توفیق

فرحناز حسامیان

فریبا سال‏ها قبل برای رفتن به دانشگاه به تهران آمد و بعد از اتمام تحصیل، چون کار هم پیدا کرد، در تهران ساکن شد. او طبقه دوم یک خانه کوچک را در قسمتی از شهر که هنوز بافت قدیمی آن دست نخورده، باقی مانده بود، اجاره کرد. اتاق خواب فریبا پنجره‏ای رو به حیاط خانه‏‏ای قدیمی در رو به روی خانه‎ی فریبا داشت. حیاطی بزرگ و زیبا با حوض کوچکی در وسط آن و درختانی در اطراف حیاط و باغچه‏ها، در پای درختان پر بود از بوته‏های گل و کنار دیوارها، گلدان‏های قشنگی چیده شده بود که خالی بودند. منظره حیاط بسیار زیبا بود. کف حیاط پر بود از برگ‏ها و شاخه‏های کوچک خشک درختان که مشخص بود به مرور با باد به زمین ریخته و همین صحنه نشان از آن داشت که کسی در خانه زندگی نمی‏کند. فریبا، هیچ رفت و آمدی آن جا ندیده بود. بعضی از روزها که کار نداشت و خانه بود، به پنجره سری می‏زد و حیاط را نگاه می‏کرد. یک روز صبح که از خواب بلند شد، دید در حیاط خانه رو به رو، تغییراتی دیده می‏شود. انگار تمیز و زیباتر شده بود. گلدان‏ها پر شده بود و در آن‏ها نشای گل‏هایی کاشته شده بود. با خود اندیشید که حتما خانواده‏ای ساکن آن جا شده‏اند یا مسافرت بوده‏اند و به خانه برگشته‏اند. از آن جا که فریبا دختری کنجکاو بود، دوست داشت افراد آن خانواده را ببیند. بعضی موقع‏ها که سر کار نبود، از پشت پرده پنجره اتاق‏ش، یواشکی، خانه حیاط‏دار را دید می‎زد. صندلی را‏حتی گهواره‏ای توی بهارخواب گذاشته شده بود. فریبا از دیدن این مناظر زیبا و دوست‏داشتنی که در حیاط می‏دید، خیلی لذت می‏برد. آرزو داشت در چنین جایی زندگی کند. تحصیلات فریبا کاردرمانی بود؛ به همین خاطر در یک کلینیک خصوصی توانبخشی، به بیماران مبتلا به پارکینسون و ام.اس یا معلولیت‏های دیگری از این دست که در حوادث یا جنگ به وجود آمده بود، می‏رسید و چون دلسوزانه به بیماران رسیدگی می‏کرد و اخلاق خوبی هم داشت و به بیماران روحیه می‏داد، در آن کلینیک ما بین بیمارانی که مرتب به آن جا می‏آمدند، خیلی طرفدار پیدا کرده بود. تا دیر وقت در کلینیک می‏ماند و به بیمارانی که آن جا می‏آمدند، رسیدگی می‏کرد. گاهی هم به منازل بیماران برای انجام کاردرمانی مراجعه می‏کرد. از وقتی خانه گرفته بود، سعی می‏کرد که با کسانی که از خانه‏های آن کوچه بیرون می‏آمدند و با او رو به رو می‏شدند، سلام و علیک را شروع کند. همسایه‏ها هم رفتار خوب و متین فریبا را دوست داشتند. چندین روز بود صبح‏ها که به سر کار می‏رفت، متوجه مردی شده بود با موهای جو گندمی که با عصایی چوبی راه می‏رفت و لنگ‏لنگان بود. اما خیلی هم مسن نبود. چون هر روز او را ابتدای صبح می‏دید با خود گفت: “حتما برای پیاده‏روی است که این ساعت بیرون آمده.” معمولا فریبا به کنجکاوی از مناظر و خانه‏های اطراف یا از پشت پنجره اتاق خواب، عادت داشت. اما دقت و کنجکاوی‏ش نسبت به خود افراد کمتر بود. به همین خاطر متوجه نگاه‏های آن مرد عصا به دست نبود. یک روز صبح دیر از خواب بیدار شده بود. چون شب قبل ساعات زیادی را بیدار بوده و کتاب می‏خواند. خیلی دیرش شده بود. او تندتند مانتواش را پوشید. بدون آن که صبحانه بخورد، کیفش را برداشت و دوان‏دوان از پله‏ها پایین رفت. هنگام پیچیدن از کوچه به طرف خیابان اصلی، به کسی محکم برخورد کرد و هر دو تعادل‏شان به هم خورد و به زمین افتادند. آن شخص همان مرد عصا به دست لنگ‏لنگان با موهای جوگندمی بود. با چند کیسه دسته‏دار کوچک، چون از خرید بر می‏گشت. خریدهای مرد مو جو‏گندمی، پخش زمین شد. فریبا که متوجه وضعیت او بود، به سرعت به طرفش رفت و عذرخواهی‏کنان، عصایش را به دستش داد و کمک کرد بلند شود و خریدهایش را جمع و جور کند. وقتی با آن مرد چشم به چشم شد، متوجه شد که او سن بالایی ندارد. به خاطری که کاردرمان بود و با افراد معلول جسمی زیاد سر و کار داشت، او را با دقت نگاه کرد اما نتوانست از ظاهرش بفهمد که مشکل پای او چیست. فریبا دست‏بردار نبود و مدام عذرخواهی می‏کرد و می‏پرسید: “آقا شما چیزی‏تون نیست؟ خوبید؟” صدای با طمانینه آن آقا بالاخره به گوش رسید: “خانم نگران من نباش. من چیزی‏م نشده. خوبم. اتفاقه. خب پیش می‏آد. شما خودتون خوبید؟ انگار امروز خیلی عجله داشتید؟” فریبا با این حرف متوجه شد که روزهای دیگر هم مورد توجه ایشان بوده، به او پاسخ داد: “بله من خوبم. شرمنده شما شدم. آخه امروز دیر بلند شدم از خواب، خواستم به ساعت حرکت مترو برسم، که باعث این اتفاق شدم. الان هم کمک‏تون می‏کنم تا دم در خونه‏تون با شما می‏آم.” فریبا کیسه‏های خرید را در دست گرفت. مرد عصا به دست خواست مانع شود و گفت: “نه خانم. شما دیرتون شده بفرمایید.” فریبا با خوش‏رویی گفت: “ساعت حرکت یک مترو را از دست دادم اما به مترو بعدی حتما می‏رسم، نگران نباشید. راستی خونه شما کدام کوچه است؟  خونه تون کجاست؟” مرد عصا به دست گفت: “همین جا. کمی جلوتر.” فریبا تعجب کرد. چون فکر می‏کرد همسایه‏های آن کوچه را با قیافه می‏شناسد. او اصلا به فکر ساکنان جدید خانه رو به رویی نبود. فریبا سعی داشت پا به پای او راه برود تا مبادا او مجبور شود با سرعت حرکت کند. برخورد گرم و لبخند زیبای فریبا، آن مرد را ساکت کرده بود تا بگذارد فریبا با وسایلش دوش به دوش او حرکت کند. فریبا از روی کنجکاوی پرسید: “شما تازه به این محله اومدید؟”

  • بله مدت کوتاهی است. اما از وقتی ساکن شدیم من شما را هر روز صبح دیده‏ام.
  • جدا؟! اما من فقط یه سه چهار باری متوجه شما شدم. جالبه. ببخشید. من حتما بعضی روزها گیج بودم.

فریبا خنده شیرینی کرد. به مقابل خانه فریبا رسیدند. آن مرد  نفس‏نفس‏زنان کنار درب آن خانه قدیمی، مقابل خانه‏ی فریبا توقف کرد. همان خانه زیبایی که فریبا با کنجکاوی گاهی حیاطش را دید می‏زد. آن مرد گفت: “خیلی از شما ممنونم خانم. من همین جا ساکنم.” فریبا با تعجب گفت: “وای خدای من! این خونه زیبا متعلق به شماست؟! خوشبختم. پس ما همسایه هستیم. من هم اون جا می‏شینم.” و با انگشت به طرف پنجره اتاقش خانه خودش را نشان داد. آن مرد پرسید: “از کجا می‏دونید این خونه زیباست؟” فریبا پاسخ داد: “خوب معلومه. از پنجره‏ی اتاقم.” و باز خندید و ادامه داد: “یه مدتی است از سر کار که می‎آم متوجه تمیز شدن حیاط و پر شدن گلدون‏های خالی و شسته شدن حوض و آب تمیز توی اون بودم و اینا نشون می‏داد که کسانی ساکن شدند. دوست داشتم بدونم که خدا خواست امروز با شما آشنا بشم آقا. من از آشنایی‏تون بسیار خوشبختم. من فریبا … هستم.”

  • منم از آشنایی با شما خوشبختم خانم. من هم توفیق… هستم.”

