های شان باشم. تا فقط کمی دل شان سبک شود، آرام گیرد و بعد بروند به زندگی شان برسند. به زعم خودم نفع من برای او و امثال او، همین قدر است. نمی دانم با این افکار غلط چگونه باید جنگید؟ چرا در این سال، در این قرن، هنوز ملاک ها این قدر حقیرند؟! یکی از دلایلی که از جنس آدمیزاده بیزارم می کند، همین است. در خاطرات عمواسدالله خدابیامرز (که چند جلد کتاب شده) یک بیت شعر آورده بود که با این حس بیزاری من، همخوانی دارد:

مرا به روز قیامت غمی که هست این ست

که روی مردم دنیا، دوباره باید دید

ببین عزیزم، چیزهایی وجود دارد که در جایی که تو زندگی می کنی، ممکن است عرف باشد، رسم باشد یا… . من اصلا کاری به این عرف و رسم و این ها که الان خواهم گفت، ندارم. از تو هم که بچه منی، می خواهم که متوجه حرفم باشی. البته خدا را شکر که همینک نیستی. چون شاید اگر بودی، برای این که طبق نظرم عمل کنی، به تو فشار بیاید و گمان کنی دارم مستبدانه عمل می کنم. وای خدا نکند که مستبد باشم. می دانم اگر ما تو را به دنیا می آوردیم، من مادر سختگیری می شدم. به هرحال حواست را به این ریز نظرات بده که در جای خود بسیار درشت است.

عزیزکم! رسمی هست به نام تهیه جهیزیه، بعضی جاها پسر جهیزیه می برد، بعضی جاها، دختر. تو کاری به این رسوم نداشته باش. نه جهیزیه ببر، نه جهیزیه بخواه. خودت و همسرت کار کنید، زندگی تان را بسازید. رسم و سنت را بشکنید. لازم نیست از آن جهیزیه فیلم و عکس بگیرید. نکند چیدمان کنید و اقوام را دعوت کنید برای رخ نمایی. به خدای خودم قسم که دیگر حتی نگاهت هم نمی کنم، اگر دیدت این قدر حقیر باشد یا اگر همسرت این گونه باشد، به انتخابت، لعنت خواهم فرستاد. واقعا خجالت دارد.گردن تان خرد. خوب با هم کار کنید، زندگی را بسازید. مگر باید همه وسایل را یک جا داشت؟! اگر از سمت خانواده خودت و یا خانواده همسرت یا فامیل و دوستان برایتان هدایایی، دل شان خواست (نه این که باز از سر اجبار رسم و عادت) دادند، که دادند. ندادند هم فدای سرتان. مبادا چشم تان به دست کسی باشد؟! منظور من را بفهم عزیزم.

رسم مسخره و توهین آمیز دیگری هم هست به نام شیربها. که مرسوم است خانواده دختر می گیرند. انگار دختر بوده که فقط شیر مادرش را خورده، بعد انگار پسر شیر خر خورده! (بلانسبت مادرها) تازه خیلی ها به بچه های شان، به بهانه های مختلف، شیر خودشان را هم نمی دهند، پس شیربها دیگر چه صیغه ای است؟! ببین گلبوته ی به دنیا نیامده ی من! اگر پسر هستی و قرار است که با دختری ازدواج کنی که در خانواده ای با این رسم و رسوم به دنیا آمده، آن دختر که گناهی ندارد. اما بایست بداند که نظر تو و نظر ما چیست. اگرمی تواند نظر خانواده اش را عوض کند که چقدر هم خوب. اگر نمی تواند نظر آن ها را تغییر دهد، ببین آن قدر عاشق تو هست که از خانواده اش به خاطر تو بِبُرد؟ ارتباطش را قطع کند و یک تنه با تو سر زندگی بیاید، بدون این آداب و رسوم مسخره؟ اگر این گونه عروسی باشد که برایم با تو تفاوتی نخواهد داشت. وگرنه اگر او معتقد و یا حتی معتقد نیست اما به این رسم جاهلانه مقید است، نمی توانم او را به عنوان عروس بپذیرم. مطمئن باش یک پس سری هم نثار کله ی مبارک تو می کنم که دختری که معتقد یا مقید به شیربهاست، لایق عشق ورزی نیست، بدبخت!

ببین گلم! حواست باشد، ممکن است اعتقاد خانواده با اعتقاد دختر و پسر فرق کند و این مهم است. اگر تو فرزند منی، با این اعتقاد خانواده ها بجنگ. اگر موفق نشدی، خودت را کنار بکش و عشق را درون سینه خود نگه دار. طرف مقابل تو اگر توانست پا به پای تو با اعتقاد مسخره ی خانواده اش بجنگد، که دستانش بوسیدنی است. اگر نتوانست که در جنگیدن و متقاعد کردن خانواده اش، کاری از پیش ببرد، اگر قدرت عشق تو در او آن قدر قوی بود که بتواند لااقل قید خانواده اش را بزند که از این بهتر نمی شود. کارتان سخت هست، اما آن زمان دیگر بروید، به عشق تان برسید. اما…اما… اگر نتوانست قید خانواده اش را بزند، بی خیالش شو. او لایق زندگی با فرزند من نیست. عشق، ایثار می خواهد عزیزم. اشتباه نکن. ایثار این نیست که تو رسم جاهلانه ی آن ها را بپذیری! بله! عشق ایثار می خواهد، پایمردی می خواهد. اما بدان که عشق را عشق سزاست و بس. عزیزم این رسم و رسوم جاهلانه را جمع کن، بغچه پیچ کن، برو بیانداز در سطل آشغال تاریخ.

کسی را می شناسم که برای تهیه جهیزیه دخترشان خود را از خرید خانه محروم کرده اند، مستاجر مانده اند اما یک غلنبه پول گذاشته اند توی بانک که سود هم به آن تعلق می گیرد، برای جهاز دختر یکی یکدانه شان که وقتی شاهزاده نکبتی با اسب سفید (انشاالله که اسبش چلاغ است) آمد و دختر را بدهند ببرد، جهیزیه بخرند. که چه شود؟! می خواهم هفتاد سال سیاه، بدون جهیزیه بمانند دخترها. ببین گل من! بچه ام نخواهی بود اگر سنت شکن (سنت های مسخره) نباشی. بچه من نخواهی بود اگر بخواهی مثلا به اسم عشق، تن به خواسته ی پدر و مادر طرف خود دهی. بدان که این دیگر عشق نخواهد بود. حماقت است. ببخش فرزندم، خریّت است. از طرف خود بپرس این سنت مسخره را قبول داری یا نه؟ اگر قبول دارد و نمی تواند هم خود را از این قید رها کند، او را دور بیانداز. (در همان سطل آشغال تاریخ!) بگذار در دلت مثل یک یاد، باقی بماند. بگذار بماند ور دل ننه جان خود. چه دختر چه پسر فرقی ندارد؛ جسارت، پایمردی و راست قامتی و صبوری، لازمه ی حفظ عشق است، این هیچ گاه از یادت نرود گل بچه. اگر طرف تو، معشوق تو، توانست از قید سنت، رها شود و بِبُرد، آن وقت حتی من هم عاشقش خواهم شد. بگذریم. تو فعلا برو بیاموز که عشق چیست؟ بعد معشوق را بیاب!

جانم برایت بگوید که قبل از این که سال قدیم برود و گم شود و سال جدید یهو بپرد و بیاید وسط زندگی، خالجان (آخرین خاله ام، قبلا به تو گفته ام ما خاله را خالجان صدا می زنیم) پرنده شد و پرواز کرد و رفت.  رفت پیش بقیه آشنایانی که تا کنون رفته اند؛ مثل همسرش، مادر بزرگ هایت، پدر بزرگت (پدرم که پسر خاله او نیز بود) و بقیه فک و فامیل های نزدیک و دور. آخ چه صفایی دارند مرده ها، وقتی که یک زنده می میرد و به سمت شان می رود. آخر مگر می شود عدل و داد باشد، آبادی باشد، نور و طراوت باشد، ترس و ناامنی نباشد. آسایش و امنیت باشد، سیل و زلزله نباشد، آن وقت صفا نکرد؟! حتما صفا می کنند و جای ما زنده ها را خالی نگاه می دارند. تا هر یک به وقت مقرر پرواز کنیم و به سوی شان برویم. از ندیدن خالجانم دلتنگ می شوم اما از رفتن اش ناراحت نیستم. رفتن سهم هر رونده ای است. می بایست برویم. من هم می روم و دل تو برایم تنگ خواهد شد. (حتی برای نامه هایم) یاد خالجان همیشه در سرم، مهرش در دلم و آن چنان که مادرم خواسته بود، همیشه احترام او را نگاه داشتم. چرا که بسیار زخم دیده از روزگار بود. خدا به بازماندگانش صبری در خور مصیبت شان دهد.

مگر غمِ ندیدنِ رویِ پدر و مادر  تسکین می یابد؟ هرگز! فقط انسان عادت می کند. متاسفانه. یادت که نرفته، من پیشترها برای تو گفته ام، کلا با عادت کردن، مشکل دارم (انگار با عادت سر جنگ دارم!) زمانی که کتاب های عمو محمود را می خواندم و برایم دوست داشتنی بود و او هنوز خود را آلوده سیاستی نکرده بود که از آن هیچ نمی فهمید، در هر حال، او با نوشته هایش به من آموخت که عادت، سمِ زندگی است. سمِ عشق است. سمِ رابطه است. بگذریم.

همینک تو چه کار می کنی؟ می روی سمت سیل زده ها تا به آن ها کمک کنی یا نه؟ احتمالا عِرق خوزستانی بودن مادرت، تو را به سمت جنوب بکشاند. اما این گونه نباش. تو فقط عِرق انسانی داشته باش و به هر کس که نیاز دارد. با هر قومیت، زبان و دینی کمک کن. بعد از کمک به انسان، به فکر حیوان ها باش. همیشه تا آن جا که می توانی، تو گرفتارها را کمک رسان باش. مبادا بلند شوی بروی از کارهایت عکس بگیری، فیلم بگیری بعد پخش کنی در این صفحات اینترنتی (همان صفحات که مثل حمام های زنانه است!). به جان خودم، به جان خودت، به جان پدرت، آن قدر عصبانی می شوم که مثل گوجه فرنگی، له ات می کنم. واقعا خجالت دارد. مگر تو کار خیر می کنی که آرشیو کنی برای جایی؟ مگر می خواهی برای خود قاب و فیلم یادگاری برداری؟ بیخیال نازنین من! ببخش که عصبانی می شوم. می دانم که تو این گونه نیستی. از کار بعضی افراد حرصی بودم، جوگیر بودم که این گونه با تو برخورد کردم. آخر گلبوته ی ناز من! معنی ندارد آدم کار خوب کند، بعد تصویر بردارد، ثبت کند. این تبلیغِ کارِ خیر هم نیست. جور دیگری هم می شود بانی و مشوق کار خیر بود. تو اگر کار خیری را دلی انجام دهی، به دل هم می چسبد. خدای تو هم این کار زیبایت را می پذیرد. مبادا کار خیر می کنی، تا به تو امتیاز یا سمتی دهند!؟ تو را به جان من، این گونه نباش. قربان شکل ماهت بروم. برایت دعا می کنم که اگر بخواهی به بندگان خدا برسی؛ اما اگر رسیدنت به بندگان خدا، برای رسیدن به مقاصد مادی خودت و یا برای صعود خودت، به مدارجی عالیه، پس الهی که بمیری عزیزم. من فرزندی این چنین نمی خواهم. مایه ننگ خواهی بود. البته می دانم که این گونه نیستی و احساسات من را بابت قرار گرفتن در فضای پیش آمده و دیدن این مدل، ایثارهای تقلبی، درک خواهی کرد. حافظ می گوید:

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

فرزند گل من! یادت نرود، دردانه من! خوب ببین. خوب بشنو. خوب بخوان و دقت کن. تامل کن. وقتی که خواندی، اندکی صبر کن. بعد دوباره بازگرد و باز بخوان. بعد که دقت کنی، می بینی چیز دیگری را متوجه شده ای که قبل از آن متوجه اش، نبودی. چه کیفی دارد این باز فهمیدن ها، و چه برقی بزند آن چشمان زیبایت، وقتی موردی را خوب درک کنی، قربان آن چشمانت، مادرت برود. من خودم وقتی از بازخوانی، چیز جدیدی را متوجه می شوم، خودم را تشویق می کنم و برای خود دست می زنم. بعد پدرت با تعجب مرا می نگرد و با لبخند می گوید: «همیشه روحیه کودکانه ات را حفظ کن!»

یادش بخیر. من از مادرم (مادر بزرگت) با همین تشویق های کوچک و کودکانه و قربان صدقه رفتن هایش، کلی درس آموختم وگرنه من، خیلی سرتق تر از آن بودم که خیلی چیزها را بیاموزم. از او یاد گرفتم که با زبان خوش می توانی خمیره سرد و بی روح آدمی را در دستان پُر مِهر احساست، گرم کنی و آن را شکل دهی. البته نه آن گونه که خود بخواهی (خودخواهانه، نه.) بلکه آن گونه که بایست باشد. آن گونه که صحیح است. متوجه شدی نازگل مادر؟! قربانت بروم.

خسته نشدی از شنیدن ترانه ی مرداب و خواندن نامه ی من؟! دیگه مادر برود؟! اجازه می دهی؟ نترس منظورم رفتن ابدی نیست. هر چند بالاخره همه یک روز می روند. من می روم. تو هم می روی. می دانی اینجا چه چیز مهم است؟ مهم این است که در خاطرها چگونه می مانیم. چگونه از ما یاد خواهد شد. در مورد خودم، می دانم که دلت برای نامه هایم تنگ می شود. برای غرغرکردن های مکتوبم. نامه یا چیزی به نام پیام کوتاه هست که برای من حکم نامه نگاری را دارد و گاه از پیام های کوتاه خود که پشت سر هم برای افراد می فرستم، به نوک زدن های دارکوب تشبیه می کنم و خود را دارکوب می دانم، دارکوبی پیر که مدام به تنه ی درختِ ارتباط نوک می زند؛ اما دیگر درختی نمانده. جنگل ها که سوخته اند. دارکوب پیری هستم که نوک به سنگ می کوبم. نوک که می شکند. بعید است. ترمیم شود. بعد از آن دل دارکوب هم می شکند. بی خیال شو فرزند. دل و نوک این دارکوب پیر، فدای سرت.

گلبوته ی من. قربان قد و بالایت بروم. نامه را از دسترس افراد بی جنبه دور نگه دار. پدرت، خودش هر شب برایت نامه کوتاهی می نویسد. او خود هرگونه که دلش بخواهد و از هر راه که صلاح بداند، نامه اش را به دست تو خواهد رساند. ما در کار هم دخالت نمی کنیم اما به هم نظر می دهیم و نظر یکدیگر برای مان قابل احترام است اما لازم الاجرا نیست.

نور دیده ام، به خدا می سپارمت، از دست بدها و بدی ها. می بوسمت هفت، هشت تا. قربانت خودم: مادرت.

 

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *