“رها “

فرحناز حسامیان

حامد پسر جوان و بیست هفت هشت ساله ای بود که با ماشین به جا مانده از پدرش مسافرکشی می کرد. او مادر پیری داشت که مواظبت از او، بر عهده اش بود. حامد خرج زندگی خود و مادر را از راه مسافرکشی در می آورد. روزها از صبح مسافرهای جورواجور یا گاه تکراری را از این طرف شهر به آن طرف شهر می برد و گاه با آن ها همکلام می شد. هر کدام شان اخلاق های متفاوتی داشتند. یکی خوش اخلاق و خنده رو و یکی بداخلاق و ترش رو. یکی جدی یکی شوخ. هر روز با تعدادی از افراد رو به رو می شد و صبح را به شب می گذراند و شب به خانه می آمد و با مادر پیر و تنهای خود درددل می کرد. آن ها با هم حرف می زدند و شب را می گذراندند.

حامد پسر محجوب و سر به زیری بود. مادر پیرش مدام در گوش اش می گفت: “حامد جان زن بگیر. خودت را از این بلا تکلیفی خلاص کن. تا کی می خوای این طوری تنها باشی؟ سن ات که بالا رفت، دیگه کسی زنت نمی شه.”  هر شب همین گفتگوی تکراری او و مادرش بود. حامد می گفت: “من با مشکل، خرج زندگی خودمون را در می آرم. بذار کمی پس انداز کنم تا بتونم دختری که می آرم را خوشبخت کنم.” گاهی هم مادر سوال می کرد: “یعنی تو کسی را دوست نداری که بریم خواستگاریش؟!” این جا بود که حامد می خندید و می گفت: “نه مادر جان! دلت خوشه. کی نگاه به من یک لا قبا می کنه؟” بعد سر به سر مادر می گذاشت و با هم می خندیدند.

گاهی برای ناهار به خانه می رفت. یک روز که برای صرف ناهار به خانه آمد. وقتی رسید، مادر را سر زنده و خوشحال دید. هر دو نشستند سر سفره  و مشغول به ناهار خوردن شدند. مادر گفت: “عزیزم دختر خوبی برات پیدا کردم. خوشگل، خانم، خانه دار، خیاطی بلده، آشپزی بلده …” مادر کلی از آن دختر تعریف کرد. حامد هم با لبخند به حرف های مادر گوش می داد. مادر گفت: دختره، دختر خاله ی این همسایه ی سر کوچه ای ماست. جان مادر بیا بریم یه بار ببینیمش.” حامد مادر را در بغل گرفت و بوسید و گفت: “قربونت برم. من الان زن نمی خوام. بذار به موقعش زن می گیرم.” مادر یهو به گریه افتاد. او مدام اصرار می کرد و می گفت: “من خودم دیدمش. امروز خونه همسایه دیدمش. مثل پنجه آفتاب می مونه.” او باز شروع کرد به تعریف و تمجید و حامد در دل می خندید. حامد مادر را بوسید و اشک های مادر را پاک کرد و گفت: “حالا اجازه بده برم سر کار. بعد دوباره شب در موردش صحبت می کنیم.” حامد بعد از آن از خانه بیرون زد و مشغول مسافرکشی خود شد.

یاد حرف های مادر که می افتاد، در دل، خنده اش می گرفت. ولی از طرفی به مادرش هم حق می داد. تا این سن تنها مانده و هنوز تشکیل خانواده نداده است. دوست دارد زن بگیرد ولی تا آن زمان احساس نکرده که موقعیت مناسبی برای ازدواج دارد. او فکر می کرد هیچ کس نیست شرایط او را قبول کند. با یک مادر پیر و هزار چیز دیگر. در همین افکار بود که شب فرا رسید و دوباره به خانه برگشت.