فریبا بعد کیسه‏های خرید توفیق را پشت درب حیاط گذاشت، خداحافظی کرد و رفت تا به نوبت بعدی حرکت مترو برسد. فریبا تا به سر کار خود برسد به آن جریان برخورد فکر می‏کرد و در دلش خنده‏اش گرفته بود. اما به خاطر زمین افتادن آن مرد که دیگر نامش را می‏دانست، ناراحت بود. فریبا به سر کارش رسید و مثل همیشه سخت مشغول کار شد و ماجرای برخورد را از یاد برد تا عصر وقتی که خسته از خیابان اصلی وارد کوچه‏ای شد که خانه‏اش در آن قرار داشت، دوباره هم خنده‏اش گرفت و هم دلش برای زمین خوردن آقای توفیق با وضعی که پای‏اش داشت، سوخت. فریبا وقتی وارد خانه شد، اولین کاری که کرد این بود، یواشکی از پشت پرده اتاقش به حیاط آن خانه نگاه کند. هیچ کس در حیاط نبود. بعد از پشت پنجره کنار رفت و مشغول دوش گرفتن، غذا پختن و کارهای معمول خودش شد و هر از گاه به پشت پرده اتاقش می‏رفت و حیاط را دید می‏زد. اما سر جای خود بند نشد و از کیک‏های فنجانی که تازه خریده بود، بشقابی پر کرده و به درب خانه آقای توفیق برد. در زد. بعد از چند دقیقه در را مردی بلند قد و هیکل‏مند باز کرد. فریبا بعد از سلام کردن، احوال آقای توفیق را پرسید و بشقاب کیک را تعارف کرد و گفت: “به خاطر عذرخواهی آمدم. از این که امروز صبح بد جور با ایشان تصادف کردم. بفرمایید فریبا  کیک را آورده. باز هم از جانب من از ایشان عذرخواهی کنید.” آن مرد قد بلند کمی هاج و واج به فریبا نگاه کرد. بشقاب را گرفت. با فریبا خداحافظی کرده و در را به روی فریبا بست. فریبا به ذهنش فشار آورد انگار آن مرد قوی‏هیکل را بار اول بود که می‏دید. خیلی هم به نظرش خشن می‏آمد. فریبا سریع به خانه برگشت و به پشت پرده رفت و حیاط را نگاه کرد، اما کسی را ندید. چند روزی از این ماجرا گذشت. صبح‏ها که می‏رفت اطراف را نگاه می‏کرد اما توفیق را نمی‏دید. کمی نگرانش شد که مبادا به خاطر آن برخورد، اتفاقی برای پای ناتوانش افتاده باشد. ماجرای توفیق گوشه ذهن فریبا را اشغال کرده بود. چندین روز دیگر گذشت. تا این که یک روز سر کار که داشت بیمارها را به نوبت ورزش و نرمش می‏داد، به منشی خبر داد تا بیمار دیگری را به اتاق راهنمایی کنند، برای انجام کاردرمانی. فریبا همان طور که سرش پایین بود و داشت برنامه بعدی بیمار قبلی را یادداشت می‏کرد، متوجه وارد شدن فردی به اتاق شد. سلام کرد و از شنیدن جواب سلام از دو نفر، متوجه شد که بیمار، همراه دارد. سرش را از روی پرونده برداشت و به آن‏ها نگاه کرد. توفیق را به همراه آن مرد قوی‏هیکل دید. سریع از جا بلند شد و گفت: “سلام آقا توفیق. شمایید!؟ خیلی خوش آمدید. آن زمین خوردن کار دست‏تون داده حتما؟ شرمنده‏ام من به خدا.” توفیق هم با تعجب از دیدن او و بعد از سلام و احوالپرسی، ادامه داد: “نه بابا! مشکل من قدیمی است. نمی‏دونستم شما کاردرمان هستید، این جا کار می‏کنید. من قبلا هم این جا آمده بودم، اما شما را ندیده بودم.”

  • حتما همکاران دیگرم در خدمت شما بودند.
  • بله درسته. خوشحالم که دوباره شما را می‏بینم.

فریبا از آن مرد قوی‏هیکل خواست تا کمک کند و توفیق روی تخت قرار بگیرد و برای درمان آماده شود. توفیق رو به آن مرد کرده و گفت: “ستار برگه دکتر را نشان فریبا خانم بده.” وقتی توفیق آماده شد، فریبا به کنار تخت رفت و گفت: “بعد آن تصادف، صبح‏ها پیداتون نبود.” توفیق هم چنان که محو تماشای فریبا بود، جواب داد: “درد پاهام زیاد شده بود، این وقت‏ها ترجیح می‏دم که کمتر راه برم. درد پام تا کمرم کشیده می‏شه. دیگه دکترم اومد منزل ویزیتم کرد و گفت که چند جلسه‏ای باز بیام این جا.”

  • نکنه واقعا به خاطر اون تصادف بوده؟
  • نه بابا! گفتم که مشکل من قدیمیه. هر از مدتی یه بار این حالت را دارم.

فریبا با دیدن نسخه دکتر، گفت: “براتون پونزده جلسه تجویز کردن. یک روز در میان البته.” فریبا مشغول شد با وسایل مختلفی که داشت به همراه ماساژ با روغن، کارهای لازم را برای پای توفیق انجام داد. با آن که توفیق درد زیادی داشت اما صبوری می‏کرد و فقط به سقف اتاق نگاه می‏کرد. بعد فریبا از ستار کمک خواست تا توفیق را کمک کند تا به شکم بخوابد و فریبا روی مهره‏های کمر توفیق هم کار کرد. ستار هم که جز سلام کردن حرفی نزده بود، بدون صدا یک گوشه از اتاق ایستاده بود و به کارهای فریبا بر روی بدن توفیق نگاه می‏کرد. فریبا ضمن کار متوجه درد کشیدن توفیق می‏شد و گاهی تکان‏های سختی زیر دستش می‏خورد، اما ساکت بود. فریبا ساعت را نگریست و گفت: “برای جلسه اول دیگه کافی است. من یک پیشنهاد دارم. ما جلسات کاردرمانی در منزل هم داریم که یه خورده هزینه‏اش با کلینیک فرق داره. اما به حرمت همسایه‏گی‏مون و خطای آن روزم، جلسات بعد را من به منزل شما می‏آم. با همان هزینه‏ی کلینیک برای شما. قطعا در خانه راحت‏ترید و دیگه اذیت نمی‏شید تا بخواهید به این جا تشریف بیارید. فقط من بعد از کارم که اومدم خونه، بعدش می‏آم خونه شما و براتون انجام می‏دم.” توفیق نگاهی به ستار کرد و انگار بدش هم نمی‏آمد از این که در منزل کاردرمانی‏ش انجام شود، اما زبانی گفت: “ولی من راضی به زحمت شما نیستم. شما هم خسته از سر کار می‏آیید.”

  • (با خنده) این کار منه. من کارمو دوست دارم. خسته هم نمی‏شم. شما اصلا نمی‏خواد ناراحت من باشید. تازه من مسبب این درد تازه شدم.(باز خنده) شما الان که تشریف بردید منزل، یک دوش آب گرم بگیرید. بعد طبق این برگه‏ای که الان می‏دم خدمت‏تون این ورزش‏ها را تا پس فردا که نوبت بعدی کاردرمانی‏ست، انجام بدید تا من خدمت برسم. لطفا شماره تلفن‏های خودتون را هم بدید تا قبل از اومدنم بتونم پیداتون کنم و خبر بدم.”

ستار سریع شماره تلفن‏ها را یادداشت کرد و به فریبا داد و به توفیق کمک کرد تا لباسش را بپوشد و بلند شود. از چهره توفیق درد کشیدن بارز بود. فریبا که چشمش به قیافه دردمند و عرق کرده توفیق افتاد، گفت: “ببخشید می‏دونم خیلی اذیت شدید. معمولا جلسات اول خیلی دردتون بیشتره اما به مرور بهتر می‏شید.”  توفیق خیلی تشکر کرد و با ستار از فریبا خداحافظی کرده و رفتند. فریبا بعد از رفتن توفیق به بیماران دیگر رسیدگی کرد اما قیافه توفیق از ذهنش بیرون نمی‏رفت. کنجکاوی همیشگی رهایش نمی‏کرد. دوست داشت از او بیشتر بداند. بعد از تمام شدن کارش هوا تاریک شده بود که به خانه رسید و بدون این که چراغ اتاقش را روشن کند، (به خاطر آن که از آن طرف دیده نشود)، به پشت پنجره رفت و توی حیاط خانه توفیق را نگاه کرد. باز هم کسی را ندید و حیاط را در سکوت دید. به آشپزخانه برگشت و شامی برای خودش درست کرد و خورد و مدتی با کتاب خواندن، تلویزیون تماشا کردن و تماس تلفنی با خانواده، وقت خود را پر کرد. ولی از فکر توفیق بیرون نرفت. نگاه توفیق حاکم به ذهنش شده بود. او چشم‏هایی عسلی روشن داشت که ته آن به سبز می‏خورد. او با خود فکر کرد: “نه! شاید هم اشتباه دیدم، چشم‏ش سبز بوده.” توفیق برایش یک آدم جذاب و ناشناخته بود. آن شب را فریبا با علامت‏های سوالی که از وجود توفیق در ذهن داشت، گذراند.

روز جلسه بعدی کاردرمانی توفیق که فرا رسید، صبح که شد، فریبا می‏خواست به سر کار برود. با ستار رو به رو شد. احوال توفیق را پرسید. ستار تشکر کرد و گفت: “ورزش‏هایی را که فرمودید، انجام می‏ده اما هنوز درد داره. امروز هم نوبت جلسه بعدیه.”

  • بله. یادم بود. امروز من ساعت شیش عصر می‏آم منزل‏تون.
  • اگه برای شما مزاحمته، می‏خواید ما خدمت شما برسیم کلینیک؟
  • نه بابا! اصلا! این چه کاری‏ست؟ من کیف وسایل سیارم توی خونه‏ست. چرا اذیت‏شون کنیم؟ منزل باشند. خودم می‎آم خدمت‏شون. دیدم چقد درد دارند. سخته براشون حرکت. تازه من هم خوشحال می‏شم کاری برای همسایه‏ام انجام بدم.

ستار تشکر کرد. آن‏ها از هم خداحافظی کرده و جدا شدند. ستار به طرف منزل رفت و فریبا به طرف مترو برای رسیدن به محل کارش. فریبا آن روز را زودتر به خانه برگشت و خود را برای رفتن به خانه توفیق آماده کرد. آمد رو به روی آینه تمام قد خود ایستاد و اندیشید که امروز با خانواده توفیق آشنا می‏شود. او نمی‏دانست که ستار چه نسبتی با توفیق دارد. با کیف لوازم سیار کاردرمانی‏ش به طرف خانه توفیق به راه افتاد. در زد. ستار در را باز کرد. فریبا انتظار داشت یک زن در را به روی‏اش باز کند. ستار تعارف کرد و پیشاپیش رفت و فریبا به دنبال او حیاط را از کنار حوض پر آب شفاف و گلدان‏های زیبا، طی کرد. دیدن حیاط این بار نه از پشت پنجره، بلکه از نزدیک، برای فریبا هیجان داشت. به داخل خانه وارد شد. در خانه هم چشم چرخاند. بسیار زیبا و سنتی و دوست‏داشتنی به نظر می‏آمد. ستار او را راهنمایی کرد به طرف اتاق توفیق. توفیق جلو درب اتاقش خودش با عصا سر پا ایستاده بود. او با خوش‎رویی از فریبا استقبال و احوال‎پرسی کرد. فریبا هم با مهربانی گفت: “چرا سر پا هستید، دراز می‏کشیدید تا من کار را شروع کنم؟” توفیق با لبخند گفت: “باشه. آماده می‏شم اما شما یه نفسی تازه کنید. آخه شما تازه از سرکار تشریف آوردید.”

  • نه بابا! من به استراحت احتیاج ندارم. بهتره کار را شروع کنیم.
  • (رو به ستار) پس به من کمک کن رو تخت بخوابم بعد برای خانم یک نوشیدنی بیار.

ستار به حرف توفیق توجه نکرد و اول رفت تا نوشیدنی بیاورد. توفیق با دست به داخل اتاق اشاره کرد و به فریبا گفت: “بفرمایید.” فریبا داخل اتاق خواب شد. اتاق نسبتا بزرگ و ساده ای بود و تختی چوبی دونفره در آن جا با دو صندلی و یک میز کوچک وجود داشت. تابلو عکس‏های زیادی روی دیوار با سلیقه نصب شده بود. با یک نگاه می‏شد فهمید که عکس‏ها از جمع‏های خانوادگی و دوستانه است. عکسی نیز چند پسر جوان را با لباس سربازی نشان می‏داد. فریبا وسایلش را روی میز چید. ستار با سینی شربت وارد شد. فریبا از ستار خواست تا به توفیق کمک کند تا آماده شود. توفیق پرید وسط حرف فریبا و گفت: “اول دهن‏تون رو شیرین کنین.” فریبا پذیرفت. همین طور که سر پا بود، لیوان شربتی برداشت و به طرف دیوار اتاق رفت و عکس‏ها را تماشا کرد. ستار به او کیک تعارف کرد. او یک کیک هم برداشت و به سمت یک قاب عکس رفت که توفیق با اسلحه و لباس نظامی گرفته بود و پرسید: “شما جبهه بودید یا مال سربازی‏تونه؟” توفیق گفت: “این عکس مربوط به زمان سربازیه.”

  • “چه جالب! چقد هم این جا جوانید!
  • بله. شاید ۱۷- ۱۸ سال.

توفیق آهی کشید و قیافه متفکری به خود گرفت. فریبا شربتش را خورد و گفت: “خوب دیگه پذیرایی تمام. (رو به ستار) دست‏تون درد نکنه. شیرین‏کام باشید. بریم سراغ کارمون.” فریبا حدود یک ساعت با وسایل و مواد روغنی که با خود همراه داشت به درمان توفیق مشغول شد. برای غلتیدن توفیق دیگر از ستار کمک نگرفت و خودش به توفیق کمک می‏کرد تا روی تخت جا به جا شود. ستار هم کیسه آب گرم و کیسه یخ را آماده داشت. چون می‏دانست که آخر هر جلسه نیاز می‏شود. فریبا از ستار تشکر کرد و توضیحات لازم را برای انجام تمرین‏ها به ستار و توفیق داد. بیشتر روی‏اش به ستار بود تا مراقب باشد، تمام نکات رعایت شود. از شدت درد، رنگ توفیق به کبودی گراییده بود. فریبا لیوان شربتی از روی میز برداشت و به طرف توفیق برد و گفت: “بهتره میل کنید تا بهتر بشید. احتمال افت قند خون دارید. یک کم بخورید. ببخشید باز امروز اذیت شدید. انشالله جلسات بعدی راحت‏تر خواهید بود. البته جز تحمل چاره‏ای نیست. صبور باشید. تمرینات را طبق دستور انجام بدید، زودتر نتیجه می‏گیرید. (رو به توفیق) الان پاشید. جلو خودم بدون کمک از عصا راه برید تا ببینم‏تون.” به محض بلند شدن و تا وسط اتاق راه رفتن، توفیق گفت: “حالم بده.” فریبا و ستار دستش را گرفتند و او را نشاندند. فریبا نام یک آمپول را گفت تا اگر در منزل داشتند به او تزریق کند. ستار رفت و سبدی پر از دارو را برای فریبا آورد. فریبا نگاه کرد و آمپول مورد نظر را به اضافه یک مسکن تزریقی برداشت و خواست به توفیق تزریق کند، از ستار پرسید: “قبلا این آمپول‏ها را استفاده کرده یا برای اولین باره؟ خواستم بدونم حساسیت به دارویی ندارند؟” توفیق نگذاشت ستار جواب دهد، گفت: “نه حساسیت ندارم. من بی‏عارم نسبت به درد. هر چی می‏خواهی بزن. ولی الان واقعا درد امونم رو بریده.” با کمک ستار، فریبا، توفیق را خواباند و به او تزریق کرد و گفت: “اگر دردتون آرام نشد یک سر به بیمارستان برید. البته با مشورت دکترتون.”

  • نه خانم. خیلی بهتر از جلسه اولم. ممنونم. اصلا نگران نباشید. شما را به دردسر انداختیم.

فریبا هم تعارفات معمول را انجام داد و از آن‏ها خواست تا اگر هر ساعت احتیاج به کمک داشتند، او را خبر کنند. بعد شروع کرد به جمع‏آوری وسایلش. اما ناراحت بود که توفیق دارد درد زیادی را تحمل می‏کند. توفیق تعارف کرد که فریبا برای شام بماند. فریبا نپذیرفت و گفت: “شما معمولا کی می‏خوابید که من تماس بگیرم حالتون رو بدونم؟” توفیق خندید گفت: “خواب؟! خواب با من قهره. من اصلا خواب ندارم خانم. فریبا شیطنتش گل کرد. چون تمام وقت منتظر بود سر و کله‏ی زنی به عنوان همسر یکی از آن‏ها پیدا شود اما نشد، به خاطر همین پرسید: “راستی خانم‏تون کجاست؟ بهشون بگم چه دم‏نوشی براتون درست کنند تا شما راحت بخوابید.”

  • (با لحنی خشک)خانم من هنوز ازدواج نکرده‎ام. ستار هم از دوستان صمیمی و قدیم منه. او هم خودش رو وقف من کرده و ازدواج نکرده. یه جورایی ستار پای من جوونیش سوخته شده.

ستار سریع با گفتن “این حرف‎ها چیست؟” و “اختیار دارید.” جلوی ادامه حرف زدن توفیق را در این مورد، گرفت. فریبا با تعجب گفت: “ببخشید تصورم از تغییر وضع حیاط و حُسن سلیقه در چیدمان خانه این بود که یک خانم خوش سلیقه دارید.” توفیق به خنده افتاد و فریبا اخمش را در هم کرد. توفیق متوجه ناراحت شدن فریبا شد و سریع گفت: “ببخشید خانم. عذرخواهی می‏کنم که خنده‏ام گرفت. من با وضعی که دارم اصلا نمی‏تونستم ازدواج کنم. من نامزد هم داشتم. نامزدم هم تنهام گذاشت. وقتی او رفت دیگه فکر کردم زندگی کسی رو خراب نکنم و با تنهایی خودم ساختم. البته خونواده بودند و هستند ولی من دیگه نخواستم زحمتی براشون داشته باشم. سال‏هاست که با ستار  با هم هستیم. حیاط و خونه هم سلیقه هر دو مونه. اما زحمتش با ستارست.” فریبا با لبخندی کیف وسایلش را دستش گرفت و گفت: “امیدوارم شب خوبی داشته باشید.” ستار خواست تا کیف فریبا را بگیرد و برایش ببرد که فریبا مانع شد و تشکر کرد. از توفیق خداحافظی کرد. ستار هم فریبا را تا دم در بدرقه کرد و از او بابت زحمت این جلسه تشکر کرد و مبلغ مورد نظر را نیز در یک پاکت به او داد. فریبا به خانه رفت اما همه‏اش فکر توفیق بود چون می‏دانست که با تمرین‏ها انجام شده، خیلی درد می‏کشد. قبل از آن که بخوابد به ستار زنگ زد و از حال توفیق پرسید. ستار جواب داد که یک کم بهتر است و دراز کشیده و بعد ادامه داد: “اگه کارشون دارید، گوشی را بدهم به ایشون.” فریبا: “گفت نه. مزاحم نمی‏شم فقط نگران‏شون بودم. غرض احوالپرسی بود. نیاز به بیمارستان بردن بود، منو خبر کنید. اگه می‏دونی که دردش زیاده تا ببریمش.”

  • نه. بیمارستان نیازی نیست. این دردها برای ایشون عادی‏ست.

هر دو با احترام و تعارفات معمول از هم خداحافظی کردند. هر چه از شب را فریبا بیدار بود، به فکر توفیق و زندگی رازآلودش بود.

زمان گذشت. روز جلسه بعدی برای کاردرمانی فرا رسید. فریبا به دم درب خانه توفیق رفت. ستار با خوش‏رویی در را به روی‏اش باز کرد و به داخل خانه دعوتش کرد. فریبا این بار هم از کنار حوض و گلدان‏های زیبا باید می‏گذشت اما سریع رد نشد و کمی ایستاد و به حوض و گلدان‏ها نگاه کرد. به خصوص گلدانی که رز قرمزی داشت، توجه‏ش را جلب کرد. توفیق از پنجره اتاقش، فریبا را نگاه می‏کرد و شادی فریبا را از دیدن یک گل رز در چهره‏اش می‏دید و این به توفیق، حس خوبی می‏داد. فریبا به طرف اتاق که می‏رفت به ستار گفت: “مریض من آماده هستند توی اتاق‏شون؟” ستار گفت: “بله!” و تعارف کرد به سمت اتاق و ادامه داد: “منتظر شما هستند.” با توفیق که پشت پنجره رو به حیاط ایستاده بود رو به رو شد. باهم سلام و احوالپرسی کردند. فریبا حالش را از خودش جویا شد. توفیق گفت: “بله. امروز خیلی بهترم. دست‏های شما شفا بخشه.” فریبا در حالی که وسایلش را روی میز  می‏چید، لبخندی زد و گفت: “امیدوارم که این طور باشه.” و بعد شروع کرد به ماساژ و تمرین‏های اولیه و در حین کار از توفیق پرسید: “چه طوری این وضعیت را پیدا کردید؟ پا دردتون را می‏گویم.”

  • یادگاره جبهه و جنگه. توی جنگ ترکشی توی کمرم خورد.
  • (با کمی مکث و بعد با لحنی آرام) جدی می‏گید؟! پس شما یک قهرمان هستید! وای خدای من! یک جانباز قهرمان! پس چرا همون روز اول نگفتید؟!
  • (با لبخند) خوب شما نپرسیدید.
  • وای خدا! من خیلی افتخار می‏کنم که درمان شما را به عهده دارم.
  • نه بابا! کدام قهرمان؟ این طوری هم نیست. من اگه همون موقع کشته شده بودم که این قدر زجر نمی‏کشیدم. اما قربون خدا برم. حکمتش رو نمی‏دونم.

فریبا که ماساژش را ادامه می‏داد از حرف زدن هم باز نایستاد و شروع کرد به رفع کنجکاوی‏هایش و گفت: “می‏شه تعریف کنید از اون زمان‏ها. همین طور که من دارم کارم را می‏کنم؟ البته اگه امکان داره و ناراحت نمی‏شید؟” توفیق با این که درد می‏کشید، پذیرفت. انگار خودش هم بدش نمی‏آمد. او با ذکر جزییات نحوه‏ی رفتنش به جبهه و شهرهایی که در جنگ، آن جاها حضور داشت، گفت. این طوری گویی زمان، زودتر می‏گذشت. ضمن تعریف کردن‏ها، فریبا به کارش می‏رسید و زمانی هم دست توفیق را گرفت و در اتاق چند دور با هم زدند تا فریبا حرکت او را ببیند و دوباره به ادامه تمرین‏های روی تخت برسد. توفیق هم انگار چانه‏اش گرم شده باشد، یک بند تعریف می‏کرد. فریبا به ستار با اشاره فهماند که کیسه آب گرم و کیسه یخ را بیاورد. توفیق از رشادت‏ها و مبارزه‏ها‏ی جانانه‏ی دوستانش که تا شهید شدن‏شان ادامه داشت، گفت. فریبا هم وظایف خود را بدون آن که حواس او را پرت کند، در سکوت انجام می‏داد. توفیق وقتی در تعریف، به شهید شدن بهترین دوستش، مجید، رسید، این گونه گفت: “با مجید مسابقه گذاشته بودیم که ببینیم از پشت نی‏زارها، کی بیشتر عراقی می‏زنه و بعد می‏خندیدیم و خوشحالی می‏کردیم. جوون و جاهل بودیم. اما حواس‏مون نبود که جامون رو تغییر بدیم. به خاطر همین سریع شناسایی شدیم و به طرف‏مون شلیک کردند و تیر مستقیم به پیشونی مجید خورد. دیگه حال خودم را نفهمیدم. مجید را با آن صورت خندونش در بغلم گرفتم. خونش روی دستای خودم ریخت. چشم‏هاشو خودم بستم. به سینه‏م فشردمش و بعد آرام کنار گذاشتم‏ش. سخت بود پذیرفتن‏ش. اما چاره‏ای نداشتم. واقعیت خیلی لخت و تلخ جلوی روی‏ام بود.” توفیق به هق‏هق افتاد و با گریه ادامه داد: “متوجه بودم که به  مجید یک تک‏تیرانداز شلیک کرده. منم سریع با دوربین نگاه کردم و او را در حال خوشحالی یافتم و زدمش.” توفیق اصلا متوجه نبود که دارد بلند‏بلند تعریف می‏کند، فریبا هم به گریه افتاده بود. ستار هم صورتش خیس شده بود. توفیق ادامه داد: “بلند شدم تا فکری کنم برای حمل جنازه مجید که خمپاره زدند و ترکش به کمرم خورد. انگار کمرم آتیش گرفته باشه، دیگه هیچ نفهمیدم و … بعد هم که این جوری شدم که می‏بینید. خدا قهرش می‏آد و گرنه می‏گفتم که ای کاش منم با مجید از بین رفته بودم.” ستار لیوان آب خنکی را به دستش داد. وقتی توفیق متوجه اشک ریختن فریبا شد از او عذرخواهی کرد. فریبا گفت: “تا حالا پیش نیومده بود کسی صحنه‏های جنگ را که همیشه به صورت غلو‏آمیز در فیلم‏های سینمایی می‏دیدم، این قدر شفاف برام تعریف کند. خوشحال شدم که گفتید. چون خیلی دلم می‏خواست از زبون یک رزمنده‏، اون زمان رو حس کنم. روح آقا مجید هم شاد باشه.”  چند لحظه‏ای بین‏شان سکوت برقرار شد. فضای سنگینی بود. فریبا بلند شد و مشغول شد تا وسایلش را جمع و جور کند. فریبا رو به ستار گفت: “من دیگه مرخص می‏شم از حضورتون. اما شما طبق این برگه، تمرین‏ها رو ادامه بدید تا پس فردا که من خدمت برسم.” ستار تشکر کرد و توفیق در ادامه حرف ستار، گفت: “امشب می‏شه شام پهلوی ما بمونید. دست پخت ستار حرف نداره.” فریبا فکر کرد به خاطر فضای پیش آمده توفیق چنین پیشنهادی را داده به همین خاطر گفت: “نه مزاحم‏تون نمی‏شم. منم خیلی خسته‏م. آخه می دونید که از صبح سر کار بودم.” توفیق دیگر اصرار نکرد. فریبا خداحافظی کرد اما نگذاشت ستار او را بدرقه کند و گفت: “شما به ایشان برسید. من خودم راه رو بلدم. درب حیاط را هم می‏بندم.” ستار پذیرفت. فریبا به خانه رفت و باز هم فکر به توفیق، حاکم به ذهنش بود. او چراغ اتاقش را روشن نکرد و از پشت پرده، حیاط خانه توفیق را نگاه کرد. برای اولین بار توفیق را در حیاط دید که دستش در دست ستار است و دارد در حیاط قدم‏های کوتاه‏کوتاه بر می‏دارد و گاهی هم سرش را بالا می‏کند و به پنجره اتاق فریبا نگاه می‏کند. بعد ستار او را به سمت بهارخواب برد و توفیق را روی صندلی گهواره‏ای نشاند. آن شب را تا دیر وقت توفیق در حیاط نشسته بود. فریبا دیگر به دنبال کار خودش رفت. اما فکرش پیش توفیق بود.

روزی که جلسه بعدی کاردرمانی توفیق بود، فرا رسید. نزدیکی‏های ظهر گوشی فریبا زنگ خورد و کسی با صدای آرامی سلام و احوالپرسی کرد که فریبا نشناختش. توفیق خودش را معرفی کرد. فریبا از این که او را نشناخته، عذرخواهی کرده و گفت: “در خدمتم.”

  • اون شب نپذیرفتید شام در خدمت‏تون باشیم. خواستم رسمی‏ دعوت کنم. پیش‏پیش بگم امشب بعد از جلسه، شام در خدمت‏تون هستیم.

فریبا تعارف کرد و توفیق هم ادامه داد: “ما دوست داریم با همسایه خوب‏مون شام بخوریم.” تا فریبا آمد بگوید: “ولی… ” توفیق حرفش را برید و  گفت: “امشب منتظرتون هستیم. یاعلی!” و گوشی را قطع کرد. چند لحظه‏ای فریبا مات و مبهوت بود اما باز به کارش در کلینیک ادامه داد. آن روز وقتی فریبا به خانه رسید به روال هر روز دوش گرفت و قدری به خود رسید و مانتو مرتب و شیکی را پوشید. با یک شال سبز خوش‏رنگ که هم به او می‏آمد هم او را زیبا‏تر نشان می‏داد. با کیف وسایلش به طرف منزل توفیق به راه افتاد. ستار در را باز کرد و با خوش‏رویی دست پیش برد و کیف وسایل فریبا را گرفت. فریبا هم بدون تعارف، کیف را به او داد و تشکر کرد. فریبا در حین این که از کنار حوض رد می‏شد، رو به ستار گفت: “راضی به زحمت‏تون نبودم.” ستار یهو از راه رفتن ایستاد و رو به فریبا کرد و گفت: “من باید از شما تشکر کنم خانم. شما واقعا فرشته‏اید. صدها بار این جلسات کاردرمانی و فیزیوتراپی براش انجام شده. اما هیچ کدوم به اندازه این چند روزه حال‏ش رو بهتر نکرده.” فریبا ذوق زده شد دستانش را به سمت دهانش برد و گفت: “وای خدای من! جدی می‏گید؟!”

  • اون روز که از شهید شدن مجید گفت، سال‏ها بود که نتونسته بود این خاطره رو به زبان بیاره. روانکاوی بهش گفته بود که از اون ماجرا حرف بزن تا آروم بشی اما او نمی‏تونست. تا برای شما که تعریف کرد. می‏دونید اون شب برای اولین بار اومد توی حیاط و قدم زد.”

فریبا یادش آمد که همان شبی که می‏گوید، از پشت پنجره شاهد بیرون آمدن توفیق از لاک خود بوده است. ستار ادامه داد: “سال‏ها بود توی اتاق و خانه حبس می‏کرد خودشو. جز صبح‏ها که برای پیاده‏روی می‏رفت و به مراکز درمانی، دیگه جایی نمی‏رفت. مهمان کم می‏پذیرفت اما از وقتی با شما آشنا شدیم به خصوص بعد از اومدن شما به منزل ما، باعث ایجاد انگیزه براش شده. من خواستم بگم که این تغییرات رو مدیون شما هستیم. راستش دعوت شام پیشنهاد من بود. فکر کردم اگر شام پهلومون باشید، زمان بیشتری با شماست، برای او بهتره.” فریبا هم چنان که مبهوت حرف‏های ستار بود، در دل احساس آرامش کرد و گفت: “خوشحالم. امیدوارم که این گونه باشه و روز به روز بهتر بشن. دیگه بریم منتظرشون نذاریم.” بعد با هم به طرف بهارخواب رفتند تا از آن جا وارد خانه شوند. صدای توفیق از اتاقش آمد. آن‏ها را از پنجره دیده بود که حرف می‏زدند. توفیق از ستار پرسید: “ستار چرا خانم رو تو حیاط نگه داشتی؟” ستار گفت: “فریبا خانم از حال شما و تمرین‏های دیروز و امروز پرسید، داشتم براشون توضیح می‏دادم.” وقتی چشم توفیق به فریبا افتاد و با هم سلام و احوالپرسی کردند، رو به فریبا گفت: “خوب از خودم می‏پرسیدید. به خدا راست‏شو می‏گفتم.” فریبا خندید و گفت: “از خودتون هم می‏پرسم. از ایشون هم می‏پرسم. خوب شما آماده بشید. من برم با اجازتون دستم را بشورم و این پد(پد مخصوص یک وسیله در کاردرمانی) را خیس کنم.” فریبا به دست‏شویی رفت. دست‏هایش را شست و پد را خیس کرد. خود را در آینه نگریست. صورتش گل انداخته بود. صدای قلب خود را در سقف دهانش احساس می‏کرد. دلش نمی‏خواست به خود بگوید که احساسی نسبت به توفیق پیدا کرده است. بعد که به اتاق توفیق رفت، چشمش به یک دسته گل زیبا و کوچک درون گلدان شیشه‏ای آبی رنگی افتاد. خوشش آمد و گفت: “به به! چه گل‏های زیبایی! حتما کار آقا ستاره. از گل‏های توی حیاط. درسته؟! آفرین! چه کار قشنگی کردید!” ستار گفت: “نه! کار من نیست. کار خودشونه. به انتخاب خودشون چیدند و من فقط در گلدون گذاشتم.” توفیق با لبخند گفت: “این گل‏ها تشکری از شماست برای محبت‏تون، مهربونی‏تون. مرا از کلینیک رفتن راحت کردید و خیلی زحمت می‏کشید. اصلا احساس ناتوان بودن داره از بین می‏ره در من.” فریبا با ذوق به طرف گل‏ها رفت. آن‏ها را بویید و گفت: “واقعا زیبا هستند. ولی لازم به تشکر نیست. آقا توفیق من وظیفه‏ام را انجام می‏دم. هم شما هم بقیه جانبازهای جنگی به گردن تک‏تک ما، حق دارید. اصلا من کاری به کلینیک ندارم. من هر کاری از دستم بر بیاد انجام می‏دم بالاخره ما همسایه هم هستیم.” بعد از آن فریبا کار درمان را آغاز کرد. ضمن کار متوجه شد که توفیق چشمانش را بسته. از او پرسید: “نکنه درد دارید؟”

  • مهم نیست. اگه درد نداشتم تعجب داشت. درد دیگه برام عادی شده. شما به کارتون برسید.
  • (با صدایی آرام) آخه دیدم چشم‏هاتون بسته‏ست. به خاطر این پرسیدم.

توفیق چشم‏هایش را باز کرد و به فریبا نگاه کرد. فریبا متوجه‏اش شد. لحظاتی چشم‏های‏شان به هم خیره شد. فریبا زود نگاهش را از توفیق دزدید اما دلش لرزید. بعد به کارش ادامه داد و سکوت مطلقی بین‏شان به وجود آمد. توفیق دیگر چشم‏های خود را نبست و به فریبا و حرکاتش چشم دوخته بود و متوجه شد که دست‏های فریبا آشکارا می‏لرزد و کلافه است. وقتی تمرین راه رفتن شروع شد به کمک فریبا از تخت پایین آمد و گفت: “تازه شدم مثل بچه و باید آهسته‏آهسته، قدم بردارم.” او سعی کرد حرف با مزه‏ای بزند تا فریبا را بخنداند. در همین حین ستار به اتاق آمد و گفت: “چه عجب! صدای خنده‎ای آمد. من فکر کردم اصلا شما وقت کاردرمانیِ فریبا خانم، خوابتون برده.” همه با هم خندیدند. توفیق پرسید: “مگه تو پشت دیوار اتاق نشسته بودی؟”

  • نه آقا. من توی آشپزخونه بودم. وقتی صدای حرف زدن نشنیدم، تعجب کردم.

توفیق همین طور که مشغول حرکات تمرینی ضمن راه رفتن به کمک فریبا بود، گفت: “بعضی موقع‏ها لازم به حرف زدن نیست. نگاه و سکوت خود بیانگر خیلی چیز‏هاست.” فریبا چند لحظه‏ای ایستاد و به توفیق نگاه کرد. ستار هم متوجه این نگاه شد. فریبا صورتش سرخ شد و احساس کرد نمی‏تواند سر پا بایستد، به ستار گفت: “می‏شه شما این جا به جای من بایستید تا من برم دستم چرب شده، بشورم؟” ستار سریع دست توفیق را گرفت و فریبا به بیرون اتاق، طرف دست‏شویی رفت. توفیق با لبخند تلخی به ستار نگاه کرد و گفت: “درد پا و کمرم بس نبود، حالا با این درد توی دلم چه کنم؟!” فریبا در دست‏شویی خودش را در آینه دید. خیلی بی‏قرار شده بود. آب خنکی به صورتش زد و کمی که آرام‏تر شد به اتاق برگشت. وقت استفاده از کیسه آب گرم و کیسه یخ بود. فریبا از ستار خواست که آن‏ها را بیاورد و توفیق را به تختش برگرداند. فریبا به کنار تخت رفت و پرسید: “بعد از تمرین‏های امروز، الان چطورید؟” توفیق که دراز کشیده بود و به سقف نگاه می‏کرد، گفت: “خیلی بهترم. خودتون دیدید که گاهی قدم‏ها را خودم می‏توانستم بدون عصا بردارم.”

  • خدا را شکر. خیلی خوبه. همین طور ادامه بدید، بهتر هم می‏شید.

کاردرمانی تمام شده بود. توفیق به ستار گفت: “چرا ایستاده‏ای ما را نگاه می‏کنی؟ نمی‏خوای ما رو به یک چای، شربتی، بستنی، چیزی، دعوت کنی؟!” ستار خندید و به آشپزخانه رفت و با لیوان‏های شربت و یک دیس شیرینی برگشت و گفت: “خودتون را سیر نکنید. کمی دیگه شام آماده است.” فریبا گفت: “خُب چه خوب! تا این ساعت من کاردرمان بودم؛ از این ساعت به بعد مهمان هستم.” همه با هم خندیدند. ستار بیرون رفت و آن‏ها را تنها گذاشت. توفیق گفت: “دیگه می‏تونم بلند شم؟”

  • بله. دیگه بلند شید. شربت میل کنید.
  • فریبا خانم اهل کجایید شما؟
  • من اهل اقلیدم. برای درس خوندن اومدم این جا. ولی بعد که کار همین جا گیرم اومد، موندم. پدر و مادرم شهرستان هستند.

توفیق که چیزی به ذهنش نمی‏رسید بگوید، گفت: “اگه دوست دارید بریم سمت حیاط.”

  • دوست دارم. اما شما نمی‏تونید. چون الان بدن‏تون گرمه از تمرین‏ها و براتون هوای بیرون مناسب نیست. اگر اجازه بدید من تابلو عکس‏ها رو نگاه کنم، اون روز همه رو ندیدم.
  • خواهش می‏کنم بفرمایید.

توفیق به کمک عصا به کنارش رفت و افراد توی عکس را معرفی می‏کرد. اگر عکس خاطره یا ماجرایی داشت هم برایش می‏گفت. عکس‏ها از زمان بچه‏گی، مدرسه، ،سربازی، جبهه و جنگ و برای خود کلکسیونی از یک عمر بود. در یک عکس در مدرسه، توفیق کتابی در دست داشت و در کنار دوستان و معلم‏شان ایستاده بود. توفیق گفت: “از این عکس خاطره جالبی دارم. مربوط به دبیرستانمه.” می‏خواست برای فریبا خاطره را بگوید که سر و کله ستار پیدا شد و گفت: “بفرمایید سر میز شام.” فریبا رو به ستار کرد و گفت: “به زحمت افتادید. صدا می‏زدید، من کمک‏تون می‏کردم برای چیدن میز.”

  • اختیار دارید. می‏خواستم هنرهای خودمو نشون بدم. الان شما بفرمایید نظر بدید.
  • همه چیز حتما عالی‏ست، شما خیلی خوش‏سلیقه‏اید.

فریبا در حین خوردن شام به توفیق گفت: “می‏خواستید از آن عکس و خاطره‏اش بگویید.” توفیق یک جرعه نوشابه خورد و با حرارت شروع به تعریف کرد. این قدر ضمن تعریف بشاش شده بود که ستار و فریبا غذا نمی‏خوردند و به او نگاه می‏کردند. توفیق گفت: “سر کلاس جغرافی بودیم، معلم به یکی از بچه‏ها گفته بود که از روی کتاب بخوونه. منم داشتم با یکی دیگه از بچه‏ها دوزبازی می‏کردم. معلم متوجه شد و گفت بِهِم که توفیق بقیه‏اش رو تو بخوون. منم دست‏پاچه شدم و گفتم که نمی‏دونم از کجا بخوونم. معلم با عصبانیت گفت که پاشو بیا پای تخته. منم از ترس این که اگه برم کتک‏م می‏زنه، گفتم که آقا! پام خواب رفته. نمی‏تونم بیام. معلم خودش اومد بالای سرم. کتاب رو باز کرد و روی اون درس جغرافی که مربوط به اون روز بود، نوشت که از این درس پونزده‏بار نوشته شود. در صورت ننوشتن از کلاس جغرافی اخراج می‏شوید. یهو پا شدم ایستادم جلو آقا معلمه. گفتم خیلیه آقا! یک کم کم‏ش کن. معلم‏مون گفت که چونه می‏زنی بچه پررو؟ که پات خواب رفته؟! حالا که این طور شد، باید بیست‏بار بنویسی. منم پا شدم گفتم باشه آقا! بیست و پنچ بار می‏نویسم و از کلاس زدم بیرون. بابام همون نزدیکی‏ها مغازه داشت. رفتم و با بابام برگشتم.” ستار و فریبا متوجه حال توفیق بودند و هر دو محو تعریف کردن او شده بودند. توفیق ادامه داد: “بابام درشت‏هیکل بود. با چه ابهتی اومد رو به روی معلم ایستاد و گفت که واسه چی گفتی بیست بار بنویسه از درسش؟ مگه شهر هِرته!؟ خلاصه یکی معلم گفت، یکی بابام گفت. ناظم مدرسه هر دو اون‎ها رو به دفتر مدرسه برد. منم رفتم گوشه‏ای ایستادم. وقتی می‏دیدم بابام اون طور پشتم ایستاده، خیلی احساس غرور می‏کردم. وقتی که داشتیم بر می‏گشتیم خونه، خیلی حس خوبی بود که تو حیاط مدرسه کنار بابام دارم راه می‏رم. یادش بخیر.” فریبا گفت: “خوب آخرش چی شد تکلیف اون جریمه‏ها؟”

  • (نوشیدن جرعه‏ای نوشابه) اندازه یه دفتر شصت برگی نوشتم. لامصب! اینم خاطره من. ولی غذای شما یخ کرد. ستار بدو گرمش کن.
  • نه خوبه.

و شام را تمام کردند. فریبا در آخر به ستار در جمع کردن میز کمک کرد اما بقیه کارها را  دیگر ستار اجازه نداد تا فریبا انجام دهد. از او خواست بنشیند تا کمی دیگر چای و میوه برای‏شان بیاورد. توفیق به فریبا رو کرد و گفت: “چطوره چای رو بریم توی حیاط بخوریم؟”

  • اگه اجازه بدید من دیگه زحمت کم کنم.
  • مگه بدون چای می‏شه. امشب یکی از بهترین شب‏های من شده. بعد مدت‏ها خاطره تعریف کردن از مدرسه و … به هرحال خیلی خوب بود برام. حتی الان احساس درد ندارم.

فریبا نگاهش کرد و شادی و آرامش را در نگاه او دید. فریبا از دیدن حیاط و حوض و گل‏ها ذوق خود را نشان داد و به توفیق گفت: “شما از این حیاط زیبا خیلی باید لذت ببرید. توی خانه نمونید. تمرین‏ها رو این جا انجام بدید. برای روحیه‏تون خوبه.” ستار کنار صندلی گهواره‏ای توفیق، دو صندلی و یک میز کوچک چیده بود. فریبا ادامه داد: “البته اگه می‏خواید یه حصار بکشید تا من داخل حیاط‏تون را نبینم.” و خندید و توفیق گفت: “پس حتما ما رو هر شب دید می‏زنید؟” فریبا که کنار درخت انگوری ایستاده بود که گل یاس در آن ساقه‏ دوانده بود، گفت: “نه هر شب! قبلا کسی نبود و حیاط پر برگ بود. کسی را هم نمی‏دیدم اما از وقتی هم که مرتب شده و شما اومدید هم باز کسی رو توی حیاط نمی‏بینم. اصلا من به آدم‏های خونه کاری نداشتم. من دیدن منظره حیاط برام لذت داشت. به خصوص وقتی بارون می‏اومد. خیلی زیبا و شاعرانه می‏شد.” فریبا ضمن تعریف، متوجه نگاه‏های خاص توفیق شده بود. او ادامه داد: “انگار من خیلی حرف زدم.”

  • خیلی خوب حرف زدید. من تا به حال این جوری که شما فرمودید، به حیاط‏مون نگاه نکرده بودم.
  • من یک حرف دیگه هم دارم. شما چرا تنهایید؟ برای درمان روح و جسم‏تون به خاطر لطمه‏هایی که از جنگ خوردید، برای شما یک همسر می‏تونه نقش مهمی بازی کنه. کلا منظورم خونواده‎ست. پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر.
  • (با کشیدن آه) حرف‏تون درسته. وقتی زخمی شدم، دختر عمویم فاطمه، نامزدم بود. دختر خوب و مهربونی بود. به هم دیگه هم خیلی علاقه داشتیم. اما بعد از چندین جراحی که روی‏م انجام شد و جلساتی که رفتم، معلوم شد هم تا آخر عمر می‏لنگم، هم بچه‏دار نمی‏شم. فاطمه حرفی نداشت. با اون که خودم هم راضی نبودم او بخواد به پای من بمونه. اما مهم‏تر از همه این عمویم بود که مخالفت کرد و مانع ازدواج ما شد. الان هم فاطمه ازدواج کرده و سه تا بچه داره. شاید خیلی‏ها باشن که با این شرایط کنار بیان اما نتونستم به خودم بقبولونم تا ازدواج کنم. فکر می‏کنم خیلی باعث اذیت باشم برای کسی که بخواد با من باشه. الان ستار را ببین خودش را به رسم رفاقت، وقف من کرده.

توفیق چند لحظه‏ای سکوت کرد. فریبا همین طور که حرف‏ها را گوش می‏داد و نگاهش می‏کرد، آشکارا دید قطره‏های اشکی که از چشم‏های توفیق جاری است. فریبا در سکوتی که پیش آمده بود، زبان باز کرد و گفت: “جز تاسف فقط می‏تونم بگم زندگی همیشه بر وفق مراد نیست. گاهی یک مشکل هزاران مشکل و سختی به دنبال خودش می‏آره. البته شما کمی هم سخت گرفتید. حالا فاطمه خانم نشد. شاید کسی دیگه بپذیره. تمام زندگی که بچه نیست. تازه مشکل بچه خواستن هم با یک بچه از پرورشگاه قابل حل بوده. شما انگار دل ریسک نداشتید و بعد از فاطمه خانم عقب کشیدید.” فریبا که دیگر حرفی برای گفتن، پیدا نکرد، نگاهی به ساعت کرد و گفت: “دیره. دیگه باید برم.” سریع بلند شد. صدای ستار زد و از او هم تشکر کرد. توفیق گفت: “خیلی به من خوش گذشت. خیلی خوش اومدید، دوباره هم انشالله تکرار بشه.” آن شب برای توفیق و فریبا شب به یاد ماندنی خاصی بود. فریبا از پشت پنجره اتاق با چراغ خاموش، به حیاط نگاه می‏کرد. توفیق هم هنوز روی صندلی گهواره‏ای نشسته بود و داشت به پنجره خانه فریبا نگاه می‏کرد. توفیق هم می‏توانست حدس بزند که فریبا هم پشت پنجره اتاقش ایستاده و دارد او را تماشا می‏کند. فریبا بدون آن که بتواند برای خود دلیلی بیابد متوجه شده بود که در دلش نسبت به توفیق احساسی پیدا شده که قابل توصیف نبود.

چند جلسه دیگری از کاردرمانی مانده بود و فریبا به منزل توفیق می‏رفت. حال و هوای جلسات تغییر کرده بود. آن‏ها به هم نزدیک‏تر، صمیمی و خودمانی‏تر شده بودند و برای هم هر دفعه خاطره‎هایی تعریف می‏کردند. توفیق خیلی وابسته شده بود. روز جلسه که می‏رسید، ثانیه‏شماری می‏کرد تا فریبا بیاید. نشاط و شادی خاصی توی صورت و رفتارش هویدا بود. ستار هم متوجه تمام این تغییرات بود و برای او بسیار خوشحال بود. توفیق داشت سعی می‏کرد تا در جلسه بعدی بتواند بدون عصا و کمک راه برود و این را به عنوان یک هدیه به فریبا نشان دهد که بداند از کارش چه نتیجه مثبتی گرفته شده. آن روز توفیق به ستار گفت: “امشب می‏خوام نتیجه زحمات فریبا را نشونش بدم و سوپرایزش کنم. بدون کمک و عصا راه برم. خدایا شکرت!” توفیق خیلی خوشحال بود. عصر بود که فریبا به خانه توفیق آمد. او را دید که دم درب اتاقش ایستاده؛ بدون عصا. با هم سلام و احوالپرسی کردند. فریبا با چشمان حیرت‏زده نگاهش می‏کرد. توفیق گفت: “لطفا همان جا بایست!” بعد قدم‏قدم به طرف فریبا آمد و دوباره برگشت و تا انتهای اتاقش رفت. فریبا خوشحال شد و برای توفیق دست زد. توفیق گفت: “من از شما ممنونم.” ستار هم گفت: “هنوز یک جلسه دیگه مونده. اما تغییری که الان دیده می‏شه توی این سال‏ها اصلا دیده نشده بود. خانم! منم ازتون ممنونم.” فریبا و ستار چشم‏های‏شان خیس شده بود. ستار ادامه داد: “الان دیگه یک شیرینی، شربتی، چیزی، برم بیارم.” آن روز هم فریبا تمرین‏های لازم را انجام داد و برای جلسه بعدی که پس فردا بود، نر‏مش‏های لازم را در حضور ستار، گفت که اگر توفیق هم فراموش کرد، ستار حواسش باشد. فریبا گفت: “دیگه زحمت را کم کنم. فقط اگر برای ویزیت پیش دکترتون رفتید، ببینید نظرشون چیست به من هم بگید. شاید نتیجه رو مثبت ببینه، نظر خاصی داشته باشه که حتما مهمه.” ستار گفت: “امشب رو شام بمونید. جشن راه رفتن توفیق بدون کمک.”

  • دوست دارم بمونم. اما نمی‏تونم. امشب دوست‏هام میان شام پیشم. اما پس فردا شب من شام شما را دعوت می‏کنم. البته بلد نیستم به خوشمزگی غذاهای شما بپزم ولی ماکارونی‏هام بد نیست. می‏پزم می‏آرم همین جا تا شما به زحمت نیافتید از پله‏ها بالا بیایید.
  • شما از سر کار می‏آیید، خسته‏اید. خودم شام درست می‏کنم.
  • نه. الان هم که اینجام شام مهمون‏هام رو آماده کرده‎ام. دیگه من برم. قرار باشه برای پس فردا که آخرین شبه.

توفیق گفت: “منظورتون اینه که دیگه ما هم دیگرو نمی‏بینیم؟ یعنی همسایه‏گی و دوستی ماها تموم می‏شه؟” فریبا گفت: “نه بابا! منظورم آخرین جلسه کاردرمانی بود.”

آن شب که فریبا رفت، توفیق هم به حیاط رفت و چشم به پنجره خانه فریبا دوخته بود و از فکر او بیرون نمی‏رفت. او دلبستگی خاصی به فریبا پیدا کرده بود. اما اختلاف سنی مانع از آن می‏شد که به چیز دیگری فکر کند. او با خود می‏گفت: “شاید خدا فریبا را برای نجاتم فرستاده باشه. چرا نباید بهش بگم حسم را؟” اما باز هم خود را نهیب می‏زد و به یاد این می‏افتاد که جدا از اختلاف سنی، او حتی بچه‏دار هم نمی‏شود و شاید فریبا دلش بچه بخواهد. اما به یاد حرف خود فریبا افتاد که از بچه پرورشگاهی به عنوان یک راهکار برای آن‏ها که بچه‏دار نمی‏شوند، حرف زده بود. آخر شب وقتی داشت در حیاط با عصا قدم می‏زد متوجه صدا در کوچه شد. فهمید از جلوی خانه فریباست. انگار مهمان‎هایش داشتند از آن جا می‏رفتند. در را آرام باز کرد و آن‏ها را نگاه کرد. دو دختر و سه پسر بودند که از درب خانه بیرون آمدند. با دیدن آن جوان‏ها فکرش درگیر شد. خیلی ناراحت شد و با خود گفت: “شاید فریبا نامزد داشته باشه یا حتی دوست پسر داشته باشه. خوب آخه او هم جوون امروزیه.” توفیق آن شب را تا نزدیکی‏های صبح بیدار بود.

روز جلسه آخر کاردرمانی فرا رسید. اما توفیق از آن شب خاص، دیگر دل و دماغ نداشت و خوب هم نمی‏خوابید. حالش بد بود و نرمش‏هایش را نمی‏توانست به خوبی انجام دهد. فریبا از سر کار آمد و ماکارونی‏ا‏ش را آماده کرد و مرحله آخر دم کشیدنش را گذاشت برای خانه توفیق. ژله را هم از شب قبل آماده کرده بود. بعدا با ستار تماس گرفت که احتیاج به کمک دارد. ستار رفت و سبد غذا و ژله را گرفت و با فریبا که کیف وسایلش در دستش بود به خانه توفیق رفتند. وقتی با توفیق رو به رو شد، توفیق نگاه خود را از فریبا دزدید. فریبا متوجه شد که توفیق شبیه هیچ کدام از جلسات قبل نبود. او سعی کرد از حال توفیق جویا شود اما ستار هم حرفی نزد و به خود توفیق واگذار کرد. توفیق هم فقط می‏گفت: “هیچی نیست. دو روزه کم خوابیدم.” فریبا پرسید: “چرا؟”

  • هیچی. همین جوری.

توفیق ضمن ورزش‏هایی که فریبا به عضلات پایش می‏داد از فریبا با لحن ناراحتی پرسید: “مهمانی پریشب خوش گذشت؟”

  • مهمانی با دوست‏هام؟ بله. خوب بود. بد نبود. جای شماها خالی. همکلاسی‏های دانشگاهم بودند. هر ماهی یک بار خونه یکی‏مون جمع می‏شیم. به جز یک نفر همه‏مون بچه شهرستانیم.

فریبا ضمن تعریف به توفیق نگاه کرد و دید او هم دارد خیره نگاهش می‏کند، اما نگاهش سنگین است؛ پرسید: “آقا توفیق! طوری شده؟ شما مثل قبل نیستید. لطفا به من بگید.” توفیق نگاهش را به طرف پنجره برگرداند و گفت: “چیزی نیست.”

  • مطمئن باشم که چیزی نیست؟ آخه امشب قراره جشن بگیریم. اگه شما این جوری باشید که نمی‏شه.
  • راست می‏گید. باید جشن بگیریم. به خاطر این که شما دیگه نمی‏آی این جا و از دست منم راحت می‏شید.

فریبا همین طور که عضلات و مفاصل او را تمرین می‏داد، از حرکت ایستاد و با تعجب توفیق را نگاه کرد. توفیق روی خود را به طرف فریبا کرد و گفت: “فریبا!” او اولین بار بود اسم کوچک فریبا را این گونه صدا می‏زد. توفیق با چشمانی که از اشک پر شده بود، گفت: “من امروز یک کم حالم خوب نیست. تمام شدن جلسات داره حال منو بد می‏کنه. ناراحتم. باور می‏کنی؟ این چند روزه برای اومدنت لحظه‏شماری می‏کردم. من آرامش رو کنار تو تجربه کردم. وجود تو به من انرژی خوب برای زندگی کردن می‏ده. من کنار تو احساس نمی‏کنم که ناقصم. تو حس جوونی رو در من زنده کردی. من حاضرم که همه چیزی که دارم رو از دست بدم اما واسه بقیه عمر، تو کنارم باشی.” دستان توفیق می‏لرزید و آرام اشک می‏ریخت. فریبا سعی کرد لیوان آبی به دستش دهد. اما او نمی‏توانست لیوان را بگیرد. فریبا سکوت بود و لیوان را به روی میز برگرداند و گفت: “شما بهتره استراحت کنید. مشخصه نخوابیدید و خسته‏اید.” توفیق که هول شده بود، گفت: “دست خودم نبود. ببخش فریبا!”

  • من می‏رم پیش آقا ستار توی آشپزخونه. شاید هم برم توی حیاط. تمرین هم بسه برای شما. امشب دیگه حرفی نزنیم تا بعد. ما احتیاج به فکر کردن داریم. در ضمن باید جشن جلسه آخر رو بگیریم.
  • باشه هر چی شما بگید. اما الان جوابی نمی‏خوام از شما. بعدا به من جواب بدید. لطفا به حرف‏های من فکر کنید.

فریبا از اتاق بیرون رفت. به طرف دست‏شویی رفت. در را بست. تمام بدنش می‏لرزید. کمی بعد از خنک کردن دست و روی‏ش به آشپزخانه رفت و به ستار گفت: “ماکارونی دم کشید؟ موافقی میز رو امشب با هم بچینیم؟” ستار پرسید: “کارتون تمام شد؟”

  • بله.

میز چیده شد. توفیق و ستار از ماکارونی فریبا با ته‏دیگ سیب‏زمینی‏اش تعریف کردند. اما نه فریبا و نه توفیق، مثل همیشه نبودند. ستار بعد از شام، قابلمه ماکارونی و ظرف ژله فریبا را شست و خشک کرد و در سبد گذاشت. وقت رفتن بود. فریبا بلند شده و کیف وسایلش در دستش بود. توفیق به او گفت: “به حرف‏های من فکر کن؛ جدی بود. عشق توی سن من شوخی نیست فریبا.” آن شب فریبا وقتی با خود تنها شد، اندیشید که او هم در دلش به توفیق احساسی دارد. حرف‏های توفیق، هم ابراز عشق بود و هم به نوعی خواستگاری. فریبا چراغ اتاقش را روشن کرد. چون آن شب را نمی‏خواست که یواشکی از پشت پرده حیاط را دید بزند. توفیق هم در حیاط، با دیدن چراغ روشن اتاق فریبا، می‏فهمید که او هنوز نخوابیده است. به موبایل فریبا پیامی آمد. فریبا نگاه کرد از شماره توفیق برای او چند بیت شعر آمده بود و یک جمله که “ببخشید باعث بی‏خوابیت شدم.” فریبا هم بابت شعر تشکر کرد و این جمله که “نگران نباش!” و بعد رفت و چراغ را خاموش کرد و حیاط را نگریست. توفیق روی صندلی گهواره‏ای نشسته و به پنجره اتاق او چشم دوخته بود.

صبح که شد، فریبا وضعیت خاصی پیدا کرده بود. با کلینیک تماس گرفت و چند روز مرخصی خواست و در خانه ماند. صبح‏ها که توفیق برای پیاده‏روی می‎رفت فریبا را نمی‏دید. از غروب هم چراغ اتاقش را روشن می‏دید تا انتهای شب. توفیق از ستار پرسید که آیا فریبا را در کوچه اتفاقی دیده یا تماسی با او داشته. اما ستار هم خبری از او نداشت. فریبا جواب پیام‏های توفیق را هم نمی‏داد. چون می‏خواست تحت تاثیر قرار نگیرد و جدی تصمیم بگیرد. فکر فریبا به هم ریخته بود. با خانواده‏اش تماس گرفت و موضوع را با مادرش در میان گذاشت و از او خواست تا به پدرش هم بگوید. آن‏ها به فریبا خیلی اعتماد داشتند و به تصمیماتش احترام می‏گذاشتند چون از ابتدای تحصیل، فریبا دختری نبود که کار عبث یا بدی انجام دهد و از اعتماد آن‏ها سوء استفاده کند. مادر فریبا به خاطر سن توفیق و بیشتر به خاطر عقیم شدنش ناراحت بود. اما فریبا به مادرش نظر خودش را گفت و این که بچه‏دار نشدن را عامل مهمی نمی‏دانست. فریبا به مادرش این گونه گفت: “همیشه به من اعتماد کردید، خواهش می‏کنم با بابا این بار رو هم به من اعتماد کنید. مامان اجازه بده که خودم انتخاب کنم. من احتیاج دارم که سرکار نَرَم چون می‏خوام فکرهام رو جمع و جور کنم.”

دیگر از بی‏خبری، توفیق نتوانست تاب بیاورد؛ شاخه گلی از باغچه حیاط چید و با کمک عصا از پله‏های ساختمان فریبا بالا رفت و خود را به پشت در خانه فریبا رساند. در زد. فریبا پرسید: “کیه؟” توفیق گفت: “عاشقی که بی‏خبر مونده.” فریبا جا خورد. در را باز کرد و توفیق را دید که پشت در تکیه زده به دیوار، با یک شاخه گل به دست. فریبا او را به داخل دعوت کرد. اولین بار بود توفیق چشمش به خانه فریبا می‏افتاد. توفیق کمی نفس‏نفس می‏زد. فریبا لیوان آبی آورد و به دستش داد و گفت: “امری بود، تماس می‏گرفتید، من می‏اومدم. شما زحمت نمی‏کشیدید که این جوری اذیت بشید.”

  • خوب جواب ندادی به پیام‏هام. چی شده؟ انگار اصلا از خونه بیرون هم نرفتی؟ به خاطر حرف‏های اون روز منه؟

فریبا بلند شد تا به سمت آشپزخانه برود. توفیق گفت: “بگیر بشین. چیزی نمی‏خاد بیاری.” فریبا فقط سکوت بود و گاهی به توفیق نگاه بی‏روحی می‏کرد. توفیق گفت: “انگار من زندگی تو رو به هم ریختم. اصلا من نباید بعد فاطمه به زن دیگری پیشنهاد می‏دادم. شما منو ببخش. من باید عشق شما را در خودم سرکوب می‏کردم. شما به زندگی عادی‏ت لطفا برگرد.” توفیق اصلا اجازه نداد فریبا حرفی بزند. بلند شد که برود. تعادلش به هم خورد و نزدیک بود به زمین بیافتد. فریبا خواست کمکش کند که توفیق داد زد: “نمی‏خوام. من کمک نمی‏خوام.” و در را باز کرد و بیرون رفت. فریبا ایستاد و نگاهش کرد. توفیق داد زد و گفت: “برو تو! در رو هم ببند. می‏گم برو تو. در رو ببند.” فریبا سریع با ستار تماس گرفت که بیاید و به توفیق کمک کند. فریبا از بس که از آمدن توفیق شوکه شده بود، اصلا حرفی از زبانش در نمی‏آمد البته توفیق هم هیچ مهلتی به او نداد و حال او را نمی‏توانست بفهمد. حتی بی‏روح بودن نگاهش که از جا خوردنش بود را نفهمید. فریبا برای توفیق و عشق او احترام قائل شده بود و در خانه مانده بود تا با خود یکی از بزرگ‏ترین تصمیم‏های زندگی‏اش را بگیرد. توفیق وقتی خود را در خانه فریبا حس کرد، یک آن از کار خودش جا خورد که در آن سن و سال، با یک شاخه گل به خانه دختری جوان آمده. حرکتی شتاب‏زده که هر دو را غافل‏گیر کرده بود و نتیجه خوبی هم در بر نداشت. فریبا صدای ستار را در راه پله شنید که به توفیق رسیده. بعد سریع خود را به پشت پنجره رساند و منتظر شد تا وارد حیاط شوند. او دید که توفیق آن قدر حالش بد است که به ستار تکیه داده و انگار عضلاتش جمع شده باشد، چون به سختی راه می‏رفت. فریبا تا آخر شب هر چه برای ستار پیام می‏داد، جوابی نداشت. مطمئن بود که ستار مشغول است و گرنه به او جواب می‏داد. از ایستادن پشت پنجره و حیاط را دید زدن، خسته شد و رفت و سر خود را با تماشا کردن تلویزیون گرم کرد. صدای رسیدن پیام او را از جا پراند. ستار بود. نوشته بود: “توفیق تشنجی عصبی کرده. دکتر اومده خونه و به او آمپول زده. الان خوابه.” فریبا جواب داد: “آیا می‏تونم بیام ببینمش؟”

  • ترسم اینه که بیدار بشه.
  • مرا از حال او بی‏خبر نذار.

بعد از آن فریبا نتوانست خود را بگیرد و در تنهایی خود، به هق‏هق افتاد. او کاملا به توفیق دل‏باخته بود. فریبا نفهمید کِی خوابش برد. آفتاب بیرون آمده بود که از خواب برخاست. با ستار تماس گرفت و گفت: “می‏خوام برای دیدن آقا توفیق بیام.” ستار جواب داد: “صبح به‏شون گفتم دیشب می‏خواستید تشریف بیارید. گفتند که اصلا لازم نیست. دیگه دیدن ما ضرورتی نداره.” فریبا دیگر نمی‏دانست چه بگوید. گوشی را رها کرد. از حرفی که توفیق زده بود به ستار، دلش شکست و های‏های گریست. اما او دختری نبود که راحت پا پس بکشد. چه سختی‏ها که ندیده بود تا درس خوانده بود و کار پیدا کرده بود و خانه اجاره کرده بود و برای خود زندگی مستقلی تشکیل داده بود. او با خود اندیشید: “الان وقت گریه و زانوی غم بغل کردن نیست. توفیق با من حالش بهتر شده و به زندگی اون قدر امیدوار که به من پیشنهاد ازدواج داده. اما بدون این که صبر کنه تا جواب بگیره، برای خودش نتیجه‏گیری کرده و اعصاب خودش و من رو خرد کرده.” فریبا مصمم شد که به دیدن توفیق برود و با او حرف دلش را بزند. فالی به کتاب حافظ زد، جواب دلنشینی گرفت. بلند شد و سوپ خوشمزه‏ای به زعم خودش، پخت و آماده شد که برود. گوشی‏اش زنگ خورد. ستار بود. فریبا گفت: “سلام. الان دارم می‏آم پشت درتون. در رو باز کن. سوپ درست کردم.” ستار گفت: “سلام. بیا فریبا خانم. توفیق حالش خیلی بده. تبش بالاست. می‏ترسم باز متشنج بشه.” فریبا با ظرف سوپ با عجله به آن جا رفت. توفیق نیمه هوشیار بود. فریبا از ستار کمک گرفت که لباس‏های توفیق را سبک کند. با آب و الکل او را خنک کردند و تبش را پایین آوردند. توفیق چند بار پلک زد و چشم‏هایش را باز کرد. چشمش به فریبا افتاد و گفت: “چرا؟ چرا فریبا …؟” و بقیه جمله‏اش مفهوم نبود که چه می‏گوید. صدای زنگ در آمد. دکتر بود. ستار خبرش کرده بود. دکتر آمد و توفیق را معاینه کرد و گفت: “خدا را شکر به موقع رسیدید بهش. کارهایی که شما کردید، این خنک کردن و پایین آوردن تب، باعث شدید که تشنج مجدد نکنه. حتی ممکن بود سکته خفیف مغزی هم بکنه.” دکتر برایش داروی جدیدی نداد. فقط گفت که آرامش داشته باشد و غذای سبک بخورد. فریبا به ستار گفت که سوپش را گرم کند و بیاورد. بعد به توفیق کمک کرد تا روی تخت بنشیند و پشتش را پشتی گذاشت تا راحت تکیه بزند و بتواند سوپ بخورد. او به توفیق لبخندی زد و گفت: “خوبی؟ منو ترسوندی توفیق.” این اولین باری بود که فریبا نام کوچک او را به تنهایی به زبان می‏آورد. توفیق که فقط نگاهش می‏کرد، گفت: “من خوابم؟”

  • چه خوابی!؟ من خودِ خودِ خودمم.

ستار با یک کاسه سوپ وارد شد. توفیق تا ظرف غذا را دید، گفت: “من نمی‏تونم بخورم.” ستار گفت: “من نپختم. فریبا خانم پخت‏اند. نمی‏تونی نخوری.”

  • حتما می‏خورم.

فریبا گفت: “به خودت فشار نیار. من بهت می‏دم.” فریبا با دست خود، قاشق‏قاشق سوپ را به دهانش گذاشت. توفیق نگاهش را از فریبا می‏دزدید. ولی با او حرف می‏زد. بعد قاشق را از فریبا گرفت و گفت: “خودم می‏تونم بخورم. اما دیگه نمی‏خوام. سیر شدم.”

  • (با اصرار) باید بخوری. آخه من درستش کردم.
  • همین چند قاشق رو هم به خاطر شما خوردم.

هر دو به چشم‏های هم نگریستند.  توفیق گفت: “می‏خوام بخوابم.” فریبا کاسه سوپ را به دست ستار داد. پشتی پشت کمر توفیق را برداشت و او را خواباند و چراغ را خاموش کرد و خودش روی صندلی در همان اتاق خواب نشست. توفیق خواب نبود. فقط چشم‏هایش را بسته بود. به فریبا گفت: “برای چی این جا موندی؟”

  • منظورت اینه که از این خونه برم؟ شما ناراحتی که این جا هستم؟
  • (با بغض) آره برو.

فریبا برخاست و به صورت توفیق نگاه کرد. به محض این که رویش را برگرداند که برود، توفیق به گریه افتاد و گفت: “نرو.  بمون فریبا.” فریبا ایستاد. توفیق ادامه داد: “تنهام نذار! از وقتی با تو آشنا شدم، زندگی‏م رنگ دیگه‏ای گرفت. تو هم به جسمم، هم به روحم، هم به این خونه، جون دادی. من آدم مقاومی نیستم  فریبا.” فریبا همین طور که داشت به توفیق نگاه می‏کرد، نور کم رنگی از پنجره به داخل اتاق می‏زد و با آن اشک روی گونه توفیق می‏درخشید. او به نزدیک تخت رفت و گفت: “من جایی نمی‏رم. هستم. کنارت می‏مونم. الان تو راحت بخواب و آروم باش. من باید کفش محکمی به پا کنم توفیق و تو هم باید قول بدی که همیشه پشت من بایستی. من باید جواب‏گوی خیلی‏ها باشم. انگار ما تنهای از هم باشیم، معنا نداریم.” توفیق که باورش نمی‏شد چه شنیده، گفت: “من هستم تا آخرش. تا زنده‏ام، تا نفس می‏کشم، کنارتم. تو هم به من قول بده تنهام نذاری فریبا.”

  • قول می‏دم. الان فقط یه خواهشی دارم که چشم‏هات رو ببندی و بخوابی. خواب برات الان مثل داروست. پس بخواب توفیق جان.

توفیق چشم‏هایش را به حالت تسلیم بر هم گذاشت تا بخوابد. فریبا هم در کنارش روی صندلی نشسته و نگاهش می‏کرد و زیر لب برایش دعا می‏خواند. او پشت سر خود صدایی شنید. برگشت. ستار را در چارچوب در دید که دستان خود را بالا برده بود و خدا را شکر می‏کرد. وقتی دستانش را پایین آورد، نگاهش با نگاه فریبا به هم افتاد و هر دو با چشمان پر اشک و با رضایت‏مندی، یکدیگر را نگاه کردند.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *