فرحناز حسامیان
گورستان سرد و خموش بود. فقط صدای جیر جیرک محوطه را فرا گرفته بود. البته صدای عوعو سگها هم از دور دستها شنیده میشد. این صداها، فضای سرد گورستان را وحشتناکتر میکرد. در تاریکی سوسوی شمعی بالای قبر «طلا» که به تازگی دفن شده بود، به چشم میخورد. در آن تاریکی، «عطا»، عاشق دلسوختهی طلا، کنار قبر طلا نشسته بود و با او حرف میزد.
عطا به یاد میآورد که طلا را در بیمارستان دیده بود. طلا با مادرش به آزمایشگاه بیمارستان، برای دادن آزمایش خون آمده بودند. دراتاق آزمایش، منتظر نوبتشان نشسته بودند. عطا هم در آزمایشگاه کار میکرد. مسوول نمونهگیری بود. او وقتی چشمش به طلا افتاد، ضمن نمونهگیری از افراد، محو تماشای او شده بود. تا نوبت به طلا رسید. صدایش که زد، طلا جلو آمد که نمونه خونش را بگیرند. عطا با خنده پرسید: “طلای چند عیاری؟!” طلا هم با خنده جوابش را داد: “آمدهام که شما مشخص کنید عیارمو!” عطا شوخیاش را ادامه داد و گفت: “طلا تویی! حتما میدانی عیارت چنده!” او با خنده و شوخی، سر طلا را گرم کرد و نمونه خون را از او گرفت و گفت: “پاشو برو، دو روز دیگه که معلوم میشه عیارت چنده، بیا واسه جواب! ” بعد از آن طلا و مادرش خداحافظی کرده و رفتند. از آن زمان نقش خندهی زیبای طلا، در ذهن عطا نقش بست. عطا با یادآوری این خاطرات آرامآرام اشک میریخت و دست روی خاک نمناک میکشید و با خود میگفت: “چرا رفتی طلا؟ عیار تو ۲۰ بود طلاجانم.” عطا با یادآوری خاطرات فقط خودش را عذاب میداد، چون دیگر طلا از بین رفته بود و از دست کسی کاری بر نمیآمد.
روزی که جواب آزمایش طلا حاضر شد، عطا از روی کنجکاوی آن را دید. متوجه موردی شد ولی نمیدانست چکار کند. روال کار این گونه نبود اما خودش هم نمیدانست چرا به جواب آزمایش این دختر حساس شده و سرک کشیده. معلوم بود که این کار، تنها کار دل است و بس. عطا جواب آزمایش طلا را پیش دکتری متخصص برد که آن زمان در بیمارستان حاضر بود. دکتر بعد از دیدن جواب آزمایش، درخواست تکرار آزمایش را داد. عطا که نگران شده بود، برگه آزمایش را گرفت و با شمارهای که در آن برگه بود، با منزل طلا تماس گرفت و اطلاع داد که برای تجدید آزمایش، باید بار دیگر مراجعه کنند.
فردا صبح طلا به بیمارستان آمد. این بار بدون مادرش آمده و تنها بود. طلا با عطا که رو به رو شد، از او پرسید: “چه مشکلی پیش آمده؟” آ عطا با خنده جواب داد: “یه خورده عیار خونتون پایین بود. فکر کنم اشتباه شده. به خاطر همین گفتیم بیایید.” عطا در ادامه حرفش گفت: “آخر عیار شما بیست است، این آزمایش عیار شما رو کم نشون نداده.” قصد عطا این بود که با حرف، طلا را سرگرم کند تا نمونه خون دیگری گرفته شود.
بعد از حدود دو روز، طلا دوباره برای گرفتن جواب آزمایش، به بیمارستان آمد. جواب آزمایش را که گرفت، به سمت عطا رفت و گفت: “ببخشید آقای… .” عطا هم بلند شد ایستاد و گفت: من عطا…. هستم.”
- جواب انگار این بار هم عیارم را مشخص کرده، کم نشان داده! درسته؟!
- نه. این ربطی به عیار شما نداره. عیار خودتون خوبه. عیار خونتون پایینه. شما دکتر متخصصی دارید که جواب آزمایشتون را ببینه؟
- یه دکتر عمومی برام آزمایشو نوشته، جواب را میبرم به خودش نشون بدم.
- اگر خواستید دکتر متخصص داخلی و فوق تخصص خون خوبی، توی همین بیمارستان هست. همان دکتری که تجدید آزمایش را براتون نوشته بود، اگه خواستید همین الان میتونم بدون نوبت شما رو ببرم پیششون. البته اگر نخواستید باز میل خودتونه. یا الان یا این که با مادرتان بیایید.
طلا تشکر کرد و گفت: “باشه. الان میرم، فقط بفرمایید کدوم قسمت بیمارستان برم.” عطا خوشحال شد که طلا پذیرفت و گفت: “من همراهیتون می کنم.”
هر دو پیش همان دکتر مورد نظر عطا رفتند. دکتر تمام آزمایشهای طلا را نگاه کرد و سوالات لازم را پرسید و در نهایت گفت: “خانم محترم، شما، پلاکت خونتان بسیار کم است. به صورت عامیانه بخوام بگم، شما یه مشکل خونی نادر دارید. بهتره یه مدت تحت درمان باشید. اما باید بدونید که باید بهتون خون تزریق بشه. بعد از یک مدت، انشالله، بهتر خواهید شد.” طلا با شنیدن حرفهای دکتر کمی شوکه شد. رنگش پریده بود، کمی سرش گیج رفت. چشمهایش را بست و به روی خود نیاورد. اما دکتر متوجه حال او شد و دستور داد تا لیوان آبی برایش بیاورند. او را در همان اتاق دکتر، روی تخت خواباندند تا کمی استراحت کند و حالش بهتر شود. دکتر رو به عطا کرده و گفت: “با خانوادهاش تماس بگیرید. از امروز باید خون بهش تزریق بشه. هر دفعه بعد از تزریق خون هم یک شب باید در بیمارستان بماند و تحت نظر باشد.”
طلا با دراز کشیدن کمی حالش بهتر شده بود و صدای دکتر را هم شنید و در جریان قرار گرفت. دکتر رو به طلا کرده و گفت: “همکاری کن با ما، تا بتونیم کمکت کنیم.” طلا با بستن و باز کردن چشمهایش به دکتر، موافقت خود را نشان داد. طلا برخاست و با عطا اتاق دکتر را ترک کردند. در راهرو روی صندلی نشستند. طلا از عطا تشکر کرد. عطا گفت: “بیخیال خانوم. انشالله که زود خوب میشید. بفرمایید من تماس بگیرم با خونوادتون یا خودتون تماس میگیرید. به هر حال من در خدمتم.” طلا خواست تا خودش به خانوادهاش خبر دهد. او به مادرش زنگ زد و جریان را توضیح داد.
طولی نکشید که مادر و پدر طلا به بیمارستان آمدند. آنها خیلی ناراحت به نظر میرسیدند. عطا هم برنامه بستری شدن و تزریق خون را ردیف کرد. او انگار کار دیگری نداشت. کار خود را رها کرده بود و یک لحظه هم، آن خانواده را رها نکرد. عطا خودش هم نمیدانست چرا این گونه عمل میکند. اما متوجه محبتی شد که از طلا در دلش افتاده بود. حتی نه به خاطر ترحم یا دلسوزی، بلکه حس میکرد، از طلا خیلی خوشش آمده.
وقتی کار بستری شدن طلا و اتاقش در بخش مشخص شد، مسوول بخش به مادر طلا گفت که باید به منزل بروند و لازم نیست که شب را آن جا بمانند زیرا فردا صبح بعد از گرفتن آزمایشِ درخواستیِ دکتر…. اگر مشکلی نباشد، او را ترخیص میکنند. مادر با این که دلش نمیخواست طلا را تنها بگذارد اما به خاطر مقررات بیمارستان، همراه با پدر طلا آن جا را ترک کردند. البته عطا به پدر و مادر طلا گفته بود: “خیالتان راحت باشد. من خودم در بیمارستان امشب شیفتمه. به دوستان پرستارم هم میگم که مواظبش باشند. نگران نباشید.”
کار تزریق خون و وصل کردن یک سرم دیگر به طلا آغاز شده بود. قطرات خون به دست ظریف و نحیف طلا تزریق میشد. طلا آرام دراز کشیده بود و نگاهش به قطرههای خون بود که آرام راه خود را پیدا کرده و وارد رگ دستش میشد. او یک نگاه به سِرم میانداخت و یک نگاه به کیسه خون و در فکر عمیقی فرو رفته بود که صدایی او را به خود آورد. عطا بود. برایش مجلهای آورده بود و یک پاکت آب میوه. عطا با روی باز گفت: “چطورید؟ اصلا ناراحت نباشید. یک دوره تزریق انجام بشه، خوب خوب میشوید. خیلیا این طوری بودند. خوب هم شدند. فقط باید روحیتون را حفظ کنید و به درمانتون ایمان داشته باشید. من براتون مجلهای آوردم. خواستم خودتون رو مشغول کنید و فکرهای الکی نکنید.” عطا آرام نداشت. کنار تخت ایستاده بود و سِرم و کیسه خون را چک کرد. طلا همین طور نگاهش میکرد و ساکت بود. عطا هم چنان یکبند حرف میزد. انگار میخواست تا طلا را سرگرم کند. طلا با لبخندی گفت: “شما چقدر مهربون هستید. ممنون که هستید. به زحمت افتادید. خیلی زحمت کشیدید.” عطا لبخندی زد و گفت: “تشکر لازم نیست. هر کس دیگر بود این کار را میکرد. در ضمن ما شغلمونه و باید بیمارهایی را که آگاه به بیماریشون نیستند را آگاه کنیم. آخه نباید از بیماری ترسید. حالا که بیماری شما چیز خاصی نیست و انشالله زود زود، خوب خوب، می شوید ولی یه حسن داشت این بیماری شما!” و با لبخند به طلا نگاه کرد.
- حُسن؟ چه حُسنی؟ که مرا روی تخت این جا خوابونده!
- حُسناش این بود که من با شما طلا خانم آشنا شدم. آخه طلای بیست عیار که گیر نمیآد! کم پیدا میشه که یک کسی طلا باشه اون هم ۲۰ عیاری!
هر دو خندیدند. خلاصه با همین گفتگو، عطا سر طلا را گرم کرد تا تزریق تمام شد و بعد به طلا گفت: “دیگه بهتره که استراحت کنی یا بخوابی. تا فردا صبح که آزمایش میدهی جواب خوبی بگیری.” طلا که از صحبتهای عطا خیلی سرگرم شده بود و زمان برایش زودتر گذشته بود، با لبخندی تشکر کرد و گفت: “چشم. ممنون بابت همه چیز. سعی میکنم که بخوابم.” و بعد به هم دیگر وقت بخیر گفتند و عطا از اتاق بیرون رفت.
در تمام مدت شب، عطا چند بار با دوستان پرستارش آمدند و به طلا سر زدند. و بعد که دوستانش میرفتند، او میایستاد و به چهره زیبا و بیرنگ و روی طلا نگاه میکرد و محو تماشای او بود و در فکر که چرا خدا فرشتگانی مثل او را به بیماری دچار میکند. عطا بعد از نگاه کردن به سِرم طلا، از اتاق بیرون رفت. او نمیدانست که چرا این دختر آن قدر مهرش به دلش نشسته است. انگار که سالهاست او را میشناسد. آن شب را عطا، شیفت نبود اما به پدر و مادر طلا گفت که شیفت است، چون می خواست تا در بیمارستان بماند. او ماند و نخوابید و تا صبح از فکر طلا بیرون نیامد و چندین بار به او سر زد. شاید یک حس ترحم هم قاطی احساسات او شده بود. اما درک میکرد که احساسات دیگر او، بیشتر از حس ترحم است.
صبح زود که شد. برای آزمایش گرفتن از طلا، خود عطا به اتاق او رفت. طلا هنوز در خواب بود. ولی زمانی نگذشت که با صدای رفت و آمد درون بخش، طلا چشمهایش را باز کرد. هر دو به هم صبح بخیر گفتند و لبخند زدند. عطا مشغول گرفتن نمونه آزمایش شد. طلا همین طور که عطا داشت خونش را میگرفت و به سقف اتاق نگاه میکرد، گفت: “دیشب که این جا خوابیدم. خواب عجیبی دیدم.” عطا گفت: “انشالله خیره. میشه بگید چه خوابی دیدید؟
- بله! حتما. من بچه که بودم برای تفریح، به کنار رودخانهای رفته بودیم، آن موقع را همیشه خوب به یاد دارم. چون توی ذهنم نقش بسته. با بچههای بزرگتر از خودم توی آب رفتم. مادرم راضی نبود و نمیگذاشت. ولی آنها مرا به زور بردند. به مادرم گفتند که خودمون مواظبش هستیم. مادرم با دلواپسی از یک ارتفاع حدود یک و نیم متری بالای آب ایستاده بود و مرا میپایید. آنها مرا توی آب برده بودند و دستم را گرفته بودند. شروع به آب بازی که کردیم، من کنار آنها بودم، پایم لیز خورد و به کف آب رفتم. چون قد کوتاه و کوچولو بودم. اما آنها که کنارم بودند، متوجه من نشدند. هر چی تقلا میکردم، فایدهای نداشت. آخر آنها به بازی مشغول بودند. مادرم که از آن بالا مرا دیده بود، از همان ارتفاع، خودش را توی آب پرت کرده بود و به من رساند و مرا نجات داد و من یک دفعه دیدم توی دستهای مادرم هستم. مادرم با گریه، مرا روی دستش دمر کرده بود تا آب خورده شده از درون گلویم بیرون آید. بعد مرا محکم توی بغل گرفت. از آن زمان دیگر هیچ وقت نگذاشت با بزرگترهای خودم، بدون او به تفریحی آن مدلی بروم. همه فامیل از فداکاری شجاعانه مادرم میگفتند که چطوری از آن ارتفاع پریده بود. مادرم همیشه جواب بقیه را میداد که باید یک مادر باشی تا بفهمید من چه کار کردهام. اگر به جای آب، آتش هم بود، خودم را وسط آن میانداختم. خلاصه این که من دیشب، توی خواب دیدم که باز کف همان رودخونه افتادم و غرق شدم. ولی به همین سن و سال بزرگیام هستم. و آب عمیقتر شده و هر چی دست و پا میزنم، نمیتونستم بیام بالا. بچههای فامیل همه بازی میکردند و حواسشون به من نبود. میدیدم که مادرم چه تقلایی میکرد. از زیر آب میدیدمش. مادرم هر چی جلوتر میآمد تا مرا نجات دهد، من دورتر میشدم. کنار مادرم، شما هم بودید و با مادرم خیلی به من کمک کردید. مادرم به خودش میزد و بچهها را کنار میزد ولی به من نمیرسید. شما خیلی در آب دویدی. هر کاری کردی نشد. نزدیکم که شدی فقط دستهایمان به هم خورد. ولی من مثل ماهی از دست شما لیز خوردم و با آب رفتم. دور و دورتر شدم تا یک دفعه از خواب بیدار شدم. خواب خیلی عجیبی بود. آن قدر به واقعیت شباهت داشت که وقتی بیدار شدم اول نفهمیدم کجا هستم.
عطا همین طور که داشت به خواب طلا گوش میداد و خیلی تعجب کرده بود، نگرانی وجودش را فرا گرفت. اما سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، با لبخندی به طلا گفت: “خیره انشالله. حتما چون در فکر بودید، دیشب هم کنار مادرتون نبودید، این خواب را دیدید. اصلا فکرش را نکنید. خیر است.” و بعد از اتاق بیرون رفت. اما خودش از فکر خواب طلا بیرون نمیرفت. تمام حواس عطا، طلا شده بود. با این خواب پر معنا هم خیلی نگران شده بود. تعبیر خواب را متوجه بود که زیاد خوب نبوده، از این که خودش هم در خواب او بوده و دست طلا را گرفته و او لیز خورده و دور شده، خیلی ترسیده بود.
عطا آزمایش را برد و جواب آن، سه چهار ساعت بعد آمد. آن زمان پدر و مادر طلا هم آمده بودند. جواب آزمایش را عطا از آزمایشگاه، خودش گرفته بود. و همراه با پدر و مادر طلا آزمایش را پیش دکتر بردند. نظر دکتر این بود که فعلا هفتهای یک بار طلا باید به بیمارستان بیاید و خون تزریق کند. مادر طلا بیتابی کرد و علت را میخواست بداند. دکتر به آنها امید داد که انشالله، بعد از مدتی که از چند تزریق بگذرد، بدنش به درمان جواب مثبت میدهد و او خیلی زود خوب میشود. بعد پدر و مادر طلا از دکتر تشکر کردند و در حضور دکتر از عطا هم تشکر کردند و از اتاق بیرون آمدند. بعد از آن قرار شد هفته دیگر، مثل همان روز، طلا بیاید و خون تزریق کند. هنگامی که کارهای ترخیص طلا انجام شد و داشتند بیمارستان را به همراه پدر و مادرش ترک میکردند، طلا رو به روی عطا ایستاد و گفت: “در بیمارستان برایم خیلی زمان کشدار بود و سخت، ولی وجود شما خیلی آرامش بود برایم. ممنون که کنار من و خانوادهام بودید. خیلی زحمت کشیدید و راهنمایی کردید.” عطا که دستپاچه شده بود، گفت: “کاری نکردم. من خودم هم خوشحالم که تونستم کمکی برای شما انجام بدم. امیدوارم شما زود بهتر بشید. تا نخواهید به بیمارستان بیایید.” آنها از هم خداحافظی کرده و در راهرو بیمارستان از یکدیگر جدا شدند. وقتی کمی از هم دور شدند، عطا در راهرو خودش را به طلا رساند و گفت: “میتونم شماره خود شما را داشته باشم، تا احوالتون را بپرسم؟” طلا پذیرفت و شمارهاش را به عطا داد.
از آن روز چند هفته گذشت و هفتهای یک بار طلا به بیمارستان میآمد و خون تزریق میکرد و یک شب هم در بیمارستان میخوابید و صبح آزمایش میداد و دکتر جواب آزمایش را میدید و میرفت. در این مدت طلا و عطا با هم خیلی صمیمی شده بودند. عطا واقعا به طلا دل بسته بود و دیگر حس میکرد بدون ترحم، او را واقعا دوست دارد و او را یک فرد دوستداشتنی میدانست. آنها ساعتها تلفنی با هم حرف میزدند و عطا سعی میکرد با پیامک، متنهای زیبای عرفانی، عاشقانه و امیدواری به زندگی برای طلا میفرستاد. شبهایی هم که طلا در بیمارستان بستری بود، عطا آن شب را میماند و تا صبح به طلا سر میزد و با هم حرف میزدند.
در مدتی که گذشت تزریق خون و درمانهای حاشیه، اثر چشمگیری برای حال طلا نداشت. فقط انگار میشد او را چند ساعت، حدود یک روز سرحال نگه داشت و بعد دوباره حالش رو به وخامت میگذاشت. دکتر به عطا گفته بود که این بیماری نادر است و برای ادامه زندگی طلا، یک معجزه لازم است. عطا خیلی ناراحت بود. اما کاری از او ساخته نبود. عطا، پدر طلا را در جریان روند درمان قرار داد. اما طلا و مادرش بیخبر بودند.
در زمانهایی که میگذشت، عشق و علاقه زیادی بین طلا و عطا به وجود آمد که قابل وصف نبود. یک روز عطا به محل کار طلا رفت و در راه برگشت به طلا گفت: “با هم بیرون شام بخوریم؟ میخوام باهات حرف بزنم.” طلا گفت: “شام؟! من که اشتها ندارم. ولی میتونم یک ساعتی با هم بیرون باشیم. حرف بزنیم.”
- پس بریم یه کافیشاپ، پارک یا هر جایی که تو بگی.
طلا اطراف را نگاه کرد و گفت: “بریم یه پارک سرسبز. چون امکان داره که دیگه من این جاها را نبینم.” عطا از حرف طلا ناراحت شد و با ناراحتی گفت: “دیگه حق نداری از این حرفا بزنی. چرا این فکرو کردی؟ طلا جانم دیگه نشنوم از این حرفا بزنی.” طلا خندهای کرد و گفت: “سعی میکنم.” گویی خودش متوجه حال خراب خود بود. عطا بدون حرفی راه را ادامه داد و رفت. طلا متوجه شد که او ناراحت شده، گفت: “عطا حالا چرا قهر کردی؟” عطا که خودش را گرفته بود، گفت: “امروز قرار بود روز خوبی برایم باشد، من قهر نمیکنم، تو هم دیگه این حرفا رو نزن.” طلا لبخندی زد و چند لحظهای به سکوت بینشان گذشت. طلا داشت به عطا نگاه میکرد. عطا متوجه شد که طلا دارد نگاهش میکند، گفت: “من به دور اون چشمهای زیبایت بگردم، من فدایت بشم طلا، دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا!” طلا کمی سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
به کنار پارکی رسیدند. عطا ماشین را نگه داشت و پیاده شده و رفتند روی صندلی پارک نشستند. بعد عطا رفت و بستنی گرفت و برگشت و غر زد که باید میرفتیم یک رستوران و شام میخوردیم. طلا گفت: “نه. من هوس بستنی داشتم. چقد خوب شد خریدی. توی این هوا هم میچسبه.” عطا شروع کرد به حرفزدن و شعری زیبا برای طلا خواند. طلا همین طور محو تماشای او بود و به شعر زیبایی که عطا میخواند، با دل و جان گوش میداد. بعد از آن شعر، عطا شروع کرد به گفتن جوکهای خندهدار. طلا بسیار خندید. در گوش عطا، صدای خندههای طلا، آهنگ زیبای زندگی بود. عطا عاشقانه به آن آهنگ گوش میداد. بعد از کمی، عطا آرام به طلا نزدیکتر نشست و به چشمهای طلا نگاه کرد و محو تماشای او شد. طلا پرسید: “چی شد؟ ساکت شدی. میخوای چیزی بگی؟” عطا هم بدون هیچ درنگی گفت: “با من ازدواج میکنی طلا؟ مونسم میشی؟ همدمم میشی؟” طلا ماتش برد. شوکه شده بود. یک دفعه خنده بلندی سر داد و از شدت خنده از چشمهایش آب میآمد، به عطا گفت: “این هم جوک بود؟ عطا تو خیلی با مزهای! وای مُردم بس که خندیدم.” عطا گفت: “طلاجان، جدی باش. این جوک نبود به خدا. جدی گفتم. من دوستت دارم. میخواهمت. میخوام که قبول کنی و یار من بشی.” طلا که متوجه جدی بودن عطا و موضوعش شد، آرام شد. عطا گفت: “چرا ساکتی؟ جوابم را نمیخوای حالا بدی؟ باشه. من صبر و تحملم زیاده. منتظر میمونم تا تو جواب بدی.” طلا چند ثانیه مکث کرد و بعد به رو به رویش خیره شد و گفت: “تو که میدونی من مریضم و مشکل خونی دارم و به این راحتی هم که خوب نمیشم.” عطا گفت: “خُب مریض باشی، خوب میشی. مگه دکتر بهت نگفت که چند بار تزریق که کردی، بهتر میشی؟! این دلیل نمیشه که طلا. مگه این که تو مرا دوست نداشته باشی و مرا نخواهی.” طلا نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. عطا هم چنان ساکت و آرام نشسته اما در دلش غوغا برپا بود. سکوت طلا، عطا را میآزرد. گویی در دلش یک دفعه حفرهای باز شده باشد. عطا نگران و آرام شروع کرد به حرف زدن: “من از همان روز اول که به بیمارستان اومدی از اون چشمهات، از اون خندههات خوشم اومد. دوست داشتنت هیچ ربطی به مریضیات نداره. متوجه حرفم باش لطفا.” طلا همین طور که سرش پایین بود، گفت: “عطا! تو میدونی من مریضم. اگه موضوع دوست داشتن و علاقه باشه، خوب منم از تو خوشم میآد. ولی برای زندگی خیلی چیزا لازمه. من نمیخوام تو رو دچار دردسرهای خودم کنم. حالا بذار همین الان جوابت را بدم… .” عطا از جا با عصبانیت برخاست و رو به روی طلا ایستاد و گفت: “من هر جوابی رو نمیخوام. برو فکرهاتو بکن. تو هر طور باشی، هر بهانهای بگیری، هر چی که بخوای، من پای تو هستم. من فقط و فقط تو رو برای زندگیم میخوام. حالا برو خوب فکرهاتو بکن. جوابم را بعد بده، تا منم با خونوادم برای خواستگاری بیام.” بعد دوباره نشست روی صندلی، کنار طلا. طلا هم، هم چنان در سکوت داشت عطا را نگاه میکرد. از جدی بودنش و حرفهایش خوشش آمده بود. یک جوری به دلش نشسته بود. خواست جو را عوض کند، شروع کرد به دست زدن و بعد دوباره هر دو به خنده افتادند. عطا که از خندیدن طلا خوشحال شده بود، با مهر گفت: “قربون اون خندههایت برم. من تا هر موقع که تو خواستی، صبر میکنم.” بالاخره از صندلی پارک دل کندند و بلند شدند و به خانههاشان رفتند.
زمان زیادی طول نکشید که این مساله پیشنهاد ازدواج عطا به طلا، بین خانوادهها پخش شد. عطا قبلا بارها با دکتر طلا حرف زده بود. دکتر به عطا گفته بود فقط یک معجزه میتواند این دختر را به زندگی برگرداند. ولی عطا در تصمیم خود مصمم بود. او عشق را معجزه میدانست. به دکتر گفته بود که من فقط میخواهم با او ازدواج کنم تا زمانی که خدا به ما حیات داد، کنار هم باشیم. خدا میداند شاید من زودتر بمیرم، اصلا اگر که طلا زیاد زنده نباشد، اما من میخواهم هر چه عمرش باشد، به شادی و خوشحالی بگذراند، اگر هم درد میکشد، من در کنارش باشم. من فقط جریان را به پدرش میگویم.
دکتر و خانواده عطا ناراضی، اما بالاخره عشق عطا کار خود را کرد. مراسم عقد زیبا و خودمانی، با همت خود عطا، بر پا شد. عطا سعی کرد در حد بضاعتش، بهترین لباس عروس و بهترین جشن را برای طلا بگیرد. آن شب، طلا واقعا مثل ستارهای طلایی میدرخشید. پدر طلا که وضعیت درمانی طلا را میدانست، در گوشهای نگران و به دور از چشم دیگران، اشک میریخت و دل خود را سبک میکرد. عطا متوجه حال پدر طلا بود. از او خواهش کرد که به خاطر طلا هم که شده، خوشحالی از خودش نشان دهد.
آن شب، شبی به یاد ماندنی برای عطا و طلا بود. و به مهمانها خیلی خوش گذشت. طلا چند بار در حین جشن، حالت ضعف بهش دست داد. ولی عطا تا متوجه میشد او را به داخل اتاق میبرد و آمپولی که دکتر طلا تجویز کرده بود، تزریق میکرد و بعد از چند لحظه دوباره پیش جمعیت بر میگشتند و جشن را ادامه میدادند. شب به انتها رسید و دو دلداده تنها شدند و دیدگانی که از نگاه به هم سیر نمیشد. عطا سعی کرد کمک کند تا طلا زودتر استراحت کند. او میترسید که بدن نحیف طلا که خیلی خسته شده، ممکن است، دوام نیاورد. طلا همچون فرشتهای زیبا در کنار عطای عاشق به خواب رفت.
چند ماهی از مراسم عقد گذشت. طلا روز به روز ضعیفتر و لاغرتر میشد. عطا زیاد مرخصی میگرفت تا بتواند طلا را به مسافرتهای متنوعی ببرد. او هر کاری میکرد تا واقعا به طلا خوش بگذرد. طلا هم دختر حق سپاسی بود و مدام از عطا تشکر میکرد. روزی طلا در یکی از این سفرها، به عطا گفت: “تو واقعا پادشاه قلب من شدی. اگر تو نبودی، مطمئنم که من تا الان مرده بودم.” او عاشقانه و از صمیم قلب، عطا را دوست داشت. عطا مرتب با خود میگفت: “عشق معجزه میکند.” ولی دیگر جسم نحیف طلا طاقت نمیآورد و کمکم زمانی رسید که طلا در بیمارستان بستریهای چند روزه میشد. به طوری که در آن چند روز، عطا، همه آن زمان را در بیمارستان کنار طلا میماند. فقط گاهی که طلا خواب بود، عطا خود را به اتاق پزشک طلا میرساند؛ آن جا مینشست و جلوی دکتر گریه میکرد. پزشک مهربان هم به خاطر عشقی که در عطا میدید، بیشتر از توان خود برای طلا وقت و انرژی صرف میکرد. او حتی با بیشتر دکترهایی که میشناخت، حتی در سایر کشورها، در تماس بود و از جدیدترین راه درمان برای درمان طلا استفاده میکرد. ولی این تلاشها فایدهای نداشت.
بیشتر وقتهایی که بیمارستان بودند، وقتی که طلا بیدار و به هوش بود، عطا کنارش نشسته بود و دستش را در دست میگرفت و برایش حرف میزد، شعر میخواند، مطالب مجلهها را میخواند. او سعی داشت تا طلا را سرگرم کند. طلا به عطا خیره میشد و بیصدا و آرام اشک از چشمانش سرازیر میشد.
در آخرین شبی که طلا زنده بود، در بیمارستان بستری بود. از سر شب دستش در دست عطا بود. و حالتی نیمه اغما داشت. یعنی گاهی بیهوش میشد و گاهی هم به هوش میآمد. نیمههای شب وقتی که به هوش آمده بود، شروع کرد به حرف زدن از خاطرات آشناییش با عطا و از احساس خوبی که کنار او داشته صحبت کرد و از این که چقدر با عطا احساس خوشبختی میکرده. بعد به عطا گفت: “یادته شعری که توی پارک، روز خواستگاری، برام خوندی؟! اگر یادته برام بخوونش.” عطا پرسید: “حالا چرا اون شعر؟!”
- چون بعد از اون همه خنده و شوخی توی پارک، وقتی فکر کردم که داری منو سر کار میذاری، شعرت اون قدر زیبا بود و مرا تکان داد که نگو. خیلی به دلم نشست. واسه همین دلم میخواد باز هم برام بخوونیش. اگه یادته، بخوون عطا.
- مگه میشه یادم نباشه. آن شعر را از حفظم. برات میخوونم عزیزم.
عطا بغضش گرفته بود. سعی کرد خود را کنترل کند و آرام شروع کرد به خواندن شعر:
“تا تو بودی نازنین من هم بهاری داشتم
با حضور چشم تو، من غمگساری داشتم
لحظههایم را نفسهایت به یغما برده است
با تب لبهای تو، من هم قراری داشتم
ناز میکردی و دل میبردی از من، همچو ماه
با همین ناز و ادا، من روزگاری داشتم
خندههای آهوانه، چشمهای مست تو
دلبرانه، لحظههای بیقراری داشتم
با خیالت دل خوشم، حتی میان خواب هم
با لب و با بوسههایت، گیر و داری داشتم.” *
با شعر خواندن عطا که شمرده شمرده بود و با بغض و اشکی که بیصدا از چشمانش سرازیر بود، حس خاصی از گرفتن دست طلا به عطا دست داد. پرستاری وارد شد، متوجه شد که اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده؛ زود دکتر را خبر کرد. اما عطا هم چنان شعر را تکرار میکرد و میخواند و دست طلا را رها نمیکرد. عطا متوجه شده بود که چه شده و به هق هق افتاده بود. طلا به آرامی و با لبخند زیبایی به خواب عمیق ابدی رفته بود. احساس آرامش از چهره طلا هویدا بود. عطا او را در آغوش کشید. پزشک، پرستارها را از اتاق بیرون کرد و در را بست تا عطا خودش آرام بگیرد و با معشوق خود، خداحافظی کند.
تمام لحظاتی که از ابتدای آشنایی، عطا از طلا به یاد داشت، مثل رعد و برق از ذهن عطا گذشت. در قبرستان سرد، کنار مزار طلا جایگاه شبهای عطا شده بود. خاطرات با طلا بودن، بهترین خاطرات عطا در زندگی بود. دوران با هم بودنشان کوتاه بود اما یک زندگی با بار معنوی و عشقی پاک و ناب به هم هدیه داده بودند. عطا همین طور که کنار قبر طلا دراز کشیده بود، به طلا گفت: “تعبیر آن خوابت همین بود عزیز دلم. مدت کوتاهی دستمان در دست هم بود و بعد از هم جدا شد و تو از من دور شدی. البته جسمت از من دور شده فقط.” عطا هم چنان که با طلا نجوا میکرد، چشمان خیسش را خواب ربود.
عطا در قبرستان که خوابش برده بود، در خواب دید که دختر بچهای کوچک، بالای سرش، او را صدا میزند: “بابا! بابا! بلند شو! پاشو بریم مامان منتظرمونه! عطا هاج و واج به دخترک نگاه میکند. دخترک با دست کوچکش، دست عطا را میگیرد و او را با خود میبرد تا به کنار خانمی که در دشت پر از گُلی نشسته، میرسند. عطا از دخترک میپرسد: “تو کی هستی؟ فرشته کوچولو؟” دختر بچه با لبخند میگوید: “من؟! باباجون! من طلای توام. طلای ۲۰ عیار توام. اونم مامان لیلاست که اون جا نشسته و منتظر ما دوتاست. بیا بریم پیش مامان، اگه نریم، تنها میمونه.” دختر بچه دست عطا را میکشد و با هم کنار آن خانم میروند. دختر بچه، رو به آن خانم کرده و میگوید: “مامان لیلا! من بابا عطا را برات آوردم.” لیلا که سرش پایین بوده، میخواسته سرش را بالا بیاورد، عطا هم میخواسته صورت لیلا را ببیند که از خواب میپرد. خیس عرق شده بود. رو به قبر طلا گفت: “طلاجان! یک خواب عجیبی دیدم. دیدم دختری دارم که اسمش طلاست. مثل تو زیبا بود. مادر او کسی بود به اسم لیلا… وای نه طلا! ای خدای من!” و به گریه افتاد. عطا تعبیر خواب را میدانست. سرش را روی خاک گذاشت و گریهای با صدا سر داد. بعد بلند شد. انگار آرام شده بود. نور امیدی در دل احساس میکرد. به امید آیندهای که طلای دیگری خدا به او بدهد. با خود اندیشید این شاید خواست طلا باشد و دعای او در حق عطا؛ فقط خدا میداند.
*شعر از شیرین کرمانشاهی