فرحناز حسامیان
فریبا سالها قبل برای رفتن به دانشگاه به تهران آمد و بعد از اتمام تحصیل، چون کار هم پیدا کرد، در تهران ساکن شد. او طبقه دوم یک خانه کوچک را در قسمتی از شهر که هنوز بافت قدیمی آن دست نخورده، باقی مانده بود، اجاره کرد. اتاق خواب فریبا پنجرهای رو به حیاط خانهای قدیمی در رو به روی خانهی فریبا داشت. حیاطی بزرگ و زیبا با حوض کوچکی در وسط آن و درختانی در اطراف حیاط و باغچهها، در پای درختان پر بود از بوتههای گل و کنار دیوارها، گلدانهای قشنگی چیده شده بود که خالی بودند. منظره حیاط بسیار زیبا بود. کف حیاط پر بود از برگها و شاخههای کوچک خشک درختان که مشخص بود به مرور با باد به زمین ریخته و همین صحنه نشان از آن داشت که کسی در خانه زندگی نمیکند. فریبا، هیچ رفت و آمدی آن جا ندیده بود. بعضی از روزها که کار نداشت و خانه بود، به پنجره سری میزد و حیاط را نگاه میکرد. یک روز صبح که از خواب بلند شد، دید در حیاط خانه رو به رو، تغییراتی دیده میشود. انگار تمیز و زیباتر شده بود. گلدانها پر شده بود و در آنها نشای گلهایی کاشته شده بود. با خود اندیشید که حتما خانوادهای ساکن آن جا شدهاند یا مسافرت بودهاند و به خانه برگشتهاند. از آن جا که فریبا دختری کنجکاو بود، دوست داشت افراد آن خانواده را ببیند. بعضی موقعها که سر کار نبود، از پشت پرده پنجره اتاقش، یواشکی، خانه حیاطدار را دید میزد. صندلی راحتی گهوارهای توی بهارخواب گذاشته شده بود. فریبا از دیدن این مناظر زیبا و دوستداشتنی که در حیاط میدید، خیلی لذت میبرد. آرزو داشت در چنین جایی زندگی کند. تحصیلات فریبا کاردرمانی بود؛ به همین خاطر در یک کلینیک خصوصی توانبخشی، به بیماران مبتلا به پارکینسون و ام.اس یا معلولیتهای دیگری از این دست که در حوادث یا جنگ به وجود آمده بود، میرسید و چون دلسوزانه به بیماران رسیدگی میکرد و اخلاق خوبی هم داشت و به بیماران روحیه میداد، در آن کلینیک ما بین بیمارانی که مرتب به آن جا میآمدند، خیلی طرفدار پیدا کرده بود. تا دیر وقت در کلینیک میماند و به بیمارانی که آن جا میآمدند، رسیدگی میکرد. گاهی هم به منازل بیماران برای انجام کاردرمانی مراجعه میکرد. از وقتی خانه گرفته بود، سعی میکرد که با کسانی که از خانههای آن کوچه بیرون میآمدند و با او رو به رو میشدند، سلام و علیک را شروع کند. همسایهها هم رفتار خوب و متین فریبا را دوست داشتند. چندین روز بود صبحها که به سر کار میرفت، متوجه مردی شده بود با موهای جو گندمی که با عصایی چوبی راه میرفت و لنگلنگان بود. اما خیلی هم مسن نبود. چون هر روز او را ابتدای صبح میدید با خود گفت: “حتما برای پیادهروی است که این ساعت بیرون آمده.” معمولا فریبا به کنجکاوی از مناظر و خانههای اطراف یا از پشت پنجره اتاق خواب، عادت داشت. اما دقت و کنجکاویش نسبت به خود افراد کمتر بود. به همین خاطر متوجه نگاههای آن مرد عصا به دست نبود. یک روز صبح دیر از خواب بیدار شده بود. چون شب قبل ساعات زیادی را بیدار بوده و کتاب میخواند. خیلی دیرش شده بود. او تندتند مانتواش را پوشید. بدون آن که صبحانه بخورد، کیفش را برداشت و دواندوان از پلهها پایین رفت. هنگام پیچیدن از کوچه به طرف خیابان اصلی، به کسی محکم برخورد کرد و هر دو تعادلشان به هم خورد و به زمین افتادند. آن شخص همان مرد عصا به دست لنگلنگان با موهای جوگندمی بود. با چند کیسه دستهدار کوچک، چون از خرید بر میگشت. خریدهای مرد مو جوگندمی، پخش زمین شد. فریبا که متوجه وضعیت او بود، به سرعت به طرفش رفت و عذرخواهیکنان، عصایش را به دستش داد و کمک کرد بلند شود و خریدهایش را جمع و جور کند. وقتی با آن مرد چشم به چشم شد، متوجه شد که او سن بالایی ندارد. به خاطری که کاردرمان بود و با افراد معلول جسمی زیاد سر و کار داشت، او را با دقت نگاه کرد اما نتوانست از ظاهرش بفهمد که مشکل پای او چیست. فریبا دستبردار نبود و مدام عذرخواهی میکرد و میپرسید: “آقا شما چیزیتون نیست؟ خوبید؟” صدای با طمانینه آن آقا بالاخره به گوش رسید: “خانم نگران من نباش. من چیزیم نشده. خوبم. اتفاقه. خب پیش میآد. شما خودتون خوبید؟ انگار امروز خیلی عجله داشتید؟” فریبا با این حرف متوجه شد که روزهای دیگر هم مورد توجه ایشان بوده، به او پاسخ داد: “بله من خوبم. شرمنده شما شدم. آخه امروز دیر بلند شدم از خواب، خواستم به ساعت حرکت مترو برسم، که باعث این اتفاق شدم. الان هم کمکتون میکنم تا دم در خونهتون با شما میآم.” فریبا کیسههای خرید را در دست گرفت. مرد عصا به دست خواست مانع شود و گفت: “نه خانم. شما دیرتون شده بفرمایید.” فریبا با خوشرویی گفت: “ساعت حرکت یک مترو را از دست دادم اما به مترو بعدی حتما میرسم، نگران نباشید. راستی خونه شما کدام کوچه است؟ خونه تون کجاست؟” مرد عصا به دست گفت: “همین جا. کمی جلوتر.” فریبا تعجب کرد. چون فکر میکرد همسایههای آن کوچه را با قیافه میشناسد. او اصلا به فکر ساکنان جدید خانه رو به رویی نبود. فریبا سعی داشت پا به پای او راه برود تا مبادا او مجبور شود با سرعت حرکت کند. برخورد گرم و لبخند زیبای فریبا، آن مرد را ساکت کرده بود تا بگذارد فریبا با وسایلش دوش به دوش او حرکت کند. فریبا از روی کنجکاوی پرسید: “شما تازه به این محله اومدید؟”
- بله مدت کوتاهی است. اما از وقتی ساکن شدیم من شما را هر روز صبح دیدهام.
- جدا؟! اما من فقط یه سه چهار باری متوجه شما شدم. جالبه. ببخشید. من حتما بعضی روزها گیج بودم.
فریبا خنده شیرینی کرد. به مقابل خانه فریبا رسیدند. آن مرد نفسنفسزنان کنار درب آن خانه قدیمی، مقابل خانهی فریبا توقف کرد. همان خانه زیبایی که فریبا با کنجکاوی گاهی حیاطش را دید میزد. آن مرد گفت: “خیلی از شما ممنونم خانم. من همین جا ساکنم.” فریبا با تعجب گفت: “وای خدای من! این خونه زیبا متعلق به شماست؟! خوشبختم. پس ما همسایه هستیم. من هم اون جا میشینم.” و با انگشت به طرف پنجره اتاقش خانه خودش را نشان داد. آن مرد پرسید: “از کجا میدونید این خونه زیباست؟” فریبا پاسخ داد: “خوب معلومه. از پنجرهی اتاقم.” و باز خندید و ادامه داد: “یه مدتی است از سر کار که میآم متوجه تمیز شدن حیاط و پر شدن گلدونهای خالی و شسته شدن حوض و آب تمیز توی اون بودم و اینا نشون میداد که کسانی ساکن شدند. دوست داشتم بدونم که خدا خواست امروز با شما آشنا بشم آقا. من از آشناییتون بسیار خوشبختم. من فریبا … هستم.”
- منم از آشنایی با شما خوشبختم خانم. من هم توفیق… هستم.”
فریبا بعد کیسههای خرید توفیق را پشت درب حیاط گذاشت، خداحافظی کرد و رفت تا به نوبت بعدی حرکت مترو برسد. فریبا تا به سر کار خود برسد به آن جریان برخورد فکر میکرد و در دلش خندهاش گرفته بود. اما به خاطر زمین افتادن آن مرد که دیگر نامش را میدانست، ناراحت بود. فریبا به سر کارش رسید و مثل همیشه سخت مشغول کار شد و ماجرای برخورد را از یاد برد تا عصر وقتی که خسته از خیابان اصلی وارد کوچهای شد که خانهاش در آن قرار داشت، دوباره هم خندهاش گرفت و هم دلش برای زمین خوردن آقای توفیق با وضعی که پایاش داشت، سوخت. فریبا وقتی وارد خانه شد، اولین کاری که کرد این بود، یواشکی از پشت پرده اتاقش به حیاط آن خانه نگاه کند. هیچ کس در حیاط نبود. بعد از پشت پنجره کنار رفت و مشغول دوش گرفتن، غذا پختن و کارهای معمول خودش شد و هر از گاه به پشت پرده اتاقش میرفت و حیاط را دید میزد. اما سر جای خود بند نشد و از کیکهای فنجانی که تازه خریده بود، بشقابی پر کرده و به درب خانه آقای توفیق برد. در زد. بعد از چند دقیقه در را مردی بلند قد و هیکلمند باز کرد. فریبا بعد از سلام کردن، احوال آقای توفیق را پرسید و بشقاب کیک را تعارف کرد و گفت: “به خاطر عذرخواهی آمدم. از این که امروز صبح بد جور با ایشان تصادف کردم. بفرمایید فریبا کیک را آورده. باز هم از جانب من از ایشان عذرخواهی کنید.” آن مرد قد بلند کمی هاج و واج به فریبا نگاه کرد. بشقاب را گرفت. با فریبا خداحافظی کرده و در را به روی فریبا بست. فریبا به ذهنش فشار آورد انگار آن مرد قویهیکل را بار اول بود که میدید. خیلی هم به نظرش خشن میآمد. فریبا سریع به خانه برگشت و به پشت پرده رفت و حیاط را نگاه کرد، اما کسی را ندید. چند روزی از این ماجرا گذشت. صبحها که میرفت اطراف را نگاه میکرد اما توفیق را نمیدید. کمی نگرانش شد که مبادا به خاطر آن برخورد، اتفاقی برای پای ناتوانش افتاده باشد. ماجرای توفیق گوشه ذهن فریبا را اشغال کرده بود. چندین روز دیگر گذشت. تا این که یک روز سر کار که داشت بیمارها را به نوبت ورزش و نرمش میداد، به منشی خبر داد تا بیمار دیگری را به اتاق راهنمایی کنند، برای انجام کاردرمانی. فریبا همان طور که سرش پایین بود و داشت برنامه بعدی بیمار قبلی را یادداشت میکرد، متوجه وارد شدن فردی به اتاق شد. سلام کرد و از شنیدن جواب سلام از دو نفر، متوجه شد که بیمار، همراه دارد. سرش را از روی پرونده برداشت و به آنها نگاه کرد. توفیق را به همراه آن مرد قویهیکل دید. سریع از جا بلند شد و گفت: “سلام آقا توفیق. شمایید!؟ خیلی خوش آمدید. آن زمین خوردن کار دستتون داده حتما؟ شرمندهام من به خدا.” توفیق هم با تعجب از دیدن او و بعد از سلام و احوالپرسی، ادامه داد: “نه بابا! مشکل من قدیمی است. نمیدونستم شما کاردرمان هستید، این جا کار میکنید. من قبلا هم این جا آمده بودم، اما شما را ندیده بودم.”
- حتما همکاران دیگرم در خدمت شما بودند.
- بله درسته. خوشحالم که دوباره شما را میبینم.
فریبا از آن مرد قویهیکل خواست تا کمک کند و توفیق روی تخت قرار بگیرد و برای درمان آماده شود. توفیق رو به آن مرد کرده و گفت: “ستار برگه دکتر را نشان فریبا خانم بده.” وقتی توفیق آماده شد، فریبا به کنار تخت رفت و گفت: “بعد آن تصادف، صبحها پیداتون نبود.” توفیق هم چنان که محو تماشای فریبا بود، جواب داد: “درد پاهام زیاد شده بود، این وقتها ترجیح میدم که کمتر راه برم. درد پام تا کمرم کشیده میشه. دیگه دکترم اومد منزل ویزیتم کرد و گفت که چند جلسهای باز بیام این جا.”
- نکنه واقعا به خاطر اون تصادف بوده؟
- نه بابا! گفتم که مشکل من قدیمیه. هر از مدتی یه بار این حالت را دارم.
فریبا با دیدن نسخه دکتر، گفت: “براتون پونزده جلسه تجویز کردن. یک روز در میان البته.” فریبا مشغول شد با وسایل مختلفی که داشت به همراه ماساژ با روغن، کارهای لازم را برای پای توفیق انجام داد. با آن که توفیق درد زیادی داشت اما صبوری میکرد و فقط به سقف اتاق نگاه میکرد. بعد فریبا از ستار کمک خواست تا توفیق را کمک کند تا به شکم بخوابد و فریبا روی مهرههای کمر توفیق هم کار کرد. ستار هم که جز سلام کردن حرفی نزده بود، بدون صدا یک گوشه از اتاق ایستاده بود و به کارهای فریبا بر روی بدن توفیق نگاه میکرد. فریبا ضمن کار متوجه درد کشیدن توفیق میشد و گاهی تکانهای سختی زیر دستش میخورد، اما ساکت بود. فریبا ساعت را نگریست و گفت: “برای جلسه اول دیگه کافی است. من یک پیشنهاد دارم. ما جلسات کاردرمانی در منزل هم داریم که یه خورده هزینهاش با کلینیک فرق داره. اما به حرمت همسایهگیمون و خطای آن روزم، جلسات بعد را من به منزل شما میآم. با همان هزینهی کلینیک برای شما. قطعا در خانه راحتترید و دیگه اذیت نمیشید تا بخواهید به این جا تشریف بیارید. فقط من بعد از کارم که اومدم خونه، بعدش میآم خونه شما و براتون انجام میدم.” توفیق نگاهی به ستار کرد و انگار بدش هم نمیآمد از این که در منزل کاردرمانیش انجام شود، اما زبانی گفت: “ولی من راضی به زحمت شما نیستم. شما هم خسته از سر کار میآیید.”
- (با خنده) این کار منه. من کارمو دوست دارم. خسته هم نمیشم. شما اصلا نمیخواد ناراحت من باشید. تازه من مسبب این درد تازه شدم.(باز خنده) شما الان که تشریف بردید منزل، یک دوش آب گرم بگیرید. بعد طبق این برگهای که الان میدم خدمتتون این ورزشها را تا پس فردا که نوبت بعدی کاردرمانیست، انجام بدید تا من خدمت برسم. لطفا شماره تلفنهای خودتون را هم بدید تا قبل از اومدنم بتونم پیداتون کنم و خبر بدم.”
ستار سریع شماره تلفنها را یادداشت کرد و به فریبا داد و به توفیق کمک کرد تا لباسش را بپوشد و بلند شود. از چهره توفیق درد کشیدن بارز بود. فریبا که چشمش به قیافه دردمند و عرق کرده توفیق افتاد، گفت: “ببخشید میدونم خیلی اذیت شدید. معمولا جلسات اول خیلی دردتون بیشتره اما به مرور بهتر میشید.” توفیق خیلی تشکر کرد و با ستار از فریبا خداحافظی کرده و رفتند. فریبا بعد از رفتن توفیق به بیماران دیگر رسیدگی کرد اما قیافه توفیق از ذهنش بیرون نمیرفت. کنجکاوی همیشگی رهایش نمیکرد. دوست داشت از او بیشتر بداند. بعد از تمام شدن کارش هوا تاریک شده بود که به خانه رسید و بدون این که چراغ اتاقش را روشن کند، (به خاطر آن که از آن طرف دیده نشود)، به پشت پنجره رفت و توی حیاط خانه توفیق را نگاه کرد. باز هم کسی را ندید و حیاط را در سکوت دید. به آشپزخانه برگشت و شامی برای خودش درست کرد و خورد و مدتی با کتاب خواندن، تلویزیون تماشا کردن و تماس تلفنی با خانواده، وقت خود را پر کرد. ولی از فکر توفیق بیرون نرفت. نگاه توفیق حاکم به ذهنش شده بود. او چشمهایی عسلی روشن داشت که ته آن به سبز میخورد. او با خود فکر کرد: “نه! شاید هم اشتباه دیدم، چشمش سبز بوده.” توفیق برایش یک آدم جذاب و ناشناخته بود. آن شب را فریبا با علامتهای سوالی که از وجود توفیق در ذهن داشت، گذراند.
روز جلسه بعدی کاردرمانی توفیق که فرا رسید، صبح که شد، فریبا میخواست به سر کار برود. با ستار رو به رو شد. احوال توفیق را پرسید. ستار تشکر کرد و گفت: “ورزشهایی را که فرمودید، انجام میده اما هنوز درد داره. امروز هم نوبت جلسه بعدیه.”
- بله. یادم بود. امروز من ساعت شیش عصر میآم منزلتون.
- اگه برای شما مزاحمته، میخواید ما خدمت شما برسیم کلینیک؟
- نه بابا! اصلا! این چه کاریست؟ من کیف وسایل سیارم توی خونهست. چرا اذیتشون کنیم؟ منزل باشند. خودم میآم خدمتشون. دیدم چقد درد دارند. سخته براشون حرکت. تازه من هم خوشحال میشم کاری برای همسایهام انجام بدم.
ستار تشکر کرد. آنها از هم خداحافظی کرده و جدا شدند. ستار به طرف منزل رفت و فریبا به طرف مترو برای رسیدن به محل کارش. فریبا آن روز را زودتر به خانه برگشت و خود را برای رفتن به خانه توفیق آماده کرد. آمد رو به روی آینه تمام قد خود ایستاد و اندیشید که امروز با خانواده توفیق آشنا میشود. او نمیدانست که ستار چه نسبتی با توفیق دارد. با کیف لوازم سیار کاردرمانیش به طرف خانه توفیق به راه افتاد. در زد. ستار در را باز کرد. فریبا انتظار داشت یک زن در را به رویاش باز کند. ستار تعارف کرد و پیشاپیش رفت و فریبا به دنبال او حیاط را از کنار حوض پر آب شفاف و گلدانهای زیبا، طی کرد. دیدن حیاط این بار نه از پشت پنجره، بلکه از نزدیک، برای فریبا هیجان داشت. به داخل خانه وارد شد. در خانه هم چشم چرخاند. بسیار زیبا و سنتی و دوستداشتنی به نظر میآمد. ستار او را راهنمایی کرد به طرف اتاق توفیق. توفیق جلو درب اتاقش خودش با عصا سر پا ایستاده بود. او با خوشرویی از فریبا استقبال و احوالپرسی کرد. فریبا هم با مهربانی گفت: “چرا سر پا هستید، دراز میکشیدید تا من کار را شروع کنم؟” توفیق با لبخند گفت: “باشه. آماده میشم اما شما یه نفسی تازه کنید. آخه شما تازه از سرکار تشریف آوردید.”
- نه بابا! من به استراحت احتیاج ندارم. بهتره کار را شروع کنیم.
- (رو به ستار) پس به من کمک کن رو تخت بخوابم بعد برای خانم یک نوشیدنی بیار.
ستار به حرف توفیق توجه نکرد و اول رفت تا نوشیدنی بیاورد. توفیق با دست به داخل اتاق اشاره کرد و به فریبا گفت: “بفرمایید.” فریبا داخل اتاق خواب شد. اتاق نسبتا بزرگ و ساده ای بود و تختی چوبی دونفره در آن جا با دو صندلی و یک میز کوچک وجود داشت. تابلو عکسهای زیادی روی دیوار با سلیقه نصب شده بود. با یک نگاه میشد فهمید که عکسها از جمعهای خانوادگی و دوستانه است. عکسی نیز چند پسر جوان را با لباس سربازی نشان میداد. فریبا وسایلش را روی میز چید. ستار با سینی شربت وارد شد. فریبا از ستار خواست تا به توفیق کمک کند تا آماده شود. توفیق پرید وسط حرف فریبا و گفت: “اول دهنتون رو شیرین کنین.” فریبا پذیرفت. همین طور که سر پا بود، لیوان شربتی برداشت و به طرف دیوار اتاق رفت و عکسها را تماشا کرد. ستار به او کیک تعارف کرد. او یک کیک هم برداشت و به سمت یک قاب عکس رفت که توفیق با اسلحه و لباس نظامی گرفته بود و پرسید: “شما جبهه بودید یا مال سربازیتونه؟” توفیق گفت: “این عکس مربوط به زمان سربازیه.”
- “چه جالب! چقد هم این جا جوانید!
- بله. شاید ۱۷- ۱۸ سال.
توفیق آهی کشید و قیافه متفکری به خود گرفت. فریبا شربتش را خورد و گفت: “خوب دیگه پذیرایی تمام. (رو به ستار) دستتون درد نکنه. شیرینکام باشید. بریم سراغ کارمون.” فریبا حدود یک ساعت با وسایل و مواد روغنی که با خود همراه داشت به درمان توفیق مشغول شد. برای غلتیدن توفیق دیگر از ستار کمک نگرفت و خودش به توفیق کمک میکرد تا روی تخت جا به جا شود. ستار هم کیسه آب گرم و کیسه یخ را آماده داشت. چون میدانست که آخر هر جلسه نیاز میشود. فریبا از ستار تشکر کرد و توضیحات لازم را برای انجام تمرینها به ستار و توفیق داد. بیشتر رویاش به ستار بود تا مراقب باشد، تمام نکات رعایت شود. از شدت درد، رنگ توفیق به کبودی گراییده بود. فریبا لیوان شربتی از روی میز برداشت و به طرف توفیق برد و گفت: “بهتره میل کنید تا بهتر بشید. احتمال افت قند خون دارید. یک کم بخورید. ببخشید باز امروز اذیت شدید. انشالله جلسات بعدی راحتتر خواهید بود. البته جز تحمل چارهای نیست. صبور باشید. تمرینات را طبق دستور انجام بدید، زودتر نتیجه میگیرید. (رو به توفیق) الان پاشید. جلو خودم بدون کمک از عصا راه برید تا ببینمتون.” به محض بلند شدن و تا وسط اتاق راه رفتن، توفیق گفت: “حالم بده.” فریبا و ستار دستش را گرفتند و او را نشاندند. فریبا نام یک آمپول را گفت تا اگر در منزل داشتند به او تزریق کند. ستار رفت و سبدی پر از دارو را برای فریبا آورد. فریبا نگاه کرد و آمپول مورد نظر را به اضافه یک مسکن تزریقی برداشت و خواست به توفیق تزریق کند، از ستار پرسید: “قبلا این آمپولها را استفاده کرده یا برای اولین باره؟ خواستم بدونم حساسیت به دارویی ندارند؟” توفیق نگذاشت ستار جواب دهد، گفت: “نه حساسیت ندارم. من بیعارم نسبت به درد. هر چی میخواهی بزن. ولی الان واقعا درد امونم رو بریده.” با کمک ستار، فریبا، توفیق را خواباند و به او تزریق کرد و گفت: “اگر دردتون آرام نشد یک سر به بیمارستان برید. البته با مشورت دکترتون.”
- نه خانم. خیلی بهتر از جلسه اولم. ممنونم. اصلا نگران نباشید. شما را به دردسر انداختیم.
فریبا هم تعارفات معمول را انجام داد و از آنها خواست تا اگر هر ساعت احتیاج به کمک داشتند، او را خبر کنند. بعد شروع کرد به جمعآوری وسایلش. اما ناراحت بود که توفیق دارد درد زیادی را تحمل میکند. توفیق تعارف کرد که فریبا برای شام بماند. فریبا نپذیرفت و گفت: “شما معمولا کی میخوابید که من تماس بگیرم حالتون رو بدونم؟” توفیق خندید گفت: “خواب؟! خواب با من قهره. من اصلا خواب ندارم خانم. فریبا شیطنتش گل کرد. چون تمام وقت منتظر بود سر و کلهی زنی به عنوان همسر یکی از آنها پیدا شود اما نشد، به خاطر همین پرسید: “راستی خانمتون کجاست؟ بهشون بگم چه دمنوشی براتون درست کنند تا شما راحت بخوابید.”
- (با لحنی خشک)خانم من هنوز ازدواج نکردهام. ستار هم از دوستان صمیمی و قدیم منه. او هم خودش رو وقف من کرده و ازدواج نکرده. یه جورایی ستار پای من جوونیش سوخته شده.
ستار سریع با گفتن “این حرفها چیست؟” و “اختیار دارید.” جلوی ادامه حرف زدن توفیق را در این مورد، گرفت. فریبا با تعجب گفت: “ببخشید تصورم از تغییر وضع حیاط و حُسن سلیقه در چیدمان خانه این بود که یک خانم خوش سلیقه دارید.” توفیق به خنده افتاد و فریبا اخمش را در هم کرد. توفیق متوجه ناراحت شدن فریبا شد و سریع گفت: “ببخشید خانم. عذرخواهی میکنم که خندهام گرفت. من با وضعی که دارم اصلا نمیتونستم ازدواج کنم. من نامزد هم داشتم. نامزدم هم تنهام گذاشت. وقتی او رفت دیگه فکر کردم زندگی کسی رو خراب نکنم و با تنهایی خودم ساختم. البته خونواده بودند و هستند ولی من دیگه نخواستم زحمتی براشون داشته باشم. سالهاست که با ستار با هم هستیم. حیاط و خونه هم سلیقه هر دو مونه. اما زحمتش با ستارست.” فریبا با لبخندی کیف وسایلش را دستش گرفت و گفت: “امیدوارم شب خوبی داشته باشید.” ستار خواست تا کیف فریبا را بگیرد و برایش ببرد که فریبا مانع شد و تشکر کرد. از توفیق خداحافظی کرد. ستار هم فریبا را تا دم در بدرقه کرد و از او بابت زحمت این جلسه تشکر کرد و مبلغ مورد نظر را نیز در یک پاکت به او داد. فریبا به خانه رفت اما همهاش فکر توفیق بود چون میدانست که با تمرینها انجام شده، خیلی درد میکشد. قبل از آن که بخوابد به ستار زنگ زد و از حال توفیق پرسید. ستار جواب داد که یک کم بهتر است و دراز کشیده و بعد ادامه داد: “اگه کارشون دارید، گوشی را بدهم به ایشون.” فریبا: “گفت نه. مزاحم نمیشم فقط نگرانشون بودم. غرض احوالپرسی بود. نیاز به بیمارستان بردن بود، منو خبر کنید. اگه میدونی که دردش زیاده تا ببریمش.”
- نه. بیمارستان نیازی نیست. این دردها برای ایشون عادیست.
هر دو با احترام و تعارفات معمول از هم خداحافظی کردند. هر چه از شب را فریبا بیدار بود، به فکر توفیق و زندگی رازآلودش بود.
زمان گذشت. روز جلسه بعدی برای کاردرمانی فرا رسید. فریبا به دم درب خانه توفیق رفت. ستار با خوشرویی در را به رویاش باز کرد و به داخل خانه دعوتش کرد. فریبا این بار هم از کنار حوض و گلدانهای زیبا باید میگذشت اما سریع رد نشد و کمی ایستاد و به حوض و گلدانها نگاه کرد. به خصوص گلدانی که رز قرمزی داشت، توجهش را جلب کرد. توفیق از پنجره اتاقش، فریبا را نگاه میکرد و شادی فریبا را از دیدن یک گل رز در چهرهاش میدید و این به توفیق، حس خوبی میداد. فریبا به طرف اتاق که میرفت به ستار گفت: “مریض من آماده هستند توی اتاقشون؟” ستار گفت: “بله!” و تعارف کرد به سمت اتاق و ادامه داد: “منتظر شما هستند.” با توفیق که پشت پنجره رو به حیاط ایستاده بود رو به رو شد. باهم سلام و احوالپرسی کردند. فریبا حالش را از خودش جویا شد. توفیق گفت: “بله. امروز خیلی بهترم. دستهای شما شفا بخشه.” فریبا در حالی که وسایلش را روی میز میچید، لبخندی زد و گفت: “امیدوارم که این طور باشه.” و بعد شروع کرد به ماساژ و تمرینهای اولیه و در حین کار از توفیق پرسید: “چه طوری این وضعیت را پیدا کردید؟ پا دردتون را میگویم.”
- یادگاره جبهه و جنگه. توی جنگ ترکشی توی کمرم خورد.
- (با کمی مکث و بعد با لحنی آرام) جدی میگید؟! پس شما یک قهرمان هستید! وای خدای من! یک جانباز قهرمان! پس چرا همون روز اول نگفتید؟!
- (با لبخند) خوب شما نپرسیدید.
- وای خدا! من خیلی افتخار میکنم که درمان شما را به عهده دارم.
- نه بابا! کدام قهرمان؟ این طوری هم نیست. من اگه همون موقع کشته شده بودم که این قدر زجر نمیکشیدم. اما قربون خدا برم. حکمتش رو نمیدونم.
فریبا که ماساژش را ادامه میداد از حرف زدن هم باز نایستاد و شروع کرد به رفع کنجکاویهایش و گفت: “میشه تعریف کنید از اون زمانها. همین طور که من دارم کارم را میکنم؟ البته اگه امکان داره و ناراحت نمیشید؟” توفیق با این که درد میکشید، پذیرفت. انگار خودش هم بدش نمیآمد. او با ذکر جزییات نحوهی رفتنش به جبهه و شهرهایی که در جنگ، آن جاها حضور داشت، گفت. این طوری گویی زمان، زودتر میگذشت. ضمن تعریف کردنها، فریبا به کارش میرسید و زمانی هم دست توفیق را گرفت و در اتاق چند دور با هم زدند تا فریبا حرکت او را ببیند و دوباره به ادامه تمرینهای روی تخت برسد. توفیق هم انگار چانهاش گرم شده باشد، یک بند تعریف میکرد. فریبا به ستار با اشاره فهماند که کیسه آب گرم و کیسه یخ را بیاورد. توفیق از رشادتها و مبارزههای جانانهی دوستانش که تا شهید شدنشان ادامه داشت، گفت. فریبا هم وظایف خود را بدون آن که حواس او را پرت کند، در سکوت انجام میداد. توفیق وقتی در تعریف، به شهید شدن بهترین دوستش، مجید، رسید، این گونه گفت: “با مجید مسابقه گذاشته بودیم که ببینیم از پشت نیزارها، کی بیشتر عراقی میزنه و بعد میخندیدیم و خوشحالی میکردیم. جوون و جاهل بودیم. اما حواسمون نبود که جامون رو تغییر بدیم. به خاطر همین سریع شناسایی شدیم و به طرفمون شلیک کردند و تیر مستقیم به پیشونی مجید خورد. دیگه حال خودم را نفهمیدم. مجید را با آن صورت خندونش در بغلم گرفتم. خونش روی دستای خودم ریخت. چشمهاشو خودم بستم. به سینهم فشردمش و بعد آرام کنار گذاشتمش. سخت بود پذیرفتنش. اما چارهای نداشتم. واقعیت خیلی لخت و تلخ جلوی رویام بود.” توفیق به هقهق افتاد و با گریه ادامه داد: “متوجه بودم که به مجید یک تکتیرانداز شلیک کرده. منم سریع با دوربین نگاه کردم و او را در حال خوشحالی یافتم و زدمش.” توفیق اصلا متوجه نبود که دارد بلندبلند تعریف میکند، فریبا هم به گریه افتاده بود. ستار هم صورتش خیس شده بود. توفیق ادامه داد: “بلند شدم تا فکری کنم برای حمل جنازه مجید که خمپاره زدند و ترکش به کمرم خورد. انگار کمرم آتیش گرفته باشه، دیگه هیچ نفهمیدم و … بعد هم که این جوری شدم که میبینید. خدا قهرش میآد و گرنه میگفتم که ای کاش منم با مجید از بین رفته بودم.” ستار لیوان آب خنکی را به دستش داد. وقتی توفیق متوجه اشک ریختن فریبا شد از او عذرخواهی کرد. فریبا گفت: “تا حالا پیش نیومده بود کسی صحنههای جنگ را که همیشه به صورت غلوآمیز در فیلمهای سینمایی میدیدم، این قدر شفاف برام تعریف کند. خوشحال شدم که گفتید. چون خیلی دلم میخواست از زبون یک رزمنده، اون زمان رو حس کنم. روح آقا مجید هم شاد باشه.” چند لحظهای بینشان سکوت برقرار شد. فضای سنگینی بود. فریبا بلند شد و مشغول شد تا وسایلش را جمع و جور کند. فریبا رو به ستار گفت: “من دیگه مرخص میشم از حضورتون. اما شما طبق این برگه، تمرینها رو ادامه بدید تا پس فردا که من خدمت برسم.” ستار تشکر کرد و توفیق در ادامه حرف ستار، گفت: “امشب میشه شام پهلوی ما بمونید. دست پخت ستار حرف نداره.” فریبا فکر کرد به خاطر فضای پیش آمده توفیق چنین پیشنهادی را داده به همین خاطر گفت: “نه مزاحمتون نمیشم. منم خیلی خستهم. آخه می دونید که از صبح سر کار بودم.” توفیق دیگر اصرار نکرد. فریبا خداحافظی کرد اما نگذاشت ستار او را بدرقه کند و گفت: “شما به ایشان برسید. من خودم راه رو بلدم. درب حیاط را هم میبندم.” ستار پذیرفت. فریبا به خانه رفت و باز هم فکر به توفیق، حاکم به ذهنش بود. او چراغ اتاقش را روشن نکرد و از پشت پرده، حیاط خانه توفیق را نگاه کرد. برای اولین بار توفیق را در حیاط دید که دستش در دست ستار است و دارد در حیاط قدمهای کوتاهکوتاه بر میدارد و گاهی هم سرش را بالا میکند و به پنجره اتاق فریبا نگاه میکند. بعد ستار او را به سمت بهارخواب برد و توفیق را روی صندلی گهوارهای نشاند. آن شب را تا دیر وقت توفیق در حیاط نشسته بود. فریبا دیگر به دنبال کار خودش رفت. اما فکرش پیش توفیق بود.
روزی که جلسه بعدی کاردرمانی توفیق بود، فرا رسید. نزدیکیهای ظهر گوشی فریبا زنگ خورد و کسی با صدای آرامی سلام و احوالپرسی کرد که فریبا نشناختش. توفیق خودش را معرفی کرد. فریبا از این که او را نشناخته، عذرخواهی کرده و گفت: “در خدمتم.”
- اون شب نپذیرفتید شام در خدمتتون باشیم. خواستم رسمی دعوت کنم. پیشپیش بگم امشب بعد از جلسه، شام در خدمتتون هستیم.
فریبا تعارف کرد و توفیق هم ادامه داد: “ما دوست داریم با همسایه خوبمون شام بخوریم.” تا فریبا آمد بگوید: “ولی… ” توفیق حرفش را برید و گفت: “امشب منتظرتون هستیم. یاعلی!” و گوشی را قطع کرد. چند لحظهای فریبا مات و مبهوت بود اما باز به کارش در کلینیک ادامه داد. آن روز وقتی فریبا به خانه رسید به روال هر روز دوش گرفت و قدری به خود رسید و مانتو مرتب و شیکی را پوشید. با یک شال سبز خوشرنگ که هم به او میآمد هم او را زیباتر نشان میداد. با کیف وسایلش به طرف منزل توفیق به راه افتاد. ستار در را باز کرد و با خوشرویی دست پیش برد و کیف وسایل فریبا را گرفت. فریبا هم بدون تعارف، کیف را به او داد و تشکر کرد. فریبا در حین این که از کنار حوض رد میشد، رو به ستار گفت: “راضی به زحمتتون نبودم.” ستار یهو از راه رفتن ایستاد و رو به فریبا کرد و گفت: “من باید از شما تشکر کنم خانم. شما واقعا فرشتهاید. صدها بار این جلسات کاردرمانی و فیزیوتراپی براش انجام شده. اما هیچ کدوم به اندازه این چند روزه حالش رو بهتر نکرده.” فریبا ذوق زده شد دستانش را به سمت دهانش برد و گفت: “وای خدای من! جدی میگید؟!”
- اون روز که از شهید شدن مجید گفت، سالها بود که نتونسته بود این خاطره رو به زبان بیاره. روانکاوی بهش گفته بود که از اون ماجرا حرف بزن تا آروم بشی اما او نمیتونست. تا برای شما که تعریف کرد. میدونید اون شب برای اولین بار اومد توی حیاط و قدم زد.”
فریبا یادش آمد که همان شبی که میگوید، از پشت پنجره شاهد بیرون آمدن توفیق از لاک خود بوده است. ستار ادامه داد: “سالها بود توی اتاق و خانه حبس میکرد خودشو. جز صبحها که برای پیادهروی میرفت و به مراکز درمانی، دیگه جایی نمیرفت. مهمان کم میپذیرفت اما از وقتی با شما آشنا شدیم به خصوص بعد از اومدن شما به منزل ما، باعث ایجاد انگیزه براش شده. من خواستم بگم که این تغییرات رو مدیون شما هستیم. راستش دعوت شام پیشنهاد من بود. فکر کردم اگر شام پهلومون باشید، زمان بیشتری با شماست، برای او بهتره.” فریبا هم چنان که مبهوت حرفهای ستار بود، در دل احساس آرامش کرد و گفت: “خوشحالم. امیدوارم که این گونه باشه و روز به روز بهتر بشن. دیگه بریم منتظرشون نذاریم.” بعد با هم به طرف بهارخواب رفتند تا از آن جا وارد خانه شوند. صدای توفیق از اتاقش آمد. آنها را از پنجره دیده بود که حرف میزدند. توفیق از ستار پرسید: “ستار چرا خانم رو تو حیاط نگه داشتی؟” ستار گفت: “فریبا خانم از حال شما و تمرینهای دیروز و امروز پرسید، داشتم براشون توضیح میدادم.” وقتی چشم توفیق به فریبا افتاد و با هم سلام و احوالپرسی کردند، رو به فریبا گفت: “خوب از خودم میپرسیدید. به خدا راستشو میگفتم.” فریبا خندید و گفت: “از خودتون هم میپرسم. از ایشون هم میپرسم. خوب شما آماده بشید. من برم با اجازتون دستم را بشورم و این پد(پد مخصوص یک وسیله در کاردرمانی) را خیس کنم.” فریبا به دستشویی رفت. دستهایش را شست و پد را خیس کرد. خود را در آینه نگریست. صورتش گل انداخته بود. صدای قلب خود را در سقف دهانش احساس میکرد. دلش نمیخواست به خود بگوید که احساسی نسبت به توفیق پیدا کرده است. بعد که به اتاق توفیق رفت، چشمش به یک دسته گل زیبا و کوچک درون گلدان شیشهای آبی رنگی افتاد. خوشش آمد و گفت: “به به! چه گلهای زیبایی! حتما کار آقا ستاره. از گلهای توی حیاط. درسته؟! آفرین! چه کار قشنگی کردید!” ستار گفت: “نه! کار من نیست. کار خودشونه. به انتخاب خودشون چیدند و من فقط در گلدون گذاشتم.” توفیق با لبخند گفت: “این گلها تشکری از شماست برای محبتتون، مهربونیتون. مرا از کلینیک رفتن راحت کردید و خیلی زحمت میکشید. اصلا احساس ناتوان بودن داره از بین میره در من.” فریبا با ذوق به طرف گلها رفت. آنها را بویید و گفت: “واقعا زیبا هستند. ولی لازم به تشکر نیست. آقا توفیق من وظیفهام را انجام میدم. هم شما هم بقیه جانبازهای جنگی به گردن تکتک ما، حق دارید. اصلا من کاری به کلینیک ندارم. من هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم بالاخره ما همسایه هم هستیم.” بعد از آن فریبا کار درمان را آغاز کرد. ضمن کار متوجه شد که توفیق چشمانش را بسته. از او پرسید: “نکنه درد دارید؟”
- مهم نیست. اگه درد نداشتم تعجب داشت. درد دیگه برام عادی شده. شما به کارتون برسید.
- (با صدایی آرام) آخه دیدم چشمهاتون بستهست. به خاطر این پرسیدم.
توفیق چشمهایش را باز کرد و به فریبا نگاه کرد. فریبا متوجهاش شد. لحظاتی چشمهایشان به هم خیره شد. فریبا زود نگاهش را از توفیق دزدید اما دلش لرزید. بعد به کارش ادامه داد و سکوت مطلقی بینشان به وجود آمد. توفیق دیگر چشمهای خود را نبست و به فریبا و حرکاتش چشم دوخته بود و متوجه شد که دستهای فریبا آشکارا میلرزد و کلافه است. وقتی تمرین راه رفتن شروع شد به کمک فریبا از تخت پایین آمد و گفت: “تازه شدم مثل بچه و باید آهستهآهسته، قدم بردارم.” او سعی کرد حرف با مزهای بزند تا فریبا را بخنداند. در همین حین ستار به اتاق آمد و گفت: “چه عجب! صدای خندهای آمد. من فکر کردم اصلا شما وقت کاردرمانیِ فریبا خانم، خوابتون برده.” همه با هم خندیدند. توفیق پرسید: “مگه تو پشت دیوار اتاق نشسته بودی؟”
- نه آقا. من توی آشپزخونه بودم. وقتی صدای حرف زدن نشنیدم، تعجب کردم.
توفیق همین طور که مشغول حرکات تمرینی ضمن راه رفتن به کمک فریبا بود، گفت: “بعضی موقعها لازم به حرف زدن نیست. نگاه و سکوت خود بیانگر خیلی چیزهاست.” فریبا چند لحظهای ایستاد و به توفیق نگاه کرد. ستار هم متوجه این نگاه شد. فریبا صورتش سرخ شد و احساس کرد نمیتواند سر پا بایستد، به ستار گفت: “میشه شما این جا به جای من بایستید تا من برم دستم چرب شده، بشورم؟” ستار سریع دست توفیق را گرفت و فریبا به بیرون اتاق، طرف دستشویی رفت. توفیق با لبخند تلخی به ستار نگاه کرد و گفت: “درد پا و کمرم بس نبود، حالا با این درد توی دلم چه کنم؟!” فریبا در دستشویی خودش را در آینه دید. خیلی بیقرار شده بود. آب خنکی به صورتش زد و کمی که آرامتر شد به اتاق برگشت. وقت استفاده از کیسه آب گرم و کیسه یخ بود. فریبا از ستار خواست که آنها را بیاورد و توفیق را به تختش برگرداند. فریبا به کنار تخت رفت و پرسید: “بعد از تمرینهای امروز، الان چطورید؟” توفیق که دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد، گفت: “خیلی بهترم. خودتون دیدید که گاهی قدمها را خودم میتوانستم بدون عصا بردارم.”
- خدا را شکر. خیلی خوبه. همین طور ادامه بدید، بهتر هم میشید.
کاردرمانی تمام شده بود. توفیق به ستار گفت: “چرا ایستادهای ما را نگاه میکنی؟ نمیخوای ما رو به یک چای، شربتی، بستنی، چیزی، دعوت کنی؟!” ستار خندید و به آشپزخانه رفت و با لیوانهای شربت و یک دیس شیرینی برگشت و گفت: “خودتون را سیر نکنید. کمی دیگه شام آماده است.” فریبا گفت: “خُب چه خوب! تا این ساعت من کاردرمان بودم؛ از این ساعت به بعد مهمان هستم.” همه با هم خندیدند. ستار بیرون رفت و آنها را تنها گذاشت. توفیق گفت: “دیگه میتونم بلند شم؟”
- بله. دیگه بلند شید. شربت میل کنید.
- فریبا خانم اهل کجایید شما؟
- من اهل اقلیدم. برای درس خوندن اومدم این جا. ولی بعد که کار همین جا گیرم اومد، موندم. پدر و مادرم شهرستان هستند.
توفیق که چیزی به ذهنش نمیرسید بگوید، گفت: “اگه دوست دارید بریم سمت حیاط.”
- دوست دارم. اما شما نمیتونید. چون الان بدنتون گرمه از تمرینها و براتون هوای بیرون مناسب نیست. اگر اجازه بدید من تابلو عکسها رو نگاه کنم، اون روز همه رو ندیدم.
- خواهش میکنم بفرمایید.
توفیق به کمک عصا به کنارش رفت و افراد توی عکس را معرفی میکرد. اگر عکس خاطره یا ماجرایی داشت هم برایش میگفت. عکسها از زمان بچهگی، مدرسه، ،سربازی، جبهه و جنگ و برای خود کلکسیونی از یک عمر بود. در یک عکس در مدرسه، توفیق کتابی در دست داشت و در کنار دوستان و معلمشان ایستاده بود. توفیق گفت: “از این عکس خاطره جالبی دارم. مربوط به دبیرستانمه.” میخواست برای فریبا خاطره را بگوید که سر و کله ستار پیدا شد و گفت: “بفرمایید سر میز شام.” فریبا رو به ستار کرد و گفت: “به زحمت افتادید. صدا میزدید، من کمکتون میکردم برای چیدن میز.”
- اختیار دارید. میخواستم هنرهای خودمو نشون بدم. الان شما بفرمایید نظر بدید.
- همه چیز حتما عالیست، شما خیلی خوشسلیقهاید.
فریبا در حین خوردن شام به توفیق گفت: “میخواستید از آن عکس و خاطرهاش بگویید.” توفیق یک جرعه نوشابه خورد و با حرارت شروع به تعریف کرد. این قدر ضمن تعریف بشاش شده بود که ستار و فریبا غذا نمیخوردند و به او نگاه میکردند. توفیق گفت: “سر کلاس جغرافی بودیم، معلم به یکی از بچهها گفته بود که از روی کتاب بخوونه. منم داشتم با یکی دیگه از بچهها دوزبازی میکردم. معلم متوجه شد و گفت بِهِم که توفیق بقیهاش رو تو بخوون. منم دستپاچه شدم و گفتم که نمیدونم از کجا بخوونم. معلم با عصبانیت گفت که پاشو بیا پای تخته. منم از ترس این که اگه برم کتکم میزنه، گفتم که آقا! پام خواب رفته. نمیتونم بیام. معلم خودش اومد بالای سرم. کتاب رو باز کرد و روی اون درس جغرافی که مربوط به اون روز بود، نوشت که از این درس پونزدهبار نوشته شود. در صورت ننوشتن از کلاس جغرافی اخراج میشوید. یهو پا شدم ایستادم جلو آقا معلمه. گفتم خیلیه آقا! یک کم کمش کن. معلممون گفت که چونه میزنی بچه پررو؟ که پات خواب رفته؟! حالا که این طور شد، باید بیستبار بنویسی. منم پا شدم گفتم باشه آقا! بیست و پنچ بار مینویسم و از کلاس زدم بیرون. بابام همون نزدیکیها مغازه داشت. رفتم و با بابام برگشتم.” ستار و فریبا متوجه حال توفیق بودند و هر دو محو تعریف کردن او شده بودند. توفیق ادامه داد: “بابام درشتهیکل بود. با چه ابهتی اومد رو به روی معلم ایستاد و گفت که واسه چی گفتی بیست بار بنویسه از درسش؟ مگه شهر هِرته!؟ خلاصه یکی معلم گفت، یکی بابام گفت. ناظم مدرسه هر دو اونها رو به دفتر مدرسه برد. منم رفتم گوشهای ایستادم. وقتی میدیدم بابام اون طور پشتم ایستاده، خیلی احساس غرور میکردم. وقتی که داشتیم بر میگشتیم خونه، خیلی حس خوبی بود که تو حیاط مدرسه کنار بابام دارم راه میرم. یادش بخیر.” فریبا گفت: “خوب آخرش چی شد تکلیف اون جریمهها؟”
- (نوشیدن جرعهای نوشابه) اندازه یه دفتر شصت برگی نوشتم. لامصب! اینم خاطره من. ولی غذای شما یخ کرد. ستار بدو گرمش کن.
- نه خوبه.
و شام را تمام کردند. فریبا در آخر به ستار در جمع کردن میز کمک کرد اما بقیه کارها را دیگر ستار اجازه نداد تا فریبا انجام دهد. از او خواست بنشیند تا کمی دیگر چای و میوه برایشان بیاورد. توفیق به فریبا رو کرد و گفت: “چطوره چای رو بریم توی حیاط بخوریم؟”
- اگه اجازه بدید من دیگه زحمت کم کنم.
- مگه بدون چای میشه. امشب یکی از بهترین شبهای من شده. بعد مدتها خاطره تعریف کردن از مدرسه و … به هرحال خیلی خوب بود برام. حتی الان احساس درد ندارم.
فریبا نگاهش کرد و شادی و آرامش را در نگاه او دید. فریبا از دیدن حیاط و حوض و گلها ذوق خود را نشان داد و به توفیق گفت: “شما از این حیاط زیبا خیلی باید لذت ببرید. توی خانه نمونید. تمرینها رو این جا انجام بدید. برای روحیهتون خوبه.” ستار کنار صندلی گهوارهای توفیق، دو صندلی و یک میز کوچک چیده بود. فریبا ادامه داد: “البته اگه میخواید یه حصار بکشید تا من داخل حیاطتون را نبینم.” و خندید و توفیق گفت: “پس حتما ما رو هر شب دید میزنید؟” فریبا که کنار درخت انگوری ایستاده بود که گل یاس در آن ساقه دوانده بود، گفت: “نه هر شب! قبلا کسی نبود و حیاط پر برگ بود. کسی را هم نمیدیدم اما از وقتی هم که مرتب شده و شما اومدید هم باز کسی رو توی حیاط نمیبینم. اصلا من به آدمهای خونه کاری نداشتم. من دیدن منظره حیاط برام لذت داشت. به خصوص وقتی بارون میاومد. خیلی زیبا و شاعرانه میشد.” فریبا ضمن تعریف، متوجه نگاههای خاص توفیق شده بود. او ادامه داد: “انگار من خیلی حرف زدم.”
- خیلی خوب حرف زدید. من تا به حال این جوری که شما فرمودید، به حیاطمون نگاه نکرده بودم.
- من یک حرف دیگه هم دارم. شما چرا تنهایید؟ برای درمان روح و جسمتون به خاطر لطمههایی که از جنگ خوردید، برای شما یک همسر میتونه نقش مهمی بازی کنه. کلا منظورم خونوادهست. پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر.
- (با کشیدن آه) حرفتون درسته. وقتی زخمی شدم، دختر عمویم فاطمه، نامزدم بود. دختر خوب و مهربونی بود. به هم دیگه هم خیلی علاقه داشتیم. اما بعد از چندین جراحی که رویم انجام شد و جلساتی که رفتم، معلوم شد هم تا آخر عمر میلنگم، هم بچهدار نمیشم. فاطمه حرفی نداشت. با اون که خودم هم راضی نبودم او بخواد به پای من بمونه. اما مهمتر از همه این عمویم بود که مخالفت کرد و مانع ازدواج ما شد. الان هم فاطمه ازدواج کرده و سه تا بچه داره. شاید خیلیها باشن که با این شرایط کنار بیان اما نتونستم به خودم بقبولونم تا ازدواج کنم. فکر میکنم خیلی باعث اذیت باشم برای کسی که بخواد با من باشه. الان ستار را ببین خودش را به رسم رفاقت، وقف من کرده.
توفیق چند لحظهای سکوت کرد. فریبا همین طور که حرفها را گوش میداد و نگاهش میکرد، آشکارا دید قطرههای اشکی که از چشمهای توفیق جاری است. فریبا در سکوتی که پیش آمده بود، زبان باز کرد و گفت: “جز تاسف فقط میتونم بگم زندگی همیشه بر وفق مراد نیست. گاهی یک مشکل هزاران مشکل و سختی به دنبال خودش میآره. البته شما کمی هم سخت گرفتید. حالا فاطمه خانم نشد. شاید کسی دیگه بپذیره. تمام زندگی که بچه نیست. تازه مشکل بچه خواستن هم با یک بچه از پرورشگاه قابل حل بوده. شما انگار دل ریسک نداشتید و بعد از فاطمه خانم عقب کشیدید.” فریبا که دیگر حرفی برای گفتن، پیدا نکرد، نگاهی به ساعت کرد و گفت: “دیره. دیگه باید برم.” سریع بلند شد. صدای ستار زد و از او هم تشکر کرد. توفیق گفت: “خیلی به من خوش گذشت. خیلی خوش اومدید، دوباره هم انشالله تکرار بشه.” آن شب برای توفیق و فریبا شب به یاد ماندنی خاصی بود. فریبا از پشت پنجره اتاق با چراغ خاموش، به حیاط نگاه میکرد. توفیق هم هنوز روی صندلی گهوارهای نشسته بود و داشت به پنجره خانه فریبا نگاه میکرد. توفیق هم میتوانست حدس بزند که فریبا هم پشت پنجره اتاقش ایستاده و دارد او را تماشا میکند. فریبا بدون آن که بتواند برای خود دلیلی بیابد متوجه شده بود که در دلش نسبت به توفیق احساسی پیدا شده که قابل توصیف نبود.
چند جلسه دیگری از کاردرمانی مانده بود و فریبا به منزل توفیق میرفت. حال و هوای جلسات تغییر کرده بود. آنها به هم نزدیکتر، صمیمی و خودمانیتر شده بودند و برای هم هر دفعه خاطرههایی تعریف میکردند. توفیق خیلی وابسته شده بود. روز جلسه که میرسید، ثانیهشماری میکرد تا فریبا بیاید. نشاط و شادی خاصی توی صورت و رفتارش هویدا بود. ستار هم متوجه تمام این تغییرات بود و برای او بسیار خوشحال بود. توفیق داشت سعی میکرد تا در جلسه بعدی بتواند بدون عصا و کمک راه برود و این را به عنوان یک هدیه به فریبا نشان دهد که بداند از کارش چه نتیجه مثبتی گرفته شده. آن روز توفیق به ستار گفت: “امشب میخوام نتیجه زحمات فریبا را نشونش بدم و سوپرایزش کنم. بدون کمک و عصا راه برم. خدایا شکرت!” توفیق خیلی خوشحال بود. عصر بود که فریبا به خانه توفیق آمد. او را دید که دم درب اتاقش ایستاده؛ بدون عصا. با هم سلام و احوالپرسی کردند. فریبا با چشمان حیرتزده نگاهش میکرد. توفیق گفت: “لطفا همان جا بایست!” بعد قدمقدم به طرف فریبا آمد و دوباره برگشت و تا انتهای اتاقش رفت. فریبا خوشحال شد و برای توفیق دست زد. توفیق گفت: “من از شما ممنونم.” ستار هم گفت: “هنوز یک جلسه دیگه مونده. اما تغییری که الان دیده میشه توی این سالها اصلا دیده نشده بود. خانم! منم ازتون ممنونم.” فریبا و ستار چشمهایشان خیس شده بود. ستار ادامه داد: “الان دیگه یک شیرینی، شربتی، چیزی، برم بیارم.” آن روز هم فریبا تمرینهای لازم را انجام داد و برای جلسه بعدی که پس فردا بود، نرمشهای لازم را در حضور ستار، گفت که اگر توفیق هم فراموش کرد، ستار حواسش باشد. فریبا گفت: “دیگه زحمت را کم کنم. فقط اگر برای ویزیت پیش دکترتون رفتید، ببینید نظرشون چیست به من هم بگید. شاید نتیجه رو مثبت ببینه، نظر خاصی داشته باشه که حتما مهمه.” ستار گفت: “امشب رو شام بمونید. جشن راه رفتن توفیق بدون کمک.”
- دوست دارم بمونم. اما نمیتونم. امشب دوستهام میان شام پیشم. اما پس فردا شب من شام شما را دعوت میکنم. البته بلد نیستم به خوشمزگی غذاهای شما بپزم ولی ماکارونیهام بد نیست. میپزم میآرم همین جا تا شما به زحمت نیافتید از پلهها بالا بیایید.
- شما از سر کار میآیید، خستهاید. خودم شام درست میکنم.
- نه. الان هم که اینجام شام مهمونهام رو آماده کردهام. دیگه من برم. قرار باشه برای پس فردا که آخرین شبه.
توفیق گفت: “منظورتون اینه که دیگه ما هم دیگرو نمیبینیم؟ یعنی همسایهگی و دوستی ماها تموم میشه؟” فریبا گفت: “نه بابا! منظورم آخرین جلسه کاردرمانی بود.”
آن شب که فریبا رفت، توفیق هم به حیاط رفت و چشم به پنجره خانه فریبا دوخته بود و از فکر او بیرون نمیرفت. او دلبستگی خاصی به فریبا پیدا کرده بود. اما اختلاف سنی مانع از آن میشد که به چیز دیگری فکر کند. او با خود میگفت: “شاید خدا فریبا را برای نجاتم فرستاده باشه. چرا نباید بهش بگم حسم را؟” اما باز هم خود را نهیب میزد و به یاد این میافتاد که جدا از اختلاف سنی، او حتی بچهدار هم نمیشود و شاید فریبا دلش بچه بخواهد. اما به یاد حرف خود فریبا افتاد که از بچه پرورشگاهی به عنوان یک راهکار برای آنها که بچهدار نمیشوند، حرف زده بود. آخر شب وقتی داشت در حیاط با عصا قدم میزد متوجه صدا در کوچه شد. فهمید از جلوی خانه فریباست. انگار مهمانهایش داشتند از آن جا میرفتند. در را آرام باز کرد و آنها را نگاه کرد. دو دختر و سه پسر بودند که از درب خانه بیرون آمدند. با دیدن آن جوانها فکرش درگیر شد. خیلی ناراحت شد و با خود گفت: “شاید فریبا نامزد داشته باشه یا حتی دوست پسر داشته باشه. خوب آخه او هم جوون امروزیه.” توفیق آن شب را تا نزدیکیهای صبح بیدار بود.
روز جلسه آخر کاردرمانی فرا رسید. اما توفیق از آن شب خاص، دیگر دل و دماغ نداشت و خوب هم نمیخوابید. حالش بد بود و نرمشهایش را نمیتوانست به خوبی انجام دهد. فریبا از سر کار آمد و ماکارونیاش را آماده کرد و مرحله آخر دم کشیدنش را گذاشت برای خانه توفیق. ژله را هم از شب قبل آماده کرده بود. بعدا با ستار تماس گرفت که احتیاج به کمک دارد. ستار رفت و سبد غذا و ژله را گرفت و با فریبا که کیف وسایلش در دستش بود به خانه توفیق رفتند. وقتی با توفیق رو به رو شد، توفیق نگاه خود را از فریبا دزدید. فریبا متوجه شد که توفیق شبیه هیچ کدام از جلسات قبل نبود. او سعی کرد از حال توفیق جویا شود اما ستار هم حرفی نزد و به خود توفیق واگذار کرد. توفیق هم فقط میگفت: “هیچی نیست. دو روزه کم خوابیدم.” فریبا پرسید: “چرا؟”
- هیچی. همین جوری.
توفیق ضمن ورزشهایی که فریبا به عضلات پایش میداد از فریبا با لحن ناراحتی پرسید: “مهمانی پریشب خوش گذشت؟”
- مهمانی با دوستهام؟ بله. خوب بود. بد نبود. جای شماها خالی. همکلاسیهای دانشگاهم بودند. هر ماهی یک بار خونه یکیمون جمع میشیم. به جز یک نفر همهمون بچه شهرستانیم.
فریبا ضمن تعریف به توفیق نگاه کرد و دید او هم دارد خیره نگاهش میکند، اما نگاهش سنگین است؛ پرسید: “آقا توفیق! طوری شده؟ شما مثل قبل نیستید. لطفا به من بگید.” توفیق نگاهش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: “چیزی نیست.”
- مطمئن باشم که چیزی نیست؟ آخه امشب قراره جشن بگیریم. اگه شما این جوری باشید که نمیشه.
- راست میگید. باید جشن بگیریم. به خاطر این که شما دیگه نمیآی این جا و از دست منم راحت میشید.
فریبا همین طور که عضلات و مفاصل او را تمرین میداد، از حرکت ایستاد و با تعجب توفیق را نگاه کرد. توفیق روی خود را به طرف فریبا کرد و گفت: “فریبا!” او اولین بار بود اسم کوچک فریبا را این گونه صدا میزد. توفیق با چشمانی که از اشک پر شده بود، گفت: “من امروز یک کم حالم خوب نیست. تمام شدن جلسات داره حال منو بد میکنه. ناراحتم. باور میکنی؟ این چند روزه برای اومدنت لحظهشماری میکردم. من آرامش رو کنار تو تجربه کردم. وجود تو به من انرژی خوب برای زندگی کردن میده. من کنار تو احساس نمیکنم که ناقصم. تو حس جوونی رو در من زنده کردی. من حاضرم که همه چیزی که دارم رو از دست بدم اما واسه بقیه عمر، تو کنارم باشی.” دستان توفیق میلرزید و آرام اشک میریخت. فریبا سعی کرد لیوان آبی به دستش دهد. اما او نمیتوانست لیوان را بگیرد. فریبا سکوت بود و لیوان را به روی میز برگرداند و گفت: “شما بهتره استراحت کنید. مشخصه نخوابیدید و خستهاید.” توفیق که هول شده بود، گفت: “دست خودم نبود. ببخش فریبا!”
- من میرم پیش آقا ستار توی آشپزخونه. شاید هم برم توی حیاط. تمرین هم بسه برای شما. امشب دیگه حرفی نزنیم تا بعد. ما احتیاج به فکر کردن داریم. در ضمن باید جشن جلسه آخر رو بگیریم.
- باشه هر چی شما بگید. اما الان جوابی نمیخوام از شما. بعدا به من جواب بدید. لطفا به حرفهای من فکر کنید.
فریبا از اتاق بیرون رفت. به طرف دستشویی رفت. در را بست. تمام بدنش میلرزید. کمی بعد از خنک کردن دست و رویش به آشپزخانه رفت و به ستار گفت: “ماکارونی دم کشید؟ موافقی میز رو امشب با هم بچینیم؟” ستار پرسید: “کارتون تمام شد؟”
- بله.
میز چیده شد. توفیق و ستار از ماکارونی فریبا با تهدیگ سیبزمینیاش تعریف کردند. اما نه فریبا و نه توفیق، مثل همیشه نبودند. ستار بعد از شام، قابلمه ماکارونی و ظرف ژله فریبا را شست و خشک کرد و در سبد گذاشت. وقت رفتن بود. فریبا بلند شده و کیف وسایلش در دستش بود. توفیق به او گفت: “به حرفهای من فکر کن؛ جدی بود. عشق توی سن من شوخی نیست فریبا.” آن شب فریبا وقتی با خود تنها شد، اندیشید که او هم در دلش به توفیق احساسی دارد. حرفهای توفیق، هم ابراز عشق بود و هم به نوعی خواستگاری. فریبا چراغ اتاقش را روشن کرد. چون آن شب را نمیخواست که یواشکی از پشت پرده حیاط را دید بزند. توفیق هم در حیاط، با دیدن چراغ روشن اتاق فریبا، میفهمید که او هنوز نخوابیده است. به موبایل فریبا پیامی آمد. فریبا نگاه کرد از شماره توفیق برای او چند بیت شعر آمده بود و یک جمله که “ببخشید باعث بیخوابیت شدم.” فریبا هم بابت شعر تشکر کرد و این جمله که “نگران نباش!” و بعد رفت و چراغ را خاموش کرد و حیاط را نگریست. توفیق روی صندلی گهوارهای نشسته و به پنجره اتاق او چشم دوخته بود.
صبح که شد، فریبا وضعیت خاصی پیدا کرده بود. با کلینیک تماس گرفت و چند روز مرخصی خواست و در خانه ماند. صبحها که توفیق برای پیادهروی میرفت فریبا را نمیدید. از غروب هم چراغ اتاقش را روشن میدید تا انتهای شب. توفیق از ستار پرسید که آیا فریبا را در کوچه اتفاقی دیده یا تماسی با او داشته. اما ستار هم خبری از او نداشت. فریبا جواب پیامهای توفیق را هم نمیداد. چون میخواست تحت تاثیر قرار نگیرد و جدی تصمیم بگیرد. فکر فریبا به هم ریخته بود. با خانوادهاش تماس گرفت و موضوع را با مادرش در میان گذاشت و از او خواست تا به پدرش هم بگوید. آنها به فریبا خیلی اعتماد داشتند و به تصمیماتش احترام میگذاشتند چون از ابتدای تحصیل، فریبا دختری نبود که کار عبث یا بدی انجام دهد و از اعتماد آنها سوء استفاده کند. مادر فریبا به خاطر سن توفیق و بیشتر به خاطر عقیم شدنش ناراحت بود. اما فریبا به مادرش نظر خودش را گفت و این که بچهدار نشدن را عامل مهمی نمیدانست. فریبا به مادرش این گونه گفت: “همیشه به من اعتماد کردید، خواهش میکنم با بابا این بار رو هم به من اعتماد کنید. مامان اجازه بده که خودم انتخاب کنم. من احتیاج دارم که سرکار نَرَم چون میخوام فکرهام رو جمع و جور کنم.”
دیگر از بیخبری، توفیق نتوانست تاب بیاورد؛ شاخه گلی از باغچه حیاط چید و با کمک عصا از پلههای ساختمان فریبا بالا رفت و خود را به پشت در خانه فریبا رساند. در زد. فریبا پرسید: “کیه؟” توفیق گفت: “عاشقی که بیخبر مونده.” فریبا جا خورد. در را باز کرد و توفیق را دید که پشت در تکیه زده به دیوار، با یک شاخه گل به دست. فریبا او را به داخل دعوت کرد. اولین بار بود توفیق چشمش به خانه فریبا میافتاد. توفیق کمی نفسنفس میزد. فریبا لیوان آبی آورد و به دستش داد و گفت: “امری بود، تماس میگرفتید، من میاومدم. شما زحمت نمیکشیدید که این جوری اذیت بشید.”
- خوب جواب ندادی به پیامهام. چی شده؟ انگار اصلا از خونه بیرون هم نرفتی؟ به خاطر حرفهای اون روز منه؟
فریبا بلند شد تا به سمت آشپزخانه برود. توفیق گفت: “بگیر بشین. چیزی نمیخاد بیاری.” فریبا فقط سکوت بود و گاهی به توفیق نگاه بیروحی میکرد. توفیق گفت: “انگار من زندگی تو رو به هم ریختم. اصلا من نباید بعد فاطمه به زن دیگری پیشنهاد میدادم. شما منو ببخش. من باید عشق شما را در خودم سرکوب میکردم. شما به زندگی عادیت لطفا برگرد.” توفیق اصلا اجازه نداد فریبا حرفی بزند. بلند شد که برود. تعادلش به هم خورد و نزدیک بود به زمین بیافتد. فریبا خواست کمکش کند که توفیق داد زد: “نمیخوام. من کمک نمیخوام.” و در را باز کرد و بیرون رفت. فریبا ایستاد و نگاهش کرد. توفیق داد زد و گفت: “برو تو! در رو هم ببند. میگم برو تو. در رو ببند.” فریبا سریع با ستار تماس گرفت که بیاید و به توفیق کمک کند. فریبا از بس که از آمدن توفیق شوکه شده بود، اصلا حرفی از زبانش در نمیآمد البته توفیق هم هیچ مهلتی به او نداد و حال او را نمیتوانست بفهمد. حتی بیروح بودن نگاهش که از جا خوردنش بود را نفهمید. فریبا برای توفیق و عشق او احترام قائل شده بود و در خانه مانده بود تا با خود یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیاش را بگیرد. توفیق وقتی خود را در خانه فریبا حس کرد، یک آن از کار خودش جا خورد که در آن سن و سال، با یک شاخه گل به خانه دختری جوان آمده. حرکتی شتابزده که هر دو را غافلگیر کرده بود و نتیجه خوبی هم در بر نداشت. فریبا صدای ستار را در راه پله شنید که به توفیق رسیده. بعد سریع خود را به پشت پنجره رساند و منتظر شد تا وارد حیاط شوند. او دید که توفیق آن قدر حالش بد است که به ستار تکیه داده و انگار عضلاتش جمع شده باشد، چون به سختی راه میرفت. فریبا تا آخر شب هر چه برای ستار پیام میداد، جوابی نداشت. مطمئن بود که ستار مشغول است و گرنه به او جواب میداد. از ایستادن پشت پنجره و حیاط را دید زدن، خسته شد و رفت و سر خود را با تماشا کردن تلویزیون گرم کرد. صدای رسیدن پیام او را از جا پراند. ستار بود. نوشته بود: “توفیق تشنجی عصبی کرده. دکتر اومده خونه و به او آمپول زده. الان خوابه.” فریبا جواب داد: “آیا میتونم بیام ببینمش؟”
- ترسم اینه که بیدار بشه.
- مرا از حال او بیخبر نذار.
بعد از آن فریبا نتوانست خود را بگیرد و در تنهایی خود، به هقهق افتاد. او کاملا به توفیق دلباخته بود. فریبا نفهمید کِی خوابش برد. آفتاب بیرون آمده بود که از خواب برخاست. با ستار تماس گرفت و گفت: “میخوام برای دیدن آقا توفیق بیام.” ستار جواب داد: “صبح بهشون گفتم دیشب میخواستید تشریف بیارید. گفتند که اصلا لازم نیست. دیگه دیدن ما ضرورتی نداره.” فریبا دیگر نمیدانست چه بگوید. گوشی را رها کرد. از حرفی که توفیق زده بود به ستار، دلش شکست و هایهای گریست. اما او دختری نبود که راحت پا پس بکشد. چه سختیها که ندیده بود تا درس خوانده بود و کار پیدا کرده بود و خانه اجاره کرده بود و برای خود زندگی مستقلی تشکیل داده بود. او با خود اندیشید: “الان وقت گریه و زانوی غم بغل کردن نیست. توفیق با من حالش بهتر شده و به زندگی اون قدر امیدوار که به من پیشنهاد ازدواج داده. اما بدون این که صبر کنه تا جواب بگیره، برای خودش نتیجهگیری کرده و اعصاب خودش و من رو خرد کرده.” فریبا مصمم شد که به دیدن توفیق برود و با او حرف دلش را بزند. فالی به کتاب حافظ زد، جواب دلنشینی گرفت. بلند شد و سوپ خوشمزهای به زعم خودش، پخت و آماده شد که برود. گوشیاش زنگ خورد. ستار بود. فریبا گفت: “سلام. الان دارم میآم پشت درتون. در رو باز کن. سوپ درست کردم.” ستار گفت: “سلام. بیا فریبا خانم. توفیق حالش خیلی بده. تبش بالاست. میترسم باز متشنج بشه.” فریبا با ظرف سوپ با عجله به آن جا رفت. توفیق نیمه هوشیار بود. فریبا از ستار کمک گرفت که لباسهای توفیق را سبک کند. با آب و الکل او را خنک کردند و تبش را پایین آوردند. توفیق چند بار پلک زد و چشمهایش را باز کرد. چشمش به فریبا افتاد و گفت: “چرا؟ چرا فریبا …؟” و بقیه جملهاش مفهوم نبود که چه میگوید. صدای زنگ در آمد. دکتر بود. ستار خبرش کرده بود. دکتر آمد و توفیق را معاینه کرد و گفت: “خدا را شکر به موقع رسیدید بهش. کارهایی که شما کردید، این خنک کردن و پایین آوردن تب، باعث شدید که تشنج مجدد نکنه. حتی ممکن بود سکته خفیف مغزی هم بکنه.” دکتر برایش داروی جدیدی نداد. فقط گفت که آرامش داشته باشد و غذای سبک بخورد. فریبا به ستار گفت که سوپش را گرم کند و بیاورد. بعد به توفیق کمک کرد تا روی تخت بنشیند و پشتش را پشتی گذاشت تا راحت تکیه بزند و بتواند سوپ بخورد. او به توفیق لبخندی زد و گفت: “خوبی؟ منو ترسوندی توفیق.” این اولین باری بود که فریبا نام کوچک او را به تنهایی به زبان میآورد. توفیق که فقط نگاهش میکرد، گفت: “من خوابم؟”
- چه خوابی!؟ من خودِ خودِ خودمم.
ستار با یک کاسه سوپ وارد شد. توفیق تا ظرف غذا را دید، گفت: “من نمیتونم بخورم.” ستار گفت: “من نپختم. فریبا خانم پختاند. نمیتونی نخوری.”
- حتما میخورم.
فریبا گفت: “به خودت فشار نیار. من بهت میدم.” فریبا با دست خود، قاشققاشق سوپ را به دهانش گذاشت. توفیق نگاهش را از فریبا میدزدید. ولی با او حرف میزد. بعد قاشق را از فریبا گرفت و گفت: “خودم میتونم بخورم. اما دیگه نمیخوام. سیر شدم.”
- (با اصرار) باید بخوری. آخه من درستش کردم.
- همین چند قاشق رو هم به خاطر شما خوردم.
هر دو به چشمهای هم نگریستند. توفیق گفت: “میخوام بخوابم.” فریبا کاسه سوپ را به دست ستار داد. پشتی پشت کمر توفیق را برداشت و او را خواباند و چراغ را خاموش کرد و خودش روی صندلی در همان اتاق خواب نشست. توفیق خواب نبود. فقط چشمهایش را بسته بود. به فریبا گفت: “برای چی این جا موندی؟”
- منظورت اینه که از این خونه برم؟ شما ناراحتی که این جا هستم؟
- (با بغض) آره برو.
فریبا برخاست و به صورت توفیق نگاه کرد. به محض این که رویش را برگرداند که برود، توفیق به گریه افتاد و گفت: “نرو. بمون فریبا.” فریبا ایستاد. توفیق ادامه داد: “تنهام نذار! از وقتی با تو آشنا شدم، زندگیم رنگ دیگهای گرفت. تو هم به جسمم، هم به روحم، هم به این خونه، جون دادی. من آدم مقاومی نیستم فریبا.” فریبا همین طور که داشت به توفیق نگاه میکرد، نور کم رنگی از پنجره به داخل اتاق میزد و با آن اشک روی گونه توفیق میدرخشید. او به نزدیک تخت رفت و گفت: “من جایی نمیرم. هستم. کنارت میمونم. الان تو راحت بخواب و آروم باش. من باید کفش محکمی به پا کنم توفیق و تو هم باید قول بدی که همیشه پشت من بایستی. من باید جوابگوی خیلیها باشم. انگار ما تنهای از هم باشیم، معنا نداریم.” توفیق که باورش نمیشد چه شنیده، گفت: “من هستم تا آخرش. تا زندهام، تا نفس میکشم، کنارتم. تو هم به من قول بده تنهام نذاری فریبا.”
- قول میدم. الان فقط یه خواهشی دارم که چشمهات رو ببندی و بخوابی. خواب برات الان مثل داروست. پس بخواب توفیق جان.
توفیق چشمهایش را به حالت تسلیم بر هم گذاشت تا بخوابد. فریبا هم در کنارش روی صندلی نشسته و نگاهش میکرد و زیر لب برایش دعا میخواند. او پشت سر خود صدایی شنید. برگشت. ستار را در چارچوب در دید که دستان خود را بالا برده بود و خدا را شکر میکرد. وقتی دستانش را پایین آورد، نگاهش با نگاه فریبا به هم افتاد و هر دو با چشمان پر اشک و با رضایتمندی، یکدیگر را نگاه کردند.