بعد از شام پهلوی مادر نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد. مادر برایش چای آورد و کنارش نشست و دوباره حرف آن دختر را پیش کشید. آن قدر گفت و حامد می شنید و با خنده مادر را می نگریست. حامد برای این که مادر را سرگرم کند، گفت: “خوب. حالا این دختر که می گی مثل آفتابه، مثل مهتابه، چکاره هست؟ چند سالشه؟” مادر خوشحال شد. ذوق کرد و دوباره از نو شروع کرد از فهم و کمالات دختر تعریف کردن تا این که از زبانش در آمد که چهار سال از حامد بزرگتر است ولی این را عیب نمی دانست. مادر می گفت: “مهم اینه که هم دیگه را ببینید و بپسندید و عاشق هم بشید.” حامد نگاه معنی داری به مادر کرد و گفت: “چهار سال بزرگتر از منه! آخه مادر چرا؟ مگه من چند سالمه!؟ چرا باید اونو بگیرم؟! قحطی دختره!؟” و خندید. مادر کمی گرفته شد و گفت: “من قول می دم او را ببینی، حتما عاشقش می شی.” حامد برای این که حرف را تمام کند، گفت: “حالا مادر بذار فکرهامو که کردم خبرت می دم. فعلا خسته ام. بذار تا بعد.” حامد رفت که بخوابد. در رختخواب توی این فکر رفت که با مادر چکار کند؟ او تا آن روز تمام دخترهایی که مادر انتخاب کرده، قبول نکرده بود. ولی حالا چرا این قدر بر این پافشاری می کند؟ برایش قدری عجیب بود. توی همین افکار بود تا خوابش برد.

فردا صبح زود از خانه برای کار بیرون آمد. هنوز در فکر حرف های مادر بود. نمی دانست چطوری او را قانع کند و از این افکار زن دادن او، بیرون بیاوردش.

گاهی مسافرهای او تکراری بودند. اما او زیاد دقیق نمی شد. مثلا مرتب یک نفر را سوار می کرد و به مقصدی می رساند. چندین بار که تکرار شد از تماس او متوجه شد که آن مرد وکیل است و او را هر روز به دفترش می رساند. یک دختر جوان هم چندین بار پی در پی مسافر او شده بود که مقصد معینی داشت. اما حامد کلا آدمی نبود که دقیق شود. اما چهره ها در خاطرش نقش می بست. آن خانم جوان هم اغلب جزو مسافرهای ثابت حامد بود.  اغلب مسافرها گذری و نظری بودند. مختلف و متنوع و از هر قماش.

یک روز مسافر جوانی سوار ماشین حامد شد. پسری بود هم سن و سال های خود حامد. ماشین را دربست گرفت. تا چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بعد آن مسافر شروع کرد به حرف زدن. او گفت: “من هنوز زن نگرفته ام. از همه نظر مشکل داشتم. یکی از دوستانم دفتر مشاوره ای به من معرفی کرده الان دو سه جلسه است که دارم میرم اونجا. خیلی کمکم کرده. من اصلا هیچ دلم نمی خواست ازدواج کنم. همیشه یه ترسی تو دلم بود. تا این که این جا را به من معرفی کردند. ۲۴ ساعته، تلفنی و حضوری هم حتی کمک می کنند و مشاوره می دهند. واقعا کارشان خوبه و … .” پسر حرف های مشابه از این دست با حامد زد و ادامه داد: “الان خیلی بهترم و قراره فردا شب برای دختری برم خواستگاری. الان دارم میرم لباس بخرم.” حامد به او تبریک گفت و برایش آرزوی خوشبختی کرد. وقتی تمام حرف های پسر را که شنید، او را به این فکر وا داشت تا شماره یا آدرس آن جا را از آن پسر بگیرد. وقتی که به مقصد رسیدند، حامد گفت: “آقا می شه یه خواهشی از شما بکنم؟” پسر جوان گفت: “بفرما در خدمتم.” حامد با کمی خجالت گفت: “می شه آدرس یا تلفن همین دفتر مشاوره را به من هم بدید؟ من هم مشکلی دارم.” مسافر گفت: ” چرا نمی شه؟ با جان و دل. حتما.” بعد شماره را داد و گفت: “آدرس را از خودشان بگیر. وقتی باهاشون تماس گرفتی.” بعد با حامد خداحافظی کرده و رفت.

حامد با آن که شماره را گرفته بود اما مردد بود و با خود می گفت که چرا شماره را گرفتم. تا نزدیکی های ظهر مشغول مسافرکشی بود. ظهر به خانه نرفت. ذهنش مشغول بود. با مادرش تماس گرفت و گفت: “ناهار نمی تونم خونه بیام. شما ناهارتو بخور و منتظر من نمون.” حامد رفت و یک ساندویچ  گرفت و در همان ماشین، کنار خیابان، مشغول خوردن شد. به یاد حرف های مسافر افتاد. شماره تلفن دفتر مشاور را که از آن مسافر گرفته بود، نگاه کرد. دو دل بود که چکار کند؟ یا اگر تماس گرفت، چه بگوید؟ به هر ترتیبی بود دل را به دریا زد و با خود گفت: “امتحانی شماره را می گیرم. کسی که از پشت خط مرا نمی بیند. اگر نتوانستم حرف بزنم، قطع می کنم.” شماره را گرفت. چند بوق که زد. قطع اش کرد. حامد دچار تردید شده بود. باز خود را مجبور کرد که تماس بگیرد. دل را به دریا زد و شماره را گرفت. وقتی که شماره گرفته شده را جواب دادند، صدا صدای دلنشین یک خانم جوان بود. حامد با خود می اندیشید که مشاور یک مرد باید باشد. کمی جا خورد. صدای آن طرف گوشی گفته بود: “دفتر مشاوره ی رها.” وقتی حامد جواب نداد، چون نفس خود را حبس کرده بود و زبانش باز نمی شد، این صدا باز به گوش رسید: “رها هستم. بفرمایید.” چون تماس قطع نشده بود. صدای مشاور هنوز به گوش می رسید. که می گفت: “مشاور خانواده در خدمتتون هستم. چه کمکی از من بر می آید برای شما؟”حامد افکار و کلمات را در ذهن خود جمع و جور کرد و با لکنت سلام کرد و گفت: “والله نمی دانم از کجا شروع کنم. مشکلی دارم که البته مشکل شاید نباشه. ولی من نمی دونم چطور باید حلش کنم. اصلا الان نمی دونم چی باید بگم؟ یکی از مراجعه کننده های به شما، شمارتون رو به من داده. از مشاوره گرفتن از شما هم، راضی بود. به من هم پیشنهاد داد.” رها گفت: “امیدوارم که بتونم مشکل شما را هم حل کنم. یا کارتون را راه بندازم. شما حضورا هم می تونید اگر خواستید تشریف بیارید. البته اگر مشکله براتون، تلفنی هم در خدمتم. بفرمایید.” حامد کم کم شروع کرد از تنهایی اش و این که مادرش پافشاری به ازدواج می کند اما خود حامد موافق نیست، گفتن. رها گفت: “خوب چرا تا حالا ازدواج نکرده اید؟ دلیل خاصی داشته؟” حامد باز سعی کرد کلمات را در ذهن خود بچیند. بعد این گونه جواب داد: “مشکلات که زیاده. ولی من هیچ وقت جدی به فکر ازدواج نبوده ام. و با این اوضاع و روزگار، فکر نکنم بتونم دختری را خوشبخت کنم.” من یک مادر پیر دارم. چه دختری او را قبول می کند که با ما زندگی کند؟” وقتی حامد زبان باز کرده بود، دیگر راحت تر از دقایق اول، با رها، حرف می زد. زمان مشاوره داشت به اتمام می رسید. رها نیز بعد از کمی صحبت کردن، از حامد خواست تا اگر مایل است و برایش امکان دارد، حضورا به دفتر مراجعه کند. او کد شناسه ای را به حامد داد و خواست در مرتبه بعدی تماس تلفنی کد خود را اعلام کند و بقیه حرف هایش را که دلش می خواهد، بگوید. حامد پذیرفت که تماس های دیگری داشته باشد. آن ها با هم خداحافظی کردند.

