من مشاور هستم!

فرحناز حسامیان

سارا دختری در عنفوان جوانی با  شور و شوق بسیاری که در وجود خود داشت، در دانشگاه مشغول به تحصیل بود. بعضی از روزهای هفته  به کتابخانه ای نزدیک خوابگاهش می رفت و آن جا یا درس می خواند یا کتاب های متفرقه را مطالعه می کرد.

در یکی از این روزها که از اتفاق بارانی، هم بود، در کتابخانه، نگاه سنگینی را از میز مقابل به روی خودش حس کرد. سرش را بلند کرده و نگاه کرد. آقای جوانی را دید. نگاهش را دزدید و سعی کرد که دیگر توجه نکند. اما نگاه سنگین جوان ادامه داشت. در ظاهر جوان بسیار زیبا و خوش تیپ بود و چشم از سارا بر نمی داشت. سارا تلاش کرد خود را کنترل کند و دیگر به او ننگرد. سارا با خود گفت: “خودش خسته می شود، دیگر نگاه نمی کند.” همین گونه که سارا گرم خواندن و نوشتن بود یک دفعه حس کرد، کسی به صندلی او نزدیک شده و سلام می کند. همان پسر جوان و رعنا بود. جوان با لبخند ملیحی سلام کرد و گفت: “من رضا هستم، مشاور روانشناختی فردی هستم البته کارشناسی زیبایی شناختی در  ادبیات را نیز خوانده ام.” سارا کمی جا خورده بود. خود را کنترل کرده و پرسید: “امرتون؟!”  رضا بسیار راحت و آرام گفت: “چند روز است که شما را می بینم که به این کتابخانه تشریف می آورید و درس می خوانید، اگر کمکی بخواهید من در خدمتم.” رضا هم زمان با حرف زدن، یک کارت ویزیت از جیبش در آورد و به سارا داد. سارا هم چنان که مات به کارت ویزیت می نگریست، از رضا تشکر کرد. رضا هم در کمال ادب و متانت خداحافظی کرد و رفت.

از این ماجرا چند روزی گذشت. سارا هم چنان به کتابخانه برای مطالعه می رفت. یک بار به محض ورود، چشمش به رضا افتاد، اما به روی خود نیاورد. رضا از روی صندلی خود برخاست و به سمت سارا، سر را به علامت سلام کردن خم کرد. سارا نیز سرش را تکان داد و به گوشه ای رفت و مشغول مطالعه شد. طولی نکشید که رضا به طرف سارا رفته، صندلی کنار او را جلو کشید و کنار سارا نشست و آرام به او گفت: “شما مطلبی درون تان است و نمی توانید  برای کسی بگویید.” سارا از حرف بی مقدمه رضا، یکه خورد و با تعجب گفت: “بله؟!” رضا گفت: قبلا که خدمت تان عرض کردم من مشاور هستم و از روی حس غریزی خیلی از چیزهایی که شخص نمی تواند بیان کند؛ من می فهمم.” سارا هاج و واج نگاهش کرد و گفت: “من که الان خیلی خوبم و فکر هم نمی کنم چیزی باشد که بخواهم برای شما بگویم.” رضا با پافشاری خاصی، لبخند زده و گفت: “چرا هست. اطمینان کنید. من حاضرم در همه مشکلات و برای رفع آن ها، کمک تان کنم.” سارا خنده اش گرفته بود و با لبخندی گفت: “مطمئن هستید که اشتباه نگرفته اید؟! نکند برای خودتان مشتری می خواهید جمع کنید؟!” و به وضوح خندید. رضا به سارا نظر انداخت و با طمانینه گفت: “من می دانم که شما آدم خوش برخورد و اجتماعی ای هستید، اما قلب تان، نه؛ قلب تان تنهاست.” سارا اخم کوچکی کرد و گفت: “من اصلا هم تنها نیستم. خانواده و دوستان خوبی دارم.” رضا گفت: “در ظاهر بله. اما… ببین بگذار کمک ات کنم و قلب تان را آرامش دهم. قلب تان تنهاست و بدون هیجان. من به شما می آموزم که قلب تان بتواند عاشق شود و عشق بورزد.” سارا بر خود لرزید اما سعی کرد خودش را کنترل کند و با اخم  گفت: “جناب مشاور لطفا با الفاظ بازی نکنید، من نه تنها هستم، نه قلبم احتیاج به عاشقی دارد، بهتر است این چرب زبانی ها را جای دیگری ببرید. لطفا الان بلند شوید و بروید. من کار دارم.” رضا باز هم پا فشاری کرده و گفت: “چرا می گویی چرب زبانی!؟ باور کنید من خودم را در شما احساس می کنم. من خودم هم این حس را دارم.” سارا دیگر تحمل نکرد از جای برخاسته، کتاب هایش را جمع کرد تا برود. رضا در این اثنا به او گفت: “به حرف هایم فکر کنید. قلب تان فرصت برای عاشق شدن و دوست داشتن می خواهد. به قلب تان فرصت دهید. من باز می گویم حاضرم کمک تان کنم.” سارا هم چنان که داشت می رفت، سرش را خم کرده و گفت: “شما یک مشاور چرب زبان و زبان باز هستید.” و با سرعت از کتابخانه بیرون رفت.

آن شب سارا بدون آن که بتواند جلوی ذهن خود را بگیرد به حرف های رضا فکر می کرد و مدام چهره رضا جلوی چشمانش رژه می رفت. گویی حرف های او رویش اثر گذاشته بود. با خود فکر کرد که حق با مشاور است و او هیچ گاه دلش برای کسی نلرزیده. با این که شخصیتی اجتماعی بوده و همیشه دور و بر خود آدم های زیادی دیده که با هم می گفتند و می خندیدند اما هیچ وقت عاشق نشده و شاید مجال بروز عشق ورزیدن به خودش را هم به کسی نداده. ذهنش مغشوش شده بود.

آن شب نتوانست بخوابد و مرتب سر جای خود وول می خورد. دیگر صبح شده بود. تمام تنش درد می کرد. بلند شد تا کمی درس بخواند، دید که نمی تواند. ذهنش آرام نبود. حال خوبی نداشت. ترجیح داد از خوابگاه بیرون برود. تصمیم گرفت پیاده به طرف دانشگاه برود. با آن که مسیر طولانی بود اما نفهمید چطور و چگونه شد که به دانشگاه رسید. او به سر کلاس هم که رفت اصلا حواسش به حرف های استاد نبود و درس را نمی فهمید.

نزدیکی ظهر بود که به طرف کتابخانه کشیده شد. آن جا با چشم دنبال رضا گشت او را پیدا نکرد. گوشه ای نشست و وانمود کرد که دارد کتاب می خواند، اما کتاب نمی خواند در هپروت سیر می کرد. گذر زمان را هم حس نمی کرد. صدایی گوشش را نوازش داد: “سلام بر زیبارویی با قلبی زیباتر.” سارا با آن که منتظر رضا بود اما باز نشان داد که یکه خورده اما در دل خوشحال شد. رضا با لبخند گفت: “خوب هستید؟ دیشب همه اش در فکر شما بودم. با خود می گفتم نکند خدای نکرده با حرف هایم  نتوانستم شما را قانع کنم و اذیت تان کرده باشم.” سارا با جدیتی ساختگی جواب داد: “نخیر! چرا برای چیزهایی که حقیقت ندارد، ناراحت بشم؟” رضا با چشمان زیبا و فریبنده اش به چشم های سارا نگریست و گفت: “من به شما ثابت می کنم. بگذار تا به شما کمک کنم.” و بعد یک عکس را از کتاب مابین دستانش بیرون کشید و به سارا داد و گفت: “این تصویر را ببین. این پروانه تو هستی، زیبا و رها. پروانه نماد عاشقی است. بگذار قلب تو مانند این پروانه از عشق سرشار شود و از زندگی ات لذت ببری. درسته که تو خیلی افراد را دور و بر خود داری و همه دوستت دارند، ولی آیا قلب ات هم راضی است؟ آیا از این حس رضایت لذت هم می بری؟” سارا می خواست به میان حرف های او بپرد اما رضا با اشاره دست از او خواست تا سکوت کند و به حرف هایش گوش دهد. رضا ادامه داد که تو وانمود می کنی که خوشبختی و همه را داری اما در واقع تو تنهای تنهایی، چون به قلبت اجازه عاشق شدن نمی دهی. بگذار کمکت کنم آخر من هم همین حس تو را دارم. بگذار تا با مشاوره، عاشقی را در قلبت زنده کنم. بگذار در زندگی از این بیشتر احساس خوشبختی کنی.

حرف های شیرین رضا، به دل سارا نشست. دلش نرم شده بود و به فکر رفت. اما زبان باز نکرد، تا چیزی را بروز دهد. چند لحظه بعد رضا گفت: “توی چه فکری هستی؟ چرا ساکتی؟ باور کن پشیمان نمی شوی. یک فرصت به من بده تا همه چیزی را که گفتم به تو ثابت کنم.” سارا خودش را جمع و جور کرد و گفت: “حرف های شیرینی می زنی. خیلی زیبا و آرام کننده و تاثیر گذار. اما من به این چیزهایی که فرمودید احتیاج ندارم. قلب من همین جوری هم لبریز از احساسات است و حرف های شما برای من لااقل فایده نخواهد داشت.” رضا که دست بردار نبود و قصد عقب نشینی نداشت، گفت: “ظاهرا بله. شما خیلی پاک و ساده اید. بیا به قلبت اجازه بده تا برای عشق بتپد. اجازه بده که از هوای عاشقی لذت ببرد. اجازه بده گرمش کنم.” سارا مستاصل شده بود و به فکر فرو رفت و به حرف های رضا فکر می کرد. رضا گفت: “کارت ویزیت مرا که دور نیانداخته اید؟! شماره تماس من روی کارت ویزیتی که به شما داده ام، هست. من منتظر تماس تان هستم. هر وقت خواستید تماس بگیرید من آماده خدمتگذاری به دل های مشتاقم.” رضا برخاست خداحافظی کرد و رفت.

با تیر حرف های رضا، وجود سارا زخمی شده بود و فکر به او، رهایش نمی کرد. شب که شد سارا تحمل نکرد و به رضا زنگ زد و باهم کلی صحبت کردند. انگار رضا نقاط حساس قلب و روح سارا را کشف کرده باشد.

تماس آن ها به آن شب ختم نشد. شب های دیگر هم تماس ادامه پیدا کرد و روزها گاهی با هم در کتابخانه قرار می گذاشتند و صحبت می کردند. سارا چنان تشنه شنیدن حرف های زیبای رضا شده بود که دیگر از درس و دانشگاه هم کمی دور افتاده بود؛ انگار به خاطر دیدن او بود که به دانشگاه می رفت تا به کتابخانه برود و رضا را ملاقات کند.

در تمام این مدت، در ذهن خود با خود تکرار می کرد که رضا  چه حرف های درست و بجایی می زند. سارا دلش می خواست این موارد را با کسی در میان بگذارد و تغییر در دیدگاهش را بیان کند. دوستی به نام گلنار داشت که در دانشگاه دیگری درس می خواند. آن ها با هم همشهری بودند و در یک مدرسه تحصیل کرده بودند. مدتی بود همدیگر را ندیده بودند. با درخواست سارا، بعد از ظهر یک روز که دانشگاه تعطیل بود، با هم قراری گذاشتند تا کنار هم تا شب وقت بگذرانند.

وقتی همدیگر را دیدند بعد از خوش و بش های معمول و احوالپرسی های مرسوم، سارا برای گلنار از ماجرای رضا تعریف کرد. تعریف سارا که از رضا می گفت، به پایان نرسیده بود؛ گلنار با تعجب نگاهش کرده  و گفت: “جالب است مشابه این اتفاقات برای من هم افتاده با جوانی به نام امین.” گلنار که از تشابه حرف ها و تشابه ماجراهای خودش و امین را متوجه شده بود، بیشتر تکان خورد. از سارا پرسید: “آیا عکسی از رضا داری؟” سارا جواب مثبت داد و سریع گوشی خود را در آورد و عکسی را که در کتابخانه از رضا انداخته بود، به گلنار نشان داد. گلنار با دیدن عکس، یکه خورد و حالش بد شد. رنگش پریده بود و سردی و لرز خاصی به تنش نشست. آشکارا لبش می لرزید. سارا دستپاچه شد. نمی دانست چه اتفاقی افتاده. شاید دلش نمی خواست باور کند وگرنه دختر باهوشی بود. یک شکلات از جیبش در آورد و به دهان گلنار گذاشت. گلنار کمی که  بر اعصابش مسلط شد و توانست خود را کنترل کند، گوشی موبایلش را از کیف در آورد و در آن به دنبال چیزی گشت، بعد آن را مقابل دیدگان سارا گرفته و گفت: “بیا تو هم عکس امین را ببین سارا جان.” سارا با دیدن عکس امین، شوکه شد. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. هر دو دوست، دستان هم را در دست گرفته و می فشردند و به همدیگر با چشمانی که از آن اشک جاری شده بود؛ زل زده بودند.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *