از مجموعه داستان(نامههایی به کودکی که نخواستیم به دنیا بیاید)
لیلا حسامیان
سلام کودک من! امیدوارم که هیچ گاه پا بر زمین نگذاری و با آرامش خیال، بدون ترس، همان جا که هستی، بمانی. زمینیان خوب نیستند. به نظرم عجیبترین مخلوق خدا، آدمی است. با هیچ متر و معیاری نمیشود سنجیدش. اصلا هم قابل پیشبینی نیست. آدمی گاهی مهربان است و حرفهای غلنبه، سلنبه میزند. بعد با یک چشم به هم زدن، همان آدم، آن چنان وحشی، سنگدل و بیرحم میشود که نمیتوانی باور کنی که او یک آدم است. آری! آدم است و از هر درندهای هم درنده خوتر. گاهی فکر میکنی وجود آدمها، احساس را آن قدر کم آورده که آرزو میکنی، کاش در داروخانهها مثل مکملهای دیگر، داروی تکمیلکنندهی احساس هم وجود داشت؛ یعنی مثل زینکپلاس، احساسپلاس! هم موجود بود و آنها که کمبود احساس دارند، میگرفتند و مصرف میکردند. به چشم من آدمها عین ربات شدهاند و بیتفاوت از کنار هم میگذرند. اگر بدون برخورد رد شوند که هیچ، اما گاهی برخوردی پیش میآید و لگدی به سمت هم پرت میکنند و گاه کار به استفاده از ابزار هم میرسد. هر چه که دم دست باشد. قفل فرمان ماشین، چاقوی میوهخوری یا شیشهی نوشابه. کمی بعد کار به اضافه کردن چاشنی فحش میرسد، هر کدام هر چه آبدارتر و قبیحتر فحش دهد، انگار دلش خنکتر میشود و انگار گوی سبقت را از آن یکی ربوده و ثابت کرده که بیشتر بلد است! اصلا هم مهم نیست که در نزدیکی آنها کودکی ایستاده و نظارهگر این صحنههاست. یا به خاطر وجود خانمی رعایت ادب را بکنند؛ اصلا از این خبرها نیست. آن جا انگار میدان مسابقه است و آنها در هر چه قبیحتر بودن از دیگری، پیشی میگیرند. همه بیاعصاب، بیاحساس و گاهی هم کلّه خر! (ببخش! این قرابت کلام من با خر نمیدانم از کجا میآید؛ ولی واقعا حیوان جالب و عجیبی است و در هر مسالهای میتوان از اسم آن وام گرفت.) جدای از اینها معلوم نیست این افراد چه کوفتی بلعیده، آشامیده یا کشیدهاند که آنها را از خود بیخودتر کرده و هیچ کنترلی بر کردار و گفتار خود ندارند. اغلب هم آدمهای زورمندی هستند. پس نمیتوان فکر کرد که وضعشان بد است؛ نه! اغلبشان وضعشان خوبست و زور بازو دارند. چون آن که وضعش خوب نیست، نا ندارد راه برود؛ چه برسد به این که بخواهد دست به یقه هم بشود. عزیز دلم تو در این مواقع، سعی کن هیچ گاه کنترل خود را از دست ندهی و مراقب باشی تا افسار رفتار و گفتارت از دستات در نرود.
هنوز از دست آدمها الامان هستم. هنوز میگویم که ای کاش هر موجود دیگری بودم حتی خر، اما آدمی نبودم! با آن که جاهایی خر را سلاخی میکنند و گوشت آن را در بستهبندیهای یخزده، به عنوان گوشت گاو و گوسفند به خلقالله قالب میکنند. نه! نه! حاضر نیستم از این مدل خرها باشم که غذایی کذایی شوند برای کسانی که گرسنهی خوردن گوشت قرمز هستند. خری آزاد بودن در دشت و دَمَن، این خوبست؛ اما کِی و کجا چرخ روزگار بر وفق مراد من چرخیده که اگر خر باشم، بچرخد؟! اگر شانس من است، اگر خر هم که بودم، حتما به زیر ساطور قصابها میفرستادندم. بگذریم.
عزیزم خواستم تو هم بدانی، من به یک دماغ! فروخته شدم. نمیتوانی باور کنی؟! حق داری! اما باور کن که این اتفاق افتاد. متاسفانه نتوانستم نظر یک کوته فکر را از عمل زیبایی دماغش عوض کنم. در تصورم مرا دوست داشت و علیالظاهر برای حرفهایم احترام قائل بود. اما با عملکردش نشان داد که این طور نبوده. سر آخر به او گفتم: “اگر عمل کنی، دیگر نمیشناسمت.” اما او نپذیرفت. دماغش را عمل کرد. قدرت زیبایی دماغ (با آن که دماغش نقصی نداشت.) از قدرت عشقش به من(بهتر است بگویم قدرت مِهرش به من) بیشتر بود. این کوته فکر ندانست که آن کس که او را ترغیب به عمل دماغ کرده، فرداها اگر غبغبش یا شکمش یک پر چربی بیاورد یا پوستش به اقتضای سنش، چین و چروک بخورد، با اکراه او را مینگرد و چشم سرش به دنبال دیگران خواهد بود تا چشم دلش را اقناع کند! میدانی فرزند! این عمل زیبایی و امثال آن، این مشکل من است. یعنی برای من این کار سنگین است. جدای از نظر شخصیام، در زمانهای که غم نان و دارو بیشتر آدمها و اطرافیان را فرا گرفته، بی انصافی است اگر عمل زیبایی انجام دهی، چطور بیست میلیون فقط میریزی توی نوک دماغت، اما در نزدیکیت کسی باشد که برای ادامهی شیمیدرمانیش لنگ است؟! نه! نه! نمیتوانم از این موضوع، ساده بگذرم. این را گناه میدانم؛ گناهی نابخشودنی؛ خطایی غیرقابل چشمپوشی. درست است که هر کس اختیار مال خودش را دارد؛ ولی اگر در این وانفسای روزگار چشممان را ببندیم، پس انسان نخواهیم بود.
می دانی عزیزم. خیلی دنیا و روزگارسختی است اما هیچ وقت حاضر نیستم به خاطر گذر از این دنیا و سختیهایش، دست به خودکشی بزنم. از افرادی هم که دست به خودکشی میزنند، بدم میآید؛ چه اینان آدمهای بزرگ و شناخته شدهای باشند یا آدمهایی آشنا یا حتی غریبههایی، فرقی نمیکند. به نظر من در هیچ شرایطی نباید جا زد. در هر شرایطی باید ایستاد. بالاخره که مرگ تقدیر یک روز ما خواهد بود؛ اما چرا به دست خودمان این اتفاق بیافتد؟ خودکشی را یک نوع جا خالی دادن میدانم؛ یک نوع ضعف؛ من خودم شخص ضعیفی هستم، اما آنها را که دست به این کار بزنند، ضعیفتر از خود میدانم. اگر بعد از خودکشی بمیرند که متاسفانه هر چند ناراحت هم بشوم اما با کراهت خواهم گفت: “به جهنم اسفلالسافلین که مُردی آدم ضعیف و اطرافیانت را با این کار آزردی.” اما اگر زنده بماند، نگاهم به او ترحم است و ترحم حس خوبی نیست. من این فرار از سختیها و شکنجهای روزگار را نمیتوانم بپذیرم؛ فکر میکنم که به چه نهایت خودخواهی و خودشیفتگی میتوان رسید که از زیر بار فشارها، شانه خالی کرده و دست به خودکشی زد. چون اگر اطرافیانمان را هم دوست داشته باشیم، راضی نمیشویم آنها را بیشتر آزار داده و یا در شرایط سختی قرارشان دهیم. شاید هم بعضی از این افراد چیزی مصرف میکنند که عقلشان زایل شده و خوب فکر نمیکنند. از همان چیزها که در به اصطلاح آشپزخانههای صنعتی تهیه میشوند. مثلا کسی کارخانه آسیاب زردچوبه دارد و در پشت این کار، تنقلاتی! درست میکند که خوراک جوانهای خام و بیکله میشود و آنها را از آن چه هستند، بیکلهتر میکند. وقتی دقیقتر میشوی، میبینی وضع خانواده صاحب آن کارخانه آسیاب زردچوبه، توپِ توپ شده. مردهای آن خانواده، ماشینهای آن چنانی سوار میشوند که اصلا نام آنها را نمیدانم؛ (قبلاها برایت گفتهام که من در دانستن نام ماشینها و شناخت آنها، بیق هستم.) خانمهای آن خانوادهی صاحب کارخانهها هم که نمیدانم چه کسی و چطوری به آنها گواهینامه داده، سوار بر ماشینهایی میشوند که رنگ چشمگیری داشته باشند. این خانمها، در حد شتر، به خود زیورآلات گرانقیمت آویزان کردهاند و پای ثابت مراسمهای مختلف هستند؛ از عزا گرفته تا عروسی و دعا و مناسبتهای مذهبی و… . در این مراسمها چنان لباس و آرایش صورت و مو و ناخن و زیورهای خود را به نمایش میگذارند که انگار در اجرای یک شو شرکت کردهاند. بعد با متانت و تواضعی ساختگی، میگویند: “ما نفَسمان با خداست. ما بد نمیکنیم. بد برای کسی نمیخواهیم. به خاطر همین، خدا نگاهمان میکند و وضعمان هزار اللهاکبر خوبست!” عجبا! معنی نفَس با خدا بودن و نگاه خدا را هم فهمیدیم. همین گونه است که ایمان یک عده به خدا با دیدن اینها و حرفهای اینها، به باد میرود. در بین اینها خودفریبی و دگرفریبی موج میزند و در این دریای مواج، من نمیخواهم باشم. نمیخواهم اینها را ببینم و صدایشان را بشنوم. چه خوب است که تو نیستی؛ تا نه ببینی و نه بشنوی. اینک هم که دارم برایت تعریف میکنم، میدانم که آزرده خاطر میشوی. چارهای نیست، باید چشم و گوش تو را باز کنم؛ نباید فکر کنی که از این که تو را به دنیا نیاوردیم، در حق تو کوتاهی کردهایم. باید متوجه شوی و درک کنی که دوستات داشتهایم که نخواستیم به این دنیای پر پلشتی بیایی.
میدانی دلبندم، نمیخواستیم بیایی که جدای از همهی آن چه تا به حال برایت گفتهام و میدانی، مبادا تو را آن قدر مفلس کنند که مجبور شوی از سر نیاز، دست به هر کاری بزنی. یا مبادا آن قدر بهت فشار بیاورند و نتوانی تاب بیاوری و به کاری تن دهی که به تو امر میشود، یا مبادا آن قدر از خود بیخود شوی که تو را به خانهی مجانین بفرستند؛ نه آن که تو دیوانه باشی، نه! در کنار دیوانگان تو را میاندازند تا این گونه تنبیه شوی. نمیخواستم تو را در این وضع ببینم. تو نمیتوانی من و پدرت را به خودخواهی متهم کنی. ما تو را بیش از خودمان دوست داشتیم، نمیخواستیم در وضعی قرار بگیری که هر چه برای کسانی که برایت مهماند یا دوستشان داری، توضیح دهی، آنها باورشان نشود و تو غصه بخوری. یا تو در وضعی قرار بگیری که تمام باورها از تو گرفته شود؛ یک دروغگوی فریبکار دیده شوی و هر اَنگی را به تو بچسبانند. نمیخواستیم بیایی، چون واقعا دوستات داشتیم.
عزیزم، من نیم قرنی شدم. نیم قرن را شتابان دویدم و انگار جفت پا پریدهام توی شکم قرن. میدانم که چه کردهام، چه شدهام، چه کارهام و چه میخواهم؛ اما این جا زیر پایمان سفت نیست. دستهای غیبی در کار است. آن قدر ظریف که به عقل نه شیطان میرسد و نه جن. این قدرت آدمی است که دست جن وشیطان را هم میتواند از پشت ببندد و کاری کند که هیچ موجودی نتواند به آن کار دست بزند. میدانی فرزند، وقتی زیر پایت سفت نباشد، هِی میلرزی و تکانتکان میخوری و هر آن امکان دارد نقش بر زمین شوی. یا آن که این لرزشها و تکانخوردنها تو را خسته میکند؛ گاه فکر میکنم این خستگی که بر جانت مینشیند را هیچ زمانی و هیچ جایی نمیتوانی از تن بیرون کنی؛ حتی اگر به بهشت کوچک عمو شاهین بروی.
یک چیز هست که زیاد مرا میآزارد. کاریش هم نمیتوانم بکنم؛ فرداها، هر چه زمان بگذرد و یا حتی اگر بر قطعهای دیگر از زمین، زیر آسمان خدا باشم، شاید آزار دیدنم بیشتر شود. چارهای جز تحمل ندارم. علیالظاهر شبیه آدمهای بدی هستم. افکار و عقایدم با آنها زمین تا آسمان فاصله دارد. اما مانند همان آدمهای بد، نگاهم میکنند. همه که مرا نمیشناسند اما نگاه زهرآلودشان آزارم میدهد. آنها که نمیدانند ظاهر من با عقاید و افکارم هم خوانی دارد و نمایشی نیست. میدانی خیلی تلخ است و آزرده میشوم که جوانهای خوش آب و رنگ و لعاب و آزادِ امروزی، مرا بد مینگرند؛ حتی بدتر از آن، از من میهراسند. گاهی به رویشان لبخند میزنم که متوجه شوند اشتباه گرفتهاند اما همهشان متوجه نمیشوند، چون ترسیدهاند؛ طفلکیها. ترس، ترس، ترس، پیرِ آدم را در میآورد. همهی عمرم را به خاطر کسانی که دوست میداشتهام، ترسیدهام و چه ترس زجرآوری است که کسی را که دوست داری در خطر ببینی و چه زجرآورتر است که کسی را که دوست داری، نفهمد که واکنش تو در جایی یا در برههای، به خاطر ترس از دست دادن اوست. آه! فکر میکنم این موارد را هیچ کاری نمیشود کرد جز تحمل. این ترانه را از «حمیرا» شنیدهای که میخواند: “پیرت بسوزه عاشقی…”(۱) وصف این حال من است.
ای عزیزِ دلِ خستهی من، به قول «نیما یوشیج»:
“از پس پنجاهی و اندی ز عمر
نعره بر میآیدم از هر رگی
کاش بودم من دور از هر کسی
چادری و گوسفندی و سگی!”
اگر پدرت در این زمینه، مثل من میاندیشید، حتما با خود همراهش میکردم و غارنشین میشدیم. فکر خام نکن که اگر ما غارنشین میشدیم، تو میتوانستی بیایی. هرگز! احتمالا اگر در غار میآمدی، از ما تقاضاهایی میکردی و ما را میکشاندی به دنیایی که از آن فرار کرده بودیم. پس هیچ وقتی و در هیچ حالی آرزوی پیش ما بودن را نداشته باش. من وقتی میشنوم که یکی دارد به خانوادههای خودمان یا دوستانمان اضافه میشود، دود از کلهام بر میخیزد. به خصوص اگر بچهی دوم به بعد آنها باشد. عجب توکل و دیدگاهی دارند که میتوانند کسی دیگر را وارد این دنیا کنند. آه! البته که به من ارتباطی ندارد. خوش باشند. من فقط احساسم را با تو در میان گذاشتم. اما واقعا: “غم این خفتهی چند، خواب در چشم ترم میشکند…(۲)
همینک این جا ماه رمضان است و بعضی توانایی دارند و روزه میگیرند و به عباداتی خود را مشغول میکنند. بعضی هیچ وقت سال یادشان نیست که در حق کسی بد کردهاند یا بد گفتهاند یا … ، فقط تا به ماه رمضان میرسند یاد حلالیت گرفتن و رضایت طلبیدن میافتند و التماس دعا دارند. شاید هم نصیبی ببرند. روزگار سختی گذراندهام و دید خاصی پیدا کردهام؛ یک عده را نه میتوانم ببخشم و نه میتوانم دعایشان کنم و همیشه هم از دستشان آزرده خاطرم و آزارشان را فراموش نمیکنم و به خدایی که خود میشناسم و معتقدم، واگذارشان کردهام. اما از یک عده ناراحتم، رنجیدهام، به خاطر خطایی که در حق خودم و همسرم کردهاند، نمیبخشمشان و فراموش هم نمیکنم؛ اما چون با آنها گذشته و قرابتی دارم، گاهی دعایشان میکنم. روزگار زشتی است نازنین. تا وقتی خدا بخواهد زندگیام ادامه یابد، زندگی خواهم کرد و: “ما هم چنان دوره میکنیم، شب را و روز را و هنوز را…”(۳)
نامهنگاری بس است عزیزم؛ دیگر مادر برود. میخواهم دمنوش اسطوخودوس بیاورم با هم (با پدرت) بنوشیم. از یک شخص نازنین(۴) شنیدهام که به اسطوخودوس (جاروی فکر) میگویند. شاید که نوشیدن آن بعضی از افکاری که می آزاردمان را بروبد. به قول خاله مهنازت (خواهرم) که در پیامها یا تماسهایش، همیشه بوسههای طعمدار تقدیم میکند، بسته به آن چه آن زمان چه خورده یا نوشیده، من هم، اینک تو را می بوسم؛ هفت، هشت بار، با طعم اسطوخودوس! قربانت: مامانت.
(۱)ترانهای از بانو «هما میرافشار» است.
(۲) شعر (میتراود مهتاب) از «نیما یوشیج»
(۳)شعر (مرثیه) از «احمد شاملو»
(۴)دکتر روانشناس بانو «نهضت فرنودی»