بعد از قطع تلفن، حامد یک نفس عمیقی کشید و احساس سبکی خوبی کرد. مدتی همان جا توی ماشین نشست و به حرف های رهای مشاور با آن صدای دلنشینش، فکر کرد. رها چقدر زیبا و با منطق از کلمات، جمله می ساخت و بر زبان می آورد. چقدر تن صدای او حامد را آرام کرده بود. صدا و کلام رها، گویی تسکین دردها و مشکلات حامد شده بود. گویی با صدای رها جادو شده بود.

حامد بقیه روز را با فکر حرف های رها گذراند و شب به خانه که برگشت، شام خورد اما از رها برای مادر هیچ نگفت. آن شب هم مثل شب های دیگر، بعد از شام، مادر چای آورد و شروع به صحبت کرد. از هر چه که دلش می خواست. آن قدر از هر دری سخنی گفت که متوجه نشده بود، حامد به خواب رفته است. چون مادر ضمن صحبت نگاهش مستقیم به حامد نبود. مادر شب ها مشغول بافتن لیف می شد تا به همسایه ها بفروشد. مادر وقتی سکوت حامد را متوجه شد، نگاهش کرد، دید که حامد خوابیده است. لبخندی زد و قربان صدقه اش رفت. بعد بلند شد و یک پتو آورد و آرام به روی حامد کشید. چراغ را بست و خودش نیز رفت خوابید.

فردا صبح که شد حامد از اول روز دلش می خواست تا دوباره به دفتر مشاوره زنگ بزند. اما تا ظهر این امکان برایش پیش نیامد. ظهر شده بود که توانست ماشین را کناری نگه دارد و تماس بگیرد. وقتی خط آزاد شد و کد شناسه ی خود را داد، رها روی خط آمده و با هم شروع کردند به صحبت کردن. رها سعی داشت اعتماد به نفس حامد را تقویت کند و او را دلداری دهد و به او راهکارهای منطقی و قابل پذیرش با موقعیت خانوادگی حامد، بدهد. رها از حامد خواست تا به خود زمان بیشتری دهد و به توانایی های خود بیاندیشد نه صرفا به مشکلات خود. حامد مانند نوبت قبل، حال خوبی داشت و احساس سبکی می کرد. او به رها، به عنوان مشاور، حرف هایی زده بود که تا آن زمان، به کسی دیگر نگفته بود.

شب وقتی به خانه رفت. صدا و حرف های رها، حاکم به ذهن و فکرش بود. مادر حرف می زد، حامد سر تکان می داد اما حواس اش پیش حرف های رها بود. تلویزیون سریالی را داشت، پخش می کرد که همیشه حامد با مادر آن را دنبال می کردند. اما آن شب حامد، اصلا حواس اش به سریال نبود و همچنان به حرف های رها می اندیشید. سریال که تمام شد، مادر چای آورد و شروع کرد به حرف زدن. حامد زودتر از شب قبل خوابش برده بود. مادر او را با مهربانی نگاه کرد و با دعا کردن برای او، رفت و پتویی آورده و به روی حامد کشید.

روز بعد رسید. در مواقعی که مسافر نبود، حامد چندین بار شماره دفتر مشاوره را گرفت اما قبل از آن که جواب دهند، تماس را قطع می کرد. انگار افکارش در هم ریخته بود. تا شب با همین کلافگی گذشت. حامد متوجه شده بود که نه فقط به کلام رها، که به صدای رها هم انس گرفته و علاقه خاصی داشت تا مجددا بتواند آن را بشنود. او به خود نهیب می زد. گاهی با خود قیافه ای برای رها متصور می شد. باز سریع از این فکر بیرون می آمد و با خود می گفت: “اصلا شاید صاحب صدای رها، خانم میانسالی باشد. اصلا شاید شوهر داشته باشد.” حامد با دل و فکر خود در جدال بود. او صبور بودن را خوب آموخته بود.

حامد دو روزی بر احساس خود غلبه کرد. اما روز سوم، دیگر طاقت نیاورد و تماس گرفت و کد شناسه اش را گفت و رها گوشی به دست گرفته و صدایش به جای گوش، به قلب حامد نشست. کمی از حرف ها و درددل های همیشگی حامد و نظرات و راه کارهای همیشگی رها مابین آن ها رد و بدل شد. بعد حامد گفت: “من یک سوال خصوصی دارم؟ می تونم سن شما را بدونم؟” رها خندید و گفت: “سن من مهم نیست. من تا هر زمان که نیاز باشد چون یک دوست، یا خواهر، یا حتی مانند یک مادر، در کنار شما خواهم بود تا شما بر مشکلات تان غلبه کنید و موفق گردید و باز هم به شما پیشنهاد می دم که اگر خواستید و امکانش بود برای مراجعه حضوری تشریف بیارید. در هر صورت چه تلفنی چه حضوری در خدمت هستم و مطمئن باشید که شما در زندگی بر مشکلات تان پیروز خواهید شد. این هم شماره دیگری تا بتوانید هر وقت از شبانه روز که نیاز داشتید با من مستقیم تماس بگیرید.” بعد رها و حامد مکالمه خود را با یک خداحافظی معمولی و دادن شماره تلفن پایان دادند.

حامد بعد تماس، محو حرف ها و صدای رها بود. تا شب، صدای رها، گویی بارش باران، بر قلب حامد بود که می نشست. حامد متوجه شده بود که نه تنها عاشق افکار و راه حل های منطقی آن خانم شده که عاشق صدای مهربان و خودمانی رها هم شده است. حامد در زندگی زنی را که بیش از همه با او همکلام بود، مادرش بود. او با هیچ دختر یا زنی ارتباط یا همکلامی خاصی نداشت.

حامد از وقتی دیپلمش را گرفت، پدر را از دست داده و خود مجبور شده بود تا نان آور خانه شود. با ماشینی که از پدر به جای مانده بود، امورات خانه را می گذراند. او تک فرزند خانه بود. آن شب حامد بی خواب و کلافه شده و از اتاق بیرون رفت و توی حیاط قدیمی خانه کلنگی شان، قدم زد. مادر متوجه بیدار بودن حامد شد و به حیاط آمد و از نگرانی اصرار می کرد تا حامد زبان باز کند. اما حامد به مادر گفت: “شام زیاد بود، احساس سنگینی می کنم، می خوام راه برم تا کمی سبک بشم. اصلا شما برو بخواب. من می رم تا همین پارک محله.” مادر پذیرفت اما با نگاهی آشفته و نگران به رختخواب برگشت.

حامد بیرون به سمت پارک رفت. پارک خلوت بود. تک و توک افراد یا روی نیمکت های پارک نشسته بودند یا با وسایل بدن سازی، ورزش می کردند. حامد هم رفت و روی یک سکوی سیمانی پارک نشست. نتوانست طاقت بیاورد و شماره ۲۴ ساعته دفتر مشاوره را گرفت. صدای رها که بلند شد گویی به قلب او می نشست. رها با صدای آرام همیشگی با حامد صحبت کرد و خواست بداند که چه موردی پیش آمده که آن موقع تماس گرفته است. حامد کمی دستپاچه شده بود. بعد خود را جمع و جور کرده و گفت: “اگر مزاحم هستم، قطع کنم. فردا تماس می گیرم.” رها با همان مهربانی همیشگی در صدایش، جواب داد: “نه راحت باشید. هر چه دلتان می خواهد، بگویید. این وظیفه من است که به شما کمک کنم.” حامد گفت: “امشب از عشق سوال دارم، می خوام برام امشب از این که وقتی عاشق کسی می شیم، چکار کنیم؟ چه تصمیمی بگیریم؟ برای من صحبت کنید.” رها هم شروع به پرسیدن بیشتر و جواب دادن های مهربانانه و منطقی خود کرد. حامد گاهی معانی لغات را هم نمی فهمید. او فقط صدای رها بود که بر جانش می نشست. صحبت که تمام شد. حامد تشکر کرد. بعد با هم خداحافظی کردند. او کمی دیگر در پارک نشست. لبخند شیرینی بر لب حامد نشسته بود. بعد به سمت خانه رفت و تا صبح آرام خوابید.

چندین روز دیگر گذشت. باز صبح می شد و مسافر کشی آغاز می شد. شب هم که می شد، حامد راه خانه را گرفته و پیش مادر بر می گشت. مسافرهای تکراری یا مختلف و عجیب و در وقت های تنهایی هم تماس با دفتر مشاوره رها و شنیدن صدای رها. یک بار که خیلی دل و جرات به هم زده بود به رها گفت که عاشق صدایش شده و ندیده او را به خود نزدیک می بیند. رها هم او را نصیحت کرده بود. اما بنا به حس وظیفه شناسی شغلی، همیشه تماس های حامد را نیز جواب می داد. این تماس های مکرر و گاه به گاه، بیشتر هم شده بود. آتش دل حامد تا بدان جا رسید که می ترسید حتی حضوری رها را ببیند. می ترسید مبادا رها را ببیند و عاشقش نشود. می ترسید که با دیدن او بت صدای رها در درونش بشکند. او تمام این احساساتش را با رها در میان می گذاشت. یکبار هم رها به او گفت: “اعتراف می کنم که تا به حال مددجویی مثل شما نداشته ام.” گویی خود رها هم به یک وابستگی ناشناخته در خود رسیده بود. رها حامد را از ادامه تماس بدون کار ضروری منع کرد. او خواست تا حامد بر خود و حس ناشناخته درون خود، غلبه کند و بفهمد که اشتباه می کند. اما رها که نمی توانست به خودش دروغ بگوید ما بین تمام تماس های مددجوها او هم منتظر تماس و شنیدن صدای حامد بود. او با خود می اندیشید: “آیا این عشق است؟!” رها گویی خود نیاز به مشاوره پیدا کرده بود. رها با هیچ منطقی نمی توانست حال خود را درک کند. اما می دانست این وابستگی، این تپش و هیجان، چیزی جز عشق نیست.

یک شب دیگر حامد به پارک محله رفت و روی نیمکتی نشست و شماره رها را گرفت و با هم صحبت کردند. رها از پیش تصمیم عجیبی گرفته بود که کمی بچه گانه می نمود. یک دعوای صوری لفظی راه انداخت و با تلخی مکالمه را پایان داد. آن شب هر دو تا صبح نخوابیدند و به یکدیگر فکر می کردند. با این تفاوت که رها می دانست حامد عاشق او شده اما حامد نمی دانست که رها نیز دلبسته یه صدا و ارتباط با او شده است.

دم صبح بود که حامد از پارک به خانه برگشت. مادر از رفتار گرفته و عجیب حامد کلافه بود. اما با سکوت، نگاهش می کرد و در دل برای پسرش نگران بود.

آن روز حامد تصمیم گرفت تا دل را به دریا زده و به دفتر مشاوره رفته و از نزدیک رها را ببیند. آن روز نیز مثل روزهای دیگر مسافرهای تکراری یا مختلف سوار و پیاده می شدند. آن آقای وکیل و آن دختر جوان هم جزو مسافرهای تکراری آن روز بودند. وقتی که دختر جوان سوار تاکسی بود، حامد زنگ زد به شماره رها. رها تماس را رد نکرد اما جوابی هم  نداد و سکوت بود. حامد صدایش کرد. اما باز رها جواب نداد. حامد کنترل خود را از دست داد. با آن که آن دختر جوان در تاکسی بود و به عبارتی مسافر داشت، ماشین را نگه داشت، چون از سکوت رها کلافه شده بود. او به رها گفت: مرا ببخش رها. آدرس دفتر را بده می خوام بیام ببینمت.” بعد صدایی از پشت سر به گوش حامد رسید که می گفت: “مهم نیست آقا حامد. من همین نزدیکی ام.” حامد با تعجب پشت سر خود را نگاه کرد. دختر جوان گوشی در دست داشت. او رها بود. هر دو با چشمان خیس و لبانی خندان یکدیگر را نگریستند.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *