«احمد محمود»، (زمین سوخته)* دارد!

احمد محمود، آب ندارد!

لیلا حسامیان

سلام بچه! اول پاشو ترانه‏ی (کُمَکَم کن) «گوگوش» را بگذار؛ تا ضمن خواندن، آن ترانه برایت مثل موزیک متن نامه باشد. همانند هر مادری، دوست دارم که بچه‏ام، با سلامتی و در رفاه باشد؛ چه من باشم، چه نباشم. همینک نمی‏دانم تو در چه حالی هستی. تنها دل‏خوشی‏م این‎ست که تو این جا نیستی. تو نیستی که ببینی این جا، بر ما چه می‏گذرد. شاید نهایت خودخواهی باشد که حاضرم نباشی. حاضرم نباشی تا نبینی. می‏دانی عزیزم، من برای نبود «احمد محمود» در این زمان هم خوشحالم. احمد محمود را که یادت هست؟ نویسنده‏ی هم استانی من(خوزستانی)، که هم چون پدری، دوستش داشته و دارم و با داستان‏هایش زندگی کرده‏ام. اگر همینک او بود، حتما سکته می‏کرد؛ اگر او بود و می‏دید که (هور) خشکیده و ماهی‏ها به گِل تپیده‏اند و گاومیش‏ها در لای، گیر کرده و تشنه و نشئه‏اند، چگونه می‏توانست طاقت بیاورد؟! اگر او بود و آب نداشت تا آن ماهی‏ها و گاومیش‏ها را نجات دهد، حتما دق می‏کرد. اگر او بود و می‏دید که به خاطر آب، چه غوغایی به پا شده، حتما باورش نمی‏شد که بیدار است. شاید می‏پنداشت که کابوس می‏بیند. شاید هم  با هق‏هق، داستانی جدید می‏نوشت؛ داستانی در ادامه‏ی (زمینِ سوخته) و اسمش را می‏گذاشت: (زمین تشنه). احمد محمود آب ندارد تا برای استفاده مردم و هور، جاری کند، اما با نوشته‏هایش، در رگ تمام دوستدارانش، عشق را جاری کرد. یادش، به خیر؛ نامش، جاودانه؛ زمینِ سوخته‏اش، سرسبز؛ زمینِ ‏تشنه‏اش، سیراب؛ خوزستانش، آباد.

عزیزم؛ یادت می‏آید از «عمو خسرو» برایت گفته بودم. جسم عمو خسرو، تاب ناملایمات روزگار را نیاورد و بعد از آن که با قلم‎ش آخرین فریادش را زد که: “ایران فروشی نیست!” مانند شمعی، خاموش شد. تو می‏دانی که شمع، خود به خود، نمی‏میرد. باید بِدَمی تا خاموش شود؛ یا باد تندی بِوَزَد. نمی‏دانم که؟! و یا چه؟! اما می‏دانم که دیگر شمع وجودش نباید می‏ماند، مبادا شبِ تارِ ما را سوسویِ لرزان و ضعیف شمع وجودش، نورانی سازد. این مسیری که عمو خسرو رفت را همه می‏رویم؛ اما چگونه بودن، چگونه ماندن و چگونه رفتن، خیلی مهم است. یادم است روزی از عمو خسرو پرسیدم که وقتی به پشت سرتان برگشته و نگاه کنید، از فعالیت‏‏‎های‏تان، پشیمان نیستید؟ ایشان با لحن مهربان و محکمی گفتند: “نه! به هیچ وجه! چون همیشه فقط به ایران اندیشیدم.” عزیزم؛ هرگز فراموش نکن و هیچ وقت هم ساده‏اندیش و پَخمه نباش. چشم‏هایت را باز کن. خوب ببین. خوب بِفَهم و خودت تکه‏های پازل‏ها را بِچین. نگذار کسی برایت، به میل خودش، تکه‏های پازل‏ها را بچیند، این خیلی مهم است، یادت نرود.

بچه‏ی عزیزم؛ می‏بینی که مرگ هم‏چنان می‏تازد. از آن جا که مادربزرگ‏ات(مادرم)، زمانی به من گفت که تو دختر تمام مادران روی زمین باش، سعی کرده و می‏کنم، بسته به برخورد و باز خوردِ رفتار خانم‏های مُسِن، با آن‏ها ارتباطی حَسَنه داشته باشم. در این بین، بعضی برایم، هم چون مادری می‏شوند و صد البته که هیچ کس، مادر اصلی آدم نمی‏شود. من اینان را (مادر دوم) خود می‏دانم. با این اوصاف، من مادر دوم، بسیار دارم که بعضی از آن‏ها را هم از دست داده‏ام و برخی هنوز سایه مهرشان بر سَرم، سایه‏گستر است. می‏خواهم برایت از یکی از این مادران دوم خود بگویم. مادرِهمسرِدایی‏ات(دایی محمد)، یکی از همین مادران دوم من بود. خانمی تُرک‏تبار که از مهربانی سرآمدِ هم‏نوعان خود بود. جالب است بدانی بعد از ازدواج‏ام با پدرت، «ناهیدخانم»(نام کوچک ایشان بود)، برای پدرت، تداعی‏کننده‏ی مادربزرگ‏ خودش بود. وقتی هم که مادر بزرگ‏ات(مادرِپدرت) پَر کشید، این ناهیدخانمِ مهربان، به پدرت گفت: “اگر قابل بدانی من مادرت می‏شم؛” و او سال‏ها مادر من و پدرت ماند. مادری کردن از هر جایی که باشی امکان‏پذیر است. فقط باید بلد باشی، مادری کنی. برخلاف نظر بعضی‏ها، به عقیده‏ی من حتی می‏توانی نزاییده باشی، اما مادری کردن را بلد باشی. مدت‏ها بود ندیده بودیم‏اش. اما باز هم برخلاف تصور بسیاری، بُعدِ مسافت، نمی‏تواند جلوی مهر و عشق و عاطفه را بگیرد؛ آن هم مهر و عاطفه‏ی مادر و فرزندی؛ ما در هر حال، از وجود ایشان، با هر طریقی که امکانش بود، سرشار از عشق و عاطفه می‏شدیم. آخ عزیزم؛ روزگار این موهبت، یعنی ناهیدخانم را بر ما زیادی دید و در یک روز شاد مذهبی، ناهیدخانم هم پَر کشید. او سبک‏بال رفت و ما را با دلتنگیِ عمیقی، تنها گذاشت. یادش به خیر باد.

آری! داشتم می‏گفتم که مرگ، هم چنان می‏تازد و عزراییل عزیز، هم چنان پُر کار است؛ هم خودش و هم اعوان و انصارش. طفلک عزراییل، خودش از اعوان و انصارش دلِ خوشی ندارد؛ زیرا دوست ندارد کسی دچار اجل معلق شود و مرگ زودرس داشته باشد. مرگ زودرس فقط این نیست که تو جوان باشی و بمیری؛ حتی اگر پیر هم باشی، وقتی که نباید باشی، خوب دیگر می‏بَرَندَت تا نباشی. بچه؛ می‏فهمی چه می‏گویم یا نشئه‏ی خواب هستی؟! نخواب. بچه؛ نخواب. بیدار باش و هوشیار. این جا مدت‏هاست که مرگ، قُبحِ خودش را از دست داده. در هر کوی و برزن، دیوارها پُر است از بَنِرهای سیاه و سفیدی که برای چشم هم چشمی، از جملات کلیشه‏ای و حال بِهَم‏زَن، پُر است. در واقع، این بنرها، نه کسی را تسلا می‏دهد و نه ارزشی دارد. تنها جایی که آن‏ها را تهیه می‏کند، کارشان رونق گرفته. مثلا اگر کسی بمیرد و اطرافیان برای‏اش بنر نزنند، نمی‏شود؟ اگر نزنند، چه تعبیری می‏شود؟ خوب هر تعبیری خواستند، بکنند. دیگر چه فرقی دارد به حال آن که رفته و به حال بازماندگان؟ خرج آن بنر می‏تواند نانی ‏شود بر سفره‏ی نیازمندی. چه بنر بزنی چه نزنی، مرده که زنده نمی‏شود. گاهی دیده‏ام این بنرها زیرانداز کارتن خوابی شده. به جانِ خودم که زدن این بنرها واجب نیست. این کار، همان قدر احمقانه است که کرایه کردن سرویس طلا برای گرفتن مراسم عروسی. مثلا اگر عروس، طلا نداشته باشد، نمی‏شود؟! اگر سرویس طلا نباشد، آسمان به زمین می‏آید یا زمین به آسمان می‏رود؟! اصلا می‏خواهم بدانم آن عروس، فضایلی را که یک انسان باید داشته باشد، داراست یا فقط بزک کرده‏اش است که قیمت دارد؟! نمی‏دانم چه بگویم، اما می‏دانم که اگر این عروس، دخترِ من باشد یا حتی عروسِ من، همان بهتر که نباشد. لعنت به کسانی که تن می‏دهند به هر چه در زمانه جاری شود. لعنت به کسانی که هم‏رنگ جماعت می‏شوند، حتی اگر رنگ بدی باشد. لعنت به کسانی که به قول «احمد شاملو»ی عزیزم، دچار “یبوست فکری” اند و فقط “اسهال کلامی” خوبی دارند. به سرشان بخورد. حالا می‏فهمی چرا نمی‏خواهم تو به این جا بیایی؟ چون دوست ندارم حتی یک ذره، هم‏رنگ اینان شوی؛ پس سر جای‏ت بمان.

عزیزم داشتم از قبحِ مرگ می‏گفتم. واقعا زمانی مرگ ابهت داشت. همینک این گونه نیست. آدم‏ها مثل برگ‏های پاییزی تند و تند، به زمین می‏ریزند و فََراشِ روزگار، تندتند، آن‏ها را جارو می‏کند و به کناری می‏کشاند. من به اعتقاد خود، بعد از شنیدن خبرِ مرگِ کسی یا بعد از دفنِ او، آدابی را در تنهایی خود، انجام می‏دهم؛ به اعتقاد خودم، برای دل خودم. گاهی هم با پیام کوتاه، به بعضی دوستان و آشنایان، برای آن مرده‏ها طلب مغفرت جُسته و ذکر خیری طلب می‏کنم، که این‏ها فقط به اعتقاد خودم مربوط است. گاهی همین دوستان و آشنایان، با جواب‏های‏شان چنان دل‏آزرده‏ام می‏کنند که…، اشکال ندارد؛ آن‏ها سطح فهم و شعور خود را می‏رسانند. من نمی‏گویم که دیگر پیرتر شده‏ام، نه؛ بلکه به قولِ «مرضیه»، ترانه‏خوان فقید، “بزرگ‏تر” شده‏ام! به برخی از اینان دیگر جواب هم نمی‏دهم. زیرا آن‏ها در جهلِ مُرکبی اسیرند، می‏خواهم بر همان جهل‏شان سواره بمانند و فکر کنند که من جزو پیادگانِ مُخ تعطیل‏ام. بگذریم. از آداب عقیدی می‏گفتم که بعد از شنیدن خبر مرگ کسانی، برای دل خودم، انجام می‏دهم. عزیزم آن قدر خبرهای مردن افرادی که می‏شناسم یا برای‏شان احترام قائلم، پی در پی می‏رسد که نمی‏توانی باور کنی مثلا در یک شب، برای چند نفر آداب را به جا می‏آورم. آین آداب، با احساس درونی من آمیخته است؛ دیگر خودت حدس بزن به سر وجود و احساس آدم چه می‏آید. آخ عزیزم! چه بگویم؟!

خسته‏ام بچه؛ دیگر می‏خواهم بروم. مراقب خودت باش. انسان بمان. شعور داشته باش. اگر کاری از تو بر می‏آید، انجام بده وگرنه، حرف مُفت و زیادی نزن. محبت‏های دیگران را مثل بچه‏ی آدم و در خورِ آن محبت و صد البته در حد توان‏ات، جواب بده. فقط منتظر نباش که به تو محبت کنند. مگر برای دیگران تخم دو زرده گذاشته‏‏ای که از آن‏ها توقع داری؟ توقع چیز خوبی نیست. خودت از درونِ خودت، واکنشی احساسی نشان بده. عین تُرُبچِه ثابت سر جای خود ننشین، حواست به همه، به هور، به ماهی‏ها و گاومیش‏ها هم باشد. نامه‏ام را بیش از یک بار بخوان. آن قدر بخوان تا حرف‏هایم، ملکه‏ی ذهن‏ت شود. بچه‏ی خوبی باش…، خدا نگه‏دار. می‏بوسمت بدون کرونا، قربانت: خودم، مادرت.

*زمین سوخته، نام کتابی است از «احمد محمود»         

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *