باران می بارد…

از مجموعه داستان

(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

ليلا حساميان

سلام فرزندم

خوبی؟ انشاالله. اين روزها گفتن خوبم، خوبيم، دروغ بزرگی است؛ زيرا شخص تا می گويد خوبم، بی درنگ شروع می کند به از بدی حال و روز اش گفتن و متوجه می شوم که او به اندازه يک سيب لهيده و فاسد در حال ترکيدن و وا رفتن است. اما اين عادت کردن لعنتی است که چون مرضی به جان آدم ها می افتد و آن ها را وادار می کند که بگويند: “خوبيم”، در حالی که خوب نيستند.

باران می بارد، شُر شُر؛ اما هنوز می گويند آب کم است. نمی دانم اين باران ها پس کجا می رود؟! سيلاب هم می شود اما باز می گويند کم است. خوب است که تو نيستی. می ترسم اگر بودی با اين کم است گفتن ها به دوران قحطی آب برسيم، آن وقت دلم برايت می سوخت.

وقتی که دستم به قلم نيست برايت کلی حرف دارم؛ اما همين که قلم به دستم می رسد، انگار هوشم می رود، کلمات گم می شوند و برای گفتن به تو، کم می آورم.

شنيده ام زياد حرف می زنی. نزن فرزندم. چرا اين قدر حرف می زنی؟! سکوت کن؛ طبيعت دارد با تو حرف می زند. هر چه تو حرف بزنی، کمتر حرف طبيعت به گوش ات می رسد. پس اندکی سکوت کن. حرف های ديگران را نيز بشنو. انگار تو عادت کرده ای در مورد هر چه حرف بزنی. گويي صاحب نظر در هر موردی هستی. بس است تو را به خدا قسم؛ نمی خواهد ادای آدم های همه چيز دان و همه فن حريف را در بياوری. اگر در يک مورد موفق بودی که دليل نمی شود احساس کنی در هر موردی می توانی حرف بزنی و اظهار نظر کنی. سکوت کن فرزندم؛ سکوت!

سعی کن بيشتر دقت کنی؛ بيشتر فکر کنی؛ از تفکر و تعقل چيزی را از دست نمی دهی. اما با حرف زدن خيلی چيزها ممکن است از دست برود. سعی کن بيشتر ببينی؛ با نگاه کردن و خوب ديدن خيلی چيزها را در مي يابی، خيلی چيزها دستگيرت می شود.

در خاطرت بماند که با ديده ها و شنيده هايت کسی را قضاوت نکنی. در مورد کسی تصميمی نگيری، اظهار نظر نکنی. اَه! خسته شدم. از نگرانی دارم می ميرم. اصلا حرف نزن فرزندم. ديگر چطور بگويم سکوت کنی، بهتر است. کاش کر و لال به دنيا می آمدی تا اين قدر نگران آن نبودم که چيزی می شنوی يا چيزی می گويي و برايت دردسر درست می شود. وای کاش کور هم بودی ديگر نور علی نور بود! هيچی نمی ديدی! چه خوب می شد. مثل يک لاشه گوشت روی دوپاي ات فقط راه می رفتی و به در و ديوار می خوردی، کور و کر و لال؛ من هم فقط قربان صدقه ات می رفتم… . گويي اين چنين می توان خوشبخت بود و نگران نبود. ببين کارم به کجا رسيده که اين آرزو را برای  نازنينم می کنم. حق دارند آن ها که نامه مرا به تو يواشکی می خوانند مرا فحش دهند و بد نگاهم کنند! اما تو حتما مادر خسته و نگران ات را درک خواهی کرد. نمی خواهم گزندی به تو رسد. نمی خواهم گزندی به عزيزانم رسد. مرتب بايد دلم به خاطر پدرت و بقيه عزيزانم بلرزد و هی بترسم ديگر وجودم يارای آن را ندارد که به خاطر تو هم بترسم و بلرزم. اگر اين گونه پيش رود، افسرده می شوم. دارم مقاومت می کنم. اگر افسرده شوم بعضی ها را خوشحال می کنم و من آن قدر بدجنس هستم که نخواهم آن ها را خوشحال کنم. پس آن قدر می خندم تا نفسم بِبرد.

متاسفانه در اين دنيای لعنتی کارهايي می کنی که دوست نداری و بعد از انجام آن کارهای بالاجبار خواهی گفت: “اوووف!” خدا را شکر که نيستی چون آن وقت تو هم مجبور می شدی کارهايي از سر اجبار انجام دهی.

گاهی فکر می کنم کاش زودتر از اين دنيا می رفتم. کاش دست خود آدم بود که برود. اَه! از خود کشی حرف نزن که کار آدم های ضعيف است. نه! منظورم اين نبود. هنوز مادرت آن قدر قوی هست که به خودکشی نيانديشد.

راستی فرزندم خواستم بگويم من يک چيز ياد گرفتم شايد دانستنش برای تو جالب توجه باشد. جالب توجه و دردناک! نبخشيدن را. بله من ياد گرفتم در اين روزگار لعنتی که آدم ها را نبخشم. حتما می پرسی چرا؟ خب از بس اذيتم کردند؛ از بس حرف هايي زدند که به آن ها ربطی نداشت؛ از بس کارهايي کردند که پوستم کنده شد؛ از بس پشت سر من و پدرت حرف زدند؛ فتنه کردند؛ تهمت زدند؛ آن ها از بس پست اند هر کاری کردند؛ و اين گونه شد که من ياد گرفتم نبخشمشان و از نبخشيدن شان احساس خوبی پيدا کردم. آخر فکر می کنم اين جا زورم به آن ها نمی رسد اما نبخشيدن من در آن سرايي که ديگر آن ها زورمند نيستند و عدل محض است، يعنی کاسه ی چه کنم؟ دست گرفتن آن ها. پس به همين سادگی آن ها را نمی بخشمشان. به راحتی آب خوردن. و اين برای من در تاريکی يعنی کورسوی اميد. من ديگر آزارهايي را که می بينم نه می بخشم نه فراموش می کنم. متاسفم اگر ناراحت شدی از اين آموخته ام. خلاصه مطلب اين که به آن ها که مرا می شناسند بگو مراقب رفتار و کرده هاي شان باشند. من نبخشيدن را آموخته ام.

هنوز دارد باران می بارد… . می گويند آب کم است. تو به اين حرف ها کاری نداشته باش. مثل آدم و به اندازه آب مصرف کن. حياط خانه ات و آن ماشين قراضه ات(ببخشيد آن ماشين آخرين مدل ات!) را نشوی. وقتی توی کوچه ها راه می روم، کسانی را می بينم که شيلنگ به دست جلوی خانه هاشان را آب می پاشند. بعد کسی به آن ها می رسد و با هم از واريز يارانه تا تخم گذاشتن مرغ کوکب خانم حرف می زنند و آن آب از شيلنگ هم چنان دارد هرز می رود. مردهايي را می بينم که شيلنگ به دست ماشين می شويند بعد شيلنگ را همان جا روی زمين ولو می کنند و آب هم چنان دارد هرز می رود و آن ها با يک لنگ دارند ماشين شان را برق می اندازند. می بينی؟! آخر اين چه کار احمقانه اي است حتما انتظار دارند به آن ها بگوييم: “نظيف!” خاک بر سرشان. همه اش تقصير خود ما آدم هاست که وضع اين گونه شده نرمال نيستيم نمی توانيم مثل آدم رفتار کنيم. ما مراقب هيچ نيستيم نه فقط مراقب آب. کلا آدم های بی دقت و بی ملاحظه و پررويي هستيم. وای به حال ما، وای به حال فرزندان ما، وای به حال تو. باز هم خدا را شکر می گويم که نخواستيم که تو بيايي.

عزيزکم، می دانی دِد بِرِين يعنی چه؟ يعنی مرگ مغزی. می دانی بعد از مرگ مغزی چه کار می شه کرد؟ الان برايت می گويم. ببين عزيزم وقتی کسی دچار مرگ مغزی می شود، می توان بعضی از اعضای بدن اش را در آورد و قرض داد به کسی که نياز دارد، به کسی که زندگي اش به همين اعضا بند است. گاهی وقتی کسی دچار مرگ مغزی می شود، خانواده اش می فهمند که ديگر ادامه حيات عزيزشان امکان پذير نيست، دقيقا همان زمانی است که بايد تصميم گرفت و به سرعت اقدام کرد برای اهدای اعضا، اما گاهی  احساسات و عواطف آن بندگان خدا غير قابل کنترل است و نمی توان از آن ها توقع برخورد و عملکردی معقول را داشت. با علم بر اين موضوع برخی آدم ها تا زنده اند به جايي می روند و ثبت نام می کنند و تعهد می دهند که بعد مرگ شان، اعضاي شان را اهدا کنند. به اين اشخاص يک کارت عضويت می دهند که هميشه با خود همراه دارند.  بعضی وقت ها که حادثه ای پيش می آيد، بعضی ديگر آن قدر به فکر آدم ها هستند که طرف حادثه ديده دارد جان می دهد و روی زمين افتاده، به جای تماس گرفتن با اورژانس و يا بردن او به بيمارستان، آن ها به فکر اين هستند که ببينند در جيب شخص کارت اهدای اعضا پيدا می کنند يا نه. اين هم يک مدل کار ثواب است! بگذريم. اين ها را گفتم تا به تو نازنينم بگويم اين اهدای اعضا کار بسيار پسنديده اي است اما من دوست ندارم که تو برای اهدای اعضا بروی ثبت نام کنی. حس خوبی ندارم. بعضی ها را ديده يا شنيده ام که تا کارت عضويت گرفته اند اتفاقی تصادف کرده اند يا دچار حادثه ای شده اند که به مرگ مغزي شان انجاميده. به دلم بد آمده، امان از اين دل. ببين بچه جان عصبانی نشو. بدان که اگر بودی و دچار مرگ مغزی می شدی حتما بلادرنگ اعضايت را می بخشيدم. به آن ها که اين بخشش براي شان حياتی دوباره است. اين گونه ديگر آن حس لعنتی آزارم نخواهد داد که تو عضو شدی بعد مردی. قطعا اعضاي ات در بدن ديگری به کار آيد بسی بهتر از آن است که غذای مار و مور شود. بگذريم از اين حرف ها. تو مراقب خودت باش.

عزيزم تو قليان می کشی؟! اميدوارم اين گونه نباشد. از بچگی قليان برايم نشانی از عزا بود. زيرا در مراسم های ختم قليان می گذاشتند و زنان و مردانی را می ديدم که قليان می کشند و اشک می ريزند و در جواب صدای قل قل تنگ قليان بود که به گوش می رسيد. برای قليان تنباکو و ذغال لازم است. بگذر از تنباکو، که تنباکو هم تنباکو های قديم. الان معلوم نيست به تپاله ی کدام چهارپا اسانس می زنند و اسمش را می گذارند تنباکوی هلو، تنباکوی کاپوچينو يا با اسانس نعناع و يا پيپ. از ذغال که برايت بگويم حتما گريه می کنی. باورت می شود، جنگل می سوزد تا ذغال تهيه شود؟! هيچ زمان ياد ندارم اين قدر جنگل اتفاقی بسوزد و هيچ گاه به خاطر نمی آورم اين همه ذغال های متنوع درون فروشگاه ها باشد و شايد به اندازه امروز هم نديده بودم که افراد قليان بکشند؛ انگار براي شان تفريح باشد. انگار مثل سيگار که زمانی ژست روشنفکری بود، قليان هم ژست افراد شده. بيچارگانی که شخصيت شان با قليان جلا می يابد. تو قليان نکش فرزندم. به سوختن جنگل بيانديش و شرم کن که با آن ذغال و تپاله ی خوشبو شده تفريح کنی.

از دست آدم های بد و بيکار و از دست نگاه های منفور و از دست زبان های تلخ و تند، تو را به خدا می سپارم. نامه های قبلی ام را دور نيانداز. هر از گاهی بخوان شان. آن ها وصيتی از من به تو خواهند بود. راستی ديگر آسمان از نفس افتاد. باران قطع شد. می بوسمت. قربانت مادرت.        

